🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 پنجاهوپنجم
رفتیم بیمارستان زردشت. حاج عباس سرخیلی، فرمانده تیپ زرهی اینجا بستریه.
احوالی ازش پرسیدیم و رفتیم بیمارستان مهر، حسین جلی اینجا بستری است.
حسین از دوستان خیلی صمیمی است.
توی راهرو دنبال اتاقش میگردم، روی درب یکی از اتاقها چندین دستنوشته چسبوندن،
"ورود ممنوع"
"ورود پرستار به تنهایی ممنوع" ووو.
تعجب کردم. توی این اتاق چی هست که اینقدر اخطار دادن؟
به ذهنم خطور کرد احتمالا حسین جلی زاده توی همین اتاقه، میدونم که خیلی شیطنت میکنه و احتمالا اینجا هم شلوغ بازی درآورده.
پرستار اجازه نمیده درب اتاق را باز کنم و میگه اینجا یه مجروح جنگی بستری هست که موجی شده و خیلی خطرناکه.
رفتم میز پرستاری و سراغ حسین را گرفتم، حدسم درسته، حسین توی اون اتاقه و ظاهرا چندین بار پرستارها را کتک زده و آزار داده.
به سرپرستار گفتم میخوام برم عیادتش، اجازه نداد و تاکید داره که خطرناکه ممکنه بهت آسیب برسونه.
بهش گفتم سرکارتون گذاشته، ما آبادانیها یکمی اهل شوخی و شیطنت هستیم.
باورش نمیشه، بهش اطمینان دادم هیچ خطری نداره و من میتونم کنترلش کنم.
زد زیر خنده و با اشاره به عصا و سر و وضعم گفت تو خودت یکیو میخواهی جمع و جورت کنه.
یه پرستار گردن کلفت را همراهم فرستاد توی اتاق، حسین نشسته و مادرش داره بهش کمپوت آلبالو میده.
روبوسی کردیم و کنارش نشستم، خیلی ژولیده است معلومه خیلی وقته حمام نرفته.
با نوک عصا محکم زدم روی سینه اش و بهش گفتم چرا اینقدر شلوغ کردی و پرستارها را ترسوندی، چرا حمام نرفتی ووو.
برگشتم میز پرستاری و از سرپرستار تقاضا کردم وسائل بدن تا حسین را ببرم حموم بدم.
اون پرستار گردن کلفت با تعجب بهش گفت که من و حسین چه جوری با هم صحبت کردیم و من با عصا زدمش و حسین چیزی نگفت.
: اینقدر که به این احترام میگذاره به مادرش هم نمیگذاره. هر چی ازش پرسید جواب داد، هر چی بهش گفت، نه نگفت، فکر کنم این فرمانده شون باشه.
بهشون گفتم که من فرمانده نیستم ولی دوستی های ما بچه های جبهه اینقدر عمیق و وسیع هست که از برادر هم بهم نزدیکتریم.
از اونجا رفتیم میدان ولیعصر که یه سری هم به محمد زهیری بزنیم، بیمارستان امام خمینی بستری است.
روز اول فروردین محمدرضا با زبون روزه همراه عده ایی از بچه ها سوار بر جیپی که تفنگ ۱۰۶ حمل میکرد، میروند گلزار.
همون دکل لعنتی تجمع مردم را میبینه و شروع به اجرای آتش میکنه.
در حال برگشتن هستن که یه گلوله توپ کنار ماشین اصابت میکنه و جیپ، چپ میشه و قبضه ۱۰۶ میفته روی محمد رضا.....
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 "توهم در نامهنگاری صدام"
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔹 در نامه مربوط به ۲۶ رمضان ۱۴۱۰ برابر با ۲۱ آوریل ۱۹۹۰ صدام حسین چنین آمده است:
بسمالله الرحمن الرحیم
جناب آقای علی خامنه ای
جناب آقای هاشمی رفسنجانی
از صدام بنده خدا .......
.....(متن نامه).....
والسلام علیکم
اللهم اشهد انی قد بلغت،[خدایا تو گواه باش که من ابلاغ کردم] والسلام علیکم.
نکته جالب در این نامه آن که صدام نامه خود را به سبک نامه پیامبر به خسرو پرویز آغاز میکند و در آخر هم از آیات قرآن و رسالت انبیاء متنی به عنوان اتمام حجت بیان نموده بود.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
#تاریخ_شفاهی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۳۴
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که کسی صدایم زد. مثل برق برگشتم. داداش قاسم خنده به لب در حالی که چند مرد دنبالش میدویدند به طرفم آمدند. دسته مردهای یک شکل، دارو دسته داداش قاسم بودند. شنیده بودم داداش قاسم عنوان قویترین مرد جنوب آلمان را یدک میکشد. ولی فکر نمیکردم دار و دستهای هم داشته باشد. ده، دوازده سال دوری باعث شده بود همدیگر را نشناسیم. بغلم زد و سر و صورتم را ماچ باران کرد. قلبم از شادی و هیجان نزدیک بود بترکد. خانه تجردی داداش قاسم آپارتمان زیر شیروانی یک خوابه بود. از پنجره اتاق خواب میشد ریلهای آهن و ناقوس کلیسای آن طرف خیابان را دید. آنجا هم خدا نخواسته بود من از مذهب دور بمانم. دیدن کلیسا از آن فاصله آرامش خاصی را در وجودم میریخت. به نماز می ایستادم و با خدا راز و نیاز میکردم.
- پس چرا چیزی نمی خوری؟ تو که میگفتی از تشنگی و گرسنگی نا نداری.
