eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 امام و دفاع مقدس ┄┅═✼✿‍✵🦋✵✿‍✼═┅┄ 🔻اطمینان حضرت امام از صدق گفتار برادران رزمنده غلامعلی رشید ‏‏   عملیات کربلای ۵ بود و من در قرارگاه فرماندهی کل سپاه مسئولیت‏‎ ‎‏عملیات را عهده دار بودم. به تناسب این شغل معمولاً روی نقشه های عملیاتی‏‎ ‎‏با فرماندهی سپاه بحث و تبادل نظر داشتیم. از طرف دیگر با اکثریت فرماندهان‏‎ ‎‏لشکرها در تماس بوده و اخبار و اطلاعات را به موقع مبادله می کردیم. از‏‎ ‎‏قرارگاه به دفتر حضرت امام هم ‎‏منتقل می کردیم تا به اطلاع حضرت امام رسانده شود. البته برای آقای انصاری‏‎ ‎‏قبلاً در رابطه با منطقه عملیاتی از روی نقشه توجیه اجمالی صورت گرفته بود.‏ ‏‏   روز دهم یا یازدهم عملیات شدت حملات دشمن به حّدی رسیده بود که‏‎ ‎‏واقعاً بی سابقه می نمود. می شود گفت دشمن هر آنچه را که در اختیار داشت به‏‎ ‎‏صحنه ها کشانده و سپاه هم تقریباً تمام توان خود را به کار گرفته بود. برای دفع این فشار سنگین که عمدتاً‏‎ ‎‏حمله هوایی بود، به سلاحهای پدافند هوایی مناسب نیاز مبرم داشتیم. ‏ ‏‏   به همراهی آقای رفیق دوست و سردار باقری‎ ‎‏ماموریت یافتیم تا به تهران برویم. قرار شد گزارش وضعیت را به اطلاع حاج‏‎ ‎‏سید احمد آقا برسانیم و اگر موقعیت مناسبی به دست آمد موضوع به عرض‏‎ ‎‏حضرت امام رسانده شود. به همراه گزارش مفصلی که به حاج سید احمد آقا‏‎ ‎‏دادیم، نیازهای تسلیحاتی خود شامل سلاح های پدافند هوایی، تعدادی تانک‏‎ ‎ و نفربر را که باید از ارتش تامین می شد، به اطلاع ایشان رساندیم. بحث‏‎ ‎‏ملاقات با حضرت امام را هم مطرح کردیم. حاج احمد آقا موافقت کردند و‏‎ ‎‏بعد از اتمام نماز حضرت امام توفیق تشرّف به حضورشان حاصل آمد.‏‎ ‎‏حضرت امام ایستاده بودند و هنوز سجاده در دستشان بود. دست آن حضرت‏‎ ‎‏را بوسیدیم و بعد از احوالپرسی آقای رفیق دوست ما را معرفی کرده و‏‎ ‎‏درخواست خود را هم به صورت کتبی تقدیم کردیم و هم توسط آقای رفیق‏‎ ‎‏دوست شفاهی به عرضشان رساندیم. حضرت امام با اطمینان کامل از صدق‏‎ ‎‏گفتار ما، بدون درنگ دستور اقدام و پی گیری موضوع در زمینه تامین‏‎ ‎‏خواست ما را به حاج سید احمد آقا اعلام فرمودند.‏ ‏┄┅═✼✿‍✵🦋✵✿‍✼═┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگو با امیر حسنی سعدی( ۸ ) فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ..گردان رفته بود و تیپ، آن گردان را تعویض می کرد. به همین ترتیب، تعویض تیپ از سوی لشکر نیز انجام می شد، اما از لشكر ۱۶ از دو تیپ آن یک تیپ در گردنه صلوات آباد و یک تیپ دیگر هم در محورهای سنندج درگیر بود. اصلا، در منطقه کردستان فرماندهان لشکر نمی توانستند فرماندهی کنند و فرماندهی وجود نداشت. برای نمونه، در اول انقلاب، سرهنگ ماشاء الله صفری را که سرگرد بود، به فرماندهی لشکر ۲۸ منصوب کردند که از عهده کار برنیامد و پس از چند