؛
🍂 از راه مدرسه
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
به مسئول اعزام گفت:
«میخوام برم جبهه.»
پرسید:
«شما محصليد؟
گفت: «بله»
بلند شد و صورتش را بوسید.
- من به جای تو میجنگم. تو درسهایت را بخوان که آینده ساز انقلابی؛ باید مراقب انقلاب باشی تا به دست دشمن نیفتد.
- آقا من محصل نیستم. چرا باور نمیکنید؟ من باید ثبت نام کنم؛ باید برم جبهه؛ من که مدرسه نمیرم. باور کنید من محصل نیستم. آخه چرا منو ثبت نام نمیکنید؟
□
کتابها که از زیر لباسش بیرون ریخت، نمیدانست چه بگوید!
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۵
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 در قسمت غرب هور دشمن کمتر دیده میشد اما تردد خودروها تا حدودی مشخص بود شکافهایی که در لجمنه دشمن در جزیره مجنون مشاهده کردم همه چیز را برای شروع عملیات عراقیها آماده دیدم از بچهها پرسیدم این شکاف را قبلاً دیدهاید برایشان تازگی داشت!
مشخص بود. با شکافهایی که در لجمن دشمن در جزیره جنوبی مشاهده کردم، همه چیز را برای شروع عملیات عراقیها آماده دیدم. از بچه ها پرسیدم این شکاف ها را قبلاً دیده اید؟
برایشان تازگی داشت! یعنی دشمن با مهارت در سیل بند اول خود شکاف ایجاد کرده و پشت شکافها را با فاصله ای از سیل بند خاکریز زده بود تا شکاف ها از مقابل معلوم نباشند و دیده نشوند؛ البته از رنگ خاکریزهای پشت شکافها میشد فهمید تازه اند. یک ساعت بالای دکل ماندم. برایم کاملاً آشکار شد که دشمن آماده عملیات است.
با حسرت به جزایر خیبر و غرب هور و همین طور جاده های سیدالشهدا، بدر، امام حسن، همت، قمربنی هاشم و جاده جديدالاحداث شهيد شفیع زاده معروف به جاده توپخانه که جاده شهید همت را به جاده سیدالشهدا وصل میکرد نگاه کردم. در این چند سال ما در منطقه کارهای زیادی انجام داده و برای حفظ منطقه تلاش بسیاری کرده بودیم و از همه مهم تر شهید و مجروح داده بودیم. با تهاجم دشمن به منطقه همه زحمات این سالها از دست میرفت. از ناراحتی قلبم به درد آمد. منطقه عقبه نداشت و همه چیز متکی به چند جاده بود که این جاده ها هم با یک بمباران سنگین بسته می شدند. در آن ساعت مانند تاجری بودم که همه سرمایه خود را در حال غرق شدن میدید. خون بسیاری از شهدا در اینجا ریخته شده بود که هر یک از آنها به همۀ کشور عراق می ارزید. شش هفت سال از عمرم را در این منطقه گذرانده بودم. از دکل که پایین آمدم با تلفن به نیروهای مستقر در منطقه آماده باش صد درصد دادم. به قرارگاه برگشتم. حدود ساعت دوی بعد از ظهر یا کمی بیشتر بود که تلفنی با علی هاشمی و احمد غلام پور صحبت کردم. به هردوی آنها گفتم: «دشمن تا چهل و هشت ساعت آینده عملیات خود را شروع خواهد کرد!» برادر غلام پور گفت: «تا الان هر وقت سؤال میشد، شما جواب میدادی که هنوز زمان عملیات دشمن معلوم نیست! الان چه شده؟» چیزی که از آن بالا دیدم نشان دهنده همین است که گفتم. دشمن طی چهل و هشت ساعت آینده اقدام میکند! فرمانده توپخانه را خواستم به او گفتم: «میخواهم نیم ساعت مانده به غروب، آتش خوبی روی مواضع دشمن اجرا کنید.»