مانده بودم در جواب داداش قاسم چه بگویم. به عمرم لب به مشروبات آنچنانی و گوشت خوک و کالباس و سوسیس نزده بودم. رو صندلی راحتی جابه جا شدم و آهسته و اما محکم گفتم
- من از این چیزها نمیخورم ... داداش قاسم.
انگار که حرف نامربوطی زده باشم دار و دسته داداش قاسم خاموش شدند و زل زدند به صورتم که مثل چغندر قرمز شده بود.
داداش قاسم در یک چشم به هم زدن شیشه ها و ظرفهای غذا را از رو میز برداشت و به آشپزخانه کوچک آپارتمان برد.
- بگیر این را بخور برایت خوب است. رنگ سبز شربت داخل لیوان دوباره من را به شک انداخت. دودل لیوان را گرفتم و رومیز گذاشتم.
- آبجو نیست ... شربت سیب است ... از رنگش نمیفهمی؟!
در میان تکه هایی که دوستان داداش قاسم حواله ام میکردند لیوان پر از شربت سیب را سر کشیدم.
شب موقعی که همه رفتند؛ با داداش قاسم تا دم دمای صبح از خیلی چیزها حرف زدیم. از پدر و خانم خانما و داداش عباس و داداش عبدالله و فخری و صدیقه و محله مان و بچههای محل. حتی از مهدی پنج شای و قاسم گاوکش و مهدی موش برایش گفتم. چنان زل زده بود به چشم هایم که انگار تصویر آنها را از آن جا میدید.
- باید خیلی دلت تنگ شده باشی داداش قاسم.
- آره ... آره خیلی ... باور کن برای سنگفرش کوچه ها و خیابان هم دلم تنگ شده. هیچ جا وطن نمیشود. مطمئن هستم خیلی زود این را می فهمی، به خصوص با این طرز فکری که داری ...
- خیلی عوض شدی .... یک آدم دیگر شدی ... فکر میکردم با تحولات به اصطلاح فرهنگی ای که تو ایران در حال رشد است تو هم جلد عوض کرده باشی.
- نه، نه، خدا نکند من همان داش اسدالله مانده ام. با این تغییر که مذهبی تر هم شده ام.
- ولی تو اصلا عوض نشدی، تازه پیشرفت
هم کرده ای داداش قاسم.
دستی به سرش کشید و نفساش را با صدا بیرون داد و زل زد به گلهای ریز پتوی روی تخت.
- اینجا زندگی اینجوری است مذهب کاری با این کارها ندارد.
به پشت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. اما یک لحظه نمی توانستم سرجایم آرام بگیرم. انگار چیزی می گزیدم. نیشم میزد. قلبم درد گرفته بود. میدانستم تمام دردهایم از حرفهای داداش قاسم بود. صدایش جوری بود که دلم سوخت باید چیزی میگفتم. کاری میکردم. نباید با همین چند تا کلمه و جمله سر و ته قضیه به آن مهمی هم می آمد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ
"سلام امام رضا"(ع)
°°°°°
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی زِ گناهم بده
ای حرمت ملجا درماندگان
دور مران از درو راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده
°°°°°
میلاد شمس الشموس،
خسرو اقلیم طوس،
شاه انیس النفوس،
بر شما تبریک و تهنیت باد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#امام_رضا
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد ۱۱)
خاطرات علی مرادی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 بحران لاعلاج مسائل جنسی، تجرد و تاهل و موضوع زن چنان بساط تشکیلات را در هم پیچیده بود که تمام توان فرماندهان را به این موضوع معطوف کرده بود. مشکلات داخل تشکیلات نه بلوغ ایدئولوژیک بلکه فوران فشارهای جنسی و عاطفی بود که در رفتار و کردار نیروها موج میزد و به بهانه های مختلف گریبان فرماندهان و مسئولین تشکیلات را میگرفت.
مسعود و مریم و شورای تصمیم گیرنده که سالها ادعای بلوغ ایدئولوژیک سازمان و پرچمداری مبارزه را با تمام الفاظ دهن پرکن در شیپور کرده بودند در مواجهه با این بحران نمیتوانستند مشکلات را آنطور که هست عنوان کنند، مثلا اعلام کنند که مردان ما زن و زنان مجرد شوهر میخواهند. از طرفی عدم تعادل آماری بین زن و مرد وجود داشت. یعنی اینکه تعداد زنان مجرد به اندازه ای نبود که تقریبا اکثر مردان مجرد بتوانند ازدواج کنند. همچنین میزان وابستگی زوج های متاهل به اندازهای بود که کنترل و فرمان هدایت را از دست سران تشکیلات گرفته بود. لذا سازمان مجاهدین ناگزیر به تصمیم طلاق اجباری گرفت.
طلاق اجباری با همین نام مقداری غیر قابل توجیه بود و لذا ناگزیر شدند آنرا با سس “انقلاب ایدئولوژیک” اعلام بیرونی و به خورد نیروهای خودی بدهند.
مسعود رجوی در نشستی با برخی از بقول خودشان “برادران مسئول” گفته بود اگر در داخل سازمان زن به اندازه کافی داشتیم که من بتوانم برادران را زن بدهم انقلاب ایدئولوژیک بر ما حرام بود.
این موضوع پیچیدگی ها و نقاط کور و غیر قابل توجیهی نیز داشت، مثلا طلاق مریم عضدانلو از مهدی ابریشمچی و ازدواجش با مسعود با آن جشن ازدواج پرطمطراق از یک طرف و دستور طلاق اجباری برای همه زنان و مردان متاهل یک موضوع پیچیده ای بود که بمب تناقض در تشکیلات مجاهدین ایجاد کرده بود.