روز، او را تعویض کردند، افراد ضدانقلاب، معاون لشکر را گرفتند و وی را به شهادت رساندند. در واقع، مثله اش کردند، وی افسر بسیار متدینی بود و حتی قرآن را با دست نوشته بود. البته، نام همه را دارم، اما حالا حضور ذهن ندارم که آنها را نام ببرم. رشید: پس واحدهایی از این لشکرها می رفتند، بعد که تلفاتی می دادند، می آمدند و دوباره یک واحد دیگر می رفت. حسنی سعدی: بله، برای بازسازی می رفت. درودیان: در واقع، این مانوری عملی برای کل ارتش بود که کم کم، درگیر شد و خود را از ریشه بازسازی کرد. حسنی سعدی: حتی خود مرحوم ظهير نژاد، فرمانده لشکر ۶۴ خدا رحمتش کند، می گفت: هنگامی که من به مهاباد رفتم، دیدم قاسملو و عز الدین حسینی نشسته بودند و حکومت را در آنجا در دست داشتند، به من گفته شد نرو ، اما من به آنجارفتم و در جلسه شان، سازمانشان را به هم ریختم و با اینکه فقط یکی دو نفر با خود برده بودم، به آنها تشر زدم و گفتم ما پدرتان را در می آوریم». هرچند در آن منطقه، لشکر ۶۴ حضور داشت، اما دو گردان از لشکر ۲۱ نیز در الواتان و در زیر امر لشکر ۶۴ و گردانهایی هم زیر امر لشکر ۲۸ عمل می کردند. به همین ترتیب، این مناطق را تا بهمن ماه تقویت کرده بودند. آن زمان فرمانده گردان بودم، در ۲۵ دی ماه سال ۱۳۵۸ به من مأموریت دادند که برای تقویت لشکر ۸۱ به منطقه با ویسی بروم، من هم رفتم و تا شب عید در منطقه باویسی ماندم. رشید: از لشکر ۲۱ و تقویت لشکر ۸۱ بودید؟ حسنی سعدی: بله، برای تقویت لشکر ۸۱ بودیم و من در منطقة باویسی بودم. رشید: یک گردان؟ حسنی سعدی: بله، یک گردان. هنگامی که من می خواستم بروم، تعداد افسر، درجه دار و سربازان گردان در مجموع ۲۱۰ یا ۲۲۰ نفر بودند، که یک مرتبه هر چه سرباز آموزشی جدید به الشكر واگذار کرده بودند، همه را به من دادند و چه معضلی برای گردان به پا کردند. یعنی یک تعداد سرباز جدید که نه آموزش دیده بودند و نه انضباط داشتند، وارد شدند و ما واقعا، چه خون دلی خوردیم تا توانستیم در ظرف دو تا سه ماه، امنیت را در منطقه ای که کاملا در دست ضد انقلاب بود، برقرار کنیم. درودیان: تا چه تاریخی؟ چون وقتی تابستان سال ۱۳۵۸ تمام شد، دیگر دور اول بی ثباتی و ناامنی در کردستان و خوزستان نیز پایان یافت. حسنی سعدی: خیر، روز ۲۵ دی ماه سال ۱۳۵۸ نیم متر برف روی زمین نشسته بود که ما با یک ستون حرکت کردیم و در گردنه (بین ساوه و به طرف همدان) گیر کردیم و بدین ترتیب، تا نصف شب زیر برف و بوران ماندیم درودیان: خیر، آن مرحله که شهید چمران آمد و تقريبا، کردستان را با آن عملیاتی که انجام داد، آزاد کرد و زمانی که دولت موقت آمد و مذاکره را آغاز کرد، اینها دوباره برگشتند، اما دور اولش با حضور، اقدام و فرمان امام (ره) تقریبا به پایان رسید. حسنی سعدی: خیر، قطع نشد، منطقه کردستان آرام نگرفت. درودیان: خیر، دور اولش را عرض می کنم. حسنی سعدی: دور اولش بله، ولی .... درودیان: چون عراق محرک بود و در واقع، استراتژی را تغییر داد، یعنی فکر می کرد که با این جریان ضدانقلاب می تواند در کردستان، برای ما بحران ایجاد کند و در خوزستان نیز، یک جریان تجزیه طلب سیاسی راه بیندازد. این جریان در تابستان سال ۱۳۵۸ شکست خورد، آن وقت دو اتفاق رخ داد، یکی اینکه عراق از این استراتژی دست برداشت، یعنی در ساختار سیاسی عراق حسن البكر کنار رفت و صدام آمد. البته، این به معنای پایان مسئله نبود، بلکه دور دوم آغاز شد. در واقع، دور دوم با سازماندهی و برنامه های جدید همراه بود، اما آن موج اول که از یک فروپاشی و تغییر ناشی بود، با این حضور، مدیریت و فرماندهی به پایان رسید. حسنی سعدی: خب، اگر نقش عراق در این مسئله کم رنگ شده بود، نقش خود ضدانقلاب در اینجا جان گرفته بود، یعنی قاسم لو، عزالدین حسینی و این عناصر دموکراتی که در داخل کردستان بودند، تقريبا، شکل گرفته و به عبارتی، در این زمینه، بیشتر فعال شده بودند. در واقع، هر چند فعالیت عراق کم شده بود، اما فعالیت ضدانقلاب در این زمینه بیشتر شده بود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۱۹ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ [در پاسخ به دعوت آنها برای فرار گفتم ، من مجروحم شاید نتوانم شما را همردهی کنم] - زخمت هنوز خطرساز نشده؛ از طرفی، منطقه مملو از نیروهای مختلف عراقی و منافقینه و نظارت خوبی نیست و ما می تونیم از این فرصت استفاده کنیم تا ببینیم تو بیرون چی پیش میاد. چون خسته بودم و بیرون را خوب بررسی نکرده بودم، تصمیم گرفتیم کار را به فردا موکول کنیم تا من هم اوضاع را بررسی کنم. در روی سنگ فرش سوله دراز کشیدم و خسته و مجروح با افکار پریشان به خواب رفتم. صبح با تیراندازی و درگیری مجدد از خواب بیدار شدم. عراقی‌ها با اسرای سوله مجاور درگیر شده بودند. هوای سوله ها بسیار بد بود و نمی توانستیم نفس بکشیم. اسرا با فریادهای گوش خراش به درها حمله ور شدند و از بیرون هم عراقی‌ها تیراندازی می کردند تا درها شکسته نشود که در نهایت با فشار چند صد نفری، درهای بزرگ از جا کنده شدند و همه بیرون رفتیم. عراقی‌ها نظارت خوبی بر اوضاع نداشتند و از ما می ترسیدند. وقتی بیرون آمدیم، به سیم های خاردار اطراف نگاه کردیم. اطراف اردوگاه نخلستان و علفزار بود که در صورت خروج از اردوگاه، نگهبانان نمی توانستند ما را ببینند. دوستان حساب همه چیز را کرده بودند. کافی بود یک حرکت شجاعانه انجام دهیم تا از آن مکان جهنمی دور شویم؛ با این اوصاف، من هم قبول کردم تا همان شب از اردوگاه فرار کنیم. آن روز موفق شده بودم مقداری آب بخورم. جای زخمم چرک کرده بود که ناراحتی و فشار روحی این مکان، مانع از احساس درد می‌شد. بازو و سینه ام به طور کامل خونی بود. عراقی ها به مجروحین توجه نداشتند و تعداد زیادی مجروح در گوشه ای افتاده بودند؛ حتی یک نفر هم در اثر خونریزی شدید، شهید