eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یازده / ۳۹ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 بعد از چند دقیقه به یک قرارگاه رسیدیم. مرا پایین آوردند. در اطرافم تعداد زیادی مجروح عراقی بود که برای انتقال به اورژانس آماده می‌شدند. آنجا پانسمان مجروحین را کنترل می کردند تا مطمئن شوند آنها واقعاً مجروح هستند. مرا سوار آمبولانسی مجهز کردند و به اورژانس بردند و از آنجا هم به اتاق عمل منتقلم کردند. در تمام مدت حالتی بین هوشیاری و بیهوشی داشتم. گاهی به هوش می آمدم و گاهی از حال می‌رفتم یا شاید هم بیهوش می‌شدم. توی اتاق عمل، سینه ام را سوراخ کردند و یک شیلنگ داخل سینه ام جا زدند. نیازی به بیهوشی نبود، درد چندانی احساس نمی کردم. بعد از آن من را سوار آمبولانس دیگری کردند و به بیمارستان زبیر در نزدیکی بصره بردند. هوای داخل آمبولانس گرم بود. دوست نداشتم از آمبولانس بیرون بیایم چون هر بار که جابه جایم می‌کردند باید مدتی را در سرما منتظر می‌ماندم. بالأخره به منطقه ای رسیدیم که برای آنها پایان مأموریتشان بود، اما برای من آغاز مأموریتی بزرگ‌. من را پایین آوردند و در قسمت پذیرش روی یک تخت چرخ دار خواباندند. آنجا یک غیرنظامی که متوجه اسیر بودنم شد جلو آمد و اولین فحش را نثارم کرد. دلم سوخت اما اعتنا نکردم. مدتی منتظر ماندم تا اینکه مرا وارد یک سالن کردند. حدود سی چهل تخته تُشک روی زمین افتاده بود. چند نفر دیگر از اسرای زخمی هم آنجا بودند که یکی‌شان محمد فریسات از بچه های گردان جعفر طیار بود. پای محمد به شدت زخمی شده بود. چند لحظه بعد یکی از نیروهای کلاه قرمز یا انضباط عسکری عراق جلو آمد و پرسید چرا با ما جنگیدید؟» به عربی جواب می دادم چون ما مسلمانیم و شما کافرید. او که از تسلط من به عربی جا خورده بود و انتظار چنین جوابی را هم نداشت. یک سیلی محکم نثارم کرد، نزدیک بود بر اثر سیلی، تبدیل به میت شوم. حساب کار دستم آمد و فهمیدم این توبمیری از آن تو بمیری ها نیست. آنجا عراق بود و من اسیر آنها. باید اعتقاداتم را برای خودم نگه می‌داشتم و خودم را الکی به کشتن نمی‌دادم. آن بعثی هم از اینکه یک زخمی در حال مرگ را کتک زد کمی ناراحت شد و خودش را جمع و جور کرد. روی تشک خوابیده بودم که یکی از بعثی ها به بغل دستی اش گفت: یکی از مجروح ها مرده. مجروح رو کردم به آنها و پرسیدم این که می‌گید مرده ایرانیه؟ او گفت: پس چی خیال کردی؟ با جوابی که داد شاید منظورش این بود که اگر عراقی بود که نمی گذاشتیم به این راحتی بمیرد یا اینکه اصلاً او را در این اتاق غیر بهداشتی نگه نمی داشتیم. فهمیدم همه این مجروحین همسنگری‌های خودم هستند. شیلنگ داخل سینه ام به یک بطری شیشه ای وصل بود تا خونریزی ریه را به بطری منتقل کند ولی در آن لحظه برعکس عمل می‌کرد و خون از بطری وارد ریه ام می شد. احتیاج به دستشویی داشتم ولی نمیتوانستم حرکت کنم. سرما و ضعف بدنی اختیار کنترل اعضای بدنم را از من گرفته بود. رفتار بعضی از پرستارهای بیمارستان خوب بود و به کسی پرخاش نمی.