من بعنوان عضو مارکسیست و رزمنده ساده به اصطلاح ارتش آزادیبخش به این تشکیلات پیوسته بودم و در این خصوص در قرارداد اولیه پیوستن بطور مکتوب نوشته و به مهدی ابریشمچی تحویل داده بودم و از قضا همان قرارداد بعد از جدایی توسط سازمان بعنوان ننگ نامه من و البته برای من مایه سربلندی و صداقت که هیچگاه ایدئولوژیک عضو فرقه تروریستی رجوی نبودم، در سایت ایران افشاگر علیه من مورد سوء استفاده قرار گرفت.
بحث طلاق اجباری رسما در داخل تشکیلات ابلاغ شد، قرار بود نشست های ۵ روزه رجوی برای توجیه طلاق شروع شود.
من با تمام قد و قواره مثل بمبی در حال انفجار چند روز بود که این خبر را شنیده بودم و در شدید ترین بحران های روحی و تناقض لاینحل بودم. اینکه چطور موضوع انقلاب ایدئولوژیک را در وجودم بپذیرم؟
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد ..
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
«شوخ طبعیها»
•┈••✾✾••┈•
🔹 خدا نکند کسی ولو از سر ناچاری و اضطرار دو مرتبه پشت سر هم مرخصی ميرفت. مگر بچهها ولش می کردند. وقتی پایش می رسد به گردان هر کسی چیزی بارش می کرد.
مثلا از او سوال میكردند: «فلانی پیدات نیست کجایی؟»
دیگری به طعنه جواب می داد: «تو خط تهران - اندیمشک کار می کنه» و گاهی هم می گفتند: «مرخصی آمدی جبهه؟»
🔹 حرفها كشيده شد به اينكه ما شهيد بشوم چه میشود. مثلا يكی كه روزه قضا بر گردنش بود میگفت: «مگه شما همت كنید وگرنه من اينقدر پول ندارم كسی را اجير كنم»
خلاصه شوخی و جدی قاطی شده بود تا اينكه معاون گردان هم به حرف آمد و گفت: «من اگر شهيد شدم فقط غصه ۳۵ روز مرخصيم را میخورم كه نرفتم...»
هنوز كلامش به آخر نرسيده بود كه يكی پريد وسط و گفت: «قربان دستت بنويس بدهند به من!»
🔹هميشه خدا توی تداركات خدمت میكرد. كمی هم گوش هايش سنگين بود. منتظر بود تا كسی درخواستی داشته باشد، فورا برايش تهيه میكرد.
يك روز عصر، كه از سنگر تداركات میآمديم، عراقیها شروع كردن به ريختن آتش روی سر ما. من خودم را سريع انداختم روی زمين و رساندم به گودالی. در همين لحظه ديدم كه حاجی هنوز سيخ سيخ راه میرود. فرياد زدم: «حاجی سنگر بگير!» اما او دستش را پشت گوشش گرفت و گفت: «چی؟ سنگك؟» من دوباره فرياد زدم: «سنگك چيه، سنگر، سنگر بگير...!!»
سوت خمپارهای دیگر آمد ولی هنوز میگفت: «ها...؟ سنگك؟»
زدم زير خنده. حاجی هميشه همينطور بود. از همه كلمات فقط خوردنیهايش را میفهميد.
•┈••✾💧✾••┈•
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 "مسجد فاو"
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔹 پس از فتح فاو توسط رزمندگان اسلام، پرچم مبارك يا ثامن الائمه (كه مدتها بود بر فراز گنبد امام رضا عليه السلام در مشهد مقدس، در اهتزاز بود) به دست فرمانده لشكر ۲۵ كربلا بر بالای مناره مسجد فاو نصب شد.
▪︎▪︎▪︎
چند روز پس از پيروزی ايران در عمليات والفجر ۸ هواپیماهای عراق، اعلاميه های فراوانی بر سر رزمندگان فرو می ريزند كه در آن نوشته شده بود: «اينجا زمين غضبی است. نماز خواندن در اينجا حرام است... و نماز شما باطل است.»
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
#تاریخ_شفاهی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 پنجاهوششم
بولوار کشاورز را خیلی دوست دارم، خاطرات زیادی برام زنده میکنه.
خاطراتی که با صالح سعیدی و مرتضی چمن پرداز و حسین یازع ووو توی این بلوار دارم خیلی زیاده.
سال ۶۰ که منافقین به ساختمون بسیج حمله کردن، خیابان فلسطین، من اینجا بودم و شاهد خیانت منافقین.
گفتگوها، جروبحث ها، پیاده روی ها، سینما رفتن ها وووو.
حالا صالح شهید شده، حسین اسیر شده، خبری از مرتضی ندارم...
به بچه ها پیشنهاد کردم یکمی توی بلوار بنشینیم.
بوی خوش همبرگر به مشامم رسید.
آخ آخ، از گرسنگی دارم میمیرم. یه ساندویچی همونجا هست، کنار بیمارستان ساسان.
مثل قحطی زدگان آفریقا هستم، دلم میخواد همه چی بخورم، یه مغز و یه همبر سفارش دادم با یه نوشابه سیاه.
میگن آدم گرسنه ایمان نداره، ولی من فکر میکنم آدم گرسنه عقل نداره.
در اون لحظات عقلم کار نمیکرد که معده ام ترکش خورده و بتازگی جراحی شده، مدتهاست غذا نخوردم و باید خیلی آروم آروم غذا خوردن را شروع کنم، دوتا ساندویچ، اونهم غذاهای سنگینی مثل مغز و همبرگر، تازه با نوشابه!!! یعنی آخرِ بی عقلی.
با حرص و ولع دوتا ساندویچ را قورت دادم و نوشابه را هم پشتش خالی کردم تو شکم صاحب مرده، در یه چشم بهم زدن معده ام ورم کرد و شروع به درد.
