🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۳۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 چشمم افتاد به یک دسته مرد که پالتوها و چکمه هایشان یک جور بود. چشمهای همهشان به اطراف میدوید. هیچ کدام حرف نمی زدند. به آنها نزدیک شدم و تک تکشان را نگاه کردم. بعد از کنارشان گذشتم. ناگهان به یاد چمدانم افتادم. به طرف نیمکت دویدم. چمدان دست نخورده سرجایش بود.
- مواظب چمدانت باش. دزد زیاد استها. موقع خواب هم بغل بگیر.
این را داداش عباس و خانم خانما چندبار موقع سوار شدن به اتوبوس به هم گفته بودند. تمام زندگی و دار و ندارم در آن بود. از همه مهمتر مدرک دیپلم طبیعی ام که با هزار خون و دل گرفته بودمش. به خاطر آن بود که داداش قاسم برایم پذیرش فرستاده بود. اگر تو دانشگاههای ایران بودی این همه مکافات نداشتی.
- چه کار کنم. ورود، کار حضرت فیل است.... دانشگاه ملی هم کلی ورودی میخواهد.
چمدانم را برداشتم و با چشمان سرگردان دوباره شروع کردم به متر کردن ایستگاه قطار. چند بار از کنار دسته مردها گذشتم. احساس کردم آنها هم مثل من به دنبال کسی میگردند. یکی از آنها به طرف اتاق اطلاعات رفت و از پشت پنجره چیزی پرسید و زودی برگشت. مثل کسی که تازه دو قرانی اش افتاده باشد دویدم طرف اتاق اطلاعات. چند متر مانده به اتاق سر جایم میخکوب شدم. یادم افتاده بود که زبان آلمانی نمیدانم. نیش خندی به اطلاعاتچی که خیلی جدی نگاهم میکرد زدم و زود برگشتم.
- عجب آدم.های خشک و سردی! چنان قیافهای میگیرند که انگار فقط خودشان آدم هستند. خوب است متفقین دمشان را چیدهاند و گرنه به خدا بندگی نمیکردند. حتما یارو از نازیهای زمان جنگ است. صدای موسیقی تندی به گوش رسید. برگشتم طرف صدا. از تو اتاق اطلاعات بود. با حرص پاتند کردم به طرف نیمکت. اگر در خانه بودم رادیو را تو حیاط پرت میکردم. موقعی که داش اسدالله خانه بود کسی حق رادیو گوش کردن نداشت. حتی وقتی بیرون بودم با احتیاط کامل پیچ رادیو را می چرخاندند. بیچاره ها ترس از این داشتند که به گوش من برسد. همیشه کسی بود که خبر ورود من را به خانم خانما و دخترهای خانه بدهد.
پیرمرد و پیرزنی چسبیده به هم رو نیمکت نشسته بودند. به آسمان نگاه کردم. رگههای ذغالی رنگی کم کم در حال پوشاندن آسمان ابری بودند. آخرین دقایق نمایش زشت و زیبای آن روز رسیده بود. زیر لب گفتم خدا کند قبل از افتادن پرده شب داداش قاسم را پیدا کنم. به یکی از ستونهای ایستگاه تكيه دادم. تنهایی و غربت تو وجودم چنگ انداخته بود. اولین بار بود که به یک کشور دیگر رفته بودم. همان طور که در فکر بودم چشمانم اطرافم را می پایید. دسته مردهای یک شکل آنجا بودند.
چقدر شبیه بزن بهادرهای ایران اند.
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که کسی صدایم زد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای حماسی
کاری از گنگره ملی شهدای زنجان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد ۱۰)
خاطرات علی مرادی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 پنجشنبهشبی بود که نسرین مرا به دفترش فراخواند. طبق معمول در خصوص تناقضات من با دیدگاههای سازمان با من صحبت کرد. تناقضات من در رابطه با تفاوت ادعای سازمان با عملکرد آنها در تشکیلات، موضوع زن و مرد و آزادیهای داخل تشکیلات و… موضوعاتی بودند که من همواره دچار مشکل میشدم و انتقاداتم را مطرح میکردم. اما مسئولین برای جلوگیری از انتشار انتقادات من و سرایت این سوالات به سایر اعضاء و طرح آن در نشست های عمومی همواره تلاش میکردند جداگانه با من بحث کنند. چون عملا بحثهای ما تقابل دو دیدگاه و ایدئولوژی بود که عمدتا آنها کم میآوردند. تفاوت دیدگاه مجاهدین و ادعای مسلمانی آنها و دیدگاه مارکسیسم.
اینکه میگویم آنها کم می آوردند نه بهخاطر اینکه ادعا کنم من خودم خیلی قوی و دست پر داشتم بلکه بخاطر تناقضات دیدگاهی که خود مجاهدین داشتند. بخاطر التقاط ایدئولوژی مارکسیست اسلامی و تناقض ادعا و عمل بود که توان و قدرت اجرا و عمل آنچه که ادعا میکنند را نداشتند و به همین دلیل کم می آوردند.