کردند. یکی از آنها لباسم را که سرتاپا خونی بود پاره کرد و تکه تکه از تنم خارج نمود و بعد یک دشداشه بیمارستانی تنم کرد. می‌خواستم نماز بخوانم اما توانی برای وضو گرفتن یا تیمم کردن نداشتم. لباسم به اندازه تیمم خاک داشت تصورم این بود که شاید این آخرین نماز عمرم باشد. پس باید یک نماز درست و حسابی می‌خواندم. همه توانم را در دستانم جمع کردم؛ الله اکبر، بسم الله الرحمن الرحيم. الحمد لله رب العالمين الرحمن الرحيم مالک یوم الدین ایاک نعبد و ایاک نستعین اهدنا الصراط المستقيم. صراط الذين أنعمت عليهم... راستی آیا در صراط مستقیم هستم؟ امیر کریمی کسی بود که خداوند به او نعمت داده بود در پاتک دشمن در آن شب عجیب در تپه های شرهانی بدون هیچ ترسی تمام قد برود بالای تپه و با آرپی جی شلیک کند و تا لحظه های آخر آرام و قرار نگیرد.... آیا من به زودی به امیر ملحق می شوم؟ خدایا! چرا نمی‌توانم این آخرین نمازم را مثل شهدا بخوانم؟!... اما نه! فکر کنم تمام کرده ام. پس این حضرت عزرائیل کجاست؟!... به هوش آمدم. هنوز توی اتاقک نمور بیمارستان روی زمین افتاده بودم. تازه فهمیدم خبری از شهادت نبوده و من بین نماز از شدت ضعف بی هوش شده ام. احتمالاً هنوز نمازم قضا نشده بود. مجدداً شروع کردم. الله اكبر بسم الله الرحمن الرحيم.... خدایا آیا قرار است زنده بمانم و ذلت اسارت را تجربه کنم. اما نه! کدام ذلت.... مگر اهل بیت رسول الله اسارت نکشیدند! مگر خون من از خون آنها رنگین تر است. تا بوده همین بوده، بابا دست بردار تو که داشتی نماز می‌خواندی... دوباره از شدت ضعف بیهوش شدم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 اینجا همان وعده‌گاه عاشقانی است که عشق را تفسیر کردند و به مسلخ کشاندند و بر تارک تاریخ به ودیعه سپردند .... ۱۰ آبان ۱۳۶۱، منطقه شرهانی ساعاتی مانده به عملیات محرم عکاس: سعید حاجی خانی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf @bank_aks 🍂
رهبـری فرمودنـد: چـه کسـی هسـت کـه بتوانـد بـا بالگـرد وارد شـهری کـه در محاصـره ی ۳۶۰ درجـه دشـمن اسـت بشـود ) یعنـی محاصـره کامـل و بـدون راه فـرار( و بـا سـازماندهی جوانـان آن شـهر ، محاصـره را بشـکند؟) ایـن حـرف رهبـری اشـاره بـه کاری بـود کـه سـردار سـلیمانی در زمـان محاصـره شـهر "آمرلـی" توسـط داعـش در عـراق انجـام داد... زمانـی کـه داعـش در اوج قـدرت بـود و هیچکـس در سـوریه و عـراق حریـف شـان نبـود )چـه ارتـش هـای سـوریه و عـراق و چـه سـایر گـروه هـای تکفیـری قدرتمنـد مثـل جبهـه النصـره یـا همـان القاعـده و یـا جیـش الفتـح و ...( وقتـی داعـش بـه عـراق حملـه کـرد و مثـل آب خـوردن موصـل و تمـام شـمال عـراق را گرفـت و بـه نزدیکـی بغـداد و کربـا و اربیـل رسـید و کل عـراق در آسـتانه اشـغال و سـقوط بـه دسـت داعـش قـرار گرفـت، یـک شـهر بـه اسـم "آمرلـی" کـه سـاکنان آن اقلیـت ترکمـن شـیعه عـراق هسـتند در محاصـره کامـل و ۳۶۰ درجـه داعـش قـرار گرفـت... سـردار سـلیمانی در حالـی کـه شـهر در محاصـره ی کامـل داعـش بـود، شـبانه و بـا بالگـرد در یـک اقـدام بسـیار خطرنـاک از بـاالی سـر نیروهـای داعـش گذشـت و وارد شـهر شـد و بـه سـازماندهی نیروهـای مدافـع شـهر پرداخـت و باعـث مقاومـت شـهر و جلوگیـری از سـقوط و قتـل عـام فجیـع مـردم و شـیعیان شـهر شـد... اقدامـی کـه در آن شـرایط پـر خـوف و خطـر یـک کار عجیـب و بسـیار متهورانـه بـود و کمتـر کسـی جـرات انجـام ایـن کار را داشـت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