درد گرفت و گرفت بهحدی که روی نیمکتِ بلوار ولو شدم و معده ام را میمالم.
از بیمارستان یه شیشه شربت دیژل آوردم، دوسه تا سرشیشه خوردم یکمی آروم شدم.
رفتیم سراغ محمد زهیری.
بنده خدا وضعیتش خیلی بده.
از ستون فقراتش عکسبرداری کردن.
عکسهاش را نگاه کردم، ستون فقرات مثل کمون خم شده.
چند پزشکِ متخصص مراقبش هستن. بعد از شور و مشورت زیاد، نظرشون این شده که حداقل یکماه باید تحت نظر باشه تا حالِ عمومیش بهتر بشه، بعد باید طی چندین عمل جراحی سخت، گوشه های ستون مهره اش را از گردن تا لگن سوراخ کنند و دوتا مفتول عبور بدهند و با این وسیله ستون مهره ها را صاف کنند.
این مفتولها باید چندین سال توی بدنش باشند. بخیال خودم رفته بودم به محمد روحیه بدم و احوالش را بپرسم، ماشاءالله کوه روحیه و استقامته. با وجود اینهمه آسیبها و آسیب شدیدی که چند ماه پیش تو عملیات عاشورای ۲ بهش وارد شده و نزدیک بود شهید و مفقود بشه، لبخند از لبش دور نمیشه.
با دیدن لبخندهای محمد روحیه تازه ای گرفتم.
بعد از ملاقات و سرکشی به دوستان بهسمت کرج حرکت کردیم.
تا رسیدن به کرج، دو سه مرتبه دیگه مهدی شیرین کاری کرد، یه بارش خیلی وحشتناک بود نزدیک بود توی جوی آب سرنگون بشم.
وارد ویلا شدیم. یه ویلای مصادره ای با حیاطی بزرگ که در گوشه سمت چپش یه استخر کوچولو داره و درختان میوه و یه ساختمان مدور.
عده زیادی از همسایه های قدیمی و بروبچه های جبهه جهت حضور در مراسم چهلمین روز شهادت محمود یازع به کرج اومدن.
چندتا از بچه ها با همسرانشون هستن.
وقتی وارد محوطه ویلا شدیم همگی اومدن توی ایوان. از ایوان تا درب حیاط حدود ۱۰۰ متر و با خیابونی ریگی.
همینجوری که عصا میزنم و جلو میرم، تعدادی از خانمها اشک میریزن، آخه سالها بود که مرا همراهِ برادران شون دیدن.
همراه با عبدالامیر یازع، عباس کمالی پور، حبیب محسنی، حسین یازع، محمود یازع وووو یه جورایی یادآور عده ی زیادی از شهدا و اسرا هستم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
▪︎ وقتی سبکی را به آقای معلمی میدادم، او چنان ماهرانه اشعار روانی روی آن ها میگذاشت که گویی از ازل این شعر برای این آهنگ سروده شده است. این ها چیزی نبود جز لطف الهی.
در آن روزها که مغازه دار کرکره مغازهاش را پایین کشیده و به جبههها آمده بود، کشاورز داسش را زمین گذاشته و آمده بود، ما نمیتوانستیم واژه های دیوان حافظ را در نوحه هایمان به کار ببریم. ما باید با زبان مردم حرف میزدیم و این هنر آسمانی آقای معلمی بود.
🔹 حاج صادق آهنگران
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۳۵
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 - داداش قاسم! به ات برنخورد، امیدوارم دلخور نشوی، منظوری ندارم، نه خیال کنی میخواهم شما را نصحیت کنم، ولی به نظر من شما راهتان را عوضی رفته اید. یعنی جو اینجا باعث شده شما راه را اشتباه بروید. شما ورزشکار هستید این چیزهایی که میخورید تأثیر منفی روی روح و روانتان میگذارد. شما را از شخصیتی که دارید بیرون میکند.
اسلام با دلیل و منطق خوردن مشروبات آنچنانی را حرام کرده.
دادش قاسم بی آن که حرفی بزند از جا بلند شد و تو اتاق شروع به قدم زدن کرد.
- آره تو راست میگویی همین آشغالها است که آدم را بیهویت میکند ولی چه کار میشود کرد؟ ... آدم آلوده شان میشود.
- چه حرفی؟ چه میگویی؟ میخوای بگویی اراده کنار گذاشتنشان را نداری؟! من هر چیزی را بخواهم به راحتی کنار میگذارم.
- من را دست کم گرفتی؟
- نه نه به جان داداش زود نتیجه نگیرید. من فقط خواستم ....
نتوانستم حرفم را ادامه بدهم. تند رفته بودم. باید کم کم حرف هایم را میزدم. این هم از جوانی ام بود.