آن شب پنج شنبه من در اتاق نسرین بودم. پنجشنبه ها از حوالی عصر، کار و فعالیت تعطیل بود و افراد به استراحت و بازی و ورزش و برنامه های تفریحی و مشاهده فیلم سینمایی می پرداختند.
اما !!!!!
افراد متاهل و خانواده ها همه از همان عصر پنج شنبه بهمراه اعضای خانواده به منطقه اسکان (محل زندگی های موقتی تعطیلات) میرفتند و از پنجشنبه صبح با هم ارتباط برقرار میکردند و قرار مدار میگذاشتند و گاهی ارسال علائم عشقی و حیاتی در ملاء عام موجب تحریک و حسرت بهدلی افراد مجرد میشد.
متاهل ها پنج شنبه و جمعه را برای خوشگذرانی و زندگی خانوادگی به اسکان خود میرفتند و مجردها بار نگهبانی و کارهای اجرایی مانند نگهداری سلاح و مهمات، کارهای آشپزخانه و کارگری و گشت و ماموریت و…. را بر دوش داشتند. در این شرایط این اختلافات از تحمل عده ای خارج شده بود و برخی بطور علنی اعتراض میکردند.
آن شب پنجشنبه که من در دفتر مهوش سپهری (نسرین) بودم بهطور ناگهانی افسر اطلاعات و عملیات (برادر مسئول لشکر ۴۰) به نام جلیل بههمراه فرد معترض وارد اتاق نسرین شدند و چون حالت ورود مقداری سراسیمه بود نسرین را نیز دست پاچه کرد و پرسید چی شده؟؟
فرد معترض بدون ملاحظه گفت: خواهر نسرین الان بیش از یک ماه است من هر پنجشنبه نگهبان هستم، چه گناهی کردم که مجرد هستم. مرا این هفته به جای (س. ا) که رفته پیش زن و بچه اش نگهبان گذاشته اند من هم میخواستم امشب فیلم سینمایی نگاه کنم و استراحت کنم و …
در خلال این بحث و جدل بین جلیل و فرد معترض با نسرین متوجه شدم که اوضاع خیلی بحرانی است اما چیزی بروز نمیدهند.
تنشها و بحران ها به گونه ای بود که برخی افراد متاهل بچه های کوچک خود را پنجشنبه به داخل تشکیلات (یگانها) می آوردند. افراد مجرد و جوانانی که سالیان خانواده و مردم عادی را ندیده بودند بطور هیستریک و احساسات عجیب و غریب این بچه ها را از دست والدین خود میگرفتند و بغل میکردند و گاها با خود به این طرف و آنطرف میبردند. عطش کمبود عاطفه و حس نزدیکی دو جنس مخالف نه تنها از جنبه جنسی بلکه جنبه های احساسی و عاطفی که بیشتر یادآور اعضای خانواده خودشان بود بهطور مهار ناپذیری در تشکیلات نمود پیدا کرده بود و همه این مواردی که اشاره کردم با نیمه های پنهان آن یادآور بحرانی مهار ناپذیر در تشکیلات بود که منجر به طلاق اجباری و جدایی زنان از مردان ، اعزام و خارج کردن همه کودکان از عراق و صدور حکم کشتن احساس و عاطفه بود که ناگزیر با سس انقلاب ایدئولوژیک در بندهای مختلف به تشکیلات تزریق گردید.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد ..
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
در اولین روزهای پس از فتح خرمشهر پیکر ۲۵ تن از شهدای عملیات آزادسازی خرمشهر را به شیراز آورده بودند پس از اینکه جمعیت حزب الله بر اجساد مطهر این شهیدان نماز خواندند علمای شهر، مسئولیت تلقین شهدا را بر عهده گرفتند. هنگامیکه من به درون قبر یکی از این عزیزان رفتم و شروع به خواندن تلقین نمودم با صحنه ای بس عجیب و تکان دهنده مواجه شدم،
تا جائی.که تلقین را نیمه کاره رها کردم و از قبر بیرون آمدم، ماجرا از این قرار بود که هنگام قرائت نام مبارکه ائمه (ع) در تلقین، به محض اینکه به نام مبارک حضرت صاحب الزمان (عج) رسیدم، دیدم که شهید انگار زنده است،
چشمانش باز شد و لبخندی زد.
🔹 آیت الله حائری شیرازی
منبع:کتاب حدیث عشق
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 پنجاهوپنجم
رفتیم بیمارستان زردشت. حاج عباس سرخیلی، فرمانده تیپ زرهی اینجا بستریه.
احوالی ازش پرسیدیم و رفتیم بیمارستان مهر، حسین جلی اینجا بستری است.
حسین از دوستان خیلی صمیمی است.
توی راهرو دنبال اتاقش میگردم، روی درب یکی از اتاقها چندین دستنوشته چسبوندن،
"ورود ممنوع"
"ورود پرستار به تنهایی ممنوع" ووو.
تعجب کردم. توی این اتاق چی هست که اینقدر اخطار دادن؟
به ذهنم خطور کرد احتمالا حسین جلی زاده توی همین اتاقه، میدونم که خیلی شیطنت میکنه و احتمالا اینجا هم شلوغ بازی درآورده.