goopi_man-ghasem-soleymani.pdf
7.14M
🔹 فایل pdf کتاب من قاسم سلیمانی هستم. به کوشش آقای ناصر کاوه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 طنز جبهه دینم دراومد •┈••✾💧✾••┈• 🔸 اسمش سید حسن بود ولی از بس از واژه "برنامه" استفاده می کرد به او می گفتیم "سید حسن برنامه". معمولاً کارها و الفاظی بکار می‌برد که همه عتیقه می شدند و سال‌ها ورد زبان همرزمان، و بهانه ای برای خندیدن می‌شد. آنروز هم در آب های سرد پلاژ تمرین غواصی می کردیم و توان‌مان از شدت خستگی به تحلیل رفته بود. شنا کردن با آن لباس و کفش‌های مخصوص که به آن "فین" می گفتیم اشکمان را در آورده بود. یکی باید چیزی به فرمانده می گفت تا مقداری کوتاه می آمد و تخفیفی به ما می داد. در این افکار بودیم که صدای سید حسن در حالی که دندان هایش از سرما به هم می خوردند و نمی توانست به خوبی صحبت کند بر روی فرمانده بلند شد که "بابا دینمون در آومد"🗣😭 فرمانده هم که در آن اوضاع صدایش را به خوبی نمی‌شنید فریاد زد که "چی شده؟ فین‌ت از پات در اومده؟ " و باز فریاد سید حسن بلندتر که 😫🗣" "می گم دینم در اومده! بابا دینم😱، نه فینم!!!" 😄 و کمتر جلسه ای بود که تا امروز ذکری از این خاطره نشده باشد. سید صدر •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 والفجر۸ محسن رضایی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ در فاو بيش از دو هفته به‌صورت شبانه‌روز توسط موشك، هواپيما و توپخانه دشمن به سمت ما شليك می‌شد، روز دهم يا دوازدهم بود يكی از مكالمات عدنان خيرالله را با صدام گرفتيم كه صدام به عدنان خيرالله مي‌گفت شما چكار می‌كنيد كه عدنان خيرالله گفت قربان ما دو هزار لوله توپ شليك می‌كنيم ولی كاری از پيش نمی‌بريم. بعد از اين پاتك‌ها نتوانستند كاری انجام دهند، صدام ديد خيلی آبروريزی شده جلسه‌ای زنده كه توسط تلويزيون عراق پخش می‌شد و به فرماندهان گفت برای مردم توضيح دهيد كه چه پيروزی بزرگی به دست آورده‌ايد در واقع تصميم داشتند به مردم عراق بگويند كه پيروز شديم و ايران نتوانست كاری انجام دهد. اكثر فرماندهان لشكرها شروع كردن از مواضع ضعف حرف می‌زدند ولی صدام می‌گفت شما توانستيد از سقوط بصره جلوگيری كنيد اين‌ها می‌خواستند بصره را تصرف كنند و از آنجا به بغداد پيشروی كنند كه شما جلوی آن‌ها را گرفتيد؛ اين نشان مي‌داد آن‌قدر روحيه فرمانده لشكرها تضعيف‌ شده بود كه با وجود اينكه توجيه شده بودند جلوی تلويزيون از پيروزی حرف بزنند ولی باز از شكستی كه خورده بودند صحبت می‌كردند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
