🍂
🔻 #زندان_الرشید (۱۶
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷
جزیره را تاریکی فراگرفته بود. دیگر خبری از تردد ماشین ها، پرواز هلیکوپترها، و بمباران شیمیایی نبود. سکوت همه جا سایه گسترده بود. چشم هایم جایی را نمی دید. حواسم متوجه عراقی هایی بود که در نزدیکی آنها به سر می بردم. تاریکی شب دلهره آور بود. از خدا خواستم به من قوت قلب بدهد و مرا در آن وانفسای تنهایی رها نکند.
ساعت از ده شب گذشته بود. داشتم آسمان را نگاه میکردم و با خود میگفتم: «دیشب کجا بودم و امشب کجا هستم!»
عصر روز قبل، بعد از چند جلسه با فرماندهان یگانها، وقتی اذان مغرب از بلندگوی تبلیغات قرارگاه پخش شد، وضو گرفتم و همراه بچه های قرارگاه نماز جماعت خواندم. روز سوم تیرماه سال ۱۳۶۷، مقدمه یک تحول تاریخی در زندگی من و علی و قرارگاه فرماندهی سپاه ششم بود. نماز را که خواندیم به سنگر فرماندهی رفتم و به علی هاشمی گفتم: «زهرا کمی ناخوش است. اگر اجازه بدهید، تا اهواز بروم و سری به خانه بزنم و فردا صبح برگردم؟» او در حالی که قدم میزد گفت: «گرجی، یک حسی به من می گوید شمارش معکوس شروع شده. حالا کی به شماره صفر می رسد نمی دانم. هیچکس به حرف های من درباره جزیره خوب گوش نمی کند. هر چه صلاح بود و نیاز جزیره بود به فرماندهان بالادستی ام گفته ام. اگر دیر بجنبیم، اوضاع خراب می شود و دیگر نمی شود آن را جمع کرد. برو. ولی فردا صبح زود برگرد. من اینجا دست تنها هستم. به زهرا کوچولو سلام برسان.»
از سنگر فرماندهی بیرون رفتم و سوار ماشین شدم. حس و حال خوبی نداشتم. راننده ام، مرتضی نعمتی، وقتی حال مرا دید گفت: «حاج آقا، امروز حالتان خوب نیست؟» .
- چطور؟
- آخر هر روز حرفی، لطیفهای، حدیثی میگفتید. ولی امروز از جزیره تا اینجا ساکت بودید.
- نه، چیزی نیست. خسته ام.
- ولی، حاج آقا، روزهای قبل که خسته تر از امروز بودید باز سربه سر من می گذاشتید. امروز یک آدم دیگری شده اید.
- نه، نگران برادر هاشمی و قرارگاهم. اوضاع خیلی خوب نیست.
مرتضی، در حالی که با یک دست فرمان ماشین را گرفته بود، از صندلی عقب یک قوطی کمپوت آلبالوی خنک آورد جلو و به دستم داد.
- این را میل کنید. حالتان جا می آید.
کمپوت را گرفتم؛ ولی حال خوردن نداشتم. تسبيح سبزی را که یکی از دوستانم هدیه داده بود از جیب پیراهنم در آوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن. شنیده بودم ذکر صلوات حلال هر مشکلی است. راننده وقتی دید مشغول صلوات فرستادن هستم ساکت شد.
مسیر جزیره تا اهواز را متوجه نشدم چطور طی شد. ساعت هشت و نیم شب بود که از خیابان های اهواز گذشتیم و بعد از فلکه چهار شیر راهی منطقه نیوساید شدیم. ترمز ماشین و توقف آن متوجهم کرد که به خانه رسیده ایم. کیف دستی ام را از صندلی عقب برداشتم و به راننده گفتم: «فردا صبح ساعت شش جلوی خانه باش. دیر نکنی!»
- حتما حاج آقا. سر ساعت شش اینجا هستم.
- خداحافظ.
