eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ چشمم افتاد به چمدان های کتاب هایم. مثل پرونده قطوری همه جا به دنبالم بودند. بازجو پشت به من کرد و گفت: - کدام طرف هستی؟... نهضت آزادی ... مجاهدین خلق ... مارکسیست ... توده ای .... حزب اسلامی .... کدامشان ... خیلی مبهمی .... بی جواب نگاه کردم به چمدان ها ..... - آن جا همه جور کتاب است .... از آنها نمی‌شود حزب و دسته تو را پیدا کرد... خودت خودت را معرفی کن .... لالمانی گرفته ای ... می‌خواهی جور دیگری ازت حرف بکشم؟ بزرگترهایتان دهان بازکردن .... تو هم باز می‌کنی ... هنوز نوک‌ات زرد است. خب ... از نو شروع می‌کنیم. چشم‌های سنیگن شده از خوابم را دوختم به پاهای مرد. گنده بود و بدقواره. صدای بازجو محکم و شمرده بلند شد. - ها؟ ... از تو پرسیدم کی هستی؟ نگاهی تو چشمانش انداختم و خفه گفتم - خالدی ... اسد الله .... - دروغ می‌گویی؟... عین سگ... دروغ می‌گویی همه تان دروغگو هستید. ها؟ چی شد؟ دوباره لالمانی گرفتی؟ ... چشم‌هایم همه جا را تار می‌دید. تو سرم احساس سبکی می‌کردم. معده ام درد گرفته بود. از صبح چیزی نخورده بودم. - نمی‌خواهی حرف بزنی؟ ... پلک‌هایم را از هم جدا کردم و خوابزده گفتم - گرسنه ام است. باز جو مشت کوبید به میز و رفت به طرف در - نگهبان... نگهبان .... در اتاق محکم به دیوار کوبیده شد نگهبان با شانه های آویزان وسط اتاق ایستاد. رو صندلی نیم خیز شده بودم - ببرش ... به همان سلول شماره ۹ ... شاید سر عقل بیاید. قبل از این که نگهبان تکان بخورد پا تند کردم به طرف در. حیف که گفته اند با تو مدارا کنم ... و اگر نه نشانت می‌دادم. این را قبل از این که از اتاق بزنم بیرون بازجو گفت. مانده بودم کی سفارش ام را کرده بود. سلول شماره ۹ از میان درِ نیم‌باز تو روشنایی مرده راهرو، سیاه می‌زد. با فشاری که نگهبان به شانه ام داد داخل شدم. کسی تو سلول پشت به در ایستاده بود. انگار به دیوار چنگ انداخته بود تا از افتادنش جلوگیری کند. با بسته شدن در مرد رو برگرداند. صورت سفیدش از تاریکی تو چشم می‌زد. چشم‌هایش مثل دو تیله براق می‌ماند. بی حرف انگار که کرولال باشد مات مات نگاهم می‌کرد. نگاه کردم تا پایش. هیکل چندانی نداشت. آهسته سلام دادم. بی جواب همان طور مات مات نگاهم کرد. چند دقیقه ای که به نظرم ساعتی می‌آمد، ساکت به هم خیره شدیم. نمی‌خواستم احساس کند از او ترسیده ام. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
✍ امروز روز پنجم است که در محاصره‌ایم، آب را جیره بندی کرده‌ایم عطش همه را هلاک کرده ، همه را جز شهدا، که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده‌اند دیگر شهدا تشنه نیستند! فدای لب تشنه‌ات ای پسر فاطمه... السلام علیک یا سیدالشهدا(ع) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای "نذر لاله‌ها" 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 در جبهه دشمن چه می‌گذرد صمد نظری 4⃣1⃣ عضو رها شده سازمان منافقین ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ بالاخره بعد از سه ماه ماندن در قرنطینه سازمان، یک روز از طرف سهیلا صادق مسئول پرسنلی سازمان به ستاد احضار شدم و به من اطلاع داده