پرستار اجازه نمیده درب اتاق را باز کنم و میگه اینجا یه مجروح جنگی بستری هست که موجی شده و خیلی خطرناکه.
رفتم میز پرستاری و سراغ حسین را گرفتم، حدسم درسته، حسین توی اون اتاقه و ظاهرا چندین بار پرستارها را کتک زده و آزار داده.
به سرپرستار گفتم میخوام برم عیادتش، اجازه نداد و تاکید داره که خطرناکه ممکنه بهت آسیب برسونه.
بهش گفتم سرکارتون گذاشته، ما آبادانیها یکمی اهل شوخی و شیطنت هستیم.
باورش نمیشه، بهش اطمینان دادم هیچ خطری نداره و من میتونم کنترلش کنم.
زد زیر خنده و با اشاره به عصا و سر و وضعم گفت تو خودت یکیو میخواهی جمع و جورت کنه.
یه پرستار گردن کلفت را همراهم فرستاد توی اتاق، حسین نشسته و مادرش داره بهش کمپوت آلبالو میده.
روبوسی کردیم و کنارش نشستم، خیلی ژولیده است معلومه خیلی وقته حمام نرفته.
با نوک عصا محکم زدم روی سینه اش و بهش گفتم چرا اینقدر شلوغ کردی و پرستارها را ترسوندی، چرا حمام نرفتی ووو.
برگشتم میز پرستاری و از سرپرستار تقاضا کردم وسائل بدن تا حسین را ببرم حموم بدم.
اون پرستار گردن کلفت با تعجب بهش گفت که من و حسین چه جوری با هم صحبت کردیم و من با عصا زدمش و حسین چیزی نگفت.
: اینقدر که به این احترام میگذاره به مادرش هم نمیگذاره. هر چی ازش پرسید جواب داد، هر چی بهش گفت، نه نگفت، فکر کنم این فرمانده شون باشه.
بهشون گفتم که من فرمانده نیستم ولی دوستی های ما بچه های جبهه اینقدر عمیق و وسیع هست که از برادر هم بهم نزدیکتریم.
از اونجا رفتیم میدان ولیعصر که یه سری هم به محمد زهیری بزنیم، بیمارستان امام خمینی بستری است.
روز اول فروردین محمدرضا با زبون روزه همراه عده ایی از بچه ها سوار بر جیپی که تفنگ ۱۰۶ حمل میکرد، میروند گلزار.
همون دکل لعنتی تجمع مردم را میبینه و شروع به اجرای آتش میکنه.
در حال برگشتن هستن که یه گلوله توپ کنار ماشین اصابت میکنه و جیپ، چپ میشه و قبضه ۱۰۶ میفته روی محمد رضا.....
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 "توهم در نامهنگاری صدام"
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔹 در نامه مربوط به ۲۶ رمضان ۱۴۱۰ برابر با ۲۱ آوریل ۱۹۹۰ صدام حسین چنین آمده است:
بسمالله الرحمن الرحیم
جناب آقای علی خامنه ای
جناب آقای هاشمی رفسنجانی
از صدام بنده خدا .......
.....(متن نامه).....
والسلام علیکم
اللهم اشهد انی قد بلغت،[خدایا تو گواه باش که من ابلاغ کردم] والسلام علیکم.
نکته جالب در این نامه آن که صدام نامه خود را به سبک نامه پیامبر به خسرو پرویز آغاز میکند و در آخر هم از آیات قرآن و رسالت انبیاء متنی به عنوان اتمام حجت بیان نموده بود.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
#تاریخ_شفاهی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۳۴
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که کسی صدایم زد. مثل برق برگشتم. داداش قاسم خنده به لب در حالی که چند مرد دنبالش میدویدند به طرفم آمدند. دسته مردهای یک شکل، دارو دسته داداش قاسم بودند. شنیده بودم داداش قاسم عنوان قویترین مرد جنوب آلمان را یدک میکشد. ولی فکر نمیکردم دار و دستهای هم داشته باشد. ده، دوازده سال دوری باعث شده بود همدیگر را نشناسیم. بغلم زد و سر و صورتم را ماچ باران کرد. قلبم از شادی و هیجان نزدیک بود بترکد. خانه تجردی داداش قاسم آپارتمان زیر شیروانی یک خوابه بود. از پنجره اتاق خواب میشد ریلهای آهن و ناقوس کلیسای آن طرف خیابان را دید. آنجا هم خدا نخواسته بود من از مذهب دور بمانم. دیدن کلیسا از آن فاصله آرامش خاصی را در وجودم میریخت. به نماز می ایستادم و با خدا راز و نیاز میکردم.
- پس چرا چیزی نمی خوری؟ تو که میگفتی از تشنگی و گرسنگی نا نداری.
مانده بودم در جواب داداش قاسم چه بگویم. به عمرم لب به مشروبات آنچنانی و گوشت خوک و کالباس و سوسیس نزده بودم. رو صندلی راحتی جابه جا شدم و آهسته و اما محکم گفتم
- من از این چیزها نمیخورم ... داداش قاسم.