داداش قاسم انگار که رودست خورده باشد ویران شده باشد؛ رو تختش افتاد و بی حرف در خود فرو رفت. از آن شب به بعد حرفهایمان شد؛ اسلام و دین محمد(ص) و خواندن کتاب او. داداش قاسم یکهو عوض شده بود. دوستانش با ناباوری نگاهش میکردند. مانده بودند من چه وردی بیخ گوش قوی ترین مرد جنوب آلمان خوانده ام که آن قدر تغییر کرده است. کاری نداشتم دیگران چه فکر میکنند نرم نرمک و سربه پایین کار خودم را می کردم. آخر تو بچه محصل چه از اسلام میدانی؟ چه قدر می شناسیاش؟ یک قطره از آن دریای عظیم را .... با همین یک قطره هم میشود چشم ها را شست و بیدارشان کرد. از همان دوران دبیرستان افتادم توی این راه. مذهبهای دیگر را هم مطالعه کردم. توی همه شان یک چیزی کم بود. هیچ کدام حرف آخر را نزده بودند. رسالت هیچ کدامشان تمام نشده بود. فهمیدم نباید از این شاخه به آن شاخه پرید. جواب همه سوالها را اسلام با دلیل و منطق روشن داده. چسبیدم به اسلام. همان دم آرامش و پاکی هم همراهش آمد. قبل از آن که درس را شروع کنم اولین کارم تأسیس انجمن اسلامی دانشجویان گیسن بود. هیچ کس قبلا آن کار را نکرده بود. بی هیچ درنگی شروع به فعالیت کردم. دردم، بی قید و شرط و بی گذشت میخواستم تا آخر بمانم. میدانستم در جست وجوی چه چیزی ام. آنجا یا جای دیگر هرگز دست بردار نبودم. حتی اگر تمام مذهبیهای شهر گیسن در برابرم علم میشدند. طول پرشی را که برای رسیدن به هدفم لازم بود درست اندازه گرفته بودم. اولین فکرم بعد از تأسیس انجمن اسلامی دانشجویان شهر گیسن، برقرار کردن رابطه با انجمنهای اسلامی دانشجویان کانادا آمریکا بود.
به یاد ندارم چه وقت از سال بود. وسط گرمای تابستان بود یا سرمای زمستان. بدون زغال سنگ با آن حال بیقرارم با همه جا نامه نگاری میکردم. میخواستم هر چه زودتر انجمن به سر و سامانی برسد. کار ساده ای نبود. خیلی وقتها از بچه هایی که برای جلسه قرآن خوانی و بحث به آپارتمانم میآمدند کمک میگرفتم. تا رسیدن جواب از انجمنهای کانادا و آمریکا من همچنان با اشتیاق کار روزانه انجمن را دنبال میکردم. کاری که بعضی از روزها تا ده شب ادامه داشت. با وجودی که بخشی از روز را هم به سرند کردن خاک برای گرفتن ساعتی سه مارک میگذراندم؛ هیچ وقت احساس خستگی نمیکردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اقتدای رزمندگان
دفاع مقدس
به محسن رضایی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #مستند
#نماهنگ #زیر_خاکی
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد ۱۲)
خاطرات علی مرادی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 من با تمام قد و قواره مثل بمبی در حال انفجار آن چند روز بودم که این خبر [طلاق اجباری] را شنیده بودم و در شدید ترین بحران های روحی و تناقض لاینحل. اینکه چطور موضوع انقلاب ایدئولوژیک را در وجودم بپذیرم؟ من که با مجاهدین هم ایدئولوژی نیستم! چه چیزی را طلاق بدهم؟ من که اینجا زن ندارم! آیا این کار با معیارهای دیدگاهی خودم چه سنخیتی دارد و…. و هزار اما و اگر حل ناشده در ذهنم و تمام وجودم نارنجکی را میماند که ضامن آنرا کشیده باشی و آماده پرتاب باشد و ملاحظاتی دیگر از جمله اینکه من قبل از اسارت در جنگ و پیوستن به این تشکیلات متاهل بودم و هنوز به این موضوع فکر میکردم و در ذهنم تعیین تکلیف قطعی نشده بود.
همچنین تعدادی دیگر شبیه من در تشکیلات مجاهدین بودند که ایدئولوژی مجاهدین را قبول نداشتند و بعنوان رزمنده ساده در آنجا حضور داشتند و من به این فکر بودم که تکلیف من و آنها چه میشود و چگونه میتوانم با بقیه افرادی که مشابه من ایدئولوژی مجاهدین را قبول ندارند در مقابل این تناقض و چالش بزرگ هماهنگ باشم، چون میدانستم چرخ بزرگ تغییرات در داخل تشکیلات مجاهدین ممکن است مرا نیز در کام خود فرو برد.
من در آنموقع در لشکر ۴۰ به فرماندهی مهوش سپهری (نسرین) بودم . در ساعات ۴ تا ۵ عصر روزی که فردا یا پس فردایش قراربود نشست های رجوی شروع شود ، نسرین مرا صدا زد و در دفتر کارش با من نشست گذاشت. نسرین طبق عادت همیشه نشست ها را با مقداری شوخی و طنز و تلطیف فضا آغاز میکرد و بتدریج که موتورش داغ میشد روی دنده عصبانی میرفت و آستین ها را بالا میزد و در نهایت از بیان فحش و ناسزا و حتی لات بازی هیچ ابایی نداشت. البته در مقابل من تا کنون وارد این فاز نشده بود و کل تشکیلات و مسئولین مقداری مراعات مرا میکردند و آنهم بعلت ارتباط من با سازمان چریک های فدایی (پیرو برنامه هویت ) به رهبری مهدی سامع عضو شورای ملی مقاومت بود. شاید تنها عضو غیر مجاهدین بودم که بعنوان عضو مارکسیست مرا بهرسمیت میشناختند و در برخورد با من مقداری دست به عصا بودند که آنهم بخاطر انعکاسات بیرونی آن بود.
خیلی بیراهه نروم، خلاصه نسرین تند و تیز و روشن داستان انقلاب ایدئولوژیک و طلاق را کوتاه و مختصر و مفید برای من توضیح داد و گفت از فردا یا پس فردا نشست ها شروع می شود و من میتوانم بعنوان عضو ناظر در این نشست ها شرکت کنم. این نشست و گفتگو بین من و نسرین شروع داستان عمیق انقلاب ایدئولوژیک بود. هنوز نه من و نه نسرین عمق و ادامه آن را نمیدانستیم.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد ..