شد که با اعزامم موافقت شده است. او، ضمن رساندن پیام شفاهی رجوی، تلویحاً از من خواست علیه سازمان موضع گیری نکنم. سپس با گرفتن دو تعهدنامه کتبی، با این مضمون که از مناسبات ارتش آزادی بخش جدا شده و هیچ گونه ادعایی ندارم، در اعزامم به خارج توضیحاتی داد. من که سعی داشتم هر چه زودتر از جهنم رجوی خلاص شوم (قبلاً در چندین مرحله به صورت کتبی و شفاهی به اطلاع مسئولان رسانده بودم که برای خلاصی از اینجا هرگونه تعهد کتبی را امضا می کنم) متن دیکته شده ای را که جلوی رویم گذاشته بودند همان طور که گفته بودند رونوشت و امضا کردم و تحویل دادم. سپس سهیلا اضافه کرد تا چند روز دیگر تو را به بچه های ستاد سیاسی تحویل می دهیم و از طریق اردن وارد آلمان می شوی. توجیه نحوه رفتن به اردن نیز با بچه های ستاد سیاسی بود. بعد از توجیه به محل جدیدی در اطراف آشپزخانه قرارگاه اشرف که ساختمانی کوچک بود منتقل شدم و بعد از ۱۰ روز از طریق مجید عالمیان به بغداد فرستاده شدم و در پایگاه ازهدی به یکی از مسئولان اعزام ستاد سیاسی تحویل داده شدم. در آنجا نیز وسایلم را برای چندمین بار بازرسی کردند تا مبادا عکس، فیلم، کتاب، مدرک یا هرگونه وسیله ای که بر علیه سازمان است به بیرون منتقل شود. وسایل همراهم فقط یک ساک و دو دست لباس شخصی بود که یک دست را پوشیدم و دست دیگر را که کهنه بود در چمدان گذاشتم. البته این لباس و چمدان نیز در روزهای آخر به من تحویل داده شد تا مدرک یا وسیله ای در آنها جاسازی نشود. در پایگاه ازهدی چگونگی ورود به شهر فرانکفورت آلمان و نفرات همراه و محل ورود و همچنین پاسپورت جعلی را به من نشان دادند و توسط زنی به نام حمیده کوزه گر (اهل کتالم رامسر) توجیه و بعد از آن توسط پیک زمینی به همراه نفرات همراهم به شهر امّان در اردن منتقل شدم. دو روز در هتلی (نزدیکی هتل قدس) در شهر امّان بودم تا هماهنگی لازم با مسئولان و ماموران فرودگاه اردن انجام شود. (بعد از ورود رجوی به بغداد و ملاقات او و مریم با پادشاه اردن، رابطه سازمان با کشور اردن بهتر شد که این رابطه تا جنگ عراق و کویت ادامه داشت. به دنبال جنگ کویت و بسته شدن راه های زمینی ترکیه و همچنین ممنوعیت هواپیماهای عراقی، فرودگاه اردن پل ارتباطی سازمان با کشورهای اروپایی و آمریکایی شد. به همین دلیل رابطه بسیار خوبی بین مسئولان سازمان و دستگاه اطلاعات اردن شکل گرفت. تردد آزاد مسئولان پایین ستاد سیاسی و حتی افراد اجرایی آنها در قسمت های مختلف فرودگاه، بدون چک و بازرسی، خود نشان دهنده عمق رابطه طرفین بود.) ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد… @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 لو رفتن در دقیقه ۹۰ ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ شنیده بود کم سن و سال‌ها را بر می گردانند. آهسته کتاب هایش را از ساک درآورد و زیرش گذاشت و روی صندلی نشست. مسئول اعزام نگاهش کرد. □ اتوبوس حرکت کرد. عده ای از کم سن و سال‌ها را پیاده کرده بودند. آهسته کتاب‌ها را از زیرش برداشت. هنوز نمی دانست مسئول اعزام چرا پیاده اش کرده بود. •┈••✾○✾••┈• از کتاب وقتی سفر آغاز شد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۶ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 شب علی هاشمی نزد من آمد و چند ساعتی ماند. علی پرسید: - حاجی، واقعاً قضیه جدی است؟ «متأسفانه بله! علی قدری با من شوخی کرد.» گفت: «نمی خواهی به خانه سربزنی؟» با این وضع نمی توانم. روز بعد تقریباً از حدود ظهر تحرک دشمن در پشت خطوط اول و دوم در جزیره جنوبی و در عمق زیاد شد. این اخبار را برادران اطلاعات قرارگاه و یگانهای مستقر در خط به ما دادند. تحرک دشمن، ترددهایی در پشت خطوط و سیل بندها بود که شامل کل منطقه می‌شد؛ یعنی از کساره و الصخره در شمال خندق تا خندق به طرف جنوب و کلاً غرب و جنوب جزاير خيبر. من آن روز هم که روز جمعه و سوم تیرماه بود به توپخانه و ادوات دستور دادم آتشباری جانانه ای همزمان با غروب آفتاب علیه دشمن داشته باشند. هوا هنوز روشن بود. قبل از اجرای آتش علی هاشمی به قرارگاه آمد. با برادران اطلاعات - عملیات جلسه ای داشتیم. علی از اجرای آتش ما در روز گذشته راضی بود و گفت: «دشمن انتظار این آتش را نداشت و قطعاً تلفات خوبی به او وارد شده است.» به علی گفتم: «امروز هم نزدیک غروب آتش باری داریم و علی تایید کرد. آن روز هم آتش نسبتاً خوبی روی دشمن اجرا شد. آن شب علی با بسیاری از برادران مسئول تماس تلفنی برقرار کرد و گفت: «ما منتظر تک دشمن هستیم!» احمد غلام پور اعلام کرد: «خودم به منطقه می آیم.» در آن چند ساعت از جمعه شب همه بچه های قرارگاه تاکتیکی در سنگر فرماندهی و سنگر عملیات دور هم جمع شدند. بعضی ها با هم شوخی می‌کردند. جلسه ای با مسئولان محورها داشتیم. نیمه شب همه به مناطق و قرارگاه های خود رفتند علی هاشمی ماند. آن شب خوابمان نمی برد. علی هرچه به ذهنش خطور می‌کرد تلفنی به فرماندهان یگانهای در خط می‌گفت و توصیه های لازم را به همه می‌کرد. به پدافند هوایی چندین بار تذکر داده شد که مواظب هلی کوپترهای دشمن باشند. من حتی این تذکر را به پدافند دادم که احتمال دارد دشمن در قرارگاه هلی برن داشته باشد.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 🔸 جنایتکاری که تحت تأثیر قرار گرفت ‌‌‌‌‌ ▪️ حمید رضا رضایی وقتی عدنان ازم خواست باهاش ادبیات فارسی کار کنم سه یا چهار ماه با او فارسی کار کردم. از این‌کار هدفی داشتم. البته عدنان فارسی بلد بود ولی نه اینکه تمام واژه‌هایی که در زبان محاوره و یا کلاسیک ما بکار برده می‌شد رو بلد باشه، چون ظاهرا از مادری کرد ایرانی بدنیا اومده بود. مثلا روزنه امید را می‌خواست بداند، روزنه چیست و کاربردش کجاست، یا فروغ جاویدان چیست، یا راه درخشان یعنی چه؟ لذا از من می‌خواست که داستانها و ضرب‌المثل‌های ایرانی رو‌ باهاش کار کنم. منم نیت کرده بودم که خدا کنه داستان‌هایی که براش می‌گم در وجودش اثر نماید. به مرور این‌کار به حول و قوه الهی انجام شد و کم‌کم خودش را از مجموعه نگهبانان داخل جدا کرد و نگهبانی دکل را پذیرفت. او تنها کسی بود که حتی برای افسر اردوگاه هم تره خورد نمی‌کرد. یک روز وقتی فرمانده اردوگاه که سرهنگی بود با طمطراق و با ابهت؛ کلی افسر درجه‌دار پشت سرش بودند و وارد بند شد، به من گفت: «حمید نگاه کن خر بزرگ داره میاد.» 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