انگار که حرف نامربوطی زده باشم دار و دسته داداش قاسم خاموش شدند و زل زدند به صورتم که مثل چغندر قرمز شده بود.
داداش قاسم در یک چشم به هم زدن شیشه ها و ظرفهای غذا را از رو میز برداشت و به آشپزخانه کوچک آپارتمان برد.
- بگیر این را بخور برایت خوب است. رنگ سبز شربت داخل لیوان دوباره من را به شک انداخت. دودل لیوان را گرفتم و رومیز گذاشتم.
- آبجو نیست ... شربت سیب است ... از رنگش نمیفهمی؟!
در میان تکه هایی که دوستان داداش قاسم حواله ام میکردند لیوان پر از شربت سیب را سر کشیدم.
شب موقعی که همه رفتند؛ با داداش قاسم تا دم دمای صبح از خیلی چیزها حرف زدیم. از پدر و خانم خانما و داداش عباس و داداش عبدالله و فخری و صدیقه و محله مان و بچههای محل. حتی از مهدی پنج شای و قاسم گاوکش و مهدی موش برایش گفتم. چنان زل زده بود به چشم هایم که انگار تصویر آنها را از آن جا میدید.
- باید خیلی دلت تنگ شده باشی داداش قاسم.
- آره ... آره خیلی ... باور کن برای سنگفرش کوچه ها و خیابان هم دلم تنگ شده. هیچ جا وطن نمیشود. مطمئن هستم خیلی زود این را می فهمی، به خصوص با این طرز فکری که داری ...
- خیلی عوض شدی .... یک آدم دیگر شدی ... فکر میکردم با تحولات به اصطلاح فرهنگی ای که تو ایران در حال رشد است تو هم جلد عوض کرده باشی.
- نه، نه، خدا نکند من همان داش اسدالله مانده ام. با این تغییر که مذهبی تر هم شده ام.
- ولی تو اصلا عوض نشدی، تازه پیشرفت
هم کرده ای داداش قاسم.
دستی به سرش کشید و نفساش را با صدا بیرون داد و زل زد به گلهای ریز پتوی روی تخت.
- اینجا زندگی اینجوری است مذهب کاری با این کارها ندارد.
به پشت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. اما یک لحظه نمی توانستم سرجایم آرام بگیرم. انگار چیزی می گزیدم. نیشم میزد. قلبم درد گرفته بود. میدانستم تمام دردهایم از حرفهای داداش قاسم بود. صدایش جوری بود که دلم سوخت باید چیزی میگفتم. کاری میکردم. نباید با همین چند تا کلمه و جمله سر و ته قضیه به آن مهمی هم می آمد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ
"سلام امام رضا"(ع)
°°°°°
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی زِ گناهم بده
ای حرمت ملجا درماندگان
دور مران از درو راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده
°°°°°
میلاد شمس الشموس،
خسرو اقلیم طوس،
شاه انیس النفوس،
بر شما تبریک و تهنیت باد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#امام_رضا
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد ۱۱)
خاطرات علی مرادی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 بحران لاعلاج مسائل جنسی، تجرد و تاهل و موضوع زن چنان بساط تشکیلات را در هم پیچیده بود که تمام توان فرماندهان را به این موضوع معطوف کرده بود. مشکلات داخل تشکیلات نه بلوغ ایدئولوژیک بلکه فوران فشارهای جنسی و عاطفی بود که در رفتار و کردار نیروها موج میزد و به بهانه های مختلف گریبان فرماندهان و مسئولین تشکیلات را میگرفت.
مسعود و مریم و شورای تصمیم گیرنده که سالها ادعای بلوغ ایدئولوژیک سازمان و پرچمداری مبارزه را با تمام الفاظ دهن پرکن در شیپور کرده بودند در مواجهه با این بحران نمیتوانستند مشکلات را آنطور که هست عنوان کنند، مثلا اعلام کنند که مردان ما زن و زنان مجرد شوهر میخواهند. از طرفی عدم تعادل آماری بین زن و مرد وجود داشت. یعنی اینکه تعداد زنان مجرد به اندازه ای نبود که تقریبا اکثر مردان مجرد بتوانند ازدواج کنند. همچنین میزان وابستگی زوج های متاهل به اندازهای بود که کنترل و فرمان هدایت را از دست سران تشکیلات گرفته بود. لذا سازمان مجاهدین ناگزیر به تصمیم طلاق اجباری گرفت.
طلاق اجباری با همین نام مقداری غیر قابل توجیه بود و لذا ناگزیر شدند آنرا با سس “انقلاب ایدئولوژیک” اعلام بیرونی و به خورد نیروهای خودی بدهند.
مسعود رجوی در نشستی با برخی از بقول خودشان “برادران مسئول” گفته بود اگر در داخل سازمان زن به اندازه کافی داشتیم که من بتوانم برادران را زن بدهم انقلاب ایدئولوژیک بر ما حرام بود.
