13.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩الحمدلله که نوکرتم..
🚩لحمدلله که مادرمی..
با نوای، حاج مهدی رسولی
#توسل
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #مهندسی_رزمی
در دفاع مقدس 9⃣2⃣
🔅 مصاحبه با سردار ولی زاده
مسئول تخریب وقت قرارگاه خاتم
یکی از اقدامات فريب در عملیات تخریب و شناسایی، این بود که منطقه را شلوغ جدی بکنیم نه شلوغ كاذب.
روشهای شناسایی ما را عراقی ها می دانستند. مثلا اگر گزارش می شد فردی در منطقه پشت خاکریز دارد با دوربین کار می کند این نشان دهنده این بود که در آن منطقه قرار است کاری انجام شود. لذا حساسیت آنها را بالا می برد.
مهندسی در فریب دشمن نقش زیادی داشت. مثلا در عملیات والفجر ۸، حدود 400 تا 500 کامیون در هور کار می کرد و این نشان از یک عملیات بزرگ در این منطقه داشت که تمام کارشناسان عراقی می گفتند قرار است در منطقه هور عملیات اصلی انجام شود. این فریبی بزرگ بود. اما ماهر عبدالرشید که مغز اصلی جنگ عراق بود گفته بود نه، عملیات اصلی نه در هور است و نه در فاو. عملیات اصلی در ام الرساء و شلمچه است. ما فقط با اختلاف 72 ساعت که تا بفهمد عملیات کدام منطقه است، عملیات را شروع کردیم. روزی عبدالرشید به خط های ما رسید که توانسته بودیم خط ها را تثبیت کنیم.
در شناسایی، بحث فریب نداریم. ما اگر بخواهیم یک سازمان را مدیریت کنیم باید در منطقه حضور داشته باشیم. بچه های اطلاعات و شناسایی اگر در منطقه نباشند همه متوجه می شوند که این عملیات یک عملیات قلابی است. دیگر فریب نیست زیرا اگر یکی از آنها نباشد اصلا عملیات نمی شود.
در زمان جنگ یک قرارگاه تشکیل شد بنام قرارگاه خاتم که آقای فروزنده بنیان گذار آن بود. این قرارگاه وظیفه هماهنگی دولت با جنگ را داشت. در آن زمان وزارت سپاه یک مهندسی داشت، وزارت دفاع یک مهندس دیگر، ارتش و جهاد نیز هر کدام یک مهندسی داشتند.
ما می توانستیم بخش اعظم کارهای مهندسی را بوسیله یگان های غیر رزمی انجام دهیم . مثلا احداث راههای پشت جبهه به آنها سپرده میشد. جاده و راه در جنگ نقش بسیار مهمی دارد. ما در طول مرز یک جاده مرزی بیشتر نداشتیم. اگر وزارت خانه ها می خواستند کمک کنند در این زمینه ها باید کار می کردند.
قرارگاه خاتم در 2 تا 3 سال آخر جنگ مدیریت و هماهنگی این کارها را بعهده داشت.
تاثیر خلاقیت های مهندسی جنگ در
نبردهای آتی، یک روش خاص خودش را خواهد داشت. نبرد ما در جنگ یک روش دیگر است. نوعا تهدید ها با هم متفاوت است. جنگ ما همه آن خلاقیت ها را دارا بود. غلبه ما به ارتش عراق بوسیله سیستم بود. این سیستم ها را باید در جنگ آنالیز کرد که چگونه مدیریت می شد؟ چگونه به نتیجه می رسید؟ مزیت های ما در سیستم در کجا بود؟
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻یادش بخیر!
آسمان کرخه ✨
...... و خیره نگریستن به آسمان پر ستاره آن، که چقدر لذت بخش بود! ✨
✨گویا ستاره ها به سطح زمین آمده بودند تا بچه ها را شناسایی کنند و آسمانی ها را یواشکی انتخاب کنند که بدانند در عملیات بعدی کدامشان را ببرند و آن بالا بالاها،
کنار خودشان بنشانند✨
و حالا هر چه به آسمان نگاه می کنيم، چقدر ستاره ها✨ دورند و
دست نیافتنی....😔
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #زندان_الرشید (۲۰
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
ناگهان باز حال و هوای علی سراسر وجودم را فرا گرفت. با خودم فکر کردم: «راستی علی چه شده؟ اسیر شده؟ شهید شده؟ زخمی میان نیزارها افتاده؟ شاید هم توانسته به عقب برگردد. چون جزیره را مثل کف دستش میشناسد. من و علی تا قبل از شلیک موشک هلی کوپتر عراقی همراه هم میدویدیم. با شلیک موشک هر یک به طرفی پرتاب شدیم. از آنجا به بعد هم هر چه او را صدا زدم پاسخی نشنیدم. اگر زخمی بود، جوابم را میداد. من که بالا و پایین نیزار را گشتم. هیچ اثری از او نبود. حتما در همین نقطه شهید شده است. چون او آدمی نیست که مرا تنها بگذارد و خودش در برود. حتما شهید شده. چون هیچ فرض دیگری وجود ندارد. خوش به حال علی که شهید شد و مثل من این دربه دری را ندید.» داشتم با خودم حرف میزدم که پلکهایم روی هم افتاد و به خواب رفتم.
