eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 (۲۵ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند چهار نفرشان دور تا دورم نشستند تا استراحت کنند. به چهره هایشان که نگاه کردم خستگی و تشنگی در آنها موج می زد. دقایقی که روی زمین و در محاصره آنها نشسته بودم نفس گرفتم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم. چون فکر کردن بیشتر از هر چیزی مرا اذیت می کرد. با صدای یکی از سربازها که می گفت: «قما قما»!(بلند شو) بلند شدم و راه افتادم. بعد از حدود سی دقیقه پیاده روی مقابل مقری رسیدیم که برایم نا آشنا بود. بیشتر مقرها را یا رفته بودم یا می‌شناختم. ولی آنجا را نمی‌شناختم. عراقی ها متوجه شده بودند قفل کرده ام. لذا کاری به کارم نداشتند. آنها می دیدند وقتی از میان عراقی های دیگر یا ماشین هایشان رد می‌شوم هیچ فضولی نمی کنم و یقین کرده بودند که بریده ام و تسلیم شده ام. در سراسر مسیر، تا موقعی که مقابل در ورودی مقر جدید ایستادیم، فکر و ذکرم این بود که آنها متوجه هویت سپاهی من نشوند. اگر کمترین بویی می‌بردند که گرجی زاده هستم، دیگر نمی‌شد چاره ای کرد و وضعم خراب خراب می شد. با خودم می گفتم: «خدا کند وقتی مرا کنار باقی اسرا می‌گذارند کسی مرا نشناسد. اگر این اتفاق بیفتد، دیگر کارم زار است!» وقتی نگهبان در مقر را باز کرد و وارد شدیم متوجه شدم آنجا قبلا مقر جهادسازندگی بوده است. یادم آمد همیشه وقتی از جاده شهید جولایی رد می‌شدیم آن مقر را از دور می دیدم که بچه های جهادسازندگی در آن مستقر بودند. آنها در جزیره مشغول جاده کشی، سنگرسازی، و کارهای عمرانی بودند و شبانه روز کار می کردند. آنها مرا به نگهبانی نسبتا جوان، که قد متوسط و صورتی سبزه داشت، تحویل دادند و از مقر خارج شدند. خودم را آماده کردم که با مشت و لگد به جانم بیفتد. ولی او این کار را نکرد. مرا به طرف محوطه روبازی برد که هفت هشت اسیر ایرانی آنجا نشسته بودند. آنها با دیدن من از جا بلند شدند و سلام کردند. چند نفر از اسیران لباس سیاه غواصی به تن داشتند. چهره هایشان زرد شده بود. قیافه هایشان نشان می داد که آنها را کتک زده اند. آثار مشت روی صورتشان معلوم بود. از صورت بعضی‌شان خون بیرون زده بود. بعضی شان مرا نگاه می کردند. یکی از آنها که به من خیره شده بود گفت: «برادر، شما کی اسیر شدی؟» همین دو سه ساعت قبل. - کجا اسیر شدی؟ - جزیره. - کجای جزیره؟ - جاده شهید جولایی اجازه ندادم سؤالات بعدی را بپرسد. سؤال کردم: «شما بچه های کدام لشکر هستید؟ کی اسیر شدید؟» یکی از آنها گفت: «ما بچه های گردان دریایی لشکر ولی عصر هستیم. ما را دیروز گرفتند و آوردند اینجا، تا پیش پای شما آنقدر ما را زده اند که نای ایستادن نداریم. نمی دانیم می‌خواهند با ما چه کنند.» به آنها گفتم: «به خدا توکل کنید. جنگ چیزی غیر از برد و باخت نیست. مهم این است که آدم وظیفه اش را انجام داده باشد، چه پیروز شود چه شکست بخورد.» هنوز چند دقیقه ای از چاق سلامتی ما نگذشته بود که نگهبان به ما نزدیک شد و بعد از آنکه به همه بچه ها نگاهی کرد به من گفت: تو بیا جلو.» از جایم بلند شدم و به طرف او رفتم. او مرا به فردی که پشت سرش ایستاده بود و لباس درجه داری تنش بود معرفی کرد و گفت: «هذا اكيد حرس خمینی.» از صحبت هایش فهمیدم که این حتما پاسدار خمینی است. می گوید: «شلوارش را نگاه کن، شلوار سپاه پاسداران ایران است قیافه اش را نگاه کن، داد می زند که پاسدار است.» او این حرفها را با بغض و کینه و با آب و تاب به درجه دار می گفت. معلوم بود دل پری