؛
🍂 انگشت شست پا
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
میخواست انگشت بزند انگشت دستش کوچک بود؛
انگشت شست پایش را جوهری کرد و پای رضایت نامه زد.
□
با دلخوری برگشت.
هنوز هم نمی دانست مسئول اعزام از کجا فهمیده بود!
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۳
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 یک شب که از مقر یکی از یگانهای مستقر در منطقه به قرارگاه خودمان برگشتم، همین که به خواب رفتم خواب ترسناکی دیدم. در خواب دیدم که آب در قسمت غرب هور خیلی بالا آمده و هوا هم طوفانی شده است. آب هور معمولاً ساکن است و جریان ندارد، یا جریان آن خیلی کم است و در لابه لای نیزار به آرامی حرکت میکند. اما در آن شب و آن خواب جریان آب هور شدت زیادی داشت و مثل آب دریا موج میزد. آب غرب هور آن قدر بالا آمده بود که با سرعت زیاد از روی جاده ارتباطی جزیره شمالی به پد خندق عبور میکرد. آب با شدت از غرب به طرف شرق می رفت و هرچه قایق و پل و سنگر شناور در قسمت غرب جاده داشتیم با خود میبرد و به سمت شرق جاده پرتاب میکرد. این وسایل شناور سوار بر موج آب به طرف شرق و با سرعت در حرکت بودند تا به قرارگاه خودمان رسیدند. صدای حرکت آب و طوفان بسیار هولناک بود آسمان سیاه و خیلی وحشتناک شده بود. با ترس و وحشت از خواب بیدار شدم. از سنگر بیرون رفتم و به اطراف نگاه کردم. بالای سنگر رفتم، تازه متوجه شدم که خواب دیده ام. قدری بالای سنگر نشستم و به فکر فرو رفتم. با خود گفتم آخر این چه خوابی بود؟ خدایا چه اتفاقی قرار است بیفتد؟
از سنگر پایین آمدم به جز دو نفر نگهبان، تقریباً همه بچه های قرارگاه خواب بودند. نیم ساعتی به نماز صبح مانده بود. تجدید وضو کردم و قدری قرآن خواندم. کمی آرام شدم. در اولین فرصتی که پیش آمد و علی هاشمی را دیدم خوابم را برایش تعریف کردم. علی گفت: من هم خوابهای عجیب و غریب میبینم. نمیدانم چه میخواهد بشود. اما قطعاً حوادث بزرگی رخ خواهد داد!
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 وقت پرواز
بهجت صالح پور
سکینه محمدی زاده
نوشته: رومزی پور
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 روز قبل از شهادت گفت: بچه ها امروز آخرین ناهار را با شما میخورم. شب هنگام نیز گفت: این آخرین شامی است که با شما میخورم.
صبح روز بعد خواهر صالح پور پیش دستی کرد و گفت لابد این هم آخرین صبحانهای است که با ما میخوری؟
شهناز خندید و گفت: راست گفتی!
خواهر صالح پور اصرار میکند که راستش را بگو کی می خواهی بروی؟
شهناز گفت: به موقع دنبالم میان...
□
...بعد از آن در گوشه ای نشست و چند بیت شعر و آیه ای از سوره کافرون را برای اجرای کارش نوشت که بعدها آن را دیدم. درست قبل از ساعت ۱۲ روز هشتم جنگ بود که از کار دست کشیدیم و در سنگر هایی که مقابل مکتب قرآن کمده بودیم مشغول استراحت شدیم. برادر شهید فرخی آمد و گفت چند نفر از خواهران به مسجد صاحب الزمان (عج) بیایند و با خود ناهار بیاورند.
خواهر شهناز محمدی زاده و خواهر طاقتی به مسجد رفتند. در موقع برگشت، فردی از خانه بیرون آمده بود و با صدای بلندی کمک طلبید. شهناز حاجی شاه از سنگر بیرون پرید و به طرف او دوید. در آن هنگام خمپارهای میان آنان منفجر شد و شهناز محمدی زاده و شهناز حاجی شاه شهید شدند. طاقتی و چند همسنگر نیز مجروح شدند.
آقای فرخی به من که در چند قدمی آنان بودم گفت: ای کاش دوربینی بود که از این خواهران عکسی می گرفتیم و به تمام زنان دنیا نشان میدادیم که چطوری اینان با حجاب کامل شهید شدند.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب شهرم در امان نیست
#خواهران_رزمنده
#خرمشهر
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۶۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
با دیدن لباس زندان یک حالی شدم. انتظار نداشتم لباس زندان تنم کنم. فکر میکردم نهایت باز جوییمان تا صبح طول بکشد. و بعد ولمان کنند برویم سر خانه و زندگیمان.
