🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
همه چیز به خیال صدام مهیا بود تا پیروزی غلبه بر سرزمین ایران را جشن بگیرد. قدرت نظامی و حمایت ها از صدام به گونه بود که او را در موضع قدرت یک برنده واقعی می دانست. اما از همان روزهای اولیه جنگ و
ساعتهایی که توپ های دشمن مردم بی دفاع شهرها را نشانه رفته بود هسته های اولیه مقاومت برای دفاع از شهرها شکل گرفت و این خود نشانه ای بود که ایرانی با تمام توان خود خواهد ایستاد.
━•··•✦❁☘️❁✦•··•━
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #مهندسی_رزمی
در دفاع مقدس 5⃣3⃣
🔅 مصاحبه با سردار همتی
در بحث استحکامات دفاعی ابتدا با گونی، جعبه مهمات، تراورس های چوبی، سنگر ساخته می شد. و كم كم سنگرهای پیش ساخته بتنی ساخته شد.
به عنوان مثال از سنگرهای شهید رضوی و شهید صفوی، شاخ بزی، دال بتنی، و رینگ بتنی می توان نام برد. از این سنگرها به تناسب، عرض و ارتفاع شان در موضوعات مختلف استحکامات مورد استفاده قرار می گرفت.
آنهایی که عرض و ارتفاع بیشتر داشتن در بیمارستانها و قرارگاهها و آنهایی که کوچکتر بودند در سنگرهای اجتماعی
و آنهایی که خیلی کوچکتر بودند در سنگرهای خط مقدم استفاده می شد. این سنگرها در کوتاهترین زمان ممکن
اجرا می شد. حتی در خط مقدم نیز سنگرهای بتنی داشتیم. ساخت قرارگاه ها، اورژانس ها و بیمارستانها.
مهندسی در جنگ خدمت زیادی به بهداری رزمی در جنگ داشت. جدا از بیمارستانهایی که هر لشکر برای خودش در خط مقدم داشت، یکسری اورژانس ها و بیمارستان هایی که کارکرد کلی داشت در پشت خط مقدم ساخته می شد.
اورژانس عبارت بود از یک فضای 500 تا 600 متری با قطعات بتنی پیش ساخته در کنار هم. این قطعات در کنار یکدیگر قرار می گرفت و آب بندی می شد و سپس روی آنها خاک می ریختند و سپس نیروهای بهداری آنها را با تجهیزات مورد نیازشان تجهیز می کردند.
•┈┈• ❀ ● ❀ •┈┈•
بیمارستان هایی که در
عملیات های مختلف ساخته
شد در هیچکدام از جنگ های
دنیا ساخته نشد.
•┈┈• ❀ ● ❀ •┈┈•
این بیمارستان ها حداکثر 15 تا 30 کلیومتر با خط مقدم فاصله داشت. برای بعضی از مجروحین ابتدا در اورژانس لشکرها کارهای اولیه انجام می شد و سپس به اورژانس های کلی که ساخته شده بود برده می شد و آنهایی را که احتمال زنده بودنشان زیاد بود به بیمارستان های صحرایی منتقل می کردند. به عنوان مثال برای این بیمارستان ها می توان از بیمارستان امام رضا(ع) در سیستان، بیمارستان امام حسین (ع) در جاده اهواز - خرمشهر ، بیمارستان امام سجاد(ع) در فاو، بیمارستان فاطمه الزهرا (س) در نزدیک رودخانه بهمن شیر و بیمارستان علی بن ابیطالب در آبادان و ... نام برد. در این بیمارستانها با توجه به نیازشان 6 تا 8 عدد اتاق عمل ساخته می شد.
احداث بیمارستان فاو حدود 20 روز بعد از عملیات والفجر 8 تصمیم گرفته شد که ساخته شود. تقریبا حدود 4 ماه زمان بود تا اورژانس بیمارستان به بهره برداری برسد. دو تا اورژانس بود. یک اورژانس پزشکی ، جراحی و درمانی بود و دیگری اورژانس شیمیایی که حدود 7 ماه طول کشید تا بیمارستان ساخته شود.
