🍂
🔻 #زندان_الرشید (۲۶
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
بچه ها می خواستند با من حرف بزنند. گفتم بچه ها، از من هیچ سوالی نپرسید که آمادگی جواب دادن ندارم. شما را به خدا با من کاری نداشته باشید. » غواصها وقتی دیدند سؤالاتشان
مرا آزار می دهد هر یک به گوشه ای خزیدند.
بعد از آن همه پیاده روی و اضطراب، فرصتی برای استراحت پیش آمده بود. با دستهای بسته روی زمین خاکی دراز کشیدم چقدر کیف کردم. هنوز ده دقیقه ای نگذشته بود که آن درجه دار با یک چوب دستی به طرفم آمد و با صدای بلند گفت: «انت حرم خمینی؟» (تو پاسدار خمینی هستی؟) تظاهر کردم عربی بلد نیستم. با اشاره گفتم: «چه میگویی؟» دوباره حرفش را تکرار کرد. من هم دوباره تکرار کردم. آنقدر خوب نقش بازی کردم که او باورش شد عربی بلد نیستم. یکی از غواصها گفت: «برادر، میگوید تو پاسداری؟» بلافاصله به او گفتم: «نه، من بسیجی ام. بگو من پاسدار نیستم.» او جواب مرا برای درجه دار بلندقد عراقی ترجمه کرد. به محض اینکه ترجمه او تمام شد، درجه دار با عصبانیت چوب دستی اش را بالا برد و بر سر و صورت و دست و پای من فرود آورد. پشت سر هم میزد و فحش میداد. هر چه نفس داشت به کار گرفت و تا توانست کتکم زد. چون دستهایم را از پشت بسته بودند نمی توانستم از خودم دفاع کنم. فقط بالا و پایین رفتن چوب دستی اش را می دیدم که با ضرب بر سر و صورت و بدنم فرود می آمد. سعی کردم خودم را کنترل کنم و ضعف نشان ندهم. باقی اسیران دلشان به حال من سوخته بود، ولی کاری از دستشان برنمی آمد. فقط با ناراحتی کتک خوردنم را می دیدند و دم نمیزدند. غواصها، وقتی دیدند درجه دار مرا بی رحمانه می زند، ترس برشان داشت که نکند نفر بعدی یکی از آنها باشد. خودشان را جمع کردند و آماده کتک خوردن شدند. در برابر کتک های درجه دار فقط صورتم را این طرف و آن طرف می کردم؛ ولی فریادی از سر درد برنمی آوردم و خودم را بی خیال و خونسرد نشان میدادم. خونسردی من او را عصبی تر کرده بود و به زدن ادامه می داد و کوتاه نمی آمد. نمی دانم دنبال چه میگشت و از من چه میخواست. حین کتک خوردن آن قدر از دنیا بی خبر شده بودم که فقط فرود آمدن چوب دستی را حس می کردم و از درد بی خبر بودم. باورم نمی شد آن قدر از خود بیخود شوم که حتی متوجه درد و اذیت جسمی ام نشوم. حدود ده دقیقه ای کتک خوردم تا اینکه درجه دار خسته شد و مرا رها کرد.