از در که وارد شدم همسرم، در حالی که زهرا را در بغل داشت، از من استقبال کرد. معلوم بود لباس های زهرا را تازه عوض کرده بود. گفت: «دختر برود بغل بابا و بگوید بابا خسته نباشی. چرا دیر آمدی؟ تا مامان شام را آماده کند.» زهرا را که بغل کردم صادق به طرفم دوید. او را هم در بغلم جای دادم. حال زهرا را پرسیدم و صادق را بوسیدم. صدای همسرم از آشپزخانه آمد. پرسید: «چه خبر؟ انگار یک کم بی حالی؟ اتفاقی افتاده؟» نمی خواستم او را هم مثل خودم مضطرب کنم. با خنده ای ساختگی گفتم: «نه بابا! چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ اتفاق مهم شام است که معلوم نیست کی دست ما به آن می رسد.» .
- اگر گفتی شام چه داریم؟
- نمی دانم. هر چه باشد بهتر از غذای قرارگاه است.
۔ حالا حدس بزن غذا چیست. گفتم که؛ هر چه باشد عالی است
- شام کوکو سبزی و برنج و سالاد داریم. نظرت چیست؟
- از این بهتر نمی شود!
زهرا و صادق چند بار چهره در چهره من خندیدند و خستگی را از تن من بیرون بردند.
همسرم سفره را پهن کرد. بعد زهرا را از من گرفت و گفت: حالا وقت شام است. زهرا باید کنار مامان باشد.» کمی سالاد خوردم و از سفره کنار کشیدم. یک مرتبه همسرم گفت: «چه شده؟ نکند کوکوها بدمزه شده است؟»
- نه، حال و حوصله درست و حسابی ندارم.
- من که گفتم چیزی شده. خوب بگو چه شده. گفتم که؛ امشب حالم خوب نیست. حوصله ندارم.
- هر طور صلاح میدانی.
دلم در جزیره مانده بود. خدا خدا میکردم عراق به جزیره حمله نکند. اگر این طور میشد، هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم که علی را تنها گذاشتم و به اهواز رفتم. برای اینکه از آن حالت بیرون بیایم تلویزیون را روشن کردم. سخنرانی امام پخش میشد. شنیدن سخنان امام روحیه ام را قوی کرد.
همراه باشید..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #مهندسی_رزمی
در دفاع مقدس 6⃣2⃣
🔅 مصاحبه با سردار ولی زاده
مسئول تخریب وقت قرارگاه خاتم
عراق همه راه های نفوذ ما را بررسی کرده بود و از دید خودش موانع موجود عراق را در برابر هجوم نیروهای ایرانی بازدارنده نمی دانست، چون می دید که هرچه موانع می زنند نیروهای ما عبور می کنند. او آمده بود در خاکریزهای ترکیبی تمام زمین ها را ثبت کرده بود. در طرح عبد الرشید در هر متر مربع یک گلوله می زد این گلوله یا توسط هلیکوپتر بود یا منحنی زن. ایشان طرح را ثبت کرده بود و قبضه ها را چیده بود.
زمانیکه می خواست طرح شماره یک را اجرا کند در آن طرح همه نیروهای عراقی را عقب می کشیدن و شروع به آتش ریختن می کردن. در آن طرح آمده بود که اگر نیروهای بسیجی عمل کردن تمام آتش ها را دوباره تکرار کنید که شاید چند نفر از این بسیجی ها زخمی یا زنده باشند و دوباره بخواهند حرکتی کنند وضربه ای به ما بزنند. و اگر نیروهای دیگر مثلا ارتش و ... بودند همان یکبار کفایت می کند.
عراقی ها اعتقاد داشتن چون ایرانی ها خاکریز تعجیلی می زنند. قادر نیستند بیش از یک تا یک و نیم کیلومتر بیایند. برای ایرانی ها طول خط مهم است و قادر نیستند یک خاکریز بزرگتر بزنند. و در همین خاطر عراقی ها قادر هستند آن را بشکنند.
مادر جنگ سیر تکامل در موانع داشتیم و اول فکر ما این بود که از موانع آنها چطوری عبور کنیم. در اوایل کار ساده بود.