چقدر می‌چسبد لحظات با شما بودن سر سفره‌ همدلی لقمه گرفتن و لبخندی که جرعه جرعه نوش می‌شود .... ناگهان دیدم كه دور افتاده‌ام ازهمرهانم مانده باچشمان من دودی بجای دودمانم ناگهان آشفت كابوسی مرا از خواب كهفی دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم می‌شناسم این خیابان‌ها و این پس كوچه‌ها را بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم آن بهاری باغ‌ها و این زمستانی بیابان ز آسمان می‌پرسم آخر من كجای این جهانم؟ سوز سردی می‌كشد شلاق و می‌چرخاند و من درد را حس می‌كنم در بند بند استخوانم می‌نشینم از زمین سرزمین بی‌گناهم مشت خاكی روی زخم خونفشانم می‌فشانم خیره بر خاكم كه می‌بینم ز كرت زخم‌هایم می‌شکوفد سرخ گل‌هایی شبیه دوستانم می‌زنم لبخند و برمی‌خیزم ازخاک و بدین‌سان می‌شود آغاز فصل دیگری از داستانم "محمدعلی بهمنی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۴۰ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 خدایا! آیا تقدیر من این است که آخرین نمازم را نخوانده بمیرم! آن لحظه خواندن نماز برایم از بزرگترین آرزوها بود. نمی خواستم نماز نخوانده بمیرم. نمازم همه چیزم بود. می‌دانستم که شب است، اما نمی دانستم ساعت چند است. دوباره نیت کردم ولی باز هم بیهوش شدم. این اتفاق چند بار تکرار شد. بالأخره هر طوری بود نمازم را با اشاره پلک خواندم. وقتی نماز را تمام کردم انگار از کوه بالا رفته بودم. ما را از آن سالن کثیف به یک سالنی که چند تا اتاق داشت بردند. در هر اتاق ۵ تا ۷ مجروح را خوابانده بودند. چشمان یکی از هم اتاقی هایم را عمل کرده بودند، ولی نتیجه بخش نبود. گفتند باید چشمش را تخلیه کنیم و از من خواستند که او را به این کار راضی کنم. او رضایت داد و یک چشمش را درآوردند. یک نفر هم ترکش به سرش خورده و موجی شده بود و اختیار خودش را نداشت و مرتباً فریاد می زد یا نشخوار می‌کرد. بعضی وقتها که سردش می‌شد داد می‌زد «پتو پتو پتو!» یک دستش هم از مچ شکسته و به شدت ورم کرده بود، ولی او اصلاً متوجه نبود. در این مدت آن عراقی که به صورتم اولین سیلی را زده بود به من اظهار محبت می‌کرد و می خواست به نوعی عذرخواهی کرده باشد. با من زیاد بحث می‌کرد اما من دیگر در صحبت هایم محتاط بودم. یک روز هم با یکی از دوستانش آمد و گفت که رفیقش ملا است. اصرار داشتند که با من هم صحبت شوند و می گفتند غذا بخورم. ولى من با این که مدت زیادی بود غذا و حتی آب نخورده بودم، احساس گرسنگی و تشنگی نداشتم. بچه هایی که حالشان بهتر می‌شد را به زندان الرشید بغداد منتقل می کردند ولی من به خاطر شدت مجروحیت در بیمارستان مانده بودم. هر وقت که مجروحی را از بیمارستان می‌بردند تا مدتها حالم گرفته بود و و غمگین بودم. روزها به کندی می گذشت و تحمل این گذر زمان در بین دشمن غدار و مکار دشوار بود. کارتهای شناسایی ام به دست عراقیها افتاده بود می‌گفتند تو پاسدار هستی. داخل کارت شناسایی ام عضویت من به صورت بسیجی پاسدار تیک خورده بود. آنها تیک قبل از پاسدار را میدیدند و می‌گفتند تو پاسداری. میدانستم که نسبت به پاسدارها حساسیت زیادی دارند و مجازات پاسدار بودن در آنجا شکنجه يا حتی شهادت است، این بود که انکار می‌کردم. یک روز از من اسم فرماندهی گردان را پرسیدند. توجیه شده بودیم که درصورت اسارت نام فرمانده را نگوییم. از طرفی هم گفتن "نمی دانم" برای بعثی ها قابل پذیرش نیست. لذا گفتم اسم فرماندهی ما اسماعیلی است. بنا را بر این گذاشته بودم که هر وقت نام فرمانده را پرسیدند اسم کوچک فرمانده را به جای فامیلی اش بگویم تا جوابهایم ضد و نقیض نباشد. یعنی اسماعیل فرجوانی را بگویم آقای اسماعیلی. متأسفانه یکی از اسرا به نام "ن.