این موضوع پیچیدگی ها و نقاط کور و غیر قابل توجیهی نیز داشت، مثلا طلاق مریم عضدانلو از مهدی ابریشمچی و ازدواجش با مسعود با آن جشن ازدواج پرطمطراق از یک طرف و دستور طلاق اجباری برای همه زنان و مردان متاهل یک موضوع پیچیده ای بود که بمب تناقض در تشکیلات مجاهدین ایجاد کرده بود.
من بعنوان عضو مارکسیست و رزمنده ساده به اصطلاح ارتش آزادیبخش به این تشکیلات پیوسته بودم و در این خصوص در قرارداد اولیه پیوستن بطور مکتوب نوشته و به مهدی ابریشمچی تحویل داده بودم و از قضا همان قرارداد بعد از جدایی توسط سازمان بعنوان ننگ نامه من و البته برای من مایه سربلندی و صداقت که هیچگاه ایدئولوژیک عضو فرقه تروریستی رجوی نبودم، در سایت ایران افشاگر علیه من مورد سوء استفاده قرار گرفت.
بحث طلاق اجباری رسما در داخل تشکیلات ابلاغ شد، قرار بود نشست های ۵ روزه رجوی برای توجیه طلاق شروع شود.
من با تمام قد و قواره مثل بمبی در حال انفجار چند روز بود که این خبر را شنیده بودم و در شدید ترین بحران های روحی و تناقض لاینحل بودم. اینکه چطور موضوع انقلاب ایدئولوژیک را در وجودم بپذیرم؟
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد ..
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
«شوخ طبعیها»
•┈••✾✾••┈•
🔹 خدا نکند کسی ولو از سر ناچاری و اضطرار دو مرتبه پشت سر هم مرخصی ميرفت. مگر بچهها ولش می کردند. وقتی پایش می رسد به گردان هر کسی چیزی بارش می کرد.
مثلا از او سوال میكردند: «فلانی پیدات نیست کجایی؟»
دیگری به طعنه جواب می داد: «تو خط تهران - اندیمشک کار می کنه» و گاهی هم می گفتند: «مرخصی آمدی جبهه؟»
🔹 حرفها كشيده شد به اينكه ما شهيد بشوم چه میشود. مثلا يكی كه روزه قضا بر گردنش بود میگفت: «مگه شما همت كنید وگرنه من اينقدر پول ندارم كسی را اجير كنم»
خلاصه شوخی و جدی قاطی شده بود تا اينكه معاون گردان هم به حرف آمد و گفت: «من اگر شهيد شدم فقط غصه ۳۵ روز مرخصيم را میخورم كه نرفتم...»
هنوز كلامش به آخر نرسيده بود كه يكی پريد وسط و گفت: «قربان دستت بنويس بدهند به من!»
🔹هميشه خدا توی تداركات خدمت میكرد. كمی هم گوش هايش سنگين بود. منتظر بود تا كسی درخواستی داشته باشد، فورا برايش تهيه میكرد.
يك روز عصر، كه از سنگر تداركات میآمديم، عراقیها شروع كردن به ريختن آتش روی سر ما. من خودم را سريع انداختم روی زمين و رساندم به گودالی. در همين لحظه ديدم كه حاجی هنوز سيخ سيخ راه میرود. فرياد زدم: «حاجی سنگر بگير!» اما او دستش را پشت گوشش گرفت و گفت: «چی؟ سنگك؟» من دوباره فرياد زدم: «سنگك چيه، سنگر، سنگر بگير...!!»
سوت خمپارهای دیگر آمد ولی هنوز میگفت: «ها...؟ سنگك؟»
زدم زير خنده. حاجی هميشه همينطور بود. از همه كلمات فقط خوردنیهايش را میفهميد.
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 "مسجد فاو"
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔹 پس از فتح فاو توسط رزمندگان اسلام، پرچم مبارك يا ثامن الائمه (كه مدتها بود بر فراز گنبد امام رضا عليه السلام در مشهد مقدس، در اهتزاز بود) به دست فرمانده لشكر ۲۵ كربلا بر بالای مناره مسجد فاو نصب شد.
▪︎▪︎▪︎
چند روز پس از پيروزی ايران در عمليات والفجر ۸ هواپیماهای عراق، اعلاميه های فراوانی بر سر رزمندگان فرو می ريزند كه در آن نوشته شده بود: «اينجا زمين غضبی است. نماز خواندن در اينجا حرام است... و نماز شما باطل است.»
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
#تاریخ_شفاهی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 پنجاهوششم
بولوار کشاورز را خیلی دوست دارم، خاطرات زیادی برام زنده میکنه.
خاطراتی که با صالح سعیدی و مرتضی چمن پرداز و حسین یازع ووو توی این بلوار دارم خیلی زیاده.
سال ۶۰ که منافقین به ساختمون بسیج حمله کردن، خیابان فلسطین، من اینجا بودم و شاهد خیانت منافقین.
گفتگوها، جروبحث ها، پیاده روی ها، سینما رفتن ها وووو.
حالا صالح شهید شده، حسین اسیر شده، خبری از مرتضی ندارم...