--------------؛
بعدها عراقی ها موانع را
ترکیب دار کردند و ما
نوع عملیات ها را بر اساس
نوع موانع تغییر دادیم.
---------------؛
انواع آن، آبی، خاکی، دریا و کوهستان و ... بود تنها سازمانی که در دنیا و اینقدر تنوع رزم داشت بچه های ما بودند. بچه های تخریب ما قادر بودند با روش های متفاوت در نقاط مختلف از کوهستان تا غواصی در دریا و .... عملیات کنند. در طول عملیات ها نمی توانید عملیاتی را پیدا کنید که ما در عبور از آن مشکل داشته باشیم. مثلا در عملیات آبی و خاکی کربلای 4 ما مشکل عبور نداشتیم. در عملیاتهای اولیه مثل فتح المبین، طريق القدس و بیت المقدس ما مشکل موانع نداشتیم و توانستیم عبور کنیم. اوج مهندسی موانع عراق در عملیات خیبر و منطقه طلایه بود که از موانع ترکیب کانال وسیم خاردار استفاده کرده بود. در منطقه دب حردان ، جاده آبادان آمده بود کانال وداخل آن سیم خاردار ومابین میادین گپ ایجاد کرده بود. از اشنویه تا دهانه فاو تمام مسیر میدان مین بود عمق موانع خیلی مهم بود فاصله هر نوار 5 متر و در هر میدان حدود 800 نوار که 200 متر تا 4 کیلومتر طول داشت قرار داشت.
در بحث میادین مین، داریم که میدان مین وقتی مهم است که شما بتوانی از آن حفاظت کنید. عراقی ها به همین خاطر کمین ها را فی مابین آنها ایجاد می کردند. برای مثال، در منطقه جفیر تا حسینیه و طلائیه حدود 3 کیلومتر بعد از آن، همه کمین ها داخل میدان های مین آن بودند.
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #زندان_الرشید (۱۷
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
🔅 چهارم تیرماه ۱۳۶۷
همسرم، در حالی که سفره را جمع میکرد، گفت: «چای حاضر است. بیاورم؟» .
- بیاور. ولی اول زهرا را به من بده.
با زهرا قدری بازی کردم. خنده های او مرا به خنده وامی داشت.
همراه همسرم چای میخوردم و به تلویزیون نگاه می کردم.
حدود ساعت ده و نیم شب به حیاط رفتم تا قدم بزنم. ده دقیقه بعد همسرم،
که زهرا را خوابانده بود، به حیاط آمد. کنارم ایستاد و با نگرانی پرسید: «علی، تو را به خدا چیزی شده که از من پنهان میکنی؟» .
- نه، مطمئن باش چیز خاصی نیست. فقط کمی نگران وضعیت جزیره و علی هاشمی هستم.
- علی، یادت هست میگفتی وقتی دلشوره داری یازده مرتبه آیة الکرسی بخوان، حل میشود؟ حالا خودت هم این کار را بکن. من که از همین الان به نیت تو یازده مرتبه آية الكرسی می خوانم.
آن شب با هم در تاریکی حیاط قدم میزدیم و او تند و تند آية الكرسی می خواند. بعد از چند دقیقه گفت: «خوب، من خواندم. تو چطور؟ خواندی؟».
- نه، بعدا می خوانم.
به صورتم خیره شد و گفت: «مطمئن باش آدم نمی تواند به جنگ تقدیر برود. قضا و قدر الهی حتمی است. ناراحتی ندارد. هر چه بخواهد پیش بیاید می آید. من این حرف ها را همیشه از خودت میشنیدم.».
- بله، همین طور است که میگویی، ولی دل صاحب مرده که ولکن نیست! .
همراه همسرم به اتاق برگشتم. ساعت حدود دوازده شب بود. سعی کردم هر طور شده بخوابم. خوابم نمی آمد. آنقدر این پهلو و آن پهلو شدم که نفهمیدم کی خوابم برد.
