eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۸) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• یک نفر از ترس خوابیده بود کف کانال و از ترس می لرزید و دندانهایش به هم می خورد. دلداری اش دادم که چیزی نیست و الان از اینجا می رویم و از او خواستم که به حالت نشسته به طرفم بیاید. خوشبختانه کمی بعد آتش سبک شد. فرصت را غنیمت شمردم و آنها را با احتیاط حرکت دادم، فرماندهان هم با اوج آتش، بقیه نیروها را از خط به داخل سنگرها و کانالها کشیده بودند. از کانال افراد را به داخل سنگر تقسیم آوردم. آقای کریمی، معاون امور مالی و پشتیبانی اداره کل را آنجا دیدم. او حسابی ترسیده و به شدت نگران ماشین های اداره بود که نکند منهدم بشوند. گفتم: حاج آقا بلند شو تا ماشین نرفته برویم. - راننده اش آقای تیموری اینجاست، ماشین نمی رود! - اگر نرویم با یک خمپاره می رود هوا! تا این را گفتم، گفت: پس حالا چه کار کنیم؟ ایشان پذیرفت و من گفتم که پنج نفر پنج نفر با سرعت مسیر آمده را برگردند. در این جابجایی یک گروه به جای پنج نفر، شدند شش نفر. صدای همه درآمد که مگر نگفتند پنج نفر، چرا رعایت نمی کنید! رسیدیم پای ماشین ها. آقای زنگنه، مسئول تغذیه اداره کل که مداحی هم می کرد و شیطنت مرا دیده بود، گفت: آقای جام بزرگ، اگر یک ثانیه دیرتر می آمدی بیرون، آر پی جی به سراغت آمده بود! گفتم: آره دیگر. - چرا اینکار را کردی، تو که خودت اهل جنگی و این چیزها را می دانی. - مخصوصاً رفتم تا عراقی ها مرا ببینند. تا اینها حالی شان بشود منطقه که می گویند، شوخی نیست. جنگ است و گلوله و آتش! ولی کار خطرناکی بود. - بله هر چه من و آن بنده خدا برای شان روضه می خوانیم فکر می کنند دروغ است و آمده اند کنار سفیدرود شمال برای تفریح و تفرّج! زنگنه تمام این حرف ها را گذاشته بود کفِ دستِ آقای کریمی. آقای کریمی با ناراحتی آمد و گفت: چرا این کار را کردی؟ فکر نکردی ممکن است برای اینها اتفاقی بیفتد؟ - اگر این کار را نمی کردم و می گفتند این جبهه جبهه که می گویند این جوری ها هم نیست، خودمان رفتیم تا خط مقدم، پشه پر نمی زد! حالا اینکه شما دیدید یک از هزار بود. باید اینها عملیات را ببینند که چه جهنمی است. خمپاره و گلوله، هواپیما و کاتیوشا و توپ و هزار چیز دیگر. بنده خدا چیزی نگفت و با سکوت حق را به من داد. هر چند خودم هم نگران شهادت یا مجروحیتشان بودم که البته به خیر گذشت. در ادامه بازدید، آنها را به جزیره مجنون هم بردم. یکی از کارهای جالب و بزرگی که ستاد مرکزی آن را اعلام کرد و در استان همدان هم بخوبی اجرا شد، طرح قُلَک های نارنجکی بود. در این طرح چندین هزار قلک نارنجکی پلاستیکی بین دانش آموزان مقطع ابتدایی توزیع شد. در پایان مدت اجرای طرح در همدان این قلک ها جمع آوری و در داخل حوض بسیار بزرگ مسجد جامع همدان ریخته شد که موج تبلیغی خوبی در استان و کشور ایجاد کرد. در برنامه ای با بنده مصاحبه شد و از این صحنه زیبا فیلم گرفتند. طرح جمع آوری خیلی خوب بود، ولی مشکل اصلی تخلیه و شمارش پول ها بود. تعدادی از همکاران را برای کمک دعوت کردیم. شمارش سکه های یک ریالی، دو ریالی، پنج ریالی، یک تومانی و معدود سکه های پنج تومانی کار آسانی نبود. در این طرح بعضی از همکاران آموزش و پرورش هم دو سه رقم آخر حقوقشان را هدیه کرده بودند. جمع پول قلک ها و کمک ها دویست و سی هزار تومان شد. این رقم خیلی بزرگ بود و همه از اینکه چنین مبلغ بزرگی را کودکان استان به جبهه هدیه کرده بودند ، ذوق زده و متعجب بودند، ولی این همه پول خرد به کار هیچ کس نمی آمد! سراغ رئیس بانک ملی شعبه مرکزی همدان رفتم و با او مشورت کردم. او کیسه های پارچه ای سفیدی به ما داد و گفت: سکه ها را جدا کنید و در کیسه ها بریزید. پرسیدم: رقمش را چه کار کنیم؟ یعنی هر کیسه را بشماریم؟ خندید و گفت: نه از هر مورد فقط یک کیسه را می شمارید و آن را در حکم سنگ ترازو قرار می دهید و بقیه کیسه های مشابه را با آن می کشید و مبلغش معلوم می شود. این کار را که کردید کیسه ها را تحویل ما بدهید و ما مبلغ به دست آمده را به نام آموزش و پرورش به حساب جبهه و جنگ واریز می کنیم. نزدیک نوروز ۱۳۶۵ بود. سکه ها را از داخل گونی های بیست در چهل خالی و به کمک همکاران تفکیک و توزین کردیم و گذاشتیم عقب نیسان آبی کم رنگمان و آوردیم تا دم در بانک ملی مرکزی در میدان امام خمینی همدان. انبوه کیسه های پر از پول چشم ها را خیره کرده بود. مردم می گفتند: اینها سکه های طلای عید است که می خواهند به کارمندان بدهند...( آن زمان دولت به کارمندانش به جای پول نقد، سکه طلا عیدی می داد.) خود کارمندها هم فکر می کردند ما حامل سکه های طلای عیدیم. سکه ها را بردیم طبقه ی زیرین بانک و تحویل خزانه دادیم تا برای جبهه واریز شود. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣3⃣ 🔹دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ظهر روز بعد، زمان استراحت نیروهای عراقی بود. سر ما هم خلوت بود. همراه با دو کارگر اتاق عمل به خانه دکتر غانم رفتم، سروان ابراهیم خانی هم یک کامیون با چند سرباز برای کمک فرستاد. فرشها را به داخل حیاط بردیم و روی چمن های حیاط پهن کردیم. یخچال‌ها را به کمک سربازها و کارگران به حیاط آورديم محتویات آن را تخلیه کرده و داخل کامیون گذاشتیم. مقدار زیادی مواد شوینده هم از خانه دکتر غانم برداشتیم. خانه یکی از درجه داران سروان ابراهیم خانی در کوی ذوالفقاری بود. یخچال ها را توسط کامیون به آنجا بردند. کارگران هم همراه کامیون رفتند، ولی خودم نرفتم دو روز بعد پخچال ها را به خانه دکتر غانم برگرداندند. آنها را به آب و مواد شوینده چندین بار شسته بودند. با کمک هم داخل حیاط بردیم در آنها را باز گذاشتم تا بوی بد برود. چند روز بعد در فرصت دیگری با کمک دوستان و چند کارگر بیمارستان به منزل او رفته و اثاثیه را تا آنجا که میشد جمع کردیم و در یکی از اتاق ها که سالم بود گذاشتیم. در ورودی خانه محکم بود و از طرفی منزلش نزدیک ستاد جنگ شرکت نفت قرار داشت. تردد در آن منطقه زیاد بود و امکان سرقت از در ورودی وجود نداشت. با این حال هر بار که به آنجا می رفتم، موقع بیرون آمدن در تمام اتاق ها و کمدها را قفل می کردم. اسباب اناثیه خود را نیز جمع کرده و حدود سی کارتن بسته بندی شده در منزلم آماده کرده بودم. بقیه دوستانی هم که قرار بود با هم لنج بگیریم همین کار را انجام داده بودند. حمل این کارتن های پر از وسایل شکستی با وضعیت ناجور آبادان تقریبا غیر ممکن بود. یکی از کارگران شرکت نفت نجار بود و در قسمت خدمات شرکت نفت کار می کرد قبل از جنگ یک بار او را جراحی کرده بودم یک بار هم زمان جنگ مجروح شده بود و به او خیلی کمک کرده بودم. او را دیدم و پس از سلام و احوال پرسی پرسیدم چه کار می کند، گفت: این مدت توی آبادان بودم اصلا از شهر بیرون نرفتم. شبها میرم خونه و روزها در قسمت خودمون مشغولم ولی کاری توی کارگاه ندارم تقریبا بی کارم. گفتم چند جعبه چوبی به اندازه های مختلف می خواهم. او هم گفت متاسفانه چوب ندارم. اگر چوب باشه براتون می سازم. مشکلم را با سروان ابراهیم خانی در میان گذاشتم واو گفت برابم فراهم می‌کند. دو روز بعد سروان تلفن کرد و گفت: سه کامیون خالی آوردم گذاشتم توی حیاط منزلت. اگر کاری نداری بیام دنبالت برویم و سری به خانه ات بزنیم. قبول کردم و پس از رسیدن به منزل دیدم حیاط پر از جعبه های خالی گلولهای کاتیوشا است. شاید حدود بیش از صد جعبه که چوب محکم و چفت و بست های قوی ای داشت. ولی طول آن ها بسیار زیاد و عرض و ارتفاع شان کم بود تشکر و قدردانی کردم. به دوست نجارم زنگ زدم که چوب در منزل است. روز بعد او وسایل کار خود را برداشت و با هم به منزل رفتیم جعبه های مورد نظرم و اندازهای آن را محاسبه کرده و لیست آن را به او دادم. گفت: آقای دکتر من برای این که سریع تر کار کنم اجازه دارم که شبها در منزل شما بمانم؟ چون میخواهم شب تا زمانی که میتونم کار کنم. من هم کلید خانه را به او دادم خوشبختانه هنوز مقداری قند و چای در منزل بود. به او گفتم میدانی که همه جای آبادان، هر لحظه و هر آن ممکن است مورد اصابت گلوله خمپاره و توپ قرار گیرد. امیدوارم برایت مشکلی پیش نیاید. ولی من ضامن مجروح شدن یا شهید شدنت نیستم. گفت: منزل خودم هم امن تر نیست. حدود هفت هشت جعبه برای من ساخت. نمی‌خواست مزد بگیرد قبول نکردم و برای هر کدام از جعبه ها دویست تومان به او دادم. سایر دوستان هم وقتی فهمیدند که من چنین امکاناتی دارم التماس دعا داشتند چون چوب به حد کافی برای بیست جعبه دیگر بود. به نجار گفتم که از دیگران کمتر از پانصد تومان نگیرد چون واقعا خوب می‌ساخت. از همان چفت و بست جعبه های کاتیوشا استفاده می‌کرد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب عملیات فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ آمریکایی ها برای ارزیابی اوضاع منطقه و اتخاذ سیاست جدید در برابر ایران، تحرکات و تلاش های بسیاری انجام دادند. افزایش فروش تسلیحات به کشورهای منطقه و تأسیس پایگاه در برخی از این کشورها بخشی از این تلاش ها بود. واینبرگر، وزیر دفاع وقت آمریکا طی سفری به کشورهای منطقه، در باره فروش سلاح نظامی و حتی واگذاری بلاعوض تسلیحات، در سفر به عربستان درباره فروش هواپیماهای آواکس و سایر تجهیزات نظامی به این کشور مذاکراتی انجام داد. در این حال به گزارش خبرگزاری فرانسه، کنگره آمریکا فروش ۱۵ میلیارد و ۷۰۰ هزار دلار اسلحه و تجهیزات آمریکایی به دولت سعودی را تصویب کرد. بر اساس این مصوبه آمریکا باید ظرف چهار سال، چهار پایگاه هوایی، دو پایگاه دریایی، به پایگاه زمینی و شمار زیادی مراکز فرماندهی به مقامات ریاض تحویل می داد، همزمان با این جریانات، تعدادی هواپیمای آمریکایی اف ۱۵- که بخشی از معامله ۸/۵ میلیارد دلاری اسلحه بین آمریکا و پادشاه سعودی بود - وارد عربستان شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گزیده کتاب فوتبال و جنگ ◇◇◇◇ جمعیت زیادی منتظر هلیکوپتر آقای رئیس‌جمهور بودند. دست‌ها سایبان شده بود و چشم به دور دست‌ها دوخته بودند. جوان وقتی جمعیت را دید ناخودآگاه به طرفشان کشیده شد. از صبح در کوچه، پس کوچه‌ها پرسه زده بود. فکر کرد، چه چیزی بهتر از این، شاید در شلوغی می‌توانست از آب گل‌آلود ماهی بگیرد و خرج امروزش را از جیب کسی بردارد. کار هر روزش بود. بالاخره خرج مواد مخدر را باید در می‌آورد. آب دماغش را به زحمت بالا کشید و میان جمعیت خزید. چندبار خواست دست به کار شود ولی موقعیّت مناسب نبود. بالاخره مردی را دید که چشم به آسمان دوخته و به تنه‌زدن‌ها بی‌اعتناست. تنه‌ای به مرد زد و در چشم به هم زدنی کیف پول مرد را از جیب عقب شلوارش در آورد. تندی خودش را گم و گور کرد تا ببیند چقدر کاسب شده. امّا با دیدن چند برگ کاغذ که آدرس و شماره تلفن روی آن‌ها نوشته شده بود، حسابی دمغ شد. یکهو صدای هلیکوپتری که آرام آرام پایین می‌آمد، بلند شد. مثل دیگران چشم دوخت به هلیکوپتر. جمعیت دایره بزرگی را خالی می‌کردند تا هلیکوپتر بنشیند. **** 🔹بر اساس زندگی شهید ناصر کاظمی 🔹تقریظ شده توسط مقام معظم رهبری 🔹ناشر: سوره مهر 🔹نویسنده: م‍ح‍م‍ود ج‍وان‍ب‍خ‍ت‌ 🔹مجموعه کتاب : قصه فرماندهان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۶۹) 🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• فصل امتحانات بود. آقای نوریه گفت: کسی را برای بردن سئوالات مجتمع ها در منطقه معرفی کن. با اینکه صبح تا عصر در اداره بودم و کارهای مربوط را انجام می دادم، شبانه سئوالها را بار نیسان کردم و آنها را به مجتمع ها در منطقه رساندم. مسئولانِ کار را هم تعیین کردم و فردا شب برگشتم همدان، یعنی رفت و آمدم شد یک روز و دو شب. صبح آن روز رفتم محل کارم. آقای نوریه مرا خواست. دیدم عصبانی و ناراحت است. گفت: مگر نگفتم امتحانات باید برگزار شود. چرا وقتش را تعیین نمی کنی. چرا سئوالها را نمی فرستی؟ لبخند زدم و گفتم: انجام شد! با تعجب پرسید: انجام شد؟کی، چه جور؟ - خودم بردم، دیروز. - یعنی فقط دیروز را نبوده ای؟ پس چطور رفتی، کی آمدی؟ - شب رفتم و شب آمدم. دیروز هم کارها را انجام دادم و حالا در خدمت شمایم. آقای نوریه که آرام شده بود، نفسی کشید و گفت: شماها دیگر که هستید؟ هنوز از اتاقش بیرون نیامده بودم که به آقای تقی پور، رئیس کارگزینی زنگ زد که بیاید اتاقش. آقای تقی پور که آمد به او گفت: تو هی غُر می زنی که جام بزرگ دفتر حضور و غیاب را امضاء نمی کند و اِل و بِل. این بنده ی خدا وقتش پُرِپُر است. و بعد داستان را برایش تعریف کرد. آن زمان کسانی که در فضای جنگ نفس می کشیدند همه این طور بودند و الان هم باید باشند! مسئولان مجتمع های آموزشی در منطقه برای اینکه به واحد ها و گردان ها سرکشی کنند، نیاز به وسیله نقلیه داشتند. بعد از هماهنگی ها، شبانه به تهران رفتم. فردا صبح از ستاد مرکزی پنج دستگاه موتور سیکلت هوندا ۱۲۵ تحویل گرفتم و بار نیسان آبی کردم و عصر از تهران بیرون آمدم. شب در جاده ی بویین زهرا به همدان، اتومبیلی از پشت سر به من چراغ داد. چراغ راهنمای سمت چپ را روشن کردم که یعنی بیا برو، اما او نرفت و دوباره چراغ داد و من هم چراغ عبور دادم، اما نرفت. گفتم لابد پشیمان شده و نمی خواهد سبقت بگیرد. گاز ماشین را زیاد کردم و در حالی که با خودم حرف می زدم، سرعت گرفتم. توی هوای خودم بودم که صدای آژیر ماشین پشت سری متوجهم کرد که پلیس است. حالا هی با بلند گو می گوید: راننده نیسان آبی به پلاک شهربانی فلان، بزن کنار، بزن کنار. کشیدم شانه خاکی جاده، ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم. سلام داد و افسر پلیس گفت: آقا چرا وقتی به شما علامت می دهیم توجه نمی کنی؟ گفتم: شما چراغ دادی، من هم راهنمای عبور دادم که بیا برو! - پس چرا فرار کردی؟! - فرار؟ من کی فرار کردم؟ من دو بار چراغ دادم که اگر می خواهی سبقت بگیری، بیا برو، راه باز است. من از کجا بدانم شما پلیسید، چراغ گردون هم که خاموش بود. دیدم نمی خواهی بروی من هم سرعتم را زیاد کردم. فرار نکردم. - مدارک ماشین؟ - بسم الله الرحمن الرحیم، مدارکی همراهم نیست! - با این بار، مدارک هم نداری، فرار هم می کنی؟! - ماشین مال اداره آموزش و پرورش همدان است و آن را از کمک های مردمی خریده ایم. - اگر ماشین دولتی است، چرا پلاک شخصی است؟ و برگ ماموریت خواست. - ندارم. مرا فرستاده اند تهران تا این موتورها را تحویل بگیرم ببرم برای جبهه. - مگر می شود کارمند برگ ماموریت نداشته باشد؟ - ندارم، ما اصلاً برگ ماموریت نمی گیریم. همه مردم که به جبهه کمک می کنند باید برگ ماموریت داشته باشند؟! اسم جبهه و جنگ که آمد، گفت: بابا یک کاغذی، چیزی، آخر من از کجا بدانم ماموری و این موتورها... حرفش را قورت داد و با تحکم گفت: باید ماشینت بخوابد و برگردی مدارک بیاوری. - برادرِ من! این موتورها را برای مجتمع رزمندگان گرفته ام، باید اینها را برسانم دست آنها. چه طور بروم و برگردم؟ - عجب! نه کارت ماشین داری، نه گواهی نامه، نه برگ ماموریت، نمی شود که...! فقط یک کاغذ همراهم بود که اداره آن را برای ثبت بنزین مصرفی و شماره کیلومتر ماشین می داد. آن را نشانش دادم، اما قبول نکرد. گفتم: خدا خیرتان بدهد من پانزده کیلومتر از بویین زهرا آمده ام. می خواهید مرا برگردانید به آنجا و دوباره ولم‌ کنید. من این موتورها را باید برسانم جبهه. شما شماره ماشین را بردارید و پیگیری کنید. - از کجا معلوم قلّابی نباشد! نیم ساعت علّاف و بلا تکلیف مانده بودم و به هیچ صراطی مستقیم نبودند و البته حق هم با آنها بود. غریبانه تکیه بر نیسان داده بودم که خدایا چه کار کنم که همکار افسر راهنمایی و رانندگی دلش به رحم آمد و گفت: از قیافه این آقا معلوم است که دروغ نمی گوید! من هم حرف شان را تصدیق کردم و آنها رضایت دادند که بروم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