به بچه ها پیشنهاد کردم یکمی توی بلوار بنشینیم.
بوی خوش همبرگر به مشامم رسید.
آخ آخ، از گرسنگی دارم میمیرم. یه ساندویچی همونجا هست، کنار بیمارستان ساسان.
مثل قحطی زدگان آفریقا هستم، دلم میخواد همه چی بخورم، یه مغز و یه همبر سفارش دادم با یه نوشابه سیاه.
میگن آدم گرسنه ایمان نداره، ولی من فکر میکنم آدم گرسنه عقل نداره.
در اون لحظات عقلم کار نمیکرد که معده ام ترکش خورده و بتازگی جراحی شده، مدتهاست غذا نخوردم و باید خیلی آروم آروم غذا خوردن را شروع کنم، دوتا ساندویچ، اونهم غذاهای سنگینی مثل مغز و همبرگر، تازه با نوشابه!!! یعنی آخرِ بی عقلی.
با حرص و ولع دوتا ساندویچ را قورت دادم و نوشابه را هم پشتش خالی کردم تو شکم صاحب مرده، در یه چشم بهم زدن معده ام ورم کرد و شروع به درد.
درد گرفت و گرفت بهحدی که روی نیمکتِ بلوار ولو شدم و معده ام را میمالم.
از بیمارستان یه شیشه شربت دیژل آوردم، دوسه تا سرشیشه خوردم یکمی آروم شدم.
رفتیم سراغ محمد زهیری.
بنده خدا وضعیتش خیلی بده.
از ستون فقراتش عکسبرداری کردن.
عکسهاش را نگاه کردم، ستون فقرات مثل کمون خم شده.
چند پزشکِ متخصص مراقبش هستن. بعد از شور و مشورت زیاد، نظرشون این شده که حداقل یکماه باید تحت نظر باشه تا حالِ عمومیش بهتر بشه، بعد باید طی چندین عمل جراحی سخت، گوشه های ستون مهره اش را از گردن تا لگن سوراخ کنند و دوتا مفتول عبور بدهند و با این وسیله ستون مهره ها را صاف کنند.
این مفتولها باید چندین سال توی بدنش باشند. بخیال خودم رفته بودم به محمد روحیه بدم و احوالش را بپرسم، ماشاءالله کوه روحیه و استقامته. با وجود اینهمه آسیبها و آسیب شدیدی که چند ماه پیش تو عملیات عاشورای ۲ بهش وارد شده و نزدیک بود شهید و مفقود بشه، لبخند از لبش دور نمیشه.
با دیدن لبخندهای محمد روحیه تازه ای گرفتم.
بعد از ملاقات و سرکشی به دوستان بهسمت کرج حرکت کردیم.
تا رسیدن به کرج، دو سه مرتبه دیگه مهدی شیرین کاری کرد، یه بارش خیلی وحشتناک بود نزدیک بود توی جوی آب سرنگون بشم.
وارد ویلا شدیم. یه ویلای مصادره ای با حیاطی بزرگ که در گوشه سمت چپش یه استخر کوچولو داره و درختان میوه و یه ساختمان مدور.
عده زیادی از همسایه های قدیمی و بروبچه های جبهه جهت حضور در مراسم چهلمین روز شهادت محمود یازع به کرج اومدن.
چندتا از بچه ها با همسرانشون هستن.
وقتی وارد محوطه ویلا شدیم همگی اومدن توی ایوان. از ایوان تا درب حیاط حدود ۱۰۰ متر و با خیابونی ریگی.
همینجوری که عصا میزنم و جلو میرم، تعدادی از خانمها اشک میریزن، آخه سالها بود که مرا همراهِ برادران شون دیدن.
همراه با عبدالامیر یازع، عباس کمالی پور، حبیب محسنی، حسین یازع، محمود یازع وووو یه جورایی یادآور عده ی زیادی از شهدا و اسرا هستم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
▪︎ وقتی سبکی را به آقای معلمی میدادم، او چنان ماهرانه اشعار روانی روی آن ها میگذاشت که گویی از ازل این شعر برای این آهنگ سروده شده است. این ها چیزی نبود جز لطف الهی.
در آن روزها که مغازه دار کرکره مغازهاش را پایین کشیده و به جبههها آمده بود، کشاورز داسش را زمین گذاشته و آمده بود، ما نمیتوانستیم واژه های دیوان حافظ را در نوحه هایمان به کار ببریم. ما باید با زبان مردم حرف میزدیم و این هنر آسمانی آقای معلمی بود.
🔹 حاج صادق آهنگران
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۳۵
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 - داداش قاسم! به ات برنخورد، امیدوارم دلخور نشوی، منظوری ندارم، نه خیال کنی میخواهم شما را نصحیت کنم، ولی به نظر من شما راهتان را عوضی رفته اید. یعنی جو اینجا باعث شده شما راه را اشتباه بروید. شما ورزشکار هستید این چیزهایی که میخورید تأثیر منفی روی روح و روانتان میگذارد. شما را از شخصیتی که دارید بیرون میکند.
اسلام با دلیل و منطق خوردن مشروبات آنچنانی را حرام کرده.