شده بود که اسرا با کارتن روی او را پوشانده بودند. مقداری گچ از دیوار جدا کردم و پس از اینکه آن را به صورت پودر در آوردم، روی چرکها و محل خونریزی ریختم. بد نبود و تا حد امکان، مانع از خونریزی می‌شد. تصمیم برای فرار را به برخی دوستان گفتم که بعضی رغبت نداشتند با آن حال و احوال با ما بیایند. فقط یک نفر به نام گروهبان صادقی خواست همراهمان بیاید. تعدادمان پنج نفر شد و بیشتر از این هم خطرساز بود. آن شب نمی توانستم بخوابم. در این فکر بودم که آیا موفق خواهیم شد؟ آیا با این زخمها می توانم با بقیه همراه شوم؟ و بسیاری مسائل دیگر. پاسی از نیمه شب گذشته بود که همدیگر را بیدار کردیم و با سختی فراوان و بدون اینکه کسی متوجه خروج ما شود، به گوشه سوله رفتیم و از سوراخ سوله خارج شدیم. تعدادی از اسرا فکر می کردند برای رفع حاجت خارج می شویم و به همین دلیل کنجکاوی خاصی نمی کردند. نگهبان در آن موقع از شب، خواب آلود بود. اطراف سیم خاردار مملو از جعبه، قوطی و اجسام دیگر بود و ما به نوبت از پشت آنها خود را به سیم خاردار رساندیم. لحظات سختی بود و احساس خطر می کردیم؛ چون اسلحه نداشتیم تا از خود دفاع کنیم. از طرفی نمی دانستیم که بین سیم خاردارها مین گذاری شده است یا خیر. البته لازم به ذکر است که نیروهای عراق در این محل بسیار کم بود و بیشتر نیروها به داخل ایران ستون کشی کرده بودند. هر از گاهی به وسیله نورافکن یکی از نفربرها، اطراف سوله ها و محوطه روشن می‌شد. یکی از دوستان با از خود گذشتگی داوطلبانه خواست ابتدا او از سیم خاردار پادگان خارج شود تا اگر مین گذاری نشده بود، ما هم از آن نقطه خارج شویم. شانس با ما یار بود و مینی در آنجا وجود نداشت. با کمترین سروصدا از سیم خاردار عبور کردیم. در حین عبور، به دلیل جراحت و کندی در جابه جا شدن، لباسم گیر کرد و چون زخمی بودم، نمی توانستم رها شوم. اندرمانی خیلی سریع سیم خاردار را کنار زد و توانستم خارج شوم. تا آنجا که رمق داشتیم، به صورت سینه خیز از اردوگاه دور شدیم. خیلی خوشحال بودیم که از آن جهنم خارج می شویم. درد را احساس نمی کردم. کمی دورتر از جا بلند شدیم و با آخرین سرعت دور شدیم. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 - ۲۰ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ هر گوشه این شهر کوچک، تأسیسات نظامی بود و خانه ها و سنگرها از هم تشخیص داده نمی شدند و همه جا آشفته بود. از دور، آسمان ایران با منورها روشن بود که حکایت از عملیات نظامی داشت. با حسرتی وصف ناپذیر به ایران نگاه می کردم و آرزو کردم بتوانم دوباره به وطنم برگردم. سعی ما این بود به هر نحوی که شده، خود را به داخل مرز ایران برسانیم و اگر هم کشته شدیم، در خاک کشورمان باشیم. این موضوع بسیار بهتر از این بود که به دست عراقی‌ها ذره ذره کشته شویم. از اینکه نگهبانان متوجه فرار ما نشده بودند، تا حدودی خیالمان راحت