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 امدادگری در مساجد
نرگس بندری زاده
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 عراقیها در آن سمت دروازهای شهر توپخانه ها را آورده بودند. جنگ خیلی قبل از اینکه رسانه های جمعی اعلام کنند شروع شده بود! قبل از آن مردم خرمشهر جنگ را احساس کردند. برادران در منطقه مرزی مبارزه میکردند.
۳۱ شهریورماه بود که عراق حمله خود را به شهر آغاز کرد. آن روز در خانه بودیم و استراحت میکردیم. ساعت ۵ عصر بود که رادیو اعلام کرد نیاز به امدادگر هست. من و خواهرم فاطمه به استادیوم رفتیم و آنجا منتظر ماندیم تا فرمانده سپاه بیاید و کارها را به ما محول کند.
ما نزدیک خط مرزی بودیم... به همین دلیل منطقه مورد اصابت گلوله های خمپاره قرار میگرفت. بلافاصله ما را به مسجد امام جعفر صادق (ع) منتقل کردند و برای ما سلاح آوردند تا بین مردم توزیع کنیم. من و خواهران تا صبح نگهبانی دادیم. از طریق رادیو به مردم اعلام کردند که هرکس میخواهد بجنگند به مسجد بیاید. تمام شهر آمده بودند. ما شناسنامه های اینها را میگرفتیم و به آنها سلاح میدادیم. سلاحها خیلی کم بود. به آنها میگفتیم سپاه، سلاح کم دارد. در این بین برادران و مردم به ما میگفتند سلاحهای خودتان را به ما بدهید... شما که نمی توانید کاری انجام دهید. ولی ما اجازه نداشتیم سلاحهای خودمان را بدهیم. در این حین چند ماشین آمدند و گفتند که باید به گلزار شهدا برویم. برادر محمد آهنگ پور سراسیمه آمد و گفت چند تا از خواهران حاضر شوند که به خط برویم. ما در جریان پادگان که بچه ها برای آوردن مهمات به آنجا رفته بودند نبودیم. در این فاصله ما در مقر ماندیم و مهمات را برای بردن به خط و تدارک جبهه آماده میکردیم یا برای سرکشی به مسجد جامع میرفتیم. من وقتی برای اولین بار وارد جنگ شدم برایم خیلی ترسناک بود. تمام اتفاقات برایم تازگی داشت. همه فرشهای مسجد جامع را برداشته بودند. گوشه ای از مسجد برادرانی با سر و دستهای پانسمان شده در حال نماز بودند. ابتدای جنگ بیشتر فعالیتها و امدادگری های خطوط مرزی از درون همین مساجد انجام میشد. مسجد گاهی بعد نظامی بودنش بیشتر نمود پیدا می کرد.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب شهر من در امان نیست
#خواهران_رزمنده
#خرمشهر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
هنگامی که از این سنگر به آن سنگر و از این کوچه به آن کوچه میرفتیم شیخ شریف قنوتی را دیدم که سر یکی از کوچه ایستاده بود.
شیخ داد زد خواهر کجا میروی؟
گفتم دارم میروم جلو، خط آتش ببندم تا اندازه ای بتوانم جلو عراقیها را بگیرم.
گفت: نه، شما نروید. چه کسی به شما گفته بروید؟
به او گفتم شما که ایستاده ای اگر ما نرویم پس چه کسی برود؟
گفت ما میرویم... کی گفته ما نمیرویم؟ تو بیا عقب ما میرویم.
گفتم نه.
آخر سر هم حریف ما نشد و عصبانی شد. ما هم ایستادیم و تا جا داشتیم و خشابمان پر بود. تیرها را زدیم.
بعد طوری شد که اصلا نمیشد آنجا بایستیم چون سلاح سنگین نداشتیم و مجبور شدیم به عقب برگردیم...
••••
#شهر_من_در_امان_نیست
#گزیده_کتاب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 ققنوسهای اروند
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 پنجاهوهفتم
حاج حسن، پدر شهید محمود یازع از ایوان اومد به استقبال ما. بنده خدا خیلی مرا دوست داره حالا که مجروح شدم محبتش چند برابر شده.
عصا زدن توی خیابون ریگیِ ویلا خیلی سخته، حاج حسن اصرار داره بغلم کنه ببردم، واقعا شرمنده محبتهاش شدم.
وقتی دید قبول نمیکنم، مثل یه پدر مهربون کنارم ایستاد و تا ساختمون همراهیم کرد.
محبتها به غلیان و جوشش افتاد و هر کسی یه جوری ابراز محبت میکنه، خیلی خیلی شرمنده شدم و البته بعضی محبتها موجب دردسر شد.
با اصرار زیاد، چند سیخ جگر و دل و قلوه به خوردم دادن، هر چی توضیح میدم که معده ام توانایی نداره، فکر میکنن تعارف میکنم.
میوه و آب میوه هم به اندازه ی کافی!!!
یه نفر که کنارم نشسته حس دکتری و طبابتش گل کرده و طبابت میکنه خون زیادی ازت رفته گوجه و انار و جیگر بخور.
عبدالزهرا پسرعموی مهدی هم شروع کرد به دست انداختن یارو.
؛ برای معده اش که ترکش خورده چی بخوره؟
: سیرابی
؛ روده هاش هم عمل کردن.
: خوشگوشت بخوره.
؛ گوشهاش هم آسیب دیده.
: بناگوش بخوره.
این سئوال و جوابها حسابی باعث خنده جمعیت شده، بهش گفتم اینجوری که شما تجویز کردی من باید هر روز یه گوسفند بخورم.
این محبتها ساعت ۱۰-۱۱ شب اثر خودش را نشون داد.