بعد از چند دقیقه، باز صدای نحس او بلند شد و گفت: «دوست داری دیگر کتک نخوری؟ شرط دارد. چطور است؟ چه میگویی؟» باز نقش بازی کردم که نمی فهمم چه میگویی، با اشاره سر به بچه ها گفتم: «چه می گوید؟» غواص قبلی حرف های او را ترجمه کرد و منتظر جواب من شد. گفتم: «شرطش چیست؟» حرف مرا ترجمه کرد و او با کمال بی شرمی گفت: «شرطش این است که به خمینی فحش بدهی. اگر فحش دادی، تو را رها می کنم و دیگر از کتک خبری نیست. یالا! سریع بگو الموت للخمینی و خودت را رها کن. این بهترین راه نجات توست. این آخرین فرصت طلایی توست. می گویی یا نه؟» وقتی غواص آن حرفها را به فارسی برایم ترجمه میکرد فرصت خوبی برای استراحت بود. به او گفتم: «بگو اگر سی سال هم بایستد، من یک بار هم به امام خمینی فحش نخواهم داد.» درجه دار تا حرف های مرا از زبان غواص شنيد انگار آتش گرفت. با فریاد گفت: «به او بگو چرا؟» گفتم: «بگو خمینی سید است. او فرزند حضرت زهرا، دختر پیغمبر اکرم است. ما مسلمانیم و اگر تو مسلمان باشی، هیچگاه راضی نمیشوی به فرزند زهرای پیغمبر توهین شود یا او را فحش بدهند.» درجه دار با شنیدن حرفهای من از زبان غواص گفت: «نه، این طور نیست. خمینی سید نیست. او فرزند پیغمبر اکرم نیست. او یک فرد هندی است. حتی ایرانی هم نیست. او به دروغ می گوید سید و ایرانی است. او هیچ یک از اینها نیست. شما نمی دانید.» از مزخرفات او حالم به هم خورد. درجه دار و آنقدر احمق! گفتم: «بگو این نظر توست. ما این نظر را نداریم. ما یقین داریم امام خمینی سید و فرزند دختر پیغمبر اکرم است. او حتما ایرانی و اهل خمین ایران است. دلیلی ندارد که دروغ بگوید. به هر حال من نه به او نه به هیچ سیدی فحش نمیدهم. تو هر بلایی دلت میخواهد سر من بیاوری بیاور. ولی مطمئن باش داغ فحش دادن به امام خمینی را بر دلت خواهم گذاشت.» او وقتی مقاومت و دلیری من را دید تحمل نکرد و با مشت و لگد و چوب دستی اش تا توانست به شکم و سر و صورتم زد. بی محابا به هر نقطه ای از بدنم میزد. انگار روانی شده بود. فکر نمی کرد یک اسیر در بدو ورود آنطور مقابلش بایستد. من از کارم راضی و خوشحال بودم.
همراه باشید..
کانال حماسه جنوب - ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #زندان_الرشید (۲۷
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
غواصی که کنارم ایستاده بود و حرف هایم را برای درجه دار ترجمه می کرد با دیدن وحشیگری درجه دار از من فاصله گرفت تا نکند او را هم کتک بزند. درجه دار بی رحمانه کتک می زد و من در دلم بال بال می زدم و میگفتم: «خدایا، شکر که توانستم عظمت امام و فرماندهی کل قوا را به رخ یک عراقی بکشم! او این کار مرا هیچگاه فراموش نخواهد کرد. حالا فهمید رزمندگان چقدر امامشان را از روی مهر و محبت در خلوت و جلوت دوست دارند و حاضرند بهای سنگینی برای آن بپردازند.»
در حالی که گوشه ای افتاده بودم سرباز عراقی آمد. ظرف آبی آورده بود. اولین بار بود که بعد از حدود بیست و چهار ساعت آب میدیدم. به طرفم آمد و دستهایم را از پشت باز کرد.
با خشونت سیم تلفنی را که دست هایم را با آن بسته بودند کشید تا دو دستم آزاد شد. با باز شدن دستهایم انگار خون به انگشتهایم سرازیر شد. دو دستم را به هم مالیدم تا از بی حسی بیرون بیاید. دستهایم درد میکرد و انگشتهایم بی حس شده بود. منتظر بودم سرباز آبی هم به من بدهد و بعد آماده کتک خوردن بشوم. ولی دیدم انگار قرار نیست به من آب بدهند. درجه دار، در حالی که پوتینش را روی زانوی پای راستم گذاشته بود، گفت: «ها پاسدار ... آب می خواهی؟» گفتم: «بله، خیلی تشنهام. یک شبانه روز است آب نخورده ام.» گفت: به همه اسیران از آبی که در قوطی های کنسرو ریخته ایم بدهید.»
بچه ها آب گرم را با حرص و ولع مینوشیدند. وقتی همگی آب خوردند، درجه دار قوطی خالی را از سرباز عراقی گرفت و به دستم داد. تعجب کردم. قوطی کنسرو خالی را گرفتم و منتظر حرکت بعدی او شدم. درجه دار چوب دستی اش را به پایش زد و گفت: «اگر میخواهی رفع عطش کنی و به تو آب بدهم تا از تشنگی نمیری، فقط به خمینی فحش بده.» درجه دار منتظر جواب من بود. قوطی را به طرف او انداختم و به غواص مترجم گفتم:
بگو گور پدرتان، سی سال که هیچ، اگر همه عمرم تشنه بمانم، یک بار هم به امام فحش نخواهم داد. تو این آرزو را به گور خواهی برد. حاضرم از تشنگی بمیرم، ولی به امامم توهین نکنم.» درجه دار، وقتی دید کوتاه بیا نیستم و بر اعتقاداتم ایستاده ام، بقیه سربازان را صدا زد و به آنها گفت: «تا می توانید او را بزنید. کسی به او رحم نکند. او دشمن عراق است. او پاسدار خمینی است.» .