به ادوات نیز دستور داده شد همزمان با توپخانه مواضع در دسترس دشمن به خصوص در پشت خط اول و روی سه ضلع جزیره جنوبی و مقابل در خندق و چپ و راست آن را زیر آتش بگیرند غروب آن روز آتش خوبی روی دشمن که انتظارش را نداشت اجرا شد. بچه های دیده بان خبر دادند که آتش ما تلفات خوبی به دشمن وارد کرده است و آتش سوزیهای زیادی پشت خطوط اول و دوم دشمن و در عمق دیده می شود. این تلفات بیشتر به خاطر تجمع نیروی دشمن شامل خودرو و نفرات بود.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۶۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
چشمم افتاد به چمدان های کتاب هایم. مثل پرونده قطوری همه جا به دنبالم بودند. بازجو پشت به من کرد و گفت:
- کدام طرف هستی؟... نهضت آزادی ... مجاهدین خلق ... مارکسیست ... توده ای .... حزب اسلامی .... کدامشان ... خیلی مبهمی ....
بی جواب نگاه کردم به چمدان ها .....
- آن جا همه جور کتاب است .... از آنها نمیشود حزب و دسته تو را پیدا کرد... خودت خودت را معرفی کن ....
لالمانی گرفته ای ... میخواهی جور دیگری ازت حرف بکشم؟ بزرگترهایتان دهان بازکردن .... تو هم باز میکنی ... هنوز نوکات زرد است.
خب ... از نو شروع میکنیم.
چشمهای سنیگن شده از خوابم را دوختم به پاهای مرد. گنده بود و بدقواره. صدای بازجو محکم و شمرده بلند شد.
- ها؟ ... از تو پرسیدم کی هستی؟ نگاهی تو چشمانش انداختم و خفه گفتم
- خالدی ... اسد الله ....
- دروغ میگویی؟... عین سگ... دروغ میگویی همه تان دروغگو هستید. ها؟ چی شد؟ دوباره لالمانی گرفتی؟ ...
چشمهایم همه جا را تار میدید. تو سرم احساس سبکی میکردم. معده ام درد گرفته بود. از صبح چیزی نخورده بودم.
- نمیخواهی حرف بزنی؟ ...
پلکهایم را از هم جدا کردم و خوابزده گفتم
- گرسنه ام است.
باز جو مشت کوبید به میز و رفت به طرف در
- نگهبان... نگهبان ....
در اتاق محکم به دیوار کوبیده شد نگهبان با شانه های آویزان وسط اتاق ایستاد. رو صندلی نیم خیز شده بودم
- ببرش ... به همان سلول شماره ۹ ... شاید سر عقل بیاید.
قبل از این که نگهبان تکان بخورد پا تند کردم به طرف در. حیف که گفته اند با تو مدارا کنم ... و اگر نه نشانت میدادم.
این را قبل از این که از اتاق بزنم بیرون بازجو گفت. مانده بودم کی سفارش ام را کرده بود.
سلول شماره ۹ از میان درِ نیمباز تو روشنایی مرده راهرو، سیاه میزد. با فشاری که نگهبان به شانه ام داد داخل شدم. کسی تو سلول پشت به در ایستاده بود. انگار به دیوار چنگ انداخته بود تا از افتادنش جلوگیری کند. با بسته شدن در مرد رو برگرداند. صورت سفیدش از تاریکی تو چشم میزد. چشمهایش مثل دو تیله براق میماند. بی حرف انگار که کرولال باشد مات مات نگاهم میکرد. نگاه کردم تا پایش. هیکل چندانی نداشت. آهسته سلام دادم. بی جواب همان طور مات مات نگاهم کرد. چند دقیقه ای که به نظرم ساعتی میآمد، ساکت به هم خیره شدیم. نمیخواستم احساس کند از او ترسیده ام.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
✍ امروز روز پنجم است
که در محاصرهایم،
آب را جیره بندی کردهایم
عطش همه را هلاک کرده ،
همه را جز شهدا،
که حالا کنار هم
در انتهای کانال خوابیدهاند
دیگر شهدا تشنه نیستند!
فدای لب تشنهات ای پسر فاطمه...