همراه باشید
#تاریخ_شفاهی
کانال حماسه جنوب- ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #زندان_الرشید (۲۸
خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
بی حال روی زمین افتاده بودم. درجه دار دست بردار نبود. با پوتین محکم به من زد و گفت: «امروز کار تو را تمام می کنم تا دومی نداشته باشی!» دستهایم بسته بود و نمی توانستم جلوی سر و صورتم را بگیرم. راهی برای اینکه دهان و دندانهایم ضربه نخورد نداشتم. واقعا به قصد کشتن می زد. دو نفری که کنار دیوار ایستاده بودند با اشاره او به کمکش آمدند و او را در زدن من همراهی کردند. در اثر مشت و لگدشان بالای لبم پاره شد و خون زیادی روی صورتم ریخت. با اینکه می دیدند خون از سر و صورتم جاری شده، باز ادامه می دادند. در حین کتک زدن ناگهان صدای بلندی در محوطه پیچید: «آمر ... آمر ...» (فرمانده! فرمانده!) وقتی درجه دار صدا را شنید، دست از زدن برداشت. لباسش را مرتب کرد و از من فاصله گرفت. هر طور بود سرم را بالا گرفتم تا ببینم چه کسی آمد که درجه دار از ترس او کار شکنجه را تعطیل کرد و به استقبال او رفت.
ماشینی که آرم جهادسازندگی روی در آن با رنگ های اسپری نوشته شده بود تا انتهای مقر آمد و ایستاد. یک سرگرد عراقی با کلاه قرمز و یک کلت، که روی کمرش بسته بود، از ماشین پیاده شد. قد بلندی داشت. ریش هایش را با تیغ زده بود و سبیل پرپشتی داشت. چکمه هایش برق می زد. همه خبردار ایستاده بودند و کسی تکان نمی خورد. در حالی که با تبختر قدم بر می داشت نگاهی به در و دیوار مقر کرد و آرام آرام جلو آمد. درجه دار، که معلوم بود هول کرده، جلوی او ایستاد و سلام نظامی داد و خیر مقدم گفت. سرگرد پرسید: «اوضاع چطور است؟»
- اوضاع خوب خوب است قربان.
- چقدر اسیر دارید؟
- حدود شصت نفر قربان.
- بازجویی شده اند؟
- بله قربان.
- می خواهم آنها را ببینم.
- بفرمایید قربان
او، در حالی که دو سه قدم عقب تر از سرگرد حرکت می کرد، به طرف ما آمد. یکی از سربازهای نگهبان به حالت احترام منتظر آمدن سرگرد شد. اول سرگرد عراقی وارد شد، بعد درجه دار. سرگرد نگاهی به اسرای رنجور کرد. دید سر و صورت تعدادی از ما خونی و زخمی است. رو به درجه دار کرد و گفت: «اینها چرا این قدر زخمی اند؟»
- قربان این ها برای ما خیلی قلدری می کنند.
سرگرد نگاهی از سر تعجب به او کرد و بی آنکه حرفی بزند بین بچه ها دوری زد و همه را برانداز کرد. مقابل من که ایستاد، متوجه شد دستهایم از پشت بسته است. با اشاره گفت: «برگرد.» برگشتم دستی به دست بسته من کشید و در حالی که معلوم بود ناراحت شده به درجه دار گفت: «چه کسی این دست ها را بسته؟»
- بنده قربان.
- تو غلط کردی! چرا این طور بستی؟ دستش سیاه شده. دارد از انگشتهایش خون بیرون می زند.
- قربان، او پاسدار خمینی است.
بعد دروغهای زیادی درباره من گفت که در دلم به او تف و لعنت فرستادم. درجه دار برای تحریک سرگرد و فرار از تخلف های نظامی اش با تملق و چاپلوسی گفت: «قربان، هر چه به او میگویم به خمینی فحش بده مقاومت و امتناع می کند. او می گوید تا سی سال هم بایستی به امام خمینی فحش نمی دهم. او سید و از اولاد حضرت رسول الله است.» سرگرد به من نگاه کرد و گفت: «تو پاسداری؟»
- نه، من بسیجی ام.