- تا حالا لباس زندان ندیده ای؟ معلوم است تازه کاری اما به قیافه ات میخورد چند سالی حبس کشیده باشی. کدام زندان بودی؟
- تو آلمان بودم. هشت سال . هیچ شباهتی به زندان نداشت ..... آزاد آزاد بودیم.
- پس خوشی زیر دلت زده.
لباس ها به تنم زار میزد. آستین پیراهنم دو برابر درازی دستم بود.
مجبور شدم تا بزنمش بالا.
- اندازه ات است .... بزرگ باشد بهتر است. چند سالی می توانی از
آنها استفاده کنی ......
از حرف مرد جا خوردم. صدایم بلند شد
- من بیگناه هستم .... کاری نکردم که چند سال زندانی بکشم.
- همه همین حرف را میزنند. کی گناه کار است خدا عالمه راه بیفت ... باید ببرمت به سلولات
اسم سلول را که شنیدم پشتم لرزید. عرق سردی رو تنم نشست. پاهایم سنگین شدند. نگهبان سر برگرداند و با حالتی جدی مرا برانداز کرد.
- باید آدم خطرناکی باشی ..
- خطرناک ؟!
- خب بله ... سلول انفرادی مال آدمهای خطرناک است دیگر.
- اشتباه شده، برای چند جلد کتاب که آدم را تو سلول انفرادی نمی اندازند.
- حالا که دستور داده شده ...
سلول انفرادی به قبر عمودی دو در دویی میماند. با یک در آهنی و سوراخی به اسم پنجره. گچ دیوارها از کثیفی شکل عوض کرده بود. نیم ساعت اول ورودم را سیخ ایستادم. از این که به در و دیوار بخورم چندش ام میشد. هوای بو گندوی سلول نفس ام را تنگ کرده بود. قلبم را انگار به مشت گرفته بودند و میفشردند. رفتم جلو پنجره نفس عمیقی کشیدم. نعره یکی از نگهبان ها بلند شد.
- جلو در نایست .
هول پریدم عقب و محکم به دیوار کوبیده شدم درد به شانه هایم چنگ انداخت دردآلود و زیر لبی نگهبان را به فحش کشیدم با همان حال قد و بالای سلول را برانداز کردم به نظرم رسید اسماش را از یاختههای گیاهی تک سلولی گرفته باشند، با این تفاوت که این یاخته گیاهی ارتفاع چهار متری دارد. درد پاهایم طاقت ام را بریده بود. چمباتمه زدم رو زمین نم و سرمای زمین آزارم میداد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
صمد نظری 2⃣1⃣
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
شهره برای رساندن گزارش و نتیجه صحبت ها به مریم [رجوی]، جوابم را به نشست بعدی موکول کرد و بعد از چند روز مجدداً صدایم زد و گفت با رفتنت موافقت شد، مشروط بر اینکه تعهدنامه ای کتبی با دست خودت بنویسی که به دلیل داشتن اطلاعات تا یکسال در قرنطینه سازمان می مانی. من که دیگر جانم به لب رسیده بود و انتظار چنین رفتاری هم نداشتم قبول کردم و شهره بلافاصله خودنویس خود را به من داد و کاغذ سفید A4 را جلویم گذاشت و گفت “من می گویم تو بنویس.” برای هر چه زودتر خلاص شدن سریع آنچه را بلغور می کرد، بدون توجه به محتوای آن نوشتم، امضاء کردم و به او تحویل دادم و گفتم هر تعهد دیگری که بخواهید می دهم تا مرا رها کنید. با تاکید مسئولان بی سر و صدا به مرکز توپخانه [آخرین بار وی را در توپخانه محور یک سازماندهی کردند] رفتم و به بهانه انتقال به جای دیگر وسایلم را جمع کردم و با مسئول توپخانه خداحافظی کردم. سپس به مهمانسرای بنگالستان منتقل و به مسئول زندان آنجا آقای مجید عالمیان کاندیدای سازمان در شهر خودم (بابل) تحویل داده شدم. آقا مجید که او را از فاز سیاسی می شناختم عنصری مرموز و حقه باز بود و به همین دلیل نتوانست در تشکیلات رشد کند. سازمان او را از سال ۶۵ مسئول اسرا و زندانیان دبس کرده بود که متخصص سرکوب افراد معترض بود. او با بی اعتنایی حساب شده، ضوابط شدید را برایم خواند و گفت چنانچه در اینجا با کسی دعوا کنی، سر و کارت با انفرادی کنار اتاق کار من است. به دنبال این اتمام حجت، من پی کار خود رفتم و تا آخر هفته ۵ نفر دیگر نیز به آنجا اضافه شدند.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد…
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 گریه برای اعزام
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
گریه میکرد.