احتیاج فوری به دستشویی پیدا کردم ولی توالت فرنگی وجود نداره سعی کردم از توالت معمولی استفاده کنم، نشد. مجبورم تا صبح تحمل کنم، خیلی وحشتناکه، نزدیک به انفجار هستم.
بعد از نماز صبح برگشتم تهران و خودم را به بیمارستانی که حسین جلی بستری است رسوندم و راحت شدم.
حسین را فرستادم حمام، خانم سرپرستار اصرار داره توی بیمارستان بمونم، میگه از دیروز که اومدی روحیه حسین خیلی بهتر شده.
بهش توضیح دادم که حسین جزو نیروهای بسیار شجاع و زبده زرهی است و توی همین عملیات اخیر چه بلایی سر ارتش صدام آورده و حالا چون مجروح شده و روی تخت افتاده عصبانیه و اذیت و آزار میکنه.
همینجوری که دارم از رشادتهای رزمنده ها تعریف میکنم تعداد افرادی که اطرافم هستن بیشتر و بیشتر میشه، پرستار سرپرستار پزشکها و حتی مردم عادی و بستری شده ها. از اسرایی که حسین جلی و جهانگیر سعادتپور برای شستن ظرفها و لباسها نگه داشته بودن گفتم، صدای قهقه خنده شون بلند شد.
براشون تعریف کردم رزمنده های ما با یه وعده سیب زمینی و تخم مرغ آب پز چه جوری کلاه از سر تانکهای تی ۷۲ برمیدارن.......
سرپرستار پرید وسط خاطره گویی هام و گفت حالا دیگه واجب شد چند روزی تو بیمارستان ما بمونی.
با تعجب پرسیدم چی شد که قصد کردی بازداشتم کنی؟
جواب داد، حضور تو، هم برای روحیه رفیقت خوبه هم برای روحیه ماها. اگه روزی نیمساعت برامون خاطره بگی، بگی از رزمنده ها چه جوری از آب و خاک مون دفاع میکنن بگی بچه هامون چه جوری جنگ را به تمسخر گرفتن روحیه ما هم شاد میشه و با افتخار به مردممون خدمت میکنیم. اینجا فقط زخمی و شهید و آه و ناله میبینیم و فکر میکنیم دائما در حال شکست خوردنیم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#ققنوسهای_اروند
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
زیر تیغ آفتاب
بر خاک خوابیدند
تا ما راحت بخوابیم
نکند در خواب بمانیم ...
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۳۶
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
🔹 انگار تمام انرژیی را که از ذغال سنگهای آلمان به وجود میآمد در وجود من ریخته بودند. گرم و فرز بودم، مثل زمانی که تو بن بست ایرج ورجه ورجه میکردم.
- آهاااایی .... تو خواب و خوراک نداری
- یک لقمه برایم بگیر آمدم ... کوچک نباشدها ... اندازه کله گربه ... یک کم بزرگتر .
- نوکر بابات غلام سیاه است .... من لقمه بگیر نیستم ... مثل آدم آمدی سر سفره آمدی ... نیامدی خبری از غذا نیست .
از تمام دیزی که خانم خانما بار گذاشته بود فقط یک لقمه دهان خورده گوشت کوبیده برایم میماند. چنان با ولع میخوردمش که انگار به عمرم گوشت کوبیده نخورده بودم.
- یواش ... چرا هولی؟ مگر میخواهند از دستت بگیرند!
یک لحظه از کار کردن باز نمی ماندم
-خوشحالی؟
- آره.
- از چی؟
- از این که انجمن اسلامی را تو غربت تأسیس کردم. خدا کند انجمن های اسلامی کانادا و آمریکا هم جواب بدهند. جواب میدهند. دلم روشن است. همین روزها است که نامه شان برسد. خبرهای خوب بود که پساپس به دستم میرسید. انجمنهای اسلامی دانشجویان کانادا و آمریکا روی خوش به ما نشان داده بودند. مکاتبه با آنها را شروع کردم. آنها خبره تر از ما بودند. با آن حال، ما هم چیزی از آنها کم نداشتیم. کارهای بعدی خیلی سریعتر انجام می شد. انگار تمام نیروهای جهان دست اندرکار بودند تا قدمی که داش اسدالله برداشته بود به سرانجام برسد. با پیشنهاد تشکیل کنگره سالانه خواب و خوراک نداشیتم. هیجان خاصی وجودم را در برگرفته بود. وقتی به آن همه مسلمان در آلمان فکر میکردم ترس از دلم می ریخت. ما به تنهایی صدهزار مسلمان در آلمان داشتیم. مانده بودم آن همه مسلمان را در کجا جا بدهیم. جاهایی را که میشد کنگره را در آنجا تشکیل داد لیست کردم. هیچ کدام جوابگوی آن همه آدم نبودند. حتی مسجد هامبورگ و برلین هم آن قدر بزرگ نبودند.
- فکر کردی جلسات گروهی است که تو آپارتمان زیر شیروانیات تشکیل بدهی؟
- تو همین آپارتمان فسقلی زیر شیروانی بود که خودی نشان دادیم یادت رفته؟
بالاخره بعد از حرفهای تلفنی و نامه دادن و نامه گرفتن کنگره را در دانشگاه آخن که در خود شهر آخن بود تشکیل دادیم. آخن هم مرز با هلند است. همه چیز شکل یک نمایش جلو نگاهم است. سالها از آن روز میگذرد. کنگره بچههای مسلمان مورد استقبال همه دانشگاه ها قرار گرفت.
یک جور نمایش قدرت دین و فکر بود. هیچکس نمیتوانست حدس بزند که کنگره تا آن حد باشکوه به پایان برسد.
