۱۵ شهریور ۱۳۹۹
🍂
🔻 #زندان_الرشید (۲۱
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
حدود هفده ساعت بود آب نخورده بودم. عطش امانم را بریده بود. داشتم هلاک می شدم. از خدا می خواستم کمک کند از تشنگی زمینگیر نشوم. احساس میکردم قدرت دویدن و راه رفتن دارم و می توانم به عقب حرکت کنم. آن همه تحمل را از لطف و عنایت خدا میدانستم. هیچ وقت تجربه نکرده بودم که آن همه مدت آب نخورم و دوام بیاورم؛ جز روزهای تابستان آن هم با ذخیره آب و غذای سحری!. آرام سرم را از شانه جاده بالا آوردم و قدری نیم خیز شدم تا وضعیت عراقی ها را ببینم. سربازهای عراقی روی زمین خوابیده بودند. افسران عقب ماشین هایشان دراز کشیده بودند. حمله به جزیره، پاکسازی، تیراندازی های هر ده دقیقه یک بار، و ترس و وحشت از شبیخون بچه های رزمنده آنقدر خسته شان کرده بود که گویی داشتند خواب هفت پادشاه را می دیدند. نگهبان ها هم خوابیده بودند. بهترین و آخرین فرصت برای فرار از دست آنها بود. اگر از بین آنها رد میشدم، به راحتی می توانستم به طرف دژبانی شهید همت بروم و خودم را به خاکریزهای خودی برسانم.
دعا خواندم. به هر امام و پیغمبری که میشناختم متوسل شدم. آرام از جایم بلند شدم تا به طرف آنها بروم. با خود گفتم: «نکند کسی از آنها برای دستشویی رفتن بیدار شود یا کسی بی خوابی به سرش زده باشد. اگر بیدار شدند و مرا دیدند، چه کنم؟ بین این همه عراقی یک نیروی ایرانی دیدن یعنی یک فاجعه.» شیطان سعی میکرد ترسم را زیاد کند. گفتم: «هر چه بادا بادا راهی غیر از این ندارم. به قول مادرم مرگ یک بار شیون یک بار. اگر عراقی ها صبح بیدار شوند، دیگر تا نیمه شب خبری از خواب نیست و آن موقع معلوم نیست چه اتفاقی رخ خواهد داد.»
فاصله من تا عراقی ها تقریبا سیصد متر بود. جایی ایستاده بودم که اول و آخر آنها را به راحتی میدیدم. نیهای اطرافم حدود پنج متر بودند؛ ولی بیشترشان به سبب بمباران و شلیک سلاحهای عراقی ها سوخته بودند. بیابانی عریان و برهوت بود که کمترین حرکتی، دیده میشد و بدترین جا برای پنهان شدن بود. با خود گفتم: «باز خدا رحم کرد وقت غروب به اینجا رسیدم. اگر روز روشن بود، تا حالا صد بار مرا کشته بودند.»
به طرف دشمن حرکت کردم. عراقیها با پوتین و کلاهخود خوابیده بودند. معلوم بود خیلی خسته اند. دنبال منبع آبی گشتم تا بلکه آبی بخورم. هر چه چشم انداختم خبری از تانکر آب نبود. معلوم بود آنها نمی خواهند آنجا بمانند و موقعیتشان را تغییر خواهند داد.
با دیدن آن همه جمعیت که مجهز به خشاب و نارنجک و ماسک و قمقمه و اسلحه بودند، با خودم گفتم: «اینها کجا می خواهند بروند؟» آماده رفتن شدم. دو سه قدم که رفتم یک مرتبه فکر کردم: «اگر کسی وسط راه بیدار شود و مرا ببیند و فریاد بزند، همه از ترس مرا به رگبار می بندند و آبکش خواهم شد.» تا این فکر به ذهنم رسید با خودم گفتم: «صبر میکنم تا صبح که آفتاب بزند. اینها احتمالا این مکان را ترک خواهند کرد. اگر بخواهند به جلوی جزیره بروند، دیگر راه من آزاد و راحت می شود و می توانم به راحتی به عقب برگردم.» سریع به محل قبلی ام برگشتم و همانجا دراز کشیدم و به عراقی ها چشم دوختم تا بیدار شوند. ساعت هفت صبح بود که یکی از آنها داد و فریاد راه انداخت و به عربی حرف هایی زد. نفهمیدم چه می گوید. ولی با سروصدای او همه بیدار شدند و ضمن جمع آوری وسایلشان آماده حرکت شدند.
چند دقیقه بعد، یک ماشین فرماندهی وارد مقر شد و همه سریع خبردار ایستادند، معلوم بود فرمانده است. او بین دو صف نظامیان قدم میزد و چیزهایی میگفت. صدایش را نمی شنیدم. سربازان عراقی مثل بید میلرزیدند.
فرمانده کلاه قرمز، که یک کلت کمری بسته بود، چند دقیقه ای حرف زد. معلوم بود دارد دستورهایی می دهد. با بالا بردن دستش به نشان احترام و آزادباش به طرف ماشین رفت و در حالی که راننده اش در را برای او باز کرده بود سوار شد. راننده در را بست و ماشین به طرف دژبانی همت جزیره مجنون حرکت کرد.
با رفتن فرمانده بلافاصله همه سوار ماشین هایشان شدند و به دنبال ماشین فرمانده راه افتادند. حدود سی و سه ماشین عراقی از جاده شهید جولایی به سمت دژبانی همت راه افتاد. یکی یکی آنها را می شمردم. ماشین های فرماندهی، آیفا، زیل، جیپ، آمبولانس، آشپزخانه، همه نوع ماشینی را می دیدم. وقتی مسیر حرکت ماشین ها را دیدم فهمیدم عراقی ها دنبال چه چیزی هستند. قدری نگران شدم؛ ولی به هر حال جنگ بود و هر احتمالی ممکن بود برای دو طرف روی بدهد. وقتی آخرین ماشین عراقی ها از جلوی چشمانم رد شد نفس راحتی کشیدم. با خود گفتم: «راحت به عقب می روم. اصلا خوب شد صبح زود از وسطشان راه نیفتادم. حالا دیگر بی هیچ ترس و لرزی حرکت میکنم.»