همه سوار اتوبوس میشدند اما او را از اتوبوس پیاده میکردند.
باز فرار میکرد و وارد اتوبوس میشد.
مسئول اعزام با مهربانی آمد و گفت:
"بیا این تفنگ ژ-۳ رو بگیر و باز و بسته کن؛ اگر بلد بودی اعزامت میکنیم."
□
بستن ژ-۳ را تمام کرد.
وقتی با خوشحالی بلند شد تا آن را به مسئول اعزام نشان بدهد،
اتوبوس حرکت کرده بود!
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۴
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 پس از تهاجم عراق به شبه جزیره فاو و سپس به منطقه کربلای ۵ همه فرماندهان، تهاجم بعدی عراقیها را در منطقه هور احتمال میدادند. یک روز حدود عصر محسن رضایی به اتفاق برادران علی شمخانی و رحیم صفوی و شاید احمد غلامپور و غلام محرابی که مسئول اطلاعات قرارگاه کربلا بود و چند نفر دیگر به قرارگاه تاکتیکی سپاه ششم آمدند. همه آنها به خصوص آقا محسن بسیار ناراحت و گرفته بودند. ایشان دستور داد: "فرماندهان یگانها و مسئولان محورها را فراخوان کنید، ساعت نه امشب جلسه داریم." برادران دعوت شدند. تعداد آنها حدود بیست نفر یا بیشتر بود. در سنگر عملیات نشسته بودیم و همه چیز برای شروع جلسه آماده به نظر میآمد. ساعت دقیقاً نه شب بود همین که یکی از برادران شروع به گفتن "بسم الله الرحمن الرحیم" کرد، یک باره توپخانه دشمن منطقه را زیر آتش گرفت. آتش دشمن زیاد بود. مانند یک آتش تهیه. حدود بیست دقیقه ادامه داشت. زمانی که توپهای سنگین در اطراف قرارگاه فرود می آمدند، زمین به شدت می لرزید و سنگرها تکان میخوردند. آن شب احتمالاً چند فروند موشک ۲۴۰ میلی متری هم به اطراف قرارگاه زده شد. بالای سنگر رفتم. همه جا تیره و تار بود. دود ناشی از باروت و سوختن نیزارها فضای منطقه را پر کرده بود. اصلاً چیزی دیده نمی شد. فقط صدای غرش توپخانه ها به گوش میرسید. آتش دشمن که تمام شد چون احتمال میدادم دشمن قصد پیشروی داشته باشد،
🔸 صبح روز پنج شنبه ۲ تیرماه ۱۳۶۷ بچههای اطلاعات قرارگاه سپاه ششم و بعضی از یگانها خبر دادند که تردد نیروهای دشمن از روزهای قبل در منطقه بیشتر شده است.
حدود ظهر همان روز پای دکل بچه های اطلاعات قرارگاه رفتم؛ یک دکل نسبتاً بلند پشت ضلع جنوبی جزیرۀ شمالی که دید خوبی روی جنوب و غرب جزایر خیبر داشت. صحبتی با بچه های دکل درباره خبری که در خصوص رفت و آمد غیر عادی دشمن نسبت به روزهای قبل گزارش شده بود داشتم. قانع نشدم. خودم بالای دکل رفتم و با دقت ابتدا بدون دوربین و بعد با دوربین حدود نیم ساعت مواضع دشمن را مشاهده کردم. پشت خاکریز اول دشمن در جزیره جنوبی وضع خاصی را دیدم. به فاصله هر چهارصد، پانصد متر، شکافهایی در لجمن دشمن به چشم میخورد. در چپ و راست این شکافها چند فروند قایق و چند دستگاه نفربر دیده میشد. پشت خط دوم دشمن هم تانکها و انواع خودرو از جمله تعداد زیادی آمبولانس مشاهده می کردم؛ اما نفرات و سربازان به صورت زیاد و چشمگیر دیده نمی شدند و دشمن کمتر تردد داشت. در عقبه دورتر ،دشمن گرد و خاک ناشی از رفت و آمد وسایط نقلیه مشخص بود. تردد در جنوب جزیره جنوبی غیر عادی به نظر می رسید. بچه های اطلاعات گفتند در روزهای قبل هم دشمن همین رفت وآمد را داشته است.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 هوس بچگی
کبری حبابیان
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔹 صبحها در مسجد نمکی جمع میشدیم. از روز قبل اعلام میکردند که هر کس میخواهد پشتیبانی انجام دهد فلان ساعت در مسجد باشد. اتوبوس میآمد و همگی میرفتیم عباسیه. بیشتر کارمان در عباسیه پارک کردن برنج و حبوبات بود. نفری یک سینی میدادند و کیسههایی برای برنج و حبوبات پاک شده.