از بچه های اخوان المسلمین و فدائیان اسلام و فلسطینی ها و حتی رهبر اردنیها به آنجا آمده بودند. احساس نزدیکی خاصی به آنها داشتم. با نگاه کردن و حرف زدن با آنها خونم به جوش می آمد. انگار برادرهایم را دیده بودم. میان آن همه دانشجو، رهبر اردنیها از من خواست برای تکمیل علم قرآنیام به اردن بروم. با آن که عاشق قرآن بودم و هستم مانده ام چرا در آن روز به او جواب رد دادم. بعد از پایان کنگره پشیمان شده بودم. ولی پشیمانی سودی نداشت.
در تقدیرم نبود به آن شکل ادامه تحصیل بدهم. برگهای زندگی ام باید جور دیگری ورق میخورد. آن گونه که خدای بزرگ میخواست نه آن گونه که من میخواستم. من هم همیشه راضی به رضای او بودم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
20.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 روایت عبور
کلیپ زیرخاکی از بازدید محسن رضایی فرمانده کل سپاه از ساخت پل بعثت، شاهکارهای مهندسی رزمی در عملیات والفجر ۸
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پل بعثت با ۵۰۰۰ شاخه لوله بر روی اروند ساخته شد.
🔸 در این فیلم مرحوم مهندس مهدی ورشابی فرمانده قرارگاه پشتیبانی جنگ جنوب و مهندس بنی هاشمی(از جهادگران جهاد سازندگی خراسان) از سازندگان این پل را مشاهده می کنید.
#کلیپ #مستند
#زیر_خاکی
هر شب با یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد ۱۳)
خاطرات علی مرادی
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 در قسمت قبل گفتم که بحث طلاق اجباری رسما در داخل تشکیلات ابلاغ شد. قرار بود نشست های ۵ روزه رجوی برای توجیه طلاق شروع شود. من با تمام قد و قواره مثل بمبی در حال انفجار چند روز بود که این خبر را شنیده بودم و در شدید ترین بحران های روحی و تناقض لاینحل بودم.
بالاخره لحظه موعود فرا رسید و نشستها شروع شد. نشست انقلاب ایدئولوژیک یا همان طلاق اجباری! این بار اما نه تنها تناقض بزرگ و چالشهای من بلکه کابوس تمام نیروهای سازمان ورق خورد. در زمزمههای اولیه در میان ارتباطات دوستان یا به قول سازمان همان ارتباطات محفلی، برخی افراد مجرد از ته دل خوشحال بودند و میگفتند ما که زن نداشتیم و حسرت میخوردیم. حالا خوب شد بگذار متأهلها هم طلاق بگیرند تا همه مثل هم باشیم.
در روز نخست همه نیروها را در سالن بزرگ قرارگاه اشرف جمع کردند و در میان کف و سوت و هورا و آن هلهلههای صوری و تجملاتی (که البته برخی هم واقعاً وابسته و سرسپرده بودند و هنوز حنای رجوی و مریم رنگ نباخته بود) مسعود و مریم وارد شدند و سالن را سراسر تشویق و کف و سوت فرا گرفت. هر کس از حال دل خود باخبر بود و از آنجایی که همه موضوع را خیلی جدی گرفته بودند حالت اضطراب و دلهره در چهرهها هویدا بود.
رجوی بعد از آرامشدن جو سالن بحث را شروع کرد. معمولاً با شیادی تمام برای پیشبرد اهداف شوم خود از اسلام و قرآن و ائمه مایه میگذاشت و برای توجیه اهداف پلید خود از مذهب و قرآن سوءاستفاده میکرد.
رجوی گفت: من خواستم با همین نیرو برقآسا از مرز عبور کنم و تهران بزرگ را فتح کنم (منظورش عملیات موسوم به فروغ جاویدان بود) و مریم را به تهران ببرم، اما ناگهان دستی از پشت بر گردنم کوبید. امام حسین بر پس گردنم کوبید و گفت کجا؟!!! هنوز زود است، نیروهایت ناخالص هستند و در بند و اسارت زنان و شوهران خود هستند. رزمنده مجاهد در پشت خاکریز هنگام شلیک به یاد زن و یا شوهرش میافتد و انگشتش به روی ماشه نمیرود و شلیک نمیکند.
او طلاق اجباری را با کلام ساختگی از زبان امام حسین واجب شرعی اعلام نمود و اعلام کرد برای ادامه مبارزه و فتح تهران همه باید زنان و شوهران خود را طلاق بدهند.
سکوتی مرگبار برای لحظاتی تمام سالن را فرا گرفت. اگر چه همه از اصل موضوع با خبر بودند و حتی بسیاری از فرماندهان برای بازار گرمی و بهبه و چه چه، شعارهای “با مسعود، با مریم همسنگر هم پیمان در راه آزادی میجنگیم تا پایان” کاملاً توجیه شده بودند؛ اما حتی آنان نیز پس از جدی شدن و عملی شدن موضوع برای لحظاتی به کما رفتند و کپ کردند.
حقیقتاً هم خبر سنگین و طاقتفرسا بود که تا کنون در هیچ کجای دنیا چنین چیزی یا اساساً سابقه نداشته و یا در بعضی از گروهها و فرقهها اگر بوده ابعاد بسیار کوچکتر و جزئیتری داشته است و یا از همان اوایل بهصورت تدریجی موضوع طلاق و جدایی به آنان تحمیل شده است و یا شرط ورود و عضویت تجرد بوده است.
حال من کاملاً هاج و واج و مات و مبهوت مانده بودم که من کجای این داستان قرار دارم، آیا من عضو ناظر بودم و این موضوع به من ربطی ندارد؟! میدانستم مجاهدین تا آخرین حرف و نظر را از عمق وجود آدم بیرون نکشند ول کن معامله نیستند.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد ..
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