همراه باشید..
کانال حماسه جنوب - ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۱۵ شهریور ۱۳۹۹
۱۵ شهریور ۱۳۹۹
۱۵ شهریور ۱۳۹۹
۱۵ شهریور ۱۳۹۹
۱۵ شهریور ۱۳۹۹
۱۵ شهریور ۱۳۹۹
۱۵ شهریور ۱۳۹۹
۱۶ شهریور ۱۳۹۹
🍂
🔻 #مهندسی_رزمی
در دفاع مقدس 1⃣3⃣
🔅 مصاحبه با سردار آقاخانی
تدوین رویکردهای خلاقانه و ابتکاری مهندسی دفاع مقدس
آمدیم خرمشهر و دیدیم دشمن در مقابل ابتکارات مهندسی ما خلاقیت به خرج داده و موانعی ایجاد کرده.
قبلا دژی وجود نداشت. دژ یک جاده ای خاکی است که 2 تا 3 متر از روی زمین ارتفاع دارد. عراقی ها این دژ را دور خرمشهر کشیده بودند و داخل خرمشهر هم آمده بود خانه ها را خراب کرده و برای اینکه مانع از هلی برن نیروهایمان بشوند آهن ها را داخل زمین فرو کرده بودند. این خلاقیت برای اولین بار صورت گرفته بود که در مقابل ما از خودش خلاقیت نشان داده بود. البته ما هم به جای اینکه از جلو به دشمن بزنیم، از طرف دیگر رخنه کردیم.
در عملیات رمضان ما به خط دشمن زدیم ، او هم دژهای مثلثی و نونی شکل را ایجاد کرد. ما سه مرتبه به خط دشمن زدیم اما نتوانستیم خطوط را بشکنیم، این بود که شکست خوردیم. دشمن خیالش راحت شده بود که برای ما جایی قابل عبور نیست ولی ما آمدیم فکر کردیم که کجا بزنیم، آقا محسن تصمیم گرفت که در شرق دجله عمل کند.
مهندسی آمد با یک فکر خلاق در خدمت عملیات یک پل ساخت به طول 14 کیلومتر به نام پل خیبری، هم نفر روش می رفت و هم ماشین. بخشی از مهندسی در ستاد فوریتها، یک وسیله مهندسی ساخت به نام طارق که در واقع یک کشنده است، یک بولدوزر خاص که به جای شنی پره داشت. تعدادی ساختند و تانک روش سوار کردند. این سازه در هیچ جا سابقه ساخت نداشت، سازنده اش آقای مهندس عباس نوبختی بود. به او گفتم چطور شد تونستی این را بسازی؟ گفت: دو نفر بچه 14، 15 ساله که اصلا مو توی صورتشان در نیامده بود آمدند کنار هور نشستند. دیدم حمل اسلحه هم برایشان سخت است و سنگین که نمی توانند راه بروند. گفتم خدایا چطوری می شود برای اینها کاری کرد که کمتر کشته بشوند و بتوانیم 30 کیلومتر پشتیبانیشان بکنیم. همانطوری که نشسته بودم دیدم یک بولدوزر پشت سرم میآید که گفتند بلند شو زیرت نکند. ناگهان جرقه ای در سرم زد برای ساختن آن.
بله، هر که تقوا پیشه کند خداوند راهها را برایش باز می کند. من خودم بارها امتحان کردم. بعد آمدیم جزیره را گرفتیم و یک جاده زدیم. جاده ای 14 کیلومتری در طول جزیره به نام جاده سیدالشهداء (ع). یک جاده دیگر هم زدیم که جزیره را وصل کردیم به جاده شهید همت. خب اصلا اینها توی جنگ های گذشته سابقه نداشته است.
توی عملیات بدر شکست خوردیم ولی یک سال بعد اوج خلاقیت را نشان دادیم. خیال دشمن راحت بود که امکان انجام عملیات وجود ندارد. عملیات والفجر ۸ یک ابتکار مهندسی دیگری بود که رقم زدیم.
در تاریخ جنگهای جهان امکان عبور از رودخانهای با عرض بیش از 210 متر وجود نداشت که آنهم توی جنگهای اعراب و اسرائیل، مصری ها از کانال سوئز عبور کرده بودند یا از جای دیگر. ما گفتیم میزنیم به فاو. عرض رودخانه اروند حداقل 600 متر است، حداکثر 1200 متر، با این تفاوت که وقتی عرض کم می شود سرعت بیشتر می شود. در ضمن اروند هم خیلی تحت تاثیر جزر و مد قرار می گیرد. آمدیم خلاقیت به خرج دادیم و یک پل ساختیم برای عبور از رودخانه اروند. نه یک پل، بلکه چندین نوع از پل بود. به آن میگفتن پل خزری، که دو تا بکسل از این طرف به ساحل مقابل وصل بود. یکی دیگر پلی بود که توسط فوم ساخته شده بود و شبیه پل های خیبری بود. بعد یک پل لوله ای زدیم که اروند را از لوله پل کردیم با عرض 1/20. اینجا مهندسی آمد به عنوان یک فکر خلاق در خدمت عملیات.
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
کانال حماسه جنوب- ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
۱۶ شهریور ۱۳۹۹
۱۶ شهریور ۱۳۹۹