ساعت یک ربع به پنج صبح بود. صدای قرآن مسجد محله مان به گوش می رسید. یک مرتبه هول کردم و از جا پریدم. صدای شستن ظرف از آشپزخانه می آمد. همسرم می دانست همیشه این موقع باید راهی شوم. صبحانه را آماده کرده بود.
همراه او نماز صبح را خواندم. بعد از دعا و تعقیب نماز، لیست خرید خانه را جلویم گذاشت و از من خواست که عصر، هنگام برگشتن به خانه، آنها را از بازار تهیه کنم. صبحانه کره و مربا بود. دو سه لقمه خورده بودم که صدای بوق ماشین را شنیدم. لیوان چای را سر کشیدم و گفتم: «باید بروم. برایم دعا کن. این روزها روزهای حساسی است. یادت نرود.» لباس فرم سپاهیام را پوشیدم. در حال بستن دکمه های پیراهنم بودم که سری هم به زهرا و صادق زدم. آرام خوابیده بودند. سیر نگاهشان کردم و آرام آنها را بوسیدم. حواسم نبود همسرم ایستاده و دارد نگاهم میکند. قطره اشکی روی گونه اش سر خورد و گفت: «امروز غیر از روزهای قبل بچه ها را بوسیدی، خبری است؟ علی، در دلم غوغا به پا شده. لااقل به من رحم کن و حرفی بزن. تو را به جان زهرا، مرا راحت کن! تو هیچ وقت این طوری نبودی.» .
- نه عزیزم. چیزی نشده. آدم است دیگر: گاهی سرحال نیست.
- علی، من زن تو هستم. میفهمم تو با روزهای قبل فرق داری۔ هیچ کس مثل من تو را نمی شناسد. اگر چیزی شده، بگو. وقتی تو را این طور ناراحت می بینم عرصه بر من تنگ می شود. تو را به جان زینب اگر چیزی شده، به من بگو.
- ببین، این روزها وضعیت جنگ و جبهه، مخصوصا جزیره، خوب نیست. عراق دیوانه شده و هر لحظه ممکن است به جزیره حمله کند. این روزها رزمنده ها و بچه های جزیره، همه و همه، محتاج دعا هستند. تو نذری کن که خدا این قضایا را ختم به خیر کند. باشد؟
- قول می دهم. از همین الان یک چله زیارت عاشورا نذر کردم.
کیف دستی ام را از روی میز برداشتم و پوتین هایم را پوشیدم. همسرم آرام گریه می کرد. با سینی قرآن و یک ظرف آب بالای سرم ایستاده بود. او هم عوض شده بود. هیچ وقت آنطور بدرقه ام نمیکرد.
- خانم، چرا گریه میکنی؟ حالا من یک حرفی زدم.
- چیزی نیست. دلم برایت تنگ می شود. زود برگردیها. من عصر منتظرم گوشت و برنج و سیب زمینی و روغن را برایم بیاوری. زهرا را بدجوری بوسیدی. تو هیچ وقت این طور زهرا را نمی بوسیدی. دیشب تا دیروقت بیدار بودی. من از این رفتارهای تو می ترسم دلم چیزهایی می گوید که می ترسم به زبان بیاورم. علی، حال خوشی ندارم. یادت نرودا شب منتظرت هستیم.
در حالی که قرآن را بالای سرم گرفته بود گفت: «بیا از زیر قرآن رد شو» قرآن را بوسیدم و او سه بار گفت: «فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين.» بعد گفت: «برو. تو را به خدا سپردم.»
آرام از در حیاط بیرون رفتم. در عقب ماشین را باز کردم و کیفم را روی صندلی عقب انداختم. مرتضی شیشه های ماشین را پاک میکرد. برای لحظه ای من و همسرم یکدیگر را نگاه کردیم. چادرش را روی صورتش گرفته بود و لای در، دور از چشم راننده، گریه می کرد. در حالی که پشت به ماشین و رو به او ایستاده بودم لبم را گزیدم که یعنی این کار عیب است. راننده نشست پشت فرمان ماشین حرکت کرد و من از شیشه بغل دیدم که او کاسه آب را پشت سر ما ریخت.
همراه باشید..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