eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 (۲۸ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند بی حال روی زمین افتاده بودم. درجه دار دست بردار نبود. با پوتین محکم به من زد و گفت: «امروز کار تو را تمام می کنم تا دومی نداشته باشی!» دست‌هایم بسته بود و نمی توانستم جلوی سر و صورتم را بگیرم. راهی برای اینکه دهان و دندان‌هایم ضربه نخورد نداشتم. واقعا به قصد کشتن می زد. دو نفری که کنار دیوار ایستاده بودند با اشاره او به کمکش آمدند و او را در زدن من همراهی کردند. در اثر مشت و لگدشان بالای لبم پاره شد و خون زیادی روی صورتم ریخت. با اینکه می دیدند خون از سر و صورتم جاری شده، باز ادامه می دادند. در حین کتک زدن ناگهان صدای بلندی در محوطه پیچید: «آمر ... آمر ...» (فرمانده! فرمانده!) وقتی درجه دار صدا را شنید، دست از زدن برداشت. لباسش را مرتب کرد و از من فاصله گرفت. هر طور بود سرم را بالا گرفتم تا ببینم چه کسی آمد که درجه دار از ترس او کار شکنجه را تعطیل کرد و به استقبال او رفت. ماشینی که آرم جهادسازندگی روی در آن با رنگ های اسپری نوشته شده بود تا انتهای مقر آمد و ایستاد. یک سرگرد عراقی با کلاه قرمز و یک کلت، که روی کمرش بسته بود، از ماشین پیاده شد. قد بلندی داشت. ریش هایش را با تیغ زده بود و سبیل پرپشتی داشت. چکمه هایش برق می زد. همه خبردار ایستاده بودند و کسی تکان نمی خورد. در حالی که با تبختر قدم بر می داشت نگاهی به در و دیوار مقر کرد و آرام آرام جلو آمد. درجه دار، که معلوم بود هول کرده، جلوی او ایستاد و سلام نظامی داد و خیر مقدم گفت. سرگرد پرسید: «اوضاع چطور است؟» - اوضاع خوب خوب است قربان. - چقدر اسیر دارید؟ - حدود شصت نفر قربان. - بازجویی شده اند؟ - بله قربان. - می خواهم آنها را ببینم. - بفرمایید قربان او، در حالی که دو سه قدم عقب تر از سرگرد حرکت می کرد، به طرف ما آمد. یکی از سربازهای نگهبان به حالت احترام منتظر آمدن سرگرد شد. اول سرگرد عراقی وارد شد، بعد درجه دار. سرگرد نگاهی به اسرای رنجور کرد. دید سر و صورت تعدادی از ما خونی و زخمی است. رو به درجه دار کرد و گفت: «اینها چرا این قدر زخمی اند؟» - قربان این ها برای ما خیلی قلدری می کنند. سرگرد نگاهی از سر تعجب به او کرد و بی آنکه حرفی بزند بین بچه ها دوری زد و همه را برانداز کرد. مقابل من که ایستاد، متوجه شد دست‌هایم از پشت بسته است. با اشاره گفت: «برگرد.» برگشتم دستی به دست بسته من کشید و در حالی که معلوم بود ناراحت شده به درجه دار گفت: «چه کسی این دست ها را بسته؟» - بنده قربان. - تو غلط کردی! چرا این طور بستی؟ دستش سیاه شده. دارد از انگشت‌هایش خون بیرون می زند. - قربان، او پاسدار خمینی است. بعد دروغ‌های زیادی درباره من گفت که در دلم به او تف و لعنت فرستادم. درجه دار برای تحریک سرگرد و فرار از تخلف های نظامی اش با تملق و چاپلوسی گفت: «قربان، هر چه به او می‌گویم به خمینی فحش بده مقاومت و امتناع می کند. او می گوید تا سی سال هم بایستی به امام خمینی فحش نمی دهم. او سید و از اولاد حضرت رسول الله است.» سرگرد به من نگاه کرد و گفت: «تو پاسداری؟» - نه، من بسیجی ام. - پس چرا به خمینی فحش نمی دهی و خودت را راحت نمی‌کنی؟ حواسم به چوب دستی اش بود که زیر بغلش جا خوش کرده بود. - خمینی سید و فرزند پیغمبر اکرم است. من و شما عراقی‌ها و همه مسلمانها هیچگاه به رسول اکرم و اولاد او توهین نکرده و نمی کنیم. ما همیشه با ادب و احترام از آنها یاد می کنیم و توهین به آنها را خلاف اسلام و آداب اسلامی مان می دانیم. من در عمرم یک بار هم به فرزندان رسول خدا فحش نداده ام. حالا چطور حرف او را گوش بدهم و فحاشی کنم؟ سرگرد، در حالی که به صورت زخمی و خون آلودم نگاه می کرد، برای چند لحظه حرفی نزد. با خود گفتم: «حتما دارد آماده می شود با چوب دستی اش به جانم بیفتد و حسابی حالم را جا بیاورد. این دفعه دیگر بعید است جان سالم به در ببرم.» دوباره رو به درجه دار کرد و گفت: «این چه طرز بستن دست اسیر است؟» در آن بیست دقیقه، در اثر فشار، انگشت هایم ورم کرده بود. دست‌هایم مثل دو تا بادکنک شده بود. دستم از بالای انگشت‌ها پف کرده و از قسمت پایین سیاه شده بود. درد از نوک انگشت ها تا مغز سرم ادامه داشت. خودم را کنترل کردم تا نشانی از درد بروز ندهم. درجه دار، برای توجیه کارش، حرف هایی زد. ناگهان سرگرد فریاد زد: «حيوان.. خفه شو! چرا مثل آدم دستش را نبستی؟ این چه طرز بستن دست یک اسیر است؟ می خواهی چه چیز را ثابت کنی؟ این دست الان قطع می شود. این دست دیگر دست نمی شود. یالا! سریع دستش را باز کن. زود باش!» همراه باشید.. کانال حماسه جنوب - ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برپا مردان خدا همت کنید جنگ است، بر تن جامه عزت کنید 🔻 تصاویر جبهه و نوای حاج صادق آهنگران کانال حماسه جنوب - ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اینجا شلمچه ، همان کربلا حتی اگر نمی شنیدی که اینجا شلمچه  است ، باز دلت به وسعت عصر عاشورا  می گرفت...✨ آری شلمچه عجیب بوی کربلا می‌دهد... ❣گوئی وجه مشترکی دارند، تشنگی، معرکه خون، آتش، شهادت و تن‌های پاره‌ پاره‌. شنیده بودم شلمچه بوی چادر خاکی  زهرا می دهد...✨ گوئی مادری هر شب آنجا مادری می کند✨ مادر است دیگر! و همه شهدا فرزندان او. کربلا و شلمچه، چه فرقی می کند. ❣اینجا کجاست! چقدر دل ها را آرام می کند،  آرامشش عجیب، سکوتش عجیب‌تر..✨ مثل دریا می ماند، دریا از دور هم  زیباست✨ هوایش عجیب، نسیم‌ش عجیب‌تر  خاکش عجیب، غروبش عجیب تر✨ آفتابش دل را عجیب به بازی  می گیرد، 🔅 چقدر شبیه‌ست به ظهر عاشورا! ❣چشم‌ها را می‌بندم و می‌روم به تلاطم آن‌روزها. بوی باروت و صدای انفجار و چکاچک شمشیرها، و صدایی به بلندای تاریخ، که "هل من ناصر ینصرنی". چشم‌ها را باز می‌کنم. همه جا آرام است و صدای باد و رقص بیرق های سبز و سرخ.. ❣اینجا حرف ها دارد برای گفتن. ✨ کافی‌ست دل به آسمانش دهی،✨ کافی‌ست سر به خاکش نهی، 😊✨ کافی‌ست به خاک های گرفته در مشتت نگاهی کنی و دل دهی به چاوش عشق.✨ دیگر باران بود و بارش چشمان‌ت اینجا شلمچه است، همان کربلا 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 در دفاع مقدس 6⃣3⃣ 🔅 مصاحبه با سردار همتی یکی از مشکلات ساخت بیمارستان عبور قطعات بتنی پیش ساخته از اروند بود. در آن زمان آقای ابوالحسنی به ما کمک می کردند. تریلی ها به منطقه خسرو آباد می آمد و در شب ها با یک سری وسیله های بنام طارق، خذر، و یا صفحه های شناوری که ماشین آلات را سوار آن می کردند و با حرکت 2 قایق صفحه ها نیز حرکت می کردند و بدینوسیله وسائل لازم را به آن طرف رودخانه می برد. قطعات بتنی به کار رفته در این سازه ها به ابعاد ۴ متر و عرض ۲ متر ارتفاع و عمق و ضخامت 50 سانتی متر بود. این بیمارستان با این توضیحات ساخته شد و کلیه تجهیزات در آن نصب گردید. این بیمارستان فاصله‌ای حدود 10 کیلومتر با فاو داشت و از رودخانه اروند حدود 2 کیلومتر فاصله داشت. در زمان ساخت بیمارستان به علت وضعیت زمین منطقه 2 سانتی متر به 2 سانتی متر آب در زمین جمع می شد و ما مجبور بودیم زهکشی انجام داده و رادیه بتنی در زیر آن اجرا کنیم. محل احداث این بیمارستان در بین