در خانههای پشتیبانی هم همه کاری بود. از بستهبندی مواد غذایی تا شستن لباس و پخت و پز. من اما بیشتر بستهبندی را انجام میدادم. یک بار اندازه کوهی آجیل چهارمغز آوردند. دور تا دورش نشستیم و شروع کردیم به بستهبندی. آن موقعها آجیل کمتر در خانوادهها بود. ما هم سنمان کم بود و هوس میکردیم. اما میدانستیم نباید بخوریم. خانمی هم آنجا بود که گفت: "نباید از آجیلها بخوریم. حرومه." اینها مال رزمندههاست.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب زنان جبهه جنوبی
#خواهران_رزمنده
#اهواز
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۶۲
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
یادم افتاد نماز نخوانده ام. وحشت زده از جا کنده شدم. نمازم به وقت بود. هیچ وقت از ساعتش نمیگذشت. مشت کوبیدم به در آهنی. کسی جواب نداد. دوباره کوبیدم. نگهبان آمد جلو در فقط چشمانش دیده می شد. رگدار بود و تیره،
- باید نماز بخوانم .....
- بخوان ... کی جلوات را گرفته ...
- این طوری ... بی وضو ...
- چه عیبی دارد. نماز نماز است دیگر ... بی وضو یا با وضو ..
- یعنی اجازه ندارم وضو بگیرم؟!
- چرا ... ولی امشب نخیر ... تازه واردها باید صبر کنند تا دستور از بالا برسد.... حالی ات شد ؟.....
بهت زده زل زدم به چشمان نگهبان که برقی خاصی میزد. دهان باز کردم چیزی بگویم که رفت. چند دقیقه ای همان طور ماندم. هضم موضوع برایم آسان نبود. تازه فهمیده بودم زندانی یعنی چه؟ نگاه کردم به زمین و دوروبرم. از کثافت موج میزد. به یاد نمازی که تو دستشویی قطار ترکیه خوانده بودم افتادم. نبود جا و ازدحام جمعیت در قطار من را به آنجا کشید. روزنامهای روز زمین تمیز دستشویی پهن کردم و نمازم را خواندم.
- شاباجی به قربانت .... هر چیز یادت رفت؛ نماز خواندن یادت نرود.
- بله ملتفت شدم شاباجی .... خیالت جمع ..
تیمم کردم و نمازم را خواندم. صدای نگهبان بلند شد.
- دیدی میشود ... وضو نمیخواهد که.
تو سلول ظلمات بود. لامپ راهرو رنگ مردهئی به دیوار سلول زده بود. تنهایی داشت خفه ام میکرد. یکهو در آهنی با سروصدای گوشخراشی باز شد. نگهبان مثل هیولایی سیاه تو چارچوب در
ایستاده بود.
- بلند شو برویم.
- کجا؟ این وقت شب...
- خودت میفهمی ... شب و روز ندارد.
بلند شدم و با احتیاط به دنبال نگهبان راه افتادم. از چند راهروی دراز و کوتاه گذشتیم. زندانیها خواب و بیدار نگاهمان میکردند؛ ولی صدای هیچ کدامشان در نمیآمد. جلو در اتاقی ایستادم. صدای رگداری به گوش میرسید و صدای خفه و صدای قدم زدن یک نفر دیگر. نگهبان با پشت دست به در بسته کوبید و بعد داخل شد.
- بیا تو ... بنشین آن جا رو آن صندلی آنجا ...
در حالی که به مردها نگاه میکردم رو صندلی نشستم. نق میزد و تو دلم را خالی میکرد. احساس میکردم الان است که کوبیده شوم رو زمین. مردها بلند شدن و دوره ام کردند. چشمان هر سه شان چرکمرده و قرمز بود. دلم آشوب شد.