- پس چرا به خمینی فحش نمی دهی و خودت را راحت نمیکنی؟
حواسم به چوب دستی اش بود که زیر بغلش جا خوش کرده بود.
- خمینی سید و فرزند پیغمبر اکرم است. من و شما عراقیها و همه مسلمانها هیچگاه به رسول اکرم و اولاد او توهین نکرده و نمی کنیم. ما همیشه با ادب و احترام از آنها یاد می کنیم و توهین به آنها را خلاف اسلام و آداب اسلامی مان می دانیم. من در عمرم یک بار هم به فرزندان رسول خدا فحش نداده ام. حالا چطور حرف او را گوش بدهم و فحاشی کنم؟
سرگرد، در حالی که به صورت زخمی و خون آلودم نگاه می کرد، برای چند لحظه حرفی نزد. با خود گفتم: «حتما دارد آماده می شود با چوب دستی اش به جانم بیفتد و حسابی حالم را جا بیاورد. این دفعه دیگر بعید است جان سالم به در ببرم.» دوباره رو به درجه دار کرد و گفت: «این چه طرز بستن دست اسیر است؟» در آن بیست دقیقه، در اثر فشار، انگشت هایم ورم کرده بود. دستهایم مثل دو تا بادکنک شده بود. دستم از بالای انگشتها پف کرده و از قسمت پایین سیاه شده بود. درد از نوک انگشت ها تا مغز سرم ادامه داشت. خودم را کنترل کردم تا نشانی از درد بروز ندهم. درجه دار، برای توجیه کارش، حرف هایی زد. ناگهان سرگرد فریاد زد: «حيوان.. خفه شو! چرا مثل آدم دستش را نبستی؟ این چه طرز بستن دست یک اسیر است؟ می خواهی چه چیز را ثابت کنی؟ این دست الان قطع می شود. این دست دیگر دست نمی شود. یالا! سریع دستش را باز کن. زود باش!»
همراه باشید..
کانال حماسه جنوب - ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برپا مردان خدا همت کنید
جنگ است، بر تن جامه عزت کنید
🔻 تصاویر جبهه و
نوای حاج صادق آهنگران
کانال حماسه جنوب - ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 اینجا شلمچه ، همان کربلا
حتی اگر نمی شنیدی که اینجا شلمچه
است ، باز دلت به وسعت عصر عاشورا
می گرفت...✨
آری شلمچه عجیب بوی کربلا میدهد...
❣گوئی وجه مشترکی دارند،
تشنگی، معرکه خون، آتش، شهادت و تنهای پاره پاره.
شنیده بودم شلمچه بوی چادر خاکی
زهرا می دهد...✨
گوئی مادری هر شب آنجا مادری می کند✨
مادر است دیگر! و همه شهدا فرزندان او.
کربلا و شلمچه، چه فرقی می کند.
❣اینجا کجاست! چقدر دل ها را آرام می کند،
آرامشش عجیب، سکوتش عجیبتر..✨
مثل دریا می ماند، دریا از دور هم
زیباست✨
هوایش عجیب، نسیمش عجیبتر
خاکش عجیب، غروبش عجیب تر✨
آفتابش دل را عجیب به بازی
می گیرد، 🔅 چقدر شبیهست به ظهر عاشورا!
❣چشمها را میبندم و میروم به تلاطم آنروزها.
بوی باروت و صدای انفجار و چکاچک شمشیرها،
و صدایی به بلندای تاریخ، که "هل من ناصر ینصرنی".
چشمها را باز میکنم. همه جا آرام است و صدای باد و رقص بیرق های سبز و سرخ..
❣اینجا حرف ها دارد برای گفتن. ✨
کافیست دل به آسمانش دهی،✨ کافیست سر به خاکش نهی، 😊✨
کافیست به خاک های گرفته در مشتت نگاهی کنی و دل دهی به چاوش عشق.✨ دیگر باران بود و بارش چشمانت
اینجا شلمچه است، همان کربلا
🍂