دادش قاسم بی آن که حرفی بزند از جا بلند شد و تو اتاق شروع به قدم زدن کرد.
- آره تو راست میگویی همین آشغالها است که آدم را بیهویت میکند ولی چه کار میشود کرد؟ ... آدم آلوده شان میشود.
- چه حرفی؟ چه میگویی؟ میخوای بگویی اراده کنار گذاشتنشان را نداری؟! من هر چیزی را بخواهم به راحتی کنار میگذارم.
- من را دست کم گرفتی؟
- نه نه به جان داداش زود نتیجه نگیرید. من فقط خواستم ....
نتوانستم حرفم را ادامه بدهم. تند رفته بودم. باید کم کم حرف هایم را میزدم. این هم از جوانی ام بود.
داداش قاسم انگار که رودست خورده باشد ویران شده باشد؛ رو تختش افتاد و بی حرف در خود فرو رفت. از آن شب به بعد حرفهایمان شد؛ اسلام و دین محمد(ص) و خواندن کتاب او. داداش قاسم یکهو عوض شده بود. دوستانش با ناباوری نگاهش میکردند. مانده بودند من چه وردی بیخ گوش قوی ترین مرد جنوب آلمان خوانده ام که آن قدر تغییر کرده است. کاری نداشتم دیگران چه فکر میکنند نرم نرمک و سربه پایین کار خودم را می کردم. آخر تو بچه محصل چه از اسلام میدانی؟ چه قدر می شناسیاش؟ یک قطره از آن دریای عظیم را .... با همین یک قطره هم میشود چشم ها را شست و بیدارشان کرد. از همان دوران دبیرستان افتادم توی این راه. مذهبهای دیگر را هم مطالعه کردم. توی همه شان یک چیزی کم بود. هیچ کدام حرف آخر را نزده بودند. رسالت هیچ کدامشان تمام نشده بود. فهمیدم نباید از این شاخه به آن شاخه پرید. جواب همه سوالها را اسلام با دلیل و منطق روشن داده. چسبیدم به اسلام. همان دم آرامش و پاکی هم همراهش آمد. قبل از آن که درس را شروع کنم اولین کارم تأسیس انجمن اسلامی دانشجویان گیسن بود. هیچ کس قبلا آن کار را نکرده بود. بی هیچ درنگی شروع به فعالیت کردم. دردم، بی قید و شرط و بی گذشت میخواستم تا آخر بمانم. میدانستم در جست وجوی چه چیزی ام. آنجا یا جای دیگر هرگز دست بردار نبودم. حتی اگر تمام مذهبیهای شهر گیسن در برابرم علم میشدند. طول پرشی را که برای رسیدن به هدفم لازم بود درست اندازه گرفته بودم. اولین فکرم بعد از تأسیس انجمن اسلامی دانشجویان شهر گیسن، برقرار کردن رابطه با انجمنهای اسلامی دانشجویان کانادا آمریکا بود.
به یاد ندارم چه وقت از سال بود. وسط گرمای تابستان بود یا سرمای زمستان. بدون زغال سنگ با آن حال بیقرارم با همه جا نامه نگاری میکردم. میخواستم هر چه زودتر انجمن به سر و سامانی برسد. کار ساده ای نبود. خیلی وقتها از بچه هایی که برای جلسه قرآن خوانی و بحث به آپارتمانم میآمدند کمک میگرفتم. تا رسیدن جواب از انجمنهای کانادا و آمریکا من همچنان با اشتیاق کار روزانه انجمن را دنبال میکردم. کاری که بعضی از روزها تا ده شب ادامه داشت. با وجودی که بخشی از روز را هم به سرند کردن خاک برای گرفتن ساعتی سه مارک میگذراندم؛ هیچ وقت احساس خستگی نمیکردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اقتدای رزمندگان
دفاع مقدس
به محسن رضایی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #مستند
#نماهنگ #زیر_خاکی
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد ۱۲)
خاطرات علی مرادی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 من با تمام قد و قواره مثل بمبی در حال انفجار آن چند روز بودم که این خبر [طلاق اجباری] را شنیده بودم و در شدید ترین بحران های روحی و تناقض لاینحل. اینکه چطور موضوع انقلاب ایدئولوژیک را در وجودم بپذیرم؟ من که با مجاهدین هم ایدئولوژی نیستم! چه چیزی را طلاق بدهم؟ من که اینجا زن ندارم! آیا این کار با معیارهای دیدگاهی خودم چه سنخیتی دارد و…. و هزار اما و اگر حل ناشده در ذهنم و تمام وجودم نارنجکی را میماند که ضامن آنرا کشیده باشی و آماده پرتاب باشد و ملاحظاتی دیگر از جمله اینکه من قبل از اسارت در جنگ و پیوستن به این تشکیلات متاهل بودم و هنوز به این موضوع فکر میکردم و در ذهنم تعیین تکلیف قطعی نشده بود.
همچنین تعدادی دیگر شبیه من در تشکیلات مجاهدین بودند که ایدئولوژی مجاهدین را قبول نداشتند و بعنوان رزمنده ساده در آنجا حضور داشتند و من به این فکر بودم که تکلیف من و آنها چه میشود و چگونه میتوانم با بقیه افرادی که مشابه من ایدئولوژی مجاهدین را قبول ندارند در مقابل این تناقض و چالش بزرگ هماهنگ باشم، چون میدانستم چرخ بزرگ تغییرات در داخل تشکیلات مجاهدین ممکن است مرا نیز در کام خود فرو برد.
من در آنموقع در لشکر ۴۰ به فرماندهی مهوش سپهری (نسرین) بودم . در ساعات ۴ تا ۵ عصر روزی که فردا یا پس فردایش قراربود نشست های رجوی شروع شود ، نسرین مرا صدا زد و در دفتر کارش با من نشست گذاشت. نسرین طبق عادت همیشه نشست ها را با مقداری شوخی و طنز و تلطیف فضا آغاز میکرد و بتدریج که موتورش داغ میشد روی دنده عصبانی میرفت و آستین ها را بالا میزد و در نهایت از بیان فحش و ناسزا و حتی لات بازی هیچ ابایی نداشت. البته در مقابل من تا کنون وارد این فاز نشده بود و کل تشکیلات و مسئولین مقداری مراعات مرا میکردند و آنهم بعلت ارتباط من با سازمان چریک های فدایی (پیرو برنامه هویت ) به رهبری مهدی سامع عضو شورای ملی مقاومت بود. شاید تنها عضو غیر مجاهدین بودم که بعنوان عضو مارکسیست مرا بهرسمیت میشناختند و در برخورد با من مقداری دست به عصا بودند که آنهم بخاطر انعکاسات بیرونی آن بود.
خیلی بیراهه نروم، خلاصه نسرین تند و تیز و روشن داستان انقلاب ایدئولوژیک و طلاق را کوتاه و مختصر و مفید برای من توضیح داد و گفت از فردا یا پس فردا نشست ها شروع می شود و من میتوانم بعنوان عضو ناظر در این نشست ها شرکت کنم. این نشست و گفتگو بین من و نسرین شروع داستان عمیق انقلاب ایدئولوژیک بود. هنوز نه من و نه نسرین عمق و ادامه آن را نمیدانستیم.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد ..
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 امدادگری در مساجد
نرگس بندری زاده
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 عراقیها در آن سمت دروازهای شهر توپخانه ها را آورده بودند. جنگ خیلی قبل از اینکه رسانه های جمعی اعلام کنند شروع شده بود! قبل از آن مردم خرمشهر جنگ را احساس کردند. برادران در منطقه مرزی مبارزه میکردند.
۳۱ شهریورماه بود که عراق حمله خود را به شهر آغاز کرد. آن روز در خانه بودیم و استراحت میکردیم. ساعت ۵ عصر بود که رادیو اعلام کرد نیاز به امدادگر هست. من و خواهرم فاطمه به استادیوم رفتیم و آنجا منتظر ماندیم تا فرمانده سپاه بیاید و کارها را به ما محول کند.
ما نزدیک خط مرزی بودیم... به همین دلیل منطقه مورد اصابت گلوله های خمپاره قرار میگرفت. بلافاصله ما را به مسجد امام جعفر صادق (ع) منتقل کردند و برای ما سلاح آوردند تا بین مردم توزیع کنیم. من و خواهران تا صبح نگهبانی دادیم. از طریق رادیو به مردم اعلام کردند که هرکس میخواهد بجنگند به مسجد بیاید. تمام شهر آمده بودند. ما شناسنامه های اینها را میگرفتیم و به آنها سلاح میدادیم. سلاحها خیلی کم بود. به آنها میگفتیم سپاه، سلاح کم دارد. در این بین برادران و مردم به ما میگفتند سلاحهای خودتان را به ما بدهید... شما که نمی توانید کاری انجام دهید. ولی ما اجازه نداشتیم سلاحهای خودمان را بدهیم. در این حین چند ماشین آمدند و گفتند که باید به گلزار شهدا برویم. برادر محمد آهنگ پور سراسیمه آمد و گفت چند تا از خواهران حاضر شوند که به خط برویم. ما در جریان پادگان که بچه ها برای آوردن مهمات به آنجا رفته بودند نبودیم. در این فاصله ما در مقر ماندیم و مهمات را برای بردن به خط و تدارک جبهه آماده میکردیم یا برای سرکشی به مسجد جامع میرفتیم. من وقتی برای اولین بار وارد جنگ شدم برایم خیلی ترسناک بود. تمام اتفاقات برایم تازگی داشت. همه فرشهای مسجد جامع را برداشته بودند. گوشه ای از مسجد برادرانی با سر و دستهای پانسمان شده در حال نماز بودند. ابتدای جنگ بیشتر فعالیتها و امدادگری های خطوط مرزی از درون همین مساجد انجام میشد. مسجد گاهی بعد نظامی بودنش بیشتر نمود پیدا می کرد.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب شهر من در امان نیست
#خواهران_رزمنده
#خرمشهر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