نفسام تو سینه تنگی میکرد. یک هو دو نفرشان زدند بیرون. من ماندم و مردی که صدای رگداری داشت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بازمانده
از سقایت
تا سوخترسانی به جبههها
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#مستند
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پهپاد
از کجا تا بهکجا
از دیروز تا امروز
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#مستند
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
صمد نظری 3⃣1⃣
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
در آخر هفته فردی را آوردند که سر و کله ای ورم کرده و زخمی و لباس پاره و حالت افراد روانی را داشت. این فرد که نامش احمد حیدری بود در قضیه انقلاب ایدئولوژیک در لشکر ۲۶ یا ۱۵ موقعی که متوجه دجالیت جدید و فلسفه جنسی رجوی می شود حالت شوک به او دست می دهد و در همان نشست با سر و صدا و فحش به رجوی و مریم و فهیمه، این دست پخت ایدئولوژیک را شیادی می خواند و با فحش های رکیک فضای لشکر را به هم می زند. او که مرتکب گناه کبیره شده بود و به خدا و رهبری ایدئولوژیک سازمان، یعنی مسعود و مریم و فهیمه، فحش داده بود مورد حمله جمعی از فرماندهان قرار گرفت و با مشت و لگد او را زخمی و مدتی در بنگالی کوچک [بنگال همان کانکس است] زندانی کردند. او چند روز اعتصاب غذا کرد و با حالتی روانی یکسره به مریم و فهیمه و رجوی فحش می داد. بالاخره بعد از یک هفته او را به مهمانسرا آوردند و در اتاق کار مجید که من هم حضور داشتم نشاندند تا ضوابط را برای او بخوانند. بعد از خواندن ضوابط، احمد که در این مدت از هر چه مسئول بود بدش آمده بود دوباره جوش آورد و دوباره دعا و ثناگوی مریم و فهیمه شد. مجید مشت محکمی بر سر احمد کوفت و او از ترس ساکت شد. مجید رفت ولی احمد، مهمان جدید، بی قراری می کرد و تمام راهروی اتاق کار مجید و ساختمان های محوطه و وسایل خواب آنجا را کثیف کرد!
مجید موقع ناهار برگشت و طبق ضوابط زندان احمد را با مشت و لگد و با کمک یک نفر دیگر به انفرادی انداخت. او مجدداً همان کار را در انفرادی تکرار کرد. مجید که وضع را چنین دید دست و پای او را از پشت بست و دو نفره شروع به کتک زدن او کردند. مجید آن قدر به سینه احمد لگد زد که در یک لحظه حالت بی هوشی به او دست داد و به حالت اغما افتاد. این بود که دست او را باز کرد، درب را قفل کرد و رفت، ولی احمد که زیر مشت و لگد و کتک خود را کاملاً خراب و کثیف کرده بود دیگر جرأت نداشت این مسئله را به مجید بگوید. آخر شب مجید عالمیان مسئول زندان بنگالستان! برگشت و درب را باز کرد ولی این بار بوی بدتری به مشام مبارک خورد و متوجه قضیه شد و در همان حال دو نفره به جان احمد افتادند، به طوری که جایی از سر و صورت و لباس او سالم نماند. یکی از بچه های زندان لباسی به احمد داد و مجید درب را بست و رفت. احمد از بس کتک خورده بود از ادرار و گلویش خون می آمد و وقتی دست و پای او را باز کردیم به مدت یک ساعت مثل بید می لرزید و نمی توانست بایستد.
مجید و مسئولان معتقد بودند او دروغ می گوید و روانی نیست و باید او را با کتک به اعتراف کشاند. بالاخره بعد از چند روز نگهداری احمد در انفرادی، یک شب ساعت ۲ کاک عادل (سادات دربندی) مسئول بالاتر مجید در ستاد پرسنلی با چند محافظ مسلح به بنگالستان آمدند و احمد و ساک معروفش را که هیچ چیزی در آن نبود با جیپ چادردار به محل نامعلومی بردند. بعدها مجید گفت او را به کمپ شهر رمادیه عراق بردیم و تحویل UN دادیم که به نظرم دروغ می گفت. احتمالاً احمد به زندان های مخوف عراق برده شده بود.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد…
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 از راه مدرسه
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
به مسئول اعزام گفت:
«میخوام برم جبهه.»
پرسید:
«شما محصليد؟
گفت: «بله»
بلند شد و صورتش را بوسید.
- من به جای تو میجنگم. تو درسهایت را بخوان که آینده ساز انقلابی؛ باید مراقب انقلاب باشی تا به دست دشمن نیفتد.
- آقا من محصل نیستم. چرا باور نمیکنید؟ من باید ثبت نام کنم؛ باید برم جبهه؛ من که مدرسه نمیرم. باور کنید من محصل نیستم. آخه چرا منو ثبت نام نمیکنید؟
□
کتابها که از زیر لباسش بیرون ریخت، نمیدانست چه بگوید!
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