ن" بریده بود و از ترس، خیلی با عراقی ها همکاری می‌کرد. یکی از روزها این "ن.ن" را در حالی که دستش به گردنش آویزان بود، به اتاق ما آوردند و او در حضور عراقیها اسم تک تک فرماندهان یگانش را برد. البته این اطلاعات خیلی به درد عراقیها نمی خورد چون اکثر این فرماندهان شهید شده بودند. بعد از چند روز بستری در آن اتاق به اتاق دیگری در همان بخش منتقلم کردند. در آن اتاق اصغر پروازیان بسیجی شجاع اهل اصفهان و علیرضا عبادی همشهری مان و چند نفر دیگر بستری بودند. علیرضا با یکی از بعثی ها به نام حامد رفیق شده بود و با هم از مسائل سیاسی روز صحبت می‌کردند. علیرضا روی حامد کار می‌کرد و سعی در هدایت او داشت. وقتی هم که می‌خواستند از هم جدا شوند عليرضا ساعتش را به او هدیه داد. یکی از بعثی ها که قصد ساعت علیرضا را کرده بود وقتی یک روز آمد و ساعت را ندید خیلی ناراحت شد. هرچی پیگیر شد که ساعت کجاست علیرضا به او چیزی نگفت. حامد هم چند بار اصرار کرد که ساعت را برگرداند، اما علیرضا قبول نکرد. بعد از آن آدرس رد و بدل کردند تا بعد از جنگ هم دیگر را ببینند. یکی از بچه های همدان هم در آن اتاق بود. بعد از مدتی محسن مصلحی را هم آوردند، در حالی که به ظاهر خیلی هوایش را داشتند. یکی از بعثی ها که در اصل ایرانی اهل آبادان بود و مادرش هنوز در ایران بود و خیلی خوب فارسی صحبت می کرد به من گفت حواست رو بهش جمع کن پسر خوبیه» وقتی بعثی ها رفتند. به محسن گفتم براشون چیکار کردی که این قدر هواتو دارن؟ محسن گفت: «دارم کلاه میذارم، خودمو عضو مجاهدین خلق جا زدم و اطلاعات غلط بهشون میدم ، به هر حال او با این ترفند عراقی‌ها را به اشتباه می‌کشاند، حتی در چند مورد که بعثی ها اطلاعات صحیح داشتند گفته بود که اطلاعات شان اشتباه است. اتاقی که ما در آن بستری بودیم پر از مگس بود. خصوصاً روزها که از دست مگس‌ها آسایش نداشتیم و حتی نمی توانستیم قدری استراحت کنیم. شب ها به شدت تب می‌کردم و نمی‌توانستم بخوابم. بارها حامد، همان پرستار عراقی اهل بصره که احتمالاً شیعه هم بود یک آمپول تب بر برایم
تزریق می‌کرد تا بتوانم کمی بخوابم. شب ها برایم خیلی سخت بود از طرفی تب بدنم بالا می‌رفت و نمی توانستم بخوابم و از طرفی آه و ناله بچه ها و از همه بدتر غربت اسارت کابوسی می‌شد که شب را برایم دردناک تر از روز می‌کرد. با آمدن شب، عزای من هم شروع می‌شد. تلافی همه ساعاتی که در طول روز کمی حالم بهتر بود شب سرم در می آمد. آن قدر درد می کشیدم و تب داشتم که لحظه شماری می‌کردم برای طلوع سپیده صبح. آن وقت کمی می توانستم بخوابم. چند روز بعد یک پزشک برای ویزیت آمد بالای سرم، وقتی اوضاع بطری و شیلنگ را دید سری تکان داد و دستور داد برای اتاق عمل آماده ام کنند. صندلی چرخ دار گذاشتند و به غرفه عملیات کبری بردند و روی تخت مخصوص عمل جراحی خواباندند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