بار دیگر لاله ها از خاک روئیدن گرفت غنچه، پیراهن شکاف انداخت، خندیدن گرفت نغمه داوود پر دادند مرغان چمن عطر گل در کوچه های شهر پیچیدن گرفت http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• حدود ده روز بعد عراق حمله سنگینی را به قصد محاصره کامل آبادان آغاز کرد. حمله از دو جناح بود، یکی از آن طرف اروند رود. یعنی از داخل خاک عراق و سمت دیگر از داخل خاک ایران، یعنی از محلی که از طریق جاده ماهشهر تا نزدیکی‌های کوی ذوالفقاری پیشروی کرده بود. خوشبختانه فرمانده پادگان خسروآباد سرهنگ کهتری از سمت اروند رود به مقابله با آنها پرداخته بود و از سمت دیگر نیز نیروهای فدائیان اسلام همراه با ارتش، نیروهای مردمی و بچه های سپاه در حال دفاع بودند. خطر خیلی جدی بود. رادیو نفت آبادان توسط بلندگوهایی که در گوشه و کنار شهر کار گذاشته بود. مرتبا اعلام می کرد: «مردم شجاع آبادان شهر در حال سقوط است، برای دفاع سنگر بکنید، کوکتل مولوتف درست کنید. سه راهی درست کنید و خود را آماده کنید که اگر نیروهای عراقی به داخل شهر نفوذ کردند در مقابل آنها بایستید.» دستور ساخت این وسایل دفاعی هم از رادیو پخش می شد. مردم هم به تکاپو افتاده بودند. ما هم به سرعت بخش های بیمارستان و اتاق های عمل را آماده کمک به مجروحین کردیم، مرتبا به بخش های مختلف بیمارستان سرکشی می کردم تا از آماده بودن تجهیزات مطمئن شوم یک بار که به اتاق عمل رفتم دیدم خانم های پرستار گوشه ای نشته و گریه می کنند. پرسیدم چه خبر شده است. گفتند: «یکی از بچه‌های کمیته بیمارستان به اتاق عمل آمد و به ما گفت اگر آبادان سقوط کند و نیروهای عراقی وارد شهر بشونده شما را می کشیم تا دست آنها به شما نرسد و فاجعه سوسنگرد و هویزه اتفاق نیفتد.» آنها را دلداری دادم و گفتم با شجاعتی که در رزمندگان و نیروهای مردی دیدم و می‌بینم، محال است که عراقی ها بتوانند آبادان را اشغال کنند. عراق با توپخانه و از سمت اروند با خمپاره آبادان را به گلوله بسته بود. تعدادی مجروح آوردند. یک زن و شوهر جوان بین مجروحین بودند که گویا حین ساختن سه راهی، مواد منفجره توی دست آنها منفجر شده و به شدت زخمی شده بودند. سوختگی شدید داشتند. شوهر علاوه بر سوختگی سطح دو، جراحت های عمیقی در قسمتهای مختلف بدن و سر و صورتش داشت و حالش بد بود. زخمهای زن را پانسمان می کردم. با روحیه خوب می گفت: «دکتر اصلا درد ندارم سوزش هم ندارم میدونی چرا؟ چون میهن مون در خطره. به خاطر نجات وطن و شهرمون، جون ما ارزشی نداره.» شجاعت و شهامت و روحیه قوی این زن واقعا قابل ستایش بود. از حال شوهرش می پرسید و می گفت: منصور کجاست؟ حالش چه طوره؟ ما هم می‌گفتیم در بخش مردان بستری است و حالش خوب است. در حالی که شوهرش در اغماء بود و چند ساعت بعد علی رغم کوشش‌ها به شهادت رسید. زن می گفت: به منصور بگید شجاع باشه، مبادا از دره شکایت کنه، ما با هم شرط کرده بودیم که در کنار هم و به خاطر نجات شهر و کشور و دینمون بجنگیم و از آن دفاع کنیم. شجاعت و روحیه او را ستایش می کردم ولی به سختی جلوی ریختن اشک خود را گرفته بودم. گفتم: «تا شیر زنان و شیر مردانی مثل شما در این سرزمین هستید، ایران هرگز شکست نمی خورد. نبرد همچنان ادامه داشت و جراحان و امدادگران و پرسنل شدیدا مشغول انجام وظیفه و رسیدگی به مجروحین و یا عمل کردن آن هایی بودند که احتیاج به جراحی داشتند. شعار های رادیو هم کماکان ادامه داشت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 بازتاب عملیات فتح المبین ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ واپنیرگر در سفر خود به عمان تأکید کرد که آمریکا از پایگاه های خود در عمان برای رویارویی با خطر انقلاب ایران، در زمان مناسب استفاده خواهد کرد، اظهارات واپنیرگر درباره سیاست آمریکا و تغییرات آن، تا اندازه‌ای هدف این کشور از تحرکات دیپلماتیک