سه نفر، مثل حیوان وحشی، به جانم افتادند و تا می توانستند زدند. دو نفر از سربازها با پوتین فقط به شكم من می زدند، آنقدر زدند که بیهوش روی زمین افتادم و آنها از کتک زدن من دست کشیدند.
با آبی که روی صورتم ریخته شد به هوش آمدم. از آب مانده روی صورتم قدری با زبانم چشیدم و این اولین آبی بود که آب میخوردم. درجه دار گفت: «دستهایت را ببر پشت سرت.» فهمیدم دوباره می خواهد دستهایم را ببندد. این بار مثل قبل دستهایم را نبیست. از روش جدیدی استفاده کرد. هر انگشت یک دستم را به انگشت دست دیگرم بست. آنقدر محکم بست که همان دقیقه اول احساس کردم انگشتهایم از جا در آمده اند. درد تا مغز استخوانم سرایت کرد. این کار را ماهرانه انجام داد. این نوع بستن هم یک نوع جنگ روانی بود که برای شکستن روحیه اسیر انجام میداد. ضمن انجام دادن این کار با چوب دستی اش یا با مشت مرا میزد. معلوم بود عصبی شده است. فحش میداد و کوتاه نمی آمد. او کتک میزد و من ساکت بودم و اظهار درد هم نمی کردم. سکوت من دمار از روزگارش در آورده بود. احساس می کردم می خواهد مرا بکشد و تا این کار را نکند دست از سرم برنمی دارد. درد داشتم؛ ولی خوشحال بودم که بچه ها دارند نگاه می کنند. آنها می دانستند دارم تقاص فحش ندادن به امام خمینی را پس میدهم. درجه دار عراقی احساس می کرد در این نبرد روحی شکست خورده و من با وجود آن همه شکنجه پیروز شده ام. این را از کتک هایش می شد فهمید.
درجه دار می خواست هر طور شده پیروز از صحنه بیرون برود. او مقابل سربازها و اسیران و من کنف شده بود. از گوش و دماغم خون بیرون می آمد. وقتی با زبانم بالای لبم را لیسیدم احساس کردم عرق نیست؛ بلکه خونی است که از دماغم روی لبهایم سرازیر شده است. من خودم را آماده کردم تا مرز شهادت راهی شوم. باید درجه دار بعثی را شکست میدادم. باید می فهمید خمینی یعنی همه چیز رزمندگان. سکوت و امتناع من اعصاب او را به هم ریخته بود و او بی رحمانه با مشت و پوتین به سر و صورت و شکمم میزد. راهی نبود. باید تا آخر میرفتم. با خودم گفتم: «باید خودم را برای بدتر از این آماده کنم. هر لحظه رفتار این وحشیها بدتر خواهد شد. اینجا اول راه است. باید تا آخر خط مقاوم و صبور باشم.» همه بدنم درد می کرد و کاری از دستم برنمی آمد.
همراه باشید..
کانال حماسه جنوب - ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
16.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 بذار بگم با زبون ساده...
با نوای حاج محمود کریمی
#توسل
#کلیپ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
همه چیز به خیال صدام مهیا بود تا پیروزی غلبه بر سرزمین ایران را جشن بگیرد. قدرت نظامی و حمایت ها از صدام به گونه بود که او را در موضع قدرت یک برنده واقعی می دانست. اما از همان روزهای اولیه جنگ و
ساعتهایی که توپ های دشمن مردم بی دفاع شهرها را نشانه رفته بود هسته های اولیه مقاومت برای دفاع از شهرها شکل گرفت و این خود نشانه ای بود که ایرانی با تمام توان خود خواهد ایستاد.
━•··•✦❁☘️❁✦•··•━
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #مهندسی_رزمی
در دفاع مقدس 5⃣3⃣
🔅 مصاحبه با سردار همتی
در بحث استحکامات دفاعی ابتدا با گونی، جعبه مهمات، تراورس های چوبی، سنگر ساخته می شد. و كم كم سنگرهای پیش ساخته بتنی ساخته شد.
به عنوان مثال از سنگرهای شهید رضوی و شهید صفوی، شاخ بزی، دال بتنی، و رینگ بتنی می توان نام برد. از این سنگرها به تناسب، عرض و ارتفاع شان در موضوعات مختلف استحکامات مورد استفاده قرار می گرفت.
