روز بیستم فروردین از زیر قرآن رد شدم. مادرم خودش را حفظ کرده بود و با خود میجنگید تا جلوی من اشکش سرازیر نشود. در محوطۀ پایگاه جنب اتاق فرماندهی جمع شدیم. اسم تک تک افراد را خواندند و دست هر کدام ورقهای دادند تا با آن لباس و جیره تحویل بگیرند. اسم مرا که خواندند، سریع برگه را گرفتم و به انبار پوشاک رفتم. انبار، یک کانکس قهوهای رنگ بود که عدهای دور آن جمع شده بودند. یک دست لباس نظامی، فانسقه، لباس زیر و پوتین تحویل گرفتم. همان موقع رفتم پشت یک ماشین و سریع لباسهایم را عوض کردم. لباس گشاد بود و به تنم گریه میکرد. پوتینها هم انگار قبر بچه بود. رفتم انبار و آن قدر گفتم تا لباس و پوتین را عوض کردند. با لباسهای جدید شدم یک نظامی!
ساعت چهار بعد از ظهر با اتوبوس به امامزاده حسن رفتیم. جمعیت زیادی به استقبال آمده بودند. بعد از آن رفتیم پادگان امام حسین (ع). روی در ورودی پادگان تابلویی جلب نظر میکرد: «درود به روان پاک شهید میثم.»
شهید میثم فرمانده آموزش پادگان بود. به خاطر سختگیریهایش در آموزش و اخلاص و تقوایش معروف بود. یکی از بچهها که زیر نظر او آموزش دیده بود تعریف میکرد: «شهید میثم به قدری بچهها رو میدوند و خسته میکرد که شب از فرط خستگی با پوتین به خواب میرفتن. شهید میثم موقع سرکشی پوتین اونها رو درمیآورد و کف پای بچهها رو میبوسید.»
#خداحافظ_کرخه
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روزشمار عملیات کربلای ۵
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
عملیات «کربلای ۵» در شرایطی صورت گرفت که صدام قصد داشت تا با تبلیغات گسترده در میان حامیان خود، به قدرت و مقاومت ارتش بعث عراق در برابر عملیات قدرتمند رزمندگان اسلام امیدی کاذب ایجاد کند؛ اما در این عملیات قویترین پدافند دشمن که با کمک مشتساران خارجی ایجاد شده بود، تا عمق ۹ کیلومتری خاک عراق در هم شکسته شد و دشمن برای مقابله با رزمندگان اسلام ۱۴۰ تیپ را به این منطقه اعزام کرد و رزمندگان ایرانی هم در پایان عملیات، ۸۱ تیپ و گردان را منهدم کردند و نیمی از ۳۴ تیپ هم متلاشی شد.
نتایج عملیات «کربلای ۵» یکی از بزرگترین دلایل تلاش کشورهای مختلف برای نگارش قطعنامه ۵۹۸ بود؛ چراکه همه دشمنان از حجم مقاومت و فداکاری انجام شده توسط رزمندگان ایرانی در این عملیات، با وجود گرفتاریها، نابسامانیها و کمبود امکانات متحیر مانده بودند.
جمهوری اسلامی ایران اگرچه به هدف اصلی عملیات «کربلای ۵» یعنی تسخیر شهر «بصره» دست نیافت؛ اما توانست حدود ۱۵۰ کیلومتر مربع از منطقه اشغالشده شلمچه را آزاد و قسمتهایی از جنوب عراق را نیز به تصرف خود درآورد و خطوط پدافند خود را در نزدیکی پتروشیمی عراق ایجاد کند؛.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
21.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
سردار عشق
شاعر و خواننده
سید صادق آتشی
#کلیپ
#نماهنگ
#سلیمانی
#سردار_دلها
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۴۲