در منطقه عمليات و انعقاد قرارداد فروش تسلیحات و احداث پایگاه با کشورهای منطقه را روشن می کند. وی می گوید: تاکنون سیاست آمریکا در خاورمیانه بر اساس حفظ دولت های دوست از خطر شوروی بود، ولی پس از اعدام سادات و بروز ناآرامی های اخیر در بحرین و پیروزی های ایران، وزارت دفاع آمریکا به این نتیجه رسیده است که آنچه ادامه جریان نفت خاور میانه به غرب را تهدید می کند، خطر منطقه ای است نه خارجی.». http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 خیر مقدم به روش تخریب •┈••✾💧✾••┈• نیروی جدیدی كه به گردان تخریب می آمد، می رفتیم استقبال، با همان سر و وضع وحشتناك و بدن پیچ و مهره ای! تصورش را بكنید، بندۀ خدا اگر با چهار نفر سلام و علیك و احوال پرسی می كرد یكی دست نداشت، دیگر از جفت پا محروم بود، آن یكی از چشم. خلاصه جنسمان جور بود، بعد بچه ها برای خیر مقدم می گفتند: «چه عجب، خوش آمدی، صفا آوردی، قدمت روی مین! چشم دشمن روشن». •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۷۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در همان روزها از طرف آقای رضایار، فرمانده تبریزی سپاه همدان مرا به سپاه دعوت کردند. آقای رضا یار گفت: قرار شده در سراسر کشور تمام استخرهای سرپوشیده از جمله استخرهای سرپوشیده شهرداری همدان در اختیار رزمندگان قرار گیرد. گروهی متولّی این کار هستند و شما هم بعنوان مسئول شنا و غریق نجات استان و سرناجی استخر شهدا باید نیروهایی را که می آیند آموزش بدهید. پذیرفتم. یک یک گردان از تیپ ویژه شهدا از بجنورد برای آموزش به همدان آمدند. آنها در سالن سرپوشیده تختی همدان اسکان داده شدند. سپاه نامه ای به آموزش و پرورش نوشت و خواست که من شبانه روزی برای کار آموزش در اختیار آنها باشم.‌ آقای نوریه نامه را با موافقت زیرنویس و اضافه کرد: با توجه به مسئولیت هایی که نامبرده در راستای جبهه و جنگ دارد فقط در ساعاتی از روز آن هم برای مدت ده روز می تواند در خدمت شما باشد. به سرعت، با فراخوان مربی ها و مسئولان مربوط از جمله آقایان رضایی، شایان، رضایی ها و فریدونی برنامه ریزی را شروع کردیم. آنها به اعتراض گفتند: مگر می شود در ده روز به سیصد نفر شنا یاد داد؟ - آموزش قهرمان کشوری که نیست. همین که بتوانند خودشان را روی آب نگه دارند کافی است. رکورد که نمی خواهند بزنند! نترسید خدا کمک کند. نتیجه این شد که برای آنها که شنا بلدند، کلاس جداگانه ای بگذاریم و برای بقیه نیز در گروه های سی نفره از هشت صبح تا نه و نیم شب کلاس گذاشتیم. در جمع بسیجی ها از نوجوان چهارده ساله داشتیم تا پیرمرد شصت هفتادساله، پدر و پسر کنار هم بودند. استخر گنجایش این همه آدم را نداشت. به ناچار آنها را به گروه های کوچک تر تقسیم کردم تا ده نفر، ده نفر به آب بیفتند. در فضای نشاط آور رزمندگی و جبهه و جنگ و با تلنگرها و تذکرات در عرض یک هفته همه شنا یاد گرفتند و برای عملیات آماده شدند. متاسفانه نام فرمانده گردان و کادر آنها را فراموش کرده ام. پیشنهاد دادم نیروها در بقیه ساعات به ورزش و نرمش بپردازند تا آمادگی بیشتری پیدا کنند. در روز آخر، برنامه ی کوه نوردی گذاشتیم و آنها را پیاده و به ستون دو از مسیرهای خیابان تختی، سعیدیه، بلوار اِرَم و جاده گنج نامه به میدان میشان بردیم که در شهر بسیار باشکوه جلوه کرد. نزدیک میدان میشان در کوه پایه الوند ناگهان کولاک و برف گرفت. نگران بودم و از نیروها خواستم که دعا بکنند تا سلامت به مقصد برسیم و برگردیم. گردان به کوه زد. در پناهگاه اول ، چای و خرما و صبحانه، نیروهای تیپ شهدای بجنورد را گرم و سرحال کرد. شکر خدا نیروها را به سلامت به پایین رساندیم و سوار ماشین ها به خوابگاه برگشتند. ساعت یک و دو بعد از ظهر، فرمانده گردان یک دفعه اعلام کرد: امشب بعد از نماز به منطقه می رویم! من که حدس زدم که باید خبرهایی باشد، گفتم: من هم با شما می آیم. ساکم را‌ بستم و نیروها که