آنهایی که عرض و ارتفاع بیشتر داشتن در بیمارستانها و قرارگاهها و آنهایی که کوچکتر بودند در سنگرهای اجتماعی
و آنهایی که خیلی کوچکتر بودند در سنگرهای خط مقدم استفاده می شد. این سنگرها در کوتاهترین زمان ممکن
اجرا می شد. حتی در خط مقدم نیز سنگرهای بتنی داشتیم. ساخت قرارگاه ها، اورژانس ها و بیمارستانها.
مهندسی در جنگ خدمت زیادی به بهداری رزمی در جنگ داشت. جدا از بیمارستانهایی که هر لشکر برای خودش در خط مقدم داشت، یکسری اورژانس ها و بیمارستان هایی که کارکرد کلی داشت در پشت خط مقدم ساخته می شد.
اورژانس عبارت بود از یک فضای 500 تا 600 متری با قطعات بتنی پیش ساخته در کنار هم. این قطعات در کنار یکدیگر قرار می گرفت و آب بندی می شد و سپس روی آنها خاک می ریختند و سپس نیروهای بهداری آنها را با تجهیزات مورد نیازشان تجهیز می کردند.
•┈┈• ❀ ● ❀ •┈┈•
بیمارستان هایی که در
عملیات های مختلف ساخته
شد در هیچکدام از جنگ های
دنیا ساخته نشد.
•┈┈• ❀ ● ❀ •┈┈•
این بیمارستان ها حداکثر 15 تا 30 کلیومتر با خط مقدم فاصله داشت. برای بعضی از مجروحین ابتدا در اورژانس لشکرها کارهای اولیه انجام می شد و سپس به اورژانس های کلی که ساخته شده بود برده می شد و آنهایی را که احتمال زنده بودنشان زیاد بود به بیمارستان های صحرایی منتقل می کردند. به عنوان مثال برای این بیمارستان ها می توان از بیمارستان امام رضا(ع) در سیستان، بیمارستان امام حسین (ع) در جاده اهواز - خرمشهر ، بیمارستان امام سجاد(ع) در فاو، بیمارستان فاطمه الزهرا (س) در نزدیک رودخانه بهمن شیر و بیمارستان علی بن ابیطالب در آبادان و ... نام برد. در این بیمارستانها با توجه به نیازشان 6 تا 8 عدد اتاق عمل ساخته می شد.
احداث بیمارستان فاو حدود 20 روز بعد از عملیات والفجر 8 تصمیم گرفته شد که ساخته شود. تقریبا حدود 4 ماه زمان بود تا اورژانس بیمارستان به بهره برداری برسد. دو تا اورژانس بود. یک اورژانس پزشکی ، جراحی و درمانی بود و دیگری اورژانس شیمیایی که حدود 7 ماه طول کشید تا بیمارستان ساخته شود.
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
کانال حماسه جنوب- ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #زندان_الرشید (۲۸
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
بی حال روی زمین افتاده بودم. درجه دار دست بردار نبود. با پوتین محکم به من زد و گفت: «امروز کار تو را تمام می کنم تا دومی نداشته باشی!» دستهایم بسته بود و نمی توانستم جلوی سر و صورتم را بگیرم. راهی برای اینکه دهان و دندانهایم ضربه نخورد نداشتم. واقعا به قصد کشتن می زد. دو نفری که کنار دیوار ایستاده بودند با اشاره او به کمکش آمدند و او را در زدن من همراهی کردند. در اثر مشت و لگدشان بالای لبم پاره شد و خون زیادی روی صورتم ریخت. با اینکه می دیدند خون از سر و صورتم جاری شده، باز ادامه می دادند. در حین کتک زدن ناگهان صدای بلندی در محوطه پیچید: «آمر ... آمر ...» (فرمانده! فرمانده!) وقتی درجه دار صدا را شنید، دست از زدن برداشت. لباسش را مرتب کرد و از من فاصله گرفت. هر طور بود سرم را بالا گرفتم تا ببینم چه کسی آمد که درجه دار از ترس او کار شکنجه را تعطیل کرد و به استقبال او رفت.