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹هوا خیلی سرد بود و همگی از سرما می لرزیدیم. وارد یک سالن شدیم. ما را با بدخلقی وارد یک اتاق کردند. آنجا نه تختی بود و نه فرش یا موکتی، فریاد زدیم که سردمان است. آنها هم چند تا پتو برایمان آوردند. تعداد پتوها کم بود، مجبور شدیم چسبیده به هم بخواییم تا بلکه گرممان شود. ولی من میتوانستم بخوابم؛ چون به سینه ام شیلنگ وصل بود و برای جلوگیری از برگشت خون بطری به ریه باید زیر کمرم نرم میبود و سینه ام بالاتر از بطری قرار می گرفت. نصف شب بود که یکی از نگهبانها آمد پشت پنجره و پرسید: «شام خوردید یا نه؟» بچه ها گفتند: «نه» رفت و با یک تنگ چای شیرین و مقداری نان صمون برگشت. خیلی به ما مهربانی کرد. جرأت نمی کرد با ما صحبت کند. ولی بعداً فهمیدم اسمش محمد و شیعه است. او از انقلابیون ضد صدام بود. بعدها با او خیلی صمیمی شدم. گاهی هم دعای کمیل رادیو ایران را برایم میگذاشت تا گوش کنم. صبح که شد، پرستارها آمدند. آنها به محض دیدن ما شروع کردند به فحاشی
بعدش هم مختصری صبحانه آوردند که سهم هر نفر یک قاشق خامه و یک تکه نان و حدود دو قلب چای شد. چند دقیقه بعد یک پزشک آمد که "ن.ن"، همان اسیر بریده و خانن هم همراهش بود دست بسته بود و برای دکتر ترجمه میکرد. وانمود کردم که عربی بلد نیستم به فارسی گفتم: حتماً باید روی تخت بخوابم تا چرک از سینه ام وارد بطری بشه» اما "ن. درست ترجمه نمی کرد، ناچار شدم جوری که نفهمد عربی بلد هستم به دکتر منظورم را بفهمانم، گفتم «سیدی! سرير احتیاج». تمام کلماتی که استفاده کردم عربی بودند و فقط جای مبتدا و خبر را عوض کرده بودم!
دکتر متوجه منظورم شد. دکتر بدی به نظر نمی رسید. گفت: «راست می گه». دکتر همه را ویزیت کرد و دستورات دارویی همه را نوشت و رفت. بعد از آن پرستارها آمدند تا داروها را به ما بدهند. یکی از پرستارها یک سرنگ دستش گرفته بود و با آن آمپول همه بچه ها را تزریق میکرد. برای یکی کفلین میزد، برای یکی دیگر پنی سیلین، به دیگری هم مُسکن و الی آخر. با این کار نفر آخر تقریباً مخلوطی از همه آمپولها نصیبش میشد. البته اگر سوزن داخل بدنش فرو می رفت. بعضی وقت ها سرسوزن آن قدر کُند میشد که در بدن نفرهای آخر اصلاً فرو نمی رفت.
یک بار اصغر پروازیان، بسیجی نترس اصفهانی به خاطر این کار پرستار به شدت اعتراض کرد. اصغر که خودش یک پرستار بود اولش سعی کرد مؤدبانه به پرستار بفهماند که این کارش از نظر بهداشتی غلط است ولی پرستار اعتنایی نکرد و وقتی خواست آمپول را به او تزریق کند آمپول در بدنش فرو نرفت و باعث داد اصغر شد. او با صدای بلند گفت: «بابا هر نفر رو با یک سرنگ آمپول می زنند نه همه رو با یکی. پرستار گفت: عجب آدمهای پرتوقعی! انتظار دارند واسه هر نفر یک سرنگ استفاده کنیم. اصغر هم با پرخاش گفت: «من اصلاً آمپول نخواستم». یک روز یکی از پرستارها شروع به کتک زدن یکی از اسرای کم سن و سال لرزبان کرد و با دمپایی به سر و صورتش میزد. این اسیر که از پا شدیداً مجروح شده بود نمی توانست از زیر کتکهای این پرستار فرار کند و ما هم نمی توانستیم برایش کاری بکنیم، بعد از اینکه پرستار دست برداشت و رفت، دیگر نتوانستم بغض و کینه ام را نگه دارم و برای تسلی خاطر خودم خطاب به بعثی ها گفتم نامردا بی شرفها اگر شما دست من اسیر بودین خدا میدونه چه بلایی سرتون می آوردم» سخنم که به اینجا رسید آن اسیر کم سن و سال تازه کتک خورده، رو به من کرد و گفت هرگز! اگه اونها دست من اسیر بودند من باهاشون خوش رفتاری می کردم. ما مسلمونیم و اسلام توصیه به مدارا با اسرا کرده» در مقابل روح این اسیر احساس کوچکی میکردم. واقعاً که ملائکه خدا باید بر چنین افرادی سجده بگذارند و این جاست که خطاب قدسی "انّى أَعلَمُ ما لا تعلمون" به ملائکه ای که فقط امثال صدام را در مخیله شان تجسم می کردند، آنجا که گفتند "اتجعل فيها من يُفسد فيها و يسفك الدماء " نمودِ عینی پیدا میکند.
آری او دست پرورده خمینی روح بود.