السلام علیک یا سیدالشهدا(ع)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#فکه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
"نذر لالهها"
🔹 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
هر شب یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 در جبهه دشمن چه میگذرد
صمد نظری 4⃣1⃣
عضو رها شده سازمان منافقین
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
بالاخره بعد از سه ماه ماندن در قرنطینه سازمان، یک روز از طرف سهیلا صادق مسئول پرسنلی سازمان به ستاد احضار شدم و به من اطلاع داده شد که با اعزامم موافقت شده است. او، ضمن رساندن پیام شفاهی رجوی، تلویحاً از من خواست علیه سازمان موضع گیری نکنم. سپس با گرفتن دو تعهدنامه کتبی، با این مضمون که از مناسبات ارتش آزادی بخش جدا شده و هیچ گونه ادعایی ندارم، در اعزامم به خارج توضیحاتی داد. من که سعی داشتم هر چه زودتر از جهنم رجوی خلاص شوم (قبلاً در چندین مرحله به صورت کتبی و شفاهی به اطلاع مسئولان رسانده بودم که برای خلاصی از اینجا هرگونه تعهد کتبی را امضا می کنم) متن دیکته شده ای را که جلوی رویم گذاشته بودند همان طور که گفته بودند رونوشت و امضا کردم و تحویل دادم. سپس سهیلا اضافه کرد تا چند روز دیگر تو را به بچه های ستاد سیاسی تحویل می دهیم و از طریق اردن وارد آلمان می شوی. توجیه نحوه رفتن به اردن نیز با بچه های ستاد سیاسی بود. بعد از توجیه به محل جدیدی در اطراف آشپزخانه قرارگاه اشرف که ساختمانی کوچک بود منتقل شدم و بعد از ۱۰ روز از طریق مجید عالمیان به بغداد فرستاده شدم و در پایگاه ازهدی به یکی از مسئولان اعزام ستاد سیاسی تحویل داده شدم. در آنجا نیز وسایلم را برای چندمین بار بازرسی کردند تا مبادا عکس، فیلم، کتاب، مدرک یا هرگونه وسیله ای که بر علیه سازمان است به بیرون منتقل شود. وسایل همراهم فقط یک ساک و دو دست لباس شخصی بود که یک دست را پوشیدم و دست دیگر را که کهنه بود در چمدان گذاشتم. البته این لباس و چمدان نیز در روزهای آخر به من تحویل داده شد تا مدرک یا وسیله ای در آنها جاسازی نشود. در پایگاه ازهدی چگونگی ورود به شهر فرانکفورت آلمان و نفرات همراه و محل ورود و همچنین پاسپورت جعلی را به من نشان دادند و توسط زنی به نام حمیده کوزه گر (اهل کتالم رامسر) توجیه و بعد از آن توسط پیک زمینی به همراه نفرات همراهم به شهر امّان در اردن منتقل شدم. دو روز در هتلی (نزدیکی هتل قدس) در شهر امّان بودم تا هماهنگی لازم با مسئولان و ماموران فرودگاه اردن انجام شود. (بعد از ورود رجوی به بغداد و ملاقات او و مریم با پادشاه اردن، رابطه سازمان با کشور اردن بهتر شد که این رابطه تا جنگ عراق و کویت ادامه داشت. به دنبال جنگ کویت و بسته شدن راه های زمینی ترکیه و همچنین ممنوعیت هواپیماهای عراقی، فرودگاه اردن پل ارتباطی سازمان با کشورهای اروپایی و آمریکایی شد. به همین دلیل رابطه بسیار خوبی بین مسئولان سازمان و دستگاه اطلاعات اردن شکل گرفت. تردد آزاد مسئولان پایین ستاد سیاسی و حتی افراد اجرایی آنها در قسمت های مختلف فرودگاه، بدون چک و بازرسی، خود نشان دهنده عمق رابطه طرفین بود.)
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد…
#دشمن_شناسی
#منافقین
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لو رفتن در دقیقه ۹۰
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
شنیده بود کم سن و سالها را بر می گردانند. آهسته کتاب هایش را از ساک درآورد و زیرش گذاشت و روی صندلی نشست.
مسئول اعزام نگاهش کرد.
□
اتوبوس حرکت کرد. عده ای از کم سن و سالها را پیاده کرده بودند. آهسته کتابها را از زیرش برداشت. هنوز نمی دانست مسئول اعزام چرا پیاده اش کرده بود.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