سوار اتوبوس ها شدند، من هم سوار خودروی آهو بیابان فرمانده گردان و معاونش شدم. شام را در بروجرد خوردیم. قرار گذاشتیم برای رفع خستگی، نوبتی رانندگی کنیم. من نشستم پشت فرمان، مقداری که رفتم آنها خوابیدند و صبح در سه راهی دزفول، اندیمشک، اهواز بیدارشان کردم. ابتدا فکر کردند بیدارشان کرده ام که رانندگی کنند. گفتم: این طور می خواستید نوبتی بخوابید. ماشاءالله یک کله از بروجرد تا اینجا خوابیده اید. خدا قوّت! با اجازه شما من می خواهم بروم. هر چه اصرار کردند که با آنها بروم، قبول نکردم. گفتند: بابا با ما بیا ضرر نمی کنی. ما هم در عملیات هستیم. گفتم: نه من می روم پیش رفقای خودم. از آنها خداحافظی کردم. سوار ماشین بین راهی شدم. نماز صبح را در مسجد جامع دزفول خواندم و تکه تکه خودم را به مقر واحد اطلاعات تیپ انصارالحسین در پادگان شهید مدنی دزفول رساندم. در مقر اطلاعات به جز چند نفری که امور اداری و دفتری را انجام می دادند کسی نبود. مقر سوت و کور و دل گیری بود. آنها گفتند نیروها در منطقه اند، ولی قرار است علی آقا شب یه مقر بیاید. فرمانده واحد برای رعایت نکات حفاظتی امنیتی شب ها می آمد و می رفت تا کسی سئوال پیچش نکند کجا بودی، کی آمدی؟ اما علی آقا نیامد. صبح به ستاد لشکر رفتم. آقای پرزاد را دیدم. او که مرا می شناخت گفت: نیروهای واحد در هورالهویزه هستند. پرسیدم: من چه طوری می توانم بروم آنجا؟ - من فردا شب می روم، توهم با من بیا. من، آقای پرزاد و راننده تویوتا اول صبح در روستای عرب نشین رفیّع بودیم. بچه های واحد را پیدا کردم و گل از گلم شکفته شد. روستای رُفیّع در کنار هور بود و رودخانه ای هم از آنجا عبور می کرد. بعد از کیف و احوال، بچه ها گفتند: جام بزرگ می دانی این آب، آب همدان است؟ - چطور؟ - این رود از رودخانه گاماسیاب سرچشمه می گیرد. از نهاوند به کرمانشاه و لرستان و از طریق رودخ
انه سیمره به خوزستان و شوش دانیال و از آنجا وارد این منطقه و هورالعظیم می گردد. زیاد نگذشته بود که علی آقا را دیدم. من که جای خود داشت، ولی علی آقا هم از دیدن من خیلی خوشحال شد. گپ و گفتی کردیم، علی آقا گفت: آقای جام بزرگ! برو فیلم هفت دلاور را بگذار توی ویدئو نگاه کن! - فیلم نگاه کنم؟ من آمده ام کار کنم؟ - آره برو نگاه کن تا بگویم چرا. - آخه. - به تو می گویم برو نگاه کن کارت نباشد! بعد هم سعید یوسفی را صدا زد تا ویدئو را برای من آماده کند. سعید ویدئو را روشن کرد. فیلم هفت دلاور نبود. فیلم دلاوران واحد بود. آنها از گشت شناسایی هایشان در هور فیلم برداری کرده بودند. اسم ها و راه ها برایم تازگی داشت، ولی با خودم گفتم دیدن این فیلم به چه کار من می آید؟ علی آقا پرسید: فیلم را دیدی؟ با تعجب گفتم: بله ولی.... حرفم را قطع کرد و گفت: پس پاشو بیا اینجا کارت دارم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 گزیده کتاب مهتاب خیّن ◇◇◇◇ ◇ تا آن زمان بین شما و احمد متوسلیان آشنایی و یا ارتباطی ایجاد شده بود؟         لازم است اول یک نکته فرعی، ولی بسیار مهم را همین‌جا به شما متذکر بشوم: در آن برهه، اکثر شهرهای کردنشین مناطق غرب کشور، در وضعیتی شبیه به حکومت نظامی قرار داشت و در صورت حرکت در معابر و جاده‌ها، به احتمال زیاد، کمین می‌خوردیم.    خب حالا و در یک چنین موقعیت حادی، به ما خبر رسید در شهرستان مرزی مریوان، پاسدار جوانی معروف به برادر احمد با استفاده از ۷۴ نفر- ۱۴ پاسدار و ۶۰ پیشمرگ مسلمان کرد- توانسته طلسم حاکمیت شبانه ضدانقلاب را بشکند و امنیت خوبی را در آن‌جا برقرار کند. این برادر احمد، که وصف او را شنیده بودیم، به دلایل زیادی معروف شده بود.       ◇ از خصوصیات فردی او هم برای شما توصیف کرده بودند؟      بله. مثلا شنیده بودیم خیلی جدی و تند است. یکی از دلایل معروفیت او هم برمی‌گشت به این که یک بار، در اوایل آزادسازی مریوان، وقتی یکی از مسئولین نظامی منطقه که به دستور صیاد بایستی در عملیاتی با او هماهنگ می‌کرد این کار را نکرده بود، احمد متوسلیان سیلی محکمی خواباند زیر گوش او!          