آن روز قدری با بچه ها درد و دل کردم و عقده دلم را برای کسانی که اهل شنیدنش بودند گشودم. اولین باری بود که در آن سرزمین غربت کمی احساس آرامش میکردم. واقعاً چه جمع ملکوتی ای بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 یادش بخیر
روزهایی که تلاطم جبههها بالا میرفت و اعزام ها پررونق.
..و به همان نسبت بی تابیهای بچهها هم بالا میرفت.
و این روزها چندین بار در طول ۸ سال تکرار شد.
دوستی میگفت:
روزهای پایان جنگ بود و تک های دشمن و حملات شیمیایی و در کنارش خبر شهادتها با چاشنی گاز سیانور و خردل و انواع و اقسامش...و گرفتن جزایر مجنون و رسیدن مجدد به جاده اهواز خرمشهر. تازه استخدام شرکتی شده بودم و باید در نظم و انضباط، خودی نشان میدادم. در محوطه قدم می زدم که پیام حضرت امام از رادیو پخش شد و همه را به جبهه فرا خواند. چیزی برای از دست دادن نداشتم. شعار "چو ایران نباشد تن من مباد" به شعور تبدیل شده بود و باید مصداق عملی پیدا میکرد.
فرصتی برای کسب تکلیف و اجازه و برگه از روسا نبود، از همان محوطه شرکت مستقیم به سپاه رفتم و اعزام شدم.
نفس کشیدن در فضای بچههای جبهه چقدر آرامشبخش بود و دلگشا
و آنروز همه آمده بودند و هر کس را میخواستی میدیدی!
آن روزها با همه مردان و زنان بیادعا به انجام تکلیف گذشت و امروز هم باید به تکلیف و تدبیر بگذرد....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
@defae_moghadas
🍂
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
شهر حماسه
با نوای
حاج صادق آهنگران
#کلیپ
#نماهنگ
🔹 کانال خاطرات دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
@defae_moghadas
🍂
🍂دیدهبان
چشم لشکر بود ....
و جلوتر از هر رزمندهای
و گاه درست در
دل دشمن
حتی در کربلای پنج
🔹 سردار دلیر سپاه اسلام
حاج حمید تقی زاده
در حال رصد مواضع دشمن
برای اجرای مرحله دوم از
عملیات کربلای پنج
۲۲ دی ماه ۱۳۶۵
شلمچه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
با خودم یک کُلت و یک تفنگ «ژ سه» داشتم. با جوان راه افتادم. وارد نخلستانی شدیم. مسافت زیادی پیاده رفتیم. جوان جلو بود و من هم پشت سرش. کمی که جلوتر رفتیم، به جوان مشکوک شدم. گفتم: مرا داری کجا میبری؟ نکند میخواهی ببری بدهی دست عراقیها!
جوان از این حرفم جا خورد. گفت: نه جناب ناخدا! من جایی که بچهها هستند را بلد هستم. شما بیایید! من...
هنوز صحبتش تمام نشده بود که یک دیوار آجری قرمز رنگی جلو خودم دیدم. با دیوار حدود بیست متر فاصله داشتیم. یکدفعه دیدم یک دسته کله از پشت دیوار بالا آمدند! همه کلاهآهن عراقی سرشان بود. جا خوردم. ما را به رگبار بستند. تا کله عراقیها را دیدم، خودم را پشت تنه یکی از نخلها انداختم. چنان محکم خودم را زمین زدم که به زانوی شلوارم گل چسبید. دست جوان را گرفتم کنار کشیدم و گفتم: بیا اینجا پشت این نخل موضع بگیر و مواظب باش تیر نخوری.
عراقیها جایی را که ما بودیم، تیرباران کردند. من با «ژ سه» به آتش آنها پاسخ دادم. کنار ما یک نهر خشک بود. به جوان گفتم: داخل همین نهر دولادولا سی، چهل متر عقب برو، سپس به طرف عراقیها شروع کن به تیراندازی تا من به تو برسم.
حرفم به او برخورد. گفت: نه! اول تو برو!
گفتم: نه اول تو باید بروی!
حاضر نشد. با تحکم به او توپیدم: گفتم برو!
رفت عقب و تیراندازی کرد. از فرصت استفاده کردم و خودم را به جوان رساندم. کنارش خوابیدم. خشابم تمام شده بود.
#تکاوران_خرمشهر
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 سردار شهید محمدابراهیم موسی پسندی به مادرش گفته بود: «همین الان حضرت ولی عصر (عج) تشریف آورده بود در اتاقم و با هم صحبت کردیم. آقا مرا به عنوان سرباز اسلام بشارت شهادت دادند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