شاید پنج دقیقه ای نخوابیده بودم که یک مرتبه با وحشت بیدار شدم و احساس کردم جسم سنگینی روی سینه ام فشار می آورد؛ مثل سنگینی یک پا با پوتین. با خود گفتم: «آخر خواب رفتنم کار دستم داد و مرا گرفتار کرد. کاش نخوابیده بودم!». منتظر شلیک گلوله ای به سرم بودم. جرئت چشم باز کردن نداشتم. از ترس عرق کرده بودم و به راحتی صدای ضربان قلبم را می شنیدم. با خود گفتم: «چقدر راحت اسیر شدم! حالا با من چه کار می کنند؟» بعد خودم را دلداری دادم و گفتم: «هر چه شد شد. کاری است که شده و باید با آن کنار آمد.» آرام چشم هایم را باز کردم و به طرف سرباز عراقی که پوتین او روی سینه ام قرار داشت چشم دوختم.
اما خبری از عراقی نبود! خوب دقت کردم. سنگینی هنوز روی سینه ام بود و آن را حس می کردم. سرم را از زمین بلند کردم و روی قفسه سینه ام را نگاه کردم. دیدم یک لاک پشت بومی هور است که از بد حادثه روی سینه ام جا خوش کرده و خيال رفتن ندارد. بزرگ و سنگین بود. در جزیره لاک پشتها شبها بیرون می آیند و به گشت و گذار یا تخم گذاری مشغول می شوند و نیمه های شب یا هنگام صبح به داخل هور برمی گردند. عرق سرد روی بدنم نشسته بود. چقدر از دیدن لاک پشت خوشحال شدم. گویی دنیا را به من داده بودند. آرام دست روی لاکش کشیدم و گفتم: «تو که مرا نیمه عمر کردی!» خودبه خود خنده ام گرفت و تا چند دقیقه خندیدم و گفتم: «آخر در این اوضاع قمر در عقرب تو اینجا چه کار میکنی؟ مگر راه قحط بود که از این طرف آمدی؟ تو باید با یک آدم لاغرمردنی برخورد می کردی نه با یک آدم قوی هیکل مثل من.» آرام دودستی او را از روی سینه ام برداشتم و روی زمین گذاشتم و گفتم: «برو. امیدوارم همانطور که تو به خانه ات برمیگردی دستی هم مرا از این جزیره به خانه ام برگرداند.» .
خواب از سرم پریده بود. به هم ریخته بودم. قدری هوا خنک شده بود. تا نزدیک اذان صبح تنها انیسم مرور خاطراتم بود. گاهی گریه می کردم. گاهی به خودم می خندیدم. گاهی ترس وجودم را فرا می گرفت. گاهی به بن بست می رسیدم. ساعتم را در آوردم و در حالی که آن را بین دو دستم پنهان کرده بودم دیدم ده دقیقه به چهار صبح است. هنوز تا اذان صبح وقت بود. حال نماز شب خواندن نداشتم. یک جورهایی از دست خدا گلهمند بودم. رو به آسمان کردم و به آن خیره شدم. آنقدر نگاه کردنم طول کشید که احساس کردم وقت نماز صبح شده است. به ساعتم نگاه کردم. ساعت پنج صبح بود. دیگر نمی توانستم بگویم حال نماز صبح خواندن ندارم. انجام وظیفه بود و راهی نداشتم. همان طور که دراز کشیده بودم روی ماسه ها تیمم کردم و نماز صبح را خواندم. نماز بی قبله و وضو و رکوع و سجود هم حال و هوایی داشت!
همراه باشید..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔅 اسارت صدام
یکی از اتفاقات مهم تاریخ که میان صفحات اسناد و مدارک قرار دارد و چندان دیده نمیشود، ماجرای احتمال اسارت صدام به دست نیروهای ایرانی است که هراس و وحشت زیادی را به جان صدام و حامیانش انداخت.
در مرحله چهارم و پایانی عملیات فتحالمبین، افسران و سربازان عراقی زیادی به دست نیروهای ایرانی اسیر شدند. اما اسیران عراقی که در ارتقات برقازه اسیر شدند، خطاب به رزمندگان ایرانی گفتند «اگر زودتر رسیده بودید، میتوانستید صدام را اسیر کنید.»
ژنرال حسین کامل مجید وزیر صنعت و صنایع نظامی وقت عراق که داماد صدام هم بود، پس از فرار به اردن در زمستان ۱۳۷۴ در مصاحبهای با نشریه السفیر گفت: «صدام در آن بهبوهه به همراهیانش گفت از شما میخواهم در صورتی که اسیر شدیم، من و خودتان را بکشید.» مساله تاریخی امکان اسارت صدام در مرحله چهارم فتحالمبین آنطور که در کتاب «همپای صاعقه» روایت میشود، بهواسطه کثرت راویان عراقی، از حد تواتر هم فراتر رفته است.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