خلاصه احمد متوسلیان در بهار ۵۹، خیلی معروف شد بود. ما در سنندج مدام می‌شنیدیم که می‌گویند: برادر احمد در مریوان حکومت می‌کند، اصلا حاکم آن‌جا، کسی نیست الا احمد متوسلیان!           در سفری که از سنندج به مریوان داشتیم، خدا توفیق داد و اولین بار در ساختمان سپاه شهرستان مریوان، احمد متوسلیان را دیدیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بزرگی تا از آنجا شروع شد که تمام آرزوهایتان را پشت جبهه جا گذاشتید و.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 5⃣3⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• نزدیک ساعت یازده شب بود که از شدت حملات کاسته شد. یعنی از شدت صدای انفجارهایی که به گوش می رسید کم شد، در آن وقت حدود سی مجروح از فدائیان اسلام به اضافه چند اسیر مجروح عراقی آوردند. اما اغلب سرباز بودند و یک افسر سروان هم در میان آنها بود. یک پایش به شدت زخمی شده و می بایست پای او را قطع می کردیم. اسرای دیگری هم بود که حالش وخیم بود. گلوله به قفسه سینه او خورده و در ريه ضایعه دیده می شد. در حال خفه شدن بود. سراغ او رفته و مشغول اقدامات لازم برای نجات او شدم. یکی از مجروحین اعتراضی کرد که به جای این که به مجروحین ایران رسیدگی کید به یک اسیر عراقی کمک میکنی؟» او را برای جراحی به اتاق عمل فرستادم و به آن جوان گفتم خوشبختانه مجروحين ما جراحتشان شدید نیست و بقیه مشغول رسیدگی به آنها هستند و وظیفه پزشکی حکم می کند که به مجروحی که حالش وخیم‌تر است کمک کنم. حال می خواهد ایرانی باشد یا عراقی. چند نفر از مجروحین دیگر به حمایت از من به آن رزمنده گفتند دکتر درست میگه ما مسلمونیم اسلام هم همین را می گوید. اسیر عراقی که پایش شدیدا مجروح شده بود با خونسرد روی تخت نشسته بود و سیگار می کشید. پس از رسیدگی به مجروحین جدی تر سراغ او رفتم. با انگلیسی دست و پا شکسته که او بلد بود و با عربی که برخی از پرسنل بلد بودند به او گفتم که باید پایش را قطع کنیم. چون قابل ترمیم نیست و اگر تاخیر شود ممکن است باعث عفونت و مرگ او شود. ولی او می گفت سه روز دیگر به او مهلت بدهیم. بعد اگر لازم بود پایش را قطع کنیم. بالاخره ما فهمید بر روی چه حسابی این حرف را میزد. انتظار چه رویدادی در سه روز آینده داشت. یکی دیگر از مجروحین ایرانی، جوان قوی هیکل و خوش قیافه‌ای از فدائیان اسلام بود. پانسمانی در ناحیه کتف او در خط اول گذاشته بودند. خوشرو، روی تخت خود نشسته و سیگار می کشید. مشغول تماشای دیگران و شنیدن حرفهای آنها بود. وقتی برای معاینه زخم او رفتم و پانسمان را برداشتم یک زخم صاف، عمیق و بزرگ در ناحیه کتف او دیدم گفت: زخم سرنیزه یکی از عراقی هاست.» گفتم یعنی آنقدر نزدیک بودند که با سر نیزه تو را مجروح کردند!» گفت بعد از حمله عراقیها به قصد محاصره آبادان، توی کوی ذوالقاری جنگ تن به تن شد. مشغول درگیری با یک نفر دیگر بودم که سرباز عراقی از پشت با سرنیزه به پشتم زد و من هم با کلتی که داشتم هر دو را فرستادم به درک. پرسیدم وضع جبهه به کجا انجامید. گفت نیروهای عراقی رو عقب روندیم فعلا شکست خوردن. گفتم چه قدر عقب نشینی کردند. گفت از خاکریزی که پشت اون بودن به خاکریز عقب تر رفتن» گفتم یعنی چه مسافتی، گفت: «حدود پونصد متر، البته از اون طرف هم نیروهای ارتش به فرماندهی سرهنگ کهتری نیروهای عراقی را که اومده بودن این طرف اروند و وارد آبادان شده بودن رو تار و مار کردن، عده ای رو کشتن. بقیه هم با قایق های خودشون فرار کردن و به خاک عراق برگشتن» خلاصه آبادان از خطر سقوط نجات پیدا کرد و این اولین پیروزی ایران در آبادان بعد از شروع جنگ بود. مجروحین، برای ادامه معالجه و یا طی کردن دوران نقاهت به بیمارستان های شهرهای دیگر انتقال داده شدند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