نخلستانی بود که ارتفاع آن با ارتفاع نخل ها یکی می شد. این بیمارستان از خط مقدم حدود 15 کیلومتر فاصله داشت و اصول کامل استتار واختفاء را در آن رعایت می کردیم. بیمارستان طوری تجهیز شده بود که زمانی که مجروحان به آن وارد می شدند بعد از به هوش آمدن اصلا فکر نمی کردند هنوز در منطقه هستند. آنقدر تمیز و شیک بود که مجروح و کادر پزشکی در آن از نظر روحی و روانی احساس آرامش می کردند. این بیمارستان ها از نظر سازه ای تناسب و ارتباط اتاق ها با یکدیگر و دسترسی اتاق ها و بخش ها به یکدیگر از نظر رنگ و امکانات و .... و نیز سیستم تاسیسات آب و برق و فاضلاب و تهویه در حد بسیار بالایی بود. •┈┈• ❀ ● ❀ •┈┈• در زمان بازپس گیری فاو، تلویزیون عراق در گزارش خود گفت که این بیمارستان را ایتالیایی ها برای ایران ساخته اند. •┈┈• ❀ ● ❀ •┈┈• ابتکارات کم کم به جایی رسید که عملیات به عملیات روش‌ها عوض می شد ونیز امکانات بهتر و کارها با فکری بهتری انجام می شد. 8 سال مدت کمی نبود از زمانی که عملیات های بزرگ انجام شد. مهندسی، کارهای بزرگی انجام داد یکی از علت های احداث بیمارستان فاو این بود که در زمان جنگ، فاو به علت نداشتن راه مواصلاتی و نداشتن هلی کوپتر و وجود اروند خروشان در پشت نیروها مجروح بعد از مجروح شدن در اورژانس ها و بهداری لشکرها تا چند دقیقه می توانستند جلوی خونریزی آن را بگیرند و باید برای بهبودی بیشتر به بیمارستان آورده می شدند. اول قرار نبود که ما فقط به فاو بسنده کنیم قرار بود یک عملیات بزرگ در سال 66 انجام شود و از سمت فاو به طرف بصره حرکت کنیم که یک ساعت مانده به شر ع عملیات، برنامه حمله لغو شد. هزینه انجام شده برای این بیمارستان به نجات جان یک رزمنده، سرباز و .. می ارطید. وقتی ما در خاک عراق اینکار را کردیم ، یعنی اینکه فرماندهان عزم خود را جزم کرده بودند تا کار صدام را یکسره کنند. عراقی ها فاو را حدود یک ماه تا 45 روز قبل از قطعنامه گرفتند، فاو حدود 2 سال در اختیار رزمندگان اسلام بود. آمریکایی ها در بازپس گیری فاو کمک های اطلاعاتی به عراقی ها کردند. عراقی ها برای بازپس گیری فاو اول به مدت 12ساعت فاو را گلوله باران کردند. آنهم با گلوله های شیمیایی که بوسیله آن اکثر نیروهای ما شیمیایی شدند و به همین علت تیپ ها و گردان های اعزامی نتوانستند کاری انجام دهند. همراه باشید کانال حماسه جنوب- ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
❣ 🎥 بگو قیمت این لحظه چند؟ 😭 👇🏾👇👇👇👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 (۲۹ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند ..خودم را کنترل کردم تا نشانی از درد بروز ندهم. درجه دار، برای توجیه کارش، حرف هایی زد. ناگهان سرگرد فریاد زد: «حيوان.. خفه شو! چرا مثل آدم دستش را نبستی؟ این چه طرز بستن دست یک اسیر است؟ می خواهی چه چیز را ثابت کنی؟ این دست الان قطع می شود. این دست دیگر دست نمی شود. یالا! سریع دستش را باز کن. زود باش!» درجه دار با ترس و لرز پا به زمین کوبید و گفت: «بله قربان.» همراه دو سرباز دیگر به طرف من آمد و در حالی که با عصبانیت نگاهم می‌کرد گفت: «برگرد!»، برگشتم. شروع به باز کردن انگشت‌هایم کرد. معلوم بود با حرص و غضب سیم ها را از انگشت‌هایم جدا می کند. دست‌هایم را طوری بسته بود که سه نفری هر چه تلاش می کردند آنها را از هم جدا کنند نمی شد. گره های کوری زده بود که به راحتی نمی‌شد آنها را باز کرد. سرگرد، که شاهد این کار بود، باز فریاد زد: «احمق بی‌شعور ... با دست که نمی شود این سیم‌ها را باز کرد. برو گازانبر یا سرنیزه یا کاردی پیدا کن و بیاور. دلت خوش است که درجه داری؟» درجه دار، بدون اینکه به کسی بگوید، سریع از اتاق خارج شد و در حالی که سرنیزه ای در دست داشت بازگشت و به طرفم آمد. او و دو نفر دیگر توانستند سیم ها را از لای انگشت‌هایم باز کنند و مرا از شر سیم تلفن رها کنند. با باز شدن سیم ها و آزاد شدن دست‌هایم احساس راحتی کردم. دو دستم را، که بی حس شده بود، به هم مالیدم. برای یک لحظه انگار خون در آنها جریان پیدا کرده بود. با خودم فکر کردم: «سرگرد مأمور خدا بود.» خدا را خیلی شکر کردم. اگر سرگرد دو سه ساعت دیرتر می آمد حتما دست‌هایم سیاه می شد و از کار می افتاد. حدود صد مرتبه آرام گفتم: «الحمدلله.» دو دستم را جلوی چشمانم گرفتم و به آنها نگاه کردم. سیاه شده و ورم کرده بود. آدم از دیدن آنها وحشت می‌کرد. گویی دستانم استوانه های آویزانی بود که در برابرم قرار داشت. از مچ به پایین هیچ دردی حس نمی کردم. از رفتار سرگرد عراقی تعجب کردم. در دلم به او درود فرستادم. حس انسانیت را نمی شود سرکوب کرد. او هم این حس را داشت و به من کمک کرد. باورم نمی‌شد یک سرگرد عراقی برای یک اسیر ایرانی دلش به رحم بیاید. اولین بار بود که می‌دیدم یک عراقی مسائل اخلاقی و انسانی را در برابر اسیران رعایت می کند. وقتی دید از دیدن دست‌هایم وحشت کرده ام، با لحن مهربانی گفت: «پسر، سعی کن دست‌هایت را به هم بمالی تا هم گرم شوند و هم خون در آنها راه پیدا کند.» عجیب بود! یک افسر عراقی در جزیره مجنون، بعد از سقوط و تسلط بر ما، داشت به یک رزمنده ایرانی محبت می کرد. محبت و مهربانی سرگرد در جان من خیلی اثر گذاشت. فهمیدم گاهی می شود یک دشمن هم کاری از سر انسانیت انجام بدهد. با نگاهم به او فهماندم که از محبت هایش سپاسگزارم. او، برای اینکه محبت بیشتری به من بکند، دستور داد آب بیاورند. سربازی با عجله رفت و با ظرف آبی برگشت. سرگرد گفت که آب را به من بدهند. آب را از دست سرباز عراقی گرفتم و در حالی که سعی می کردم قوطی از دستم نیفتد آن را به طرف دهانم، که خونی شده بود، بردم و سرکشیدم. بعد از حدود بیست و چهار ساعت اولین بار بود که آب می خوردم؛ آن هم آب گرم و داغ. به هر حال گلوی تشنه و خشک مرا تر کرد و این بهترین چیزی بود که در آن لحظه به دست آوردم. آب را که خوردم قدری حالم عوض شد. زیر لب گفتم: «السلام علیک یا اباعبدالله. سلام بر حسین تشنه لب.» قوطی خالی آب را برگرداندم و رو به سرگرد عراقی کردم و به فارسی گفتم: «خیلی تشکر می‌کنم. خدا خیرتان بدهد.» سرگرد حرفی نزد. فقط سرش را به علامت پاسخ تکان داد. شاید زبان فارسی را می فهمید؛ ولی نمی خواست کسی بفهمد. چند بار چوب دستی اش را آرام به پایش زد و بعد رو به درجه دار کرد و گفت: «این اسیر را رها کنید. دیگر حق ندارید او را کتک بزنید.» اسیری که کنارم بود گفت: «برادر، دست‌هایت خیلی سیاه شده. سعی کن آنها را به هم بمالی تا سیاهی شان برود.» گفتم: «سیاهی دستم خون مردگی است نه رنگ!» سرگرد از پیش ما رفت. بچه ها گفتند: «عجب روی درجه دار را کم کرد. او را از یال و کوپال انداخت.» در همین حین سربازی آمد و به من گفت: «سرگرد در اتاق کناری شما را کار دارد. بلند شو باید به آنجا بروی.» تعجب کردم. سؤالات زیادی برایم به وجود آمد؛ ولی اهمیت ندادم. دست‌هایم را روی زمین گذاشتم تا بلند شوم که درد شدیدی در انگشت هایم حس کردم. هر طور بود بلند شدم. هنوز درد مشت و لگد درجه دار و سربازها را در بدنم حس می‌کردم. رفتم و کنار در اتاق سرگرد ایستادم تا اجازه ورود بدهد. همراه باشید.. کانال حماسه جنوب - ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