بود و می دانستیم فرصت پیدا خواهیم کرد از آنجا دور شویم؛ فقط مشکل ما چگونگی خروج از مرز بود. تنها یک گلوگاه وجود داشت که باید از آنجا عبور می کردیم؛ چون غیر از این نقطه، همه جا میادین مین بود و امکان خروج از مرز وجود نداشت. در این فکر بودیم که چگونه می توانیم از دژبانی عراقی ها در دروازه شهر سومار عبور کنیم. یکی از دوستان پیشنهاد کرد که از سمت راست دژبانی و از میان سیم های خاردار رد شویم؛ ولی بقیه ترجیح دادند از داخل شهر عبور کنیم؛ زیرا منافقین هم در شهر رفت و آمد دارند و امکان متوجه شدن عراقی ها بسیار ضعیف بود. مقداری خرما از زمین جمع کردیم و از رودی که آنجا جاری بود، آب نوشیدیم؛ سپس در گوشه ای نشستیم و نقشه‌ای طرح کردیم. قرار شد در تاریکی شب، یکی از خودروهای عراقی را که در هر سو دیده می شدند، سرقت کنیم و با آن تحت عنوان منافق از دژبانی خارج شویم. کمی آن منطقه را گشتیم. خطر دیده شدن در آن ساعت از شب و تشخیص دادن ما کم بود. سرانجام یک خودرو عراقی را نشان کردیم که کنار خاکریزی متوقف شده بود. روشن کردن این خودروها آسان بود. اندرمانی جلو رفت و با احتیاط کامل در خودرو را باز کرد. دو دقیقه نشد که خودرو را روشن کرد و به آرامی از آن محل دور شد و کسی هم او را ندید. وقتی نزدیک آمد، ما هم سوار شدیم و از بیراهه، وارد جاده اصلی شدیم و به سوی سرنوشتی نامعلوم حرکت کردیم. در آن ساعت از شب، خودروهای نظامی زیادی در حال رفت و آمد بودند. چند نفر از عراقی ها هم ما را دیدند، اما تشخیص ندادند که ایرانی هستیم. در روی جاده در حال حرکت بودیم که از دور دژبانی عراقی‌ها نمایان شد. نفس در سینه ها حبس شده بود؛ ولی چاره ای جز حرکت نداشتیم. هوا کم کم روشن می‌شد و جای درنگ نبود. نمی دانستیم چه کار کنیم؛ برگردیم یا ادامه دهیم. اگر درنگ می کردیم، عراقی ها متوجه می‌شدند. اندرمانی مستقیم به سوی دژبانی عراقی‌ها حرکت کرد. نفس‌ها در سینه ها حبس شده بود. از سویی اشتیاق پیوستن به نیروهای خودی و برگشتن به وطنمان را داشتیم و از سوی دیگر ترس از شناخته شدن توسط عراقی‌ها، به مقابل دژبانی رسیدیم. نگهبان ابتدا چیزی از ما نپرسید و با عجله نگاهی کرد و به عربی گفت: «رو!» اما نمی‌دانم چه چیزی نظرش را جلب کرد که به عربی سؤالی کرد که یکی از دوستان به فارسی گفت: «المجاهدين ایرانی و عراقی سؤالی دیگر کرد که هیچ کس نتوانست جواب دهد. عراقی سپس با دست دستور داد خودرو را کناری بزنیم و همزمان اسلحه خود را مسلح کرد و به سوی ما نشانه رفت. اندرمانی کمی فاصله گرفت و عراقی داد و فریاد راه انداخت: «ایرانی! ایرانی!» و آن گاه بود که توجه بقیه هم به ما جلب شد. ما داد زدیم: «رحیم فرار کن!» و او نیز به پدال گاز فشاری داد که خودرو از جا کنده شد. عراقی‌ها به سوی ما رگبار بستند؛ ولی ما با سرعت زیادی از آن نقطه دور شدیم. حتی یک عراقی هم در وسط جاده زیر گرفته شد که شدت ضربه