ماشینی که آرم جهادسازندگی روی در آن با رنگ های اسپری نوشته شده بود تا انتهای مقر آمد و ایستاد. یک سرگرد عراقی با کلاه قرمز و یک کلت، که روی کمرش بسته بود، از ماشین پیاده شد. قد بلندی داشت. ریش هایش را با تیغ زده بود و سبیل پرپشتی داشت. چکمه هایش برق می زد. همه خبردار ایستاده بودند و کسی تکان نمی خورد. در حالی که با تبختر قدم بر می داشت نگاهی به در و دیوار مقر کرد و آرام آرام جلو آمد. درجه دار، که معلوم بود هول کرده، جلوی او ایستاد و سلام نظامی داد و خیر مقدم گفت. سرگرد پرسید: «اوضاع چطور است؟»
- اوضاع خوب خوب است قربان.
- چقدر اسیر دارید؟
- حدود شصت نفر قربان.
- بازجویی شده اند؟
- بله قربان.
- می خواهم آنها را ببینم.
- بفرمایید قربان
او، در حالی که دو سه قدم عقب تر از سرگرد حرکت می کرد، به طرف ما آمد. یکی از سربازهای نگهبان به حالت احترام منتظر آمدن سرگرد شد. اول سرگرد عراقی وارد شد، بعد درجه دار. سرگرد نگاهی به اسرای رنجور کرد. دید سر و صورت تعدادی از ما خونی و زخمی است. رو به درجه دار کرد و گفت: «اینها چرا این قدر زخمی اند؟»
- قربان این ها برای ما خیلی قلدری می کنند.
سرگرد نگاهی از سر تعجب به او کرد و بی آنکه حرفی بزند بین بچه ها دوری زد و همه را برانداز کرد. مقابل من که ایستاد، متوجه شد دستهایم از پشت بسته است. با اشاره گفت: «برگرد.» برگشتم دستی به دست بسته من کشید و در حالی که معلوم بود ناراحت شده به درجه دار گفت: «چه کسی این دست ها را بسته؟»
- بنده قربان.
- تو غلط کردی! چرا این طور بستی؟ دستش سیاه شده. دارد از انگشتهایش خون بیرون می زند.
- قربان، او پاسدار خمینی است.
بعد دروغهای زیادی درباره من گفت که در دلم به او تف و لعنت فرستادم. درجه دار برای تحریک سرگرد و فرار از تخلف های نظامی اش با تملق و چاپلوسی گفت: «قربان، هر چه به او میگویم به خمینی فحش بده مقاومت و امتناع می کند. او می گوید تا سی سال هم بایستی به امام خمینی فحش نمی دهم. او سید و از اولاد حضرت رسول الله است.» سرگرد به من نگاه کرد و گفت: «تو پاسداری؟»
- نه، من بسیجی ام.
- پس چرا به خمینی فحش نمی دهی و خودت را راحت نمیکنی؟
حواسم به چوب دستی اش بود که زیر بغلش جا خوش کرده بود.
- خمینی سید و فرزند پیغمبر اکرم است. من و شما عراقیها و همه مسلمانها هیچگاه به رسول اکرم و اولاد او توهین نکرده و نمی کنیم. ما همیشه با ادب و احترام از آنها یاد می کنیم و توهین به آنها را خلاف اسلام و آداب اسلامی مان می دانیم. من در عمرم یک بار هم به فرزندان رسول خدا فحش نداده ام. حالا چطور حرف او را گوش بدهم و فحاشی کنم؟
سرگرد، در حالی که به صورت زخمی و خون آلودم نگاه می کرد، برای چند لحظه حرفی نزد. با خود گفتم: «حتما دارد آماده می شود با چوب دستی اش به جانم بیفتد و حسابی حالم را جا بیاورد. این دفعه دیگر بعید است جان سالم به در ببرم.» دوباره رو به درجه دار کرد و گفت: «این چه طرز بستن دست اسیر است؟» در آن بیست دقیقه، در اثر فشار، انگشت هایم ورم کرده بود. دستهایم مثل دو تا بادکنک شده بود. دستم از بالای انگشتها پف کرده و از قسمت پایین سیاه شده بود. درد از نوک انگشت ها تا مغز سرم ادامه داشت. خودم را کنترل کردم تا نشانی از درد بروز ندهم. درجه دار، برای توجیه کارش، حرف هایی زد. ناگهان سرگرد فریاد زد: «حيوان.. خفه شو! چرا مثل آدم دستش را نبستی؟ این چه طرز بستن دست یک اسیر است؟ می خواهی چه چیز را ثابت کنی؟ این دست الان قطع می شود. این دست دیگر دست نمی شود. یالا! سریع دستش را باز کن. زود باش!»
همراه باشید..
کانال حماسه جنوب - ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