از سپاه پاسداران دارد. گرچه در حین فرار میان نیزارها نصف شلوارم سوخته بود، نیمه سالم آن قابل کتمان نبود، نگاهی به شلوارم، بهترین دلیل جرم پاسداری کردم و چیزی نگفتم. به نگهبان نگاه هم نمی کردم. او حرف هایش را زد و منتظر عکس العمل درجه دار ماند. اولین بار بود که از دیدن شلوار سبز پاسداری شاکی بودم. با خودم گفتم: «آخر اگر شلوار خاکی می پوشیدی، می مردی؟» سرزنش سودی نداشت و مشکلی را حل نمی کرد. با شلوار پاسداری در جزیره در نزدیکی قرارگاه فرماندهی سپاه ششم ایران اسیر شده بودم. عراق دربه در دنبال فرمانده و مسئولان آن بود و تقریبا همه دلایل و قراین عليه من بود. کاری غیر از انکار کردن نداشتم. درجه دار گفت: «فعلا او را کنار باقی اسرا بگذار. بعدا سراغش می آیم.» او از نوک پا تا فرق سرم را برانداز کرد. نفهمیدم منظورش چه بود. از نگاهش شرارت و خباثت می‌بارید، سعی کردم خودم را نبازم؛ انگار هیچ اتفاق مهمی نیفتاده است. به دستور او مرا کنار سایر اسرا زیر آفتاب سوزان نشاندند؛ در حالی که هنوز یک قطره آب هم طی بیست و چهار ساعت نچشیده بودم. ساکت و آرام زانوانم را جمع کردم و به دیوار تکیه دادم. همراه باشید.. کانال حماسه جنوب - ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
1_227748593.mp3
1.27M
🍂 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران 🔰 نوحه سرایی در آستانه عملیات فتح‌المبین این جبهه اسلام است دل شور دگر دارد دل شور دگر دارد 🔻 شعر: حبیب اله معلمی 🔻محل اجرا: شوش دانیال 🔻 زمان اجرا: سال (1360) 🔻 مدت آهنگ: 15:53 دقیقه ━•··‏​‏​​‏•✦❁🔅❁✦•‏​‏··•​​‏━ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 در دفاع مقدس 4⃣3⃣ 🔅 مصاحبه با سردار همتی مهندسی رزمیِ تیپ ها و لشکرها قبل از عملیات و زودتر از دیگر نیروها پیاده حضور داشتند و در حین عملیات و بعد از عملیات نیز حضورشان پررنگ بود. در سال 1364 یکسری یگانهای عمل کلی لشکرهای مهندسی) بوجود آمد. ونیز واحدهای مهندسی در غرب وجنوب داشتیم که کم کم این واحدها تبدیل به لشکر شدند. این لشکرها هر کدام 6 تا 7 گردان داشتن که شامل 3 گردان عملیات خاکی ، یک گردان تخریب، یک گردان پل، یک گردان عمل کلی می شدند. کارهای کوچکتر را خود گردان های مهندسی لشکرها انجام می دادند ولی کارهای بزرگتر مثلا زدن جاده را لشکرهای مهندسی به کمک جهاد سازندگی می زدند. در طول جنگ مهندسی نوآوری ها و ابتکارهای زیادی انجام داد تا توانست جنگ را اداره کند از سنگرهای با گونی گرفته تا زدن کانال، پل، جاده و .... ما به جای رسیدیم که در بعضی از عملیاتها مهندسی پل های بزرگی را نصب می کرد و جاده های بزرگ احداث می نمود. مثلا جاده ای در هور زدند که عمق آب حداقل 2 تا 3 متر بود. کم کم ماموریت های مهندسی بیشتر شد و کار به جایی رسید که دستگاه های موجود جواب نمی داد و مجبور به خرید ماشین آلات کوماتسو شد و حدود 400 دستگاه وارد و در خدمت مهندسی قرار گرفت. اینها فقط ماشین آلات راهسازی، گریدر، بلوزور، لودر، بیل مکانیکی و ... بود. - مهندسی در کدام یک از عملیات ها نقش زیادی داشت؟ در بخش پل و عبور می توان عملیات والفجر 8 را نام برد. در بخش استحکامات و عملیات خاکی، عملیات کربلای 5 را نام برد. بیشترین شهدای مهندسی در عملیات کربلای 5 و در منطقه عمومی شلمچه و در منطقه ای به عرض و عمق 20 کیلومتر بود برای گرفتن هر 100 متر مربع خاک شلمچه و در هر پیشروی یک عملیات مهندسی انجام می گرفت تا بوسیله آن نیروها بتوانند بایستند و دفاع کنند. در مبحث ماشین آلات مهندسی ، ابتدا ما ماشین آلات مهندسی رزمی نداشتیم بعدا تغییراتی در آنها داده شد تا زرهی شود و راننده ها و دستگاه ها کمتر آسیب ببینند. در بحث پل وعبور : پل های مخبری، کوثری، خیبر ۱و 2 و 3 و فلزی از ابتکارات مهندسی بود که در عقبه تیپ ها در شهرهای تهران، اراک و تبریز و هم در سپاه و هم در جهاد که روی این موضوع ها فکر ، طراحی و اجرا می کردند. در موضوع باتلاق ها، یکسری فرشهای باتلاقی اختراع شد که می توانست آدم و نیروها و موتور سیکلت و ماشین ها را در حاشیه های رودخانه ها و ... در روی خود حرکت دهد ونیز چرخ هایی برای توتیاها درست شد که بتواند روی رمل ها حرکت کند. همراه باشید کانال حماسه جنوب- ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻یادش بخیر شب‌های عملیات و شب‌های پرواز •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• نقطه اوج گرفتن و از نظر ناپدید شدن؛ شب شهادت و لقاء دوست؛ شبی که بچه ها بال در می آوردند، از شوق دیدار دوست شب نتیچه گیری شب برداشت محصول شب وصال طالب 🍃 شبی که توفیق تقرب به حق در آن بیش تر از سایر شب ها بود. 🍃 شبی که کمال انقطاع حاصل می شد و حجاب ها کنار می رفت و امکان رویت آقا و مولا بیش تر از سایر شب ها بود. •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 (۲۶ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند بچه ها می خواستند با من حرف بزنند. گفتم بچه ها، از من هیچ سوالی نپرسید که آمادگی جواب دادن ندارم. شما را به خدا با من کاری نداشته باشید. » غواص‌ها وقتی دیدند سؤالاتشان مرا آزار می دهد هر یک به گوشه ای خزیدند. بعد از آن همه پیاده روی و اضطراب، فرصتی برای استراحت پیش آمده بود. با دست‌های بسته روی زمین خاکی دراز کشیدم چقدر کیف کردم. هنوز ده دقیقه ای نگذشته بود که آن درجه دار با یک چوب دستی به طرفم آمد و با صدای بلند گفت: «انت حرم خمینی؟» (تو پاسدار خمینی هستی؟) تظاهر کردم عربی بلد نیستم. با اشاره گفتم: «چه می‌گویی؟» دوباره حرفش را تکرار کرد. من هم دوباره تکرار کردم. آنقدر خوب نقش بازی کردم که او باورش شد عربی بلد نیستم. یکی از غواص‌ها گفت: «برادر، می‌گوید تو پاسداری؟» بلافاصله به او گفتم: «نه، من بسیجی ام. بگو من پاسدار نیستم.» او جواب مرا برای درجه دار بلندقد عراقی ترجمه کرد. به محض اینکه ترجمه او تمام شد، درجه دار با عصبانیت چوب دستی اش را بالا برد و بر سر و صورت و دست و پای من فرود آورد. پشت سر هم می‌زد و فحش می‌داد. هر چه نفس داشت به کار گرفت و تا توانست کتکم زد. چون دست‌هایم را از پشت بسته بودند نمی توانستم از خودم دفاع کنم. فقط بالا و پایین رفتن چوب دستی اش را می دیدم که با ضرب بر سر و صورت و بدنم فرود می آمد. سعی کردم خودم را کنترل کنم و ضعف نشان ندهم. باقی اسیران دلشان به حال من سوخته بود، ولی کاری از دست‌شان برنمی آمد. فقط با ناراحتی کتک خوردنم را می دیدند و دم نمی‌زدند. غواص‌ها، وقتی دیدند درجه دار مرا بی رحمانه می زند، ترس برشان داشت که نکند نفر بعدی یکی از آنها باشد. خودشان را جمع کردند و آماده کتک خوردن شدند‌. در برابر کتک های درجه دار فقط صورتم را این طرف و آن طرف می کردم؛ ولی فریادی از سر درد برنمی آوردم و خودم را بی خیال و خونسرد نشان می‌دادم. خونسردی من او را عصبی تر کرده بود و به زدن ادامه می داد و کوتاه نمی آمد. نمی دانم دنبال چه می‌گشت و از من چه می‌خواست. حین کتک خوردن آن قدر از دنیا بی خبر شده بودم که فقط فرود آمدن چوب دستی را حس می کردم و از درد بی خبر بودم. باورم نمی شد آن قدر از خود بیخود شوم که حتی متوجه درد و اذیت جسمی ام نشوم. حدود ده دقیقه ای کتک خوردم تا اینکه درجه دار خسته شد و مرا رها کرد. بعد از چند دقیقه، باز صدای نحس او بلند شد و گفت: «دوست داری دیگر کتک نخوری؟ شرط دارد. چطور است؟ چه می‌گویی؟» باز نقش بازی کردم که نمی فهمم چه می‌گویی، با اشاره سر به بچه ها گفتم: «چه می گوید؟» غواص قبلی حرف های او را ترجمه کرد و منتظر جواب من شد. گفتم: «شرطش چیست؟» حرف مرا ترجمه کرد و او با کمال بی شرمی گفت: «شرطش این است که به خمینی فحش بدهی. اگر فحش دادی، تو را رها می کنم و دیگر از کتک خبری نیست. یالا! سریع بگو الموت للخمینی و خودت را رها کن. این بهترین راه نجات توست. این آخرین فرصت طلایی توست. می گویی یا نه؟» وقتی غواص آن حرفها را به فارسی برایم ترجمه می‌کرد فرصت خوبی برای استراحت بود. به او گفتم: «بگو اگر سی سال هم بایستد، من یک بار هم به امام خمینی فحش نخواهم داد.» درجه دار تا حرف های مرا از زبان غواص شنيد انگار آتش گرفت. با فریاد گفت: «به او بگو چرا؟» گفتم: «بگو خمینی سید است. او فرزند حضرت زهرا، دختر پیغمبر اکرم است. ما مسلمانیم و اگر تو مسلمان باشی، هیچگاه راضی نمی‌شوی به فرزند زهرای پیغمبر توهین شود یا او را فحش بدهند.» درجه دار با شنیدن حرفهای من از زبان غواص گفت: «نه، این طور نیست. خمینی سید نیست. او فرزند پیغمبر اکرم نیست. او یک فرد هندی است. حتی ایرانی هم نیست. او به دروغ می گوید سید و ایرانی است. او هیچ یک از این‌ها نیست. شما نمی دانید.» از مزخرفات او حالم به هم خورد. درجه دار و آنقدر احمق! گفتم: «بگو این نظر توست. ما این نظر را نداریم. ما یقین داریم امام خمینی سید و فرزند دختر پیغمبر اکرم است. او حتما ایرانی و اهل خمین ایران است. دلیلی ندارد که دروغ بگوید. به هر حال من نه به او نه به هیچ سیدی فحش نمی‌دهم. تو هر بلایی دلت می‌خواهد سر من بیاوری بیاور. ولی مطمئن باش داغ فحش دادن به امام خمینی را بر دلت خواهم گذاشت.» او وقتی مقاومت و دلیری من را دید تحمل نکرد و با مشت و لگد و چوب دستی اش تا توانست به شکم و سر و صورتم زد. بی محابا به هر نقطه ای از بدنم میزد. انگار روانی شده بود. فکر نمی کرد یک اسیر در بدو ورود آنطور مقابلش بایستد. من از کارم راضی و خوشحال بودم. همراه باشید.. کانال حماسه جنوب - ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 (۲۷ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند غواصی که کنارم ایستاده بود و حرف هایم را برای درجه دار ترجمه می کرد با دیدن وحشی‌گری درجه دار از من فاصله گرفت تا نکند او را هم کتک بزند. درجه دار بی رحمانه کتک می زد و من در دلم بال بال می زدم و می‌گفتم: «خدایا، شکر که توانستم عظمت امام و فرماندهی کل قوا را به رخ یک عراقی بکشم! او این کار مرا هیچگاه فراموش نخواهد کرد. حالا فهمید رزمندگان چقدر امامشان را از روی مهر و محبت در خلوت و جلوت دوست دارند و حاضرند بهای سنگینی برای آن بپردازند.» در حالی که گوشه ای افتاده بودم سرباز عراقی آمد. ظرف آبی آورده بود. اولین بار بود که بعد از حدود بیست و چهار ساعت آب می‌دیدم. به طرفم آمد و دست‌هایم را از پشت باز کرد. با خشونت سیم تلفنی را که دست هایم را با آن بسته بودند کشید تا دو دستم آزاد شد. با باز شدن دست‌هایم انگار خون به انگشت‌هایم سرازیر شد. دو دستم را به هم مالیدم تا از بی حسی بیرون بیاید. دست‌هایم درد می‌کرد و انگشت‌هایم بی حس شده بود. منتظر بودم سرباز آبی هم به من بدهد و بعد آماده کتک خوردن بشوم. ولی دیدم انگار قرار نیست به من آب بدهند. درجه دار، در حالی که پوتینش را روی زانوی پای راستم گذاشته بود، گفت: «ها پاسدار ... آب می خواهی؟» گفتم: «بله، خیلی تشنه‌ام. یک شبانه روز است آب نخورده ام.» گفت: به همه اسیران از آبی که در قوطی های کنسرو ریخته ایم بدهید.» بچه ها آب گرم را با حرص و ولع می‌نوشیدند. وقتی همگی آب خوردند، درجه دار قوطی خالی را از سرباز عراقی گرفت و به دستم داد. تعجب کردم. قوطی کنسرو خالی را گرفتم و منتظر حرکت بعدی او شدم. درجه دار چوب دستی اش را به پایش زد و گفت: «اگر می‌خواهی رفع عطش کنی و به تو آب بدهم تا از تشنگی نمیری، فقط به خمینی فحش بده.» درجه دار منتظر جواب من بود. قوطی را به طرف او انداختم و به غواص مترجم گفتم: بگو گور پدرتان، سی سال که هیچ، اگر همه عمرم تشنه بمانم، یک بار هم به امام فحش نخواهم داد. تو این آرزو را به گور خواهی برد. حاضرم از تشنگی بمیرم، ولی به امامم توهین نکنم.» درجه دار، وقتی دید کوتاه بیا نیستم و بر اعتقاداتم ایستاده ام، بقیه سربازان را صدا زد و به آنها گفت: «تا می توانید او را بزنید. کسی به او رحم نکند. او دشمن عراق است. او پاسدار خمینی است.» . سه نفر، مثل حیوان وحشی، به جانم افتادند و تا می توانستند زدند. دو نفر از سربازها با پوتین فقط به شكم من می زدند، آنقدر زدند که بیهوش روی زمین افتادم و آنها از کتک زدن من دست کشیدند. با آبی که روی صورتم ریخته شد به هوش آمدم. از آب مانده روی صورتم قدری با زبانم چشیدم و این اولین آبی بود که آب می‌خوردم. درجه دار گفت: «دست‌هایت را ببر پشت سرت.» فهمیدم دوباره می خواهد دست‌هایم را ببندد. این بار مثل قبل دست‌هایم را نبیست. از روش جدیدی استفاده کرد. هر انگشت یک دستم را به انگشت دست دیگرم بست. آنقدر محکم بست که همان دقیقه اول احساس کردم انگشت‌هایم از جا در آمده اند. درد تا مغز استخوانم سرایت کرد. این کار را ماهرانه انجام داد. این نوع بستن هم یک نوع جنگ روانی بود که برای شکستن روحیه اسیر انجام می‌داد. ضمن انجام دادن این کار با چوب دستی اش یا با مشت مرا می‌زد. معلوم بود عصبی شده است. فحش می‌داد و کوتاه نمی آمد. او کتک می‌زد و من ساکت بودم و اظهار درد هم نمی کردم. سکوت من دمار از روزگارش در آورده بود. احساس می کردم می خواهد مرا بکشد و تا این کار را نکند دست از سرم برنمی دارد. درد داشتم؛ ولی خوشحال بودم که بچه ها دارند نگاه می کنند. آنها می دانستند دارم تقاص فحش ندادن به امام خمینی را پس می‌دهم. درجه دار عراقی احساس می کرد در این نبرد روحی شکست خورده و من با وجود آن همه شکنجه پیروز شده ام. این را از کتک هایش می شد فهمید. درجه دار می خواست هر طور شده پیروز از صحنه بیرون برود. او مقابل سربازها و اسیران و من کنف شده بود. از گوش و دماغم خون بیرون می آمد. وقتی با زبانم بالای لبم را لیسیدم احساس کردم عرق نیست؛ بلکه خونی است که از دماغم روی لبهایم سرازیر شده است. من خودم را آماده کردم تا مرز شهادت راهی شوم. باید درجه دار بعثی را شکست می‌دادم. باید می فهمید خمینی یعنی همه چیز رزمندگان. سکوت و امتناع من اعصاب او را به هم ریخته بود و او بی رحمانه با مشت و پوتین به سر و صورت و شکمم می‌زد. راهی نبود. باید تا آخر می‌رفتم. با خودم گفتم: «باید خودم را برای بدتر از این آماده کنم. هر لحظه رفتار این وحشی‌ها بدتر خواهد شد. اینجا اول راه است. باید تا آخر خط مقاوم و صبور باشم.» همه بدنم درد می کرد و کاری از دستم برنمی آمد. همراه باشید.. کانال حماسه جنوب - ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