به حدی بود که چندین متر پرتاب شد و شیشه جلو خودرو هم ترک برداشت. نزدیک بود فرمان از دست رحیم خارج شود که به هر نحوی بود، خودرو را هدایت کرد و با سرعت بسیار زیادی فرار کردیم. عراقی ها به وسیله چند خودرو ما را تعقیب می کردند و هر از گاهی نیز تیراندازی می کردند. دو نفر از دوستان هم پشت وانت خوابیده بودند تا تیر نخورند. وارد شهر سومار شدیم و از کنار خرابه ها به سرعت پیش می رفتیم. با سرعت زیاد دست اندازها و سرعت گیرها را طی می کردیم و خودروهای عراقی نیز با سرعتی سرسام آور ما را تعقیب می کردند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 امام و دفاع مقدس ┄┅═✼✿‍✵🦋✵✿‍✼═┅┄ 🔻آرامش و اطمینان امام در برابر فتنه ‌انگیزیهای دشمن غلامعلی رشید ‏‏  ‏‏بعد از عملیات مرصاد، خدمت حضرت امام رسیدیم. در آن عملیات از‏‎ ‎‏جمله اهدافی که منافقان کوردل دنبال می کردند، تصرف یا انهدام منطقه‏‎ ‎‏جماران بود و برای این منظور، یگانی مشخص کرده و نقشه توجیهی جماران‏‎ ‎‏و اطلاعات مربوط به پستهای نگهبانی، میزان نیروهای سپاه در منطقه‏‎ ‎‏جماران، روش تصرف و ... را مشخص ساخته بودند که در مدارک به دست‏‎ ‎‏آمده، همه وجود داشت. آقای شمخانی و سردار رشید و بنده و آقای نجات‏‎ ‎چهار نفری از منطقه آمدیم و ابتدا با حاج احمد آقا ملاقات کردیم و سپس‏‎ ‎‏خدمت حضرت امام رسیدیم. آقای شمخانی توضیحات لازم در رابطه با‏‎ ‎‏عملیات، میزان پیشروی منافقان، نحوۀ سرکوب آنها و ... را بیان داشتند و‏‎ ‎‏توضیح دادند که یکی از اهداف آنها تصرف منطقه جماران بود و به این‏‎ ‎‏ترتیب توضیح دادند که این تعداد نیرو را برای اینجا منظور کرده بودند.‏‎ ‎‏توضیح نظامی موضوع را داده و آن مدارک را هم که همراه ما بود نشان‏‎ ‎‏دادیم. بعد از اینکه توضیحات آقای شمخانی تمام شد، در طول توضیح آقای‏‎ ‎‏شمخانی و بعد از آن، حضرت امام به اینکه هدفی به اسم جماران وجود‏‎ ‎‏داشته و احتمال خطری در میان بوده و مساله ای وجود داشته است، اصلاً هیچ‏‎ ‎‏توجهی نشان ندادند. به قول معروف هیچ محل نگذاشتند. برای خود من‏‎ ‎‏خیلی عجیب بود که امام حتی یک چشمی بلند بکنند، یک اَبرو یا سری تکان‏‎ ‎‏بدهند، بگویند که بله مثلاً خطری وجود داشته و ... اصلاً انگار نه انگار که‏‎ ‎‏اینچنین توضیحی داده شده است. و هیچ توجهی به این قضیه نکردند. این‏‎ ‎‏آرامش حضرت امام برای خود من خیلی جالب بود. یک موقع آدم از آن‏‎ ‎‏اطمینان روحی و طمانینه، قولی می شنود؛ ولی یک موقع از نزدیک می بیند و‏‎ ‎‏لمس می کند. این مساله واقعاً برای من جالب بود و همیشه در خاطرم مانده و‏‎ ‎‏خواهد ماند که مثلاً امام چقدر بی توجه به این موضوع بودند و بعد از اینکه‏‎ ‎‏صحبتهای آقای شمخانی تمام شد، ایشان فقط رزمندگان را دعا کردند و‏‎ ‎‏گفتند: من دعا می کنم که خدا به شما نصرت دهد.‏ ‏┄┅═✼✿‍✵🦋✵✿‍✼═┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا