eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۹ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 حدود ساعت هفت صبح، عده ای از فرماندهان همچون برادر مرتضی قربانی خود را به قرارگاه رساندند. احمد غلام پور به من گفت: "ما اینجا هستیم. خودم کنار علی هاشمی می‌مانم شما باید به جاده خندق بروید و آنجا را حفظ کنید. الان سیف الله حیدرپور فرمانده تیپ ۴۸ فتح تنهاست. می ترسم تماس هم قطع شود. شما آن منطقه را اداره کنید و آنجا را محکم نگه دارید." زمانی که می خواستم حرکت کنم علی هاشمی را بغل کردم. علی به من گفت: از جاده همت به شط‌علی و از آنجا از جاده امام حسن به خندق بروید. الان جاده بدر - جاده ای که جزیره شمالی را به پد خندق وصل می‌کرد- برای تردد شما امن نیست. ماشین من جیپ کره‌ای بود و روی آن بیسیم نصب شده بود. هنگام حرکت همه برادران قرارگاه را دیدم. به همه بچه ها سفارش علی هاشمی و غلام پور را کردم و در آخر به علی و غلام پور گفتم: «قرارگاه خاتم ۳ را در شرق سیل بند شرقی هور آماده کرده ایم همه جور امکانات هم دارد. یک قرارگاه فرعی هم در پد مهمات، چند کیلومتر عقب تر در همین منطقه، یعنی روی جاده شهید همت داریم. اگر وضع بدتر از این شد، به آنجا بروید.» لحظاتی بعد حرکت کردم اما دلم در قرارگاه مانده بود. نگران بودم اما نه برای خودم؛ بیشتر دلهره ام برای احمد غلام پور و علی هاشمی بود. غلام پور فرمانده قرارگاه کربلا بود و علی هاشمی فرمانده سپاه ششم. دلم آرام نمی گرفت. ارتش عراق هردوی آنها را خوب می‌شناخت. ماندن این دو فرمانده بزرگ در قرارگاه تاکتیکی آن هم با این اوضاع بحرانی و خراب اصلا صلاح نبود. در قرارگاه سپاه ششم برادران فداکاری چون سردار قنبری، هوشنگ جووند، فضل الله صرامی، و دلاوران دیگری داشتیم که همه آنها دوستان من و علی بودند، اما باز هم دلم آرام نداشت. به دلم بد افتاده بود که ممکن است حادثه ای رخ بدهد. آن قدر نگران غلام پور و علی بودم که از برادران قرارگاه کسی را با خودم نبردم و فقط به یک نفر آن هم به عنوان راننده و بی سیم چی اکتفا کردم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
سردار شهید علی هاشمی در کنار سردار احمد غلامپور
🍂 برای چادر یاسمین رضایی ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 عملیات شده بود. دستیارها کم بودند و زخمی‌ها بسیار. بیمارستان جا نداشت. سالن دانشکده کشاورزی پر شد از مجروحانی که روی تشک دراز کشیده بودند. یکی از خانم‌های پرستار به پزشک کمک می‌کرد. دکتر کاری از او خواست و انجامش طول کشید. دکتر طاقتش را از دست داد و با تشر گفت - خانم چادرت را در بیار سریع‌تر بتونی کار انجام بدی. پرستار داشت چادرش را در می‌آورد که مجروحی چادرش را کشید . - خواهرم! چرا می‌خوای چادرت رو در بیاری من برای چادر شما رفتم جنگ. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ده شهید یک خاکریز ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ در عملیات بیت المقدس در موقعیتی قرار گرفته بودیم که اگر یک خاکریز در آنجا ساخته می‌شد در پناه آن می‌توانستیم خاکریزهای دیگری بزنیم و کلاً در آن منطقه تثبیت شویم. عراقی‌ها در سیصد تا چهارصد متری ما بودند و گلوله مثل باران سمت ما می‌آمد. راننده بلدوزر می‌خواست اولین خاکریز را بزند که هنوز دو بیل خاک نریخته شهید شد. راننده بعدی رفت کار قبلی را ادامه داد و پنج دقیقه بعد او را هم شهید کردند. هشت نفر دیگر هم رفتند سراغ بلدوزر و هر کدام پنج دقیقه، ده دقیقه یا حداکثر یک ربع کار کردند و شهید شدند. آخرین نفر مسئول ترابری بود که خاکریز را تمام کرد و شهید شد. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 درود بر شما خداوند بشما سلامتی و تندرستی عنایت فرماید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ از پنجره ای که می‌شد بیرون از زندان را دید زد، بند، پنجاه، شصت نفر را در خودش جا می‌داد. مثل یک اتاق گنده آزادتر بودیم و می توانستیم کتاب بخوانیم. در آنجا بود که کتاب پرتویی از قرآن آیت الله طالقانی را خواندم. تفسیر می‌کردم و نظریات خودم را درباره موضوعات می‌گفتم. سرگرم شده بودم. سختی روزهای زندان را کمتر احساس می‌کردم. ولی دوری از هدیه یک سال و نیمه همچنان برایم سخت بود. جوان بودم و "هدیه"کوچولو، بچه اول‌ام بود. تازه مزه پدر شدن را چشیده بودم. دلم به حال دخترک می‌سوخت. روزهای سختی را باید پشت سر می‌گذاشت. روز چهلم بود که صدایم زدند. چیزی برای بردن نداشتم. همراه نگهبان‌ها از چند راهرو گذشتیم تا به اتاق رئیس زندان رسیدیم. بیشتر از یک ساعت پشت در اتاق رئیس سرپا میخ ماندیم. انتظاری که یک نوع شکنجه روحی بود. قبل از دیدن رئیس، بازجوی مسن را دیدم. صورت مچاله شده و پر از چروک اش نرم بود و پدرانه. لبخندی گوشه لب کف بسته اش بود که حالم را به هم می‌زد. آخرین حرفش را خفه ولی محکم گفت، - حواست باشد تحت نظارت کامل هستی. مرتب بازجویی می‌شوی. اگر دوباره خلاف بکنی دیگر بخششی نیست ... خالدی! هر کاری کردی کردی، به فکر زن و بچه‌ات باش. برو دنبال زندگی ات. در جوابش زل زدم به کاشی‌های پر از خال کف اتاق. - فکر می‌کنی با این کارها به جایی برسی؟...ببرش ... این پسر آدم بشو نیست. حیف نیست. رئیس زندان را ندیدم. همراه حسینی شکنجه گر معروف سوار ماشین ام کردند. او را که دیدم ترس برم داشت. با آن گردن کلفت و سبیل‌های گنده اش به آدمیزاد نمی ماند. سعی کردم به خودم مسلط شوم. سرم گیج می‌زد. بوی نفس‌هایش تو ماشین دلم را آشوب کرده بود. خورشید وسط آسمان چسبیده بود که به زندان قزل قلعه رسیدیم. حسینی جلو می‌رفت و من پشت سرش و نگهبان عقب تر از ما قدم بر می داشت. با شکم خالی و لب و دهن خشک مثل یک توریست بی پول همه زندان را گشت زدیم. هشت ساعت تمام رو پا بودم. پاهایم از درد به دو کنده زخم و زیلی تبدیل شده بود. وقتی نگهبان هولم داد داخل ماشین فهمیدم تو قزل قلعه ماندنی نیستم. زندان جمشید آباد در اصل یک پادگان نظامی بود. خشک، بی روح، خاکستری رنگ و سیاه پر از نگهبانهای مسلح. معلوم بود زندانی‌های نظامی را در آن جا حبس می‌کنند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نوحه خاطره‌انگیز "یاران و انصارت.." آهنگ سوزناکی از سال‌های جبهه و جنگ که خیلی‌ها با آن اشک ریختند و روحیه گرفتند و خاکریز فتح کردند. گاهی یاد روزهای یک‌رنگی و سادگی می‌افتیم و یاد سربندهای یازهرا و یاحسین. یاد شب‌های عملیات و لحظه‌های وداع سوزان یاران باصفا. روزهایی که غنیمت بودند و دست نایافتنی. 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۱ در روزنوشت‌های علم وزیر دربار پهلوی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ این روزها وقتی در اینستاگرام و دیگر شبکه‌های اجتماعی تحت نظارت دشمن وارد می‌شویم شاهد فضایی بسیار گسترده و پر تکرار هستیم که تلاش دارد با پاکسازی فساد دربار پهلوی و با القائات دروغ، اذهان جوانان ما را گرو بگیرد و به اهداف خود برسد. متاسفانه، در این میدان جوانانی هستند که بدون مطالعه در تاریخ معاصر براحتی باور می‌کنند و مصرا دفاع می کنند و قربانی می‌شوند. لذا وظیفه ما بر اساس بیان رهبری در مبحث جهاد تبیین، حکم می‌کند در قالب دفاع از نظام مقدس ولایت فقیهی، وارد این مباحث شده و روشنگری نماییم. امید است با نشر این نوشتار در گروه‌های عمومی، هر کدام‌مان سهمی در این جهاد داشته باشیم. قبلا از ورود به برخی مفاهیم ناهمگون با کانال عذرخواهی می کنیم. ❅✾❅ امیراسدالله عَلم، از چهره‌های مشهور و متنفذ حکومت پهلوی دوم است. او در فاصله تیرماه سال ۱۳۴۱ تا اسفند ۱۳۴۲ نخست‌وزیر و از سال ۱۳۴۵ تا سال ۱۳۵۶ (اندکی پیش از مرگش) وزیر دربار محمدرضا پهلوی بود. ضمن اینکه به جز این دو جایگاه، در کارنامه کاری او فرمانداری کل سیستان و بلوچستان در سال ۱۳۲۶ و در زمان نخست‌وزیری قوام‌السلطنه، وزارت کشاورزی در کابینه‌های ساعد مراغه‌ای و رجبعلی منصور در سال‌های ۱۳۲۷-۱۳۲۹، سرپرست اداره املاک و مستغلات پهلوی، وزارت کشور در کابینه حسین‌علاء پس از کودتای ۲۸ مرداد، ریاست دانشگاه پهلوی شیراز و چند مقام تشریفاتی از جمله نماینده ویژه شاه در هیئت‌مدیره بنیاد پهلوی‌، مدیر عامل کمیته پیکار با بیسوادی‌، آجودانی مخصوص محمدرضا پهلوی و دبیرکلی «حزب مردم‌» نیز دیده می‌شود. بااین‌حال، حضور او در جایگاه وزیر دربار هم از حیث نزدیک‌بودن به شخص شاه و تأثیرگذاری در امور مملکت و هم از لحاظ طولانی بودن دوره تصدی بیش از سایر سِمت‌های رسمی و تشریفاتی وی حائز اهمیت است. عَلَم پس از یک دوره بیماری طولانی، در ۲۵ فروردین ۱۳۵۷ در بیمارستانی در نیویورک درگذشت. او در زمان مرگ ۵۹ ساله بود. عَلم درکنار این سِمت‌های سیاسی بیشتر به خاطر مجموعه خاطرات خود از سال‌های حضور به عنوان وزیر دربار شناخته شده است. او که بیشتر اوقات خود را چه در سفرهای سیاسی و تفریحی و چه در جلسات اداری با شاه می‌گذراند، خلاصه‌ای از این رویدادها و آنچه را بین او و شاه می‌گذشت به صورت یادداشت روزانه نوشته است. یادداشت‌های او از اولین روز اردیبهشت سال ۱۳۴۶ آغاز شده و تا آخرین ملاقات او در ۲۸ تیر ۱۳۵۶ ادامه پیدا می‌کند. تاکنون هفت جلد از این خاطرات با ویراستاری علینقی عالیخانی و تحت نظارت خانواده علم به زبان فارسی منتشر شده است. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 از سینه زدن تا شهادت ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ در عملیات بیت المقدس هفتاد هزار‌ نیرو‌ی مردمی آمده بودند. سید یکی از آن‌ها بود. افتاده بود در میدان مین دشمن. هر دو پایش از بالای زانو قطع شده بود؛ نه آهی می‌کرد نه ناله‌ای. آنقدر حسین حسین گفت و به سینه زد تا شهید شد. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۱۰ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸    از همان ابتدای حرکت با پد خندق که برادر حیدرپور در آنجا مستقر بود، تماس گرفتم و او از آتش شدیدی خبر داد. از آنجا که می‌دانستم دشمن بی سیم های ما را شنود می‌کند به ایشان گفتم: «اصلا نگران نباشید، خودم دارم می آیم. دو گردان نیرو از لشکر ۸ نجف هم به طرف شما می آیند!» ساعت حدود هشت به پد خندق رسیدم. وارد جاده خندق شدم. در ابتدای جاده خندق سراغ فرمانده تیپ برادر حیدرپور را گرفتم. قرارگاه تاکتیکی کوچکی در ابتدای جاده خندق راه اندازی شده بود. چشمم به سنگری افتاد. حدود دو در سه متر که سقف آن را با چوب پلیت و یک ردیف گونی پر از خاک پوشانده بودند. حیدرپور به همراه سه، چهار، نفر و دو سه دستگاه بی سیم در آنجا بود. آتش دشمن سنگین بود و مرتب اطراف جاده را می‌زد. تک گلوله هایی هم روی جاده اصابت می‌کرد. گلوله های توپ‌های دشمن که در کناره های جاده داخل نیزار به زمین می خوردند و منفجر می شدند، آب، گل ولای و نی را به هوا و اطراف پرتاب می‌کردند. تا از ماشین پیاده شدم و به طرف سنگر رفتم سر و صورت و لباسم پر شد از لجن های کف هور . حیدرپور از سنگر بیرون آمد و مرا به داخل کشید و با ناراحتی گفت اصلاً شرایط خوبی نداریم. او آخرین وضعیت جادۀ خندق و دژ یا محراب را برایم توضیح داد تا این ساعت دشمن هنوز روی جاده خندق نیامده بود. کمین‌های اطراف مستقر بودند و مقاومت می کردند. چند روز پیش از این یک دسته تانک (چهار دستگاه تانک و دو نقربر) را برای تقویت خط وتقویت روحیه نیروهای مستقر روی پد و جاده خندق به تیپ ۲۸ فتح مامور کرده بودیم. سراغ تانک ها را گرفتم. حیدرپور گفت: یک دستگاه تانک خراب شد. راننده یک دستگاه دیگر هم دستپاچه شده و تانکش در کنار جاده گیر کرده است! تانک ها و تنفربرها را برای اینً می‌خواستیم تا اگر دشمن در مقطع ای از جاده بالا آمد با تیربار تانک و حتی در صورت لزوم توپ تانک سرکوب شود. مرتب با نیروهای مستقر در دژ یا محراب در تماس بودیم. دژ یک سنگر بزرگ و محکم بود که صد نفر گنجایش داشت. این دژ نقطه قوت پد خندق بود و دشمن جرئت نزدیک شدن به آن را نداشت. به نفربرها و تانک‌ها گفته شد روی جاده حرکتی داشته باشند و در صورتی که قایق‌های دشمن را داخل هور یعنی چپ و راست جاده مشاهده کردند بدون فوت وقت با تیربار تانک آنها را از بین ببرند. حدود ساعت نه ونیم با غلام پور و علی هاشمی تماس گرفتم و آخرین وضعیت جاده و در خندق را برایشان گزارش کردم ما آن روز با کد و رمز صحبت نمی کردیم، بلکه از یک نوع زبان زرگری استفاده می‌کردیم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 طنز جبهه «سوالات شرعی نگهبان عراقی» •┈••✾✾••┈• 🔹 یک روز شجاع، ( سرباز عراقی )از من سئوال شرعی پرسید: - محسن؟! -بله. - اِنّی اُصَلّی، دقّ الباب، من نماز می خوانم، در می زنند. می روم در را باز می کنم... صَحیحُُ صلواه؟ - مو صحیحُُ، درست نیست، باطل! خواستم به او بگویم می توانی در این وقت صدای اذکار را بلند کنی، یادم افتاد که این بیچاره ها نماز خوان بودنشان را از همدیگر پنهان می کنند. گفتم: لا. صلوه تجدید. یعنی دوباره بخوان! گفت: شکراً. رفت و دوباره آمد پرسید: محسن، نماز را قطع کردم، وضو هم باطل؟ وضو را عوض کنم؟ لا باطل. نباید عوض کنی. و مبطلات وضو را یادش دادم. رفت نمازش را خواند و دوباره آمد. الکی الکی شده بودم حجت الاسلام و مسئله ها را جواب می دادم. با عرض معذرت! با دهانش صدایی درآورد و پرسید: این هم وضو باطل؟! با خنده گفتم: بله باطل، ناجور باطل! پرسید: آن یکی هم باطل؟ گفتم: بله، آن یکی هم باطل! □ من جواب سئوالات شرعی پسر شجاع را می دادم و این شش نفر هم‌اتاقی من که چهار نفرشان بچه شمال بودند و همه دست و پا تیر خورده و شکسته، قاه قاه می خندیدند و ریسه می رفتند. •┈••✾💧✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ حسینی من را تو اتاق دژبانی به سروان جوانی سپرد و خودش رفت تا دلی از عزا در بیاورد. - نظامی هستی؟ - نخیر - تازه دستگیر شدی؟ - نخیر ... یک ماه بیشتر است. - پس مزه زندان را چشیده ای؟ - بله ... - نباید اذیت شده باشی ... به قیافه ات که نمی آید ... اینجا سر حالت می آورند ... نظامی جماعت می‌داند چه کار کند ... هاج و واج نگاهش کردم. به قیافه اش نمی آمد آنقدر بی رحم باشد. تا حسینی برگردد سرپا ماندم. کله ام از فکر و خیال در حال انفجار بود. گفتم الان است که بترکد و مغزم متلاشی شود. تکه های گوشت و خون را رو صورت کشیده سروان دیدم. چندش آور شده بود. به آدم جهنمی می‌ماند. با صدای چند گلوله به خودم آمدم. ترس تو جانم چنگ انداخته بود. دور و برم را نگاه می‌کردم. سروان بی تفاوت زل زده بود به مجله رومیزش، انگار اصلا صدایی نشنیده بود. صدا از جوخه اعدام بود ... - از این به بعد زیاد می‌شنوی. عرقی را که روپیشانی‌ام نشسته بود با پشت دست گرفتم. دیگر باید فاتحه گروه ترور را خواند ... دارند نفس همه را می‌گیرند ... تا چند وقت دیگر همه از زندان ها سر در می آورند. مطیعی و محتشم و اعظمی و آتشکار را دیدم که با دست‌های بسته ردیف شده بودند. بی دیوار صف نظامی ها هم روبه رویشان آماده شلیک بودند. همه شان شکل جلادها را داشتند. پشتم لرزید. آب نداشته دهانم را قورت دادم. انگار تو گلویم چنگ انداختند. سر و کله دژبانی دراز و دیلاق پیدا شد. نگاهی به سرتاپای من انداخت. روبه روی سروان ایستاد و پاشنه پوتین‌هایش را به هم چسباند. انگار نارنجک دستی تو اتاق ترکاندند. حسینی گفت .... - گفتند ببرمش . دهان باز کردم بگویم کجا که دژبان با آن قد درازاش راه افتاد. بی حرف و بی هیچ نگاهی به سروان دنبالش راه افتادم. زندان جمشید آباد زیر نورافکن‌ها وهم انگیزتر به نظر می‌رسید. ساختمان‌ها به اشباح گنده ای می‌ماندند که به زمین میخ‌شان کرده باشند. از بعضی اتاق‌ها نور زرد تیزی بیرون می‌زد. پراکنده و زشت به آدمی می ماندند که جای چشم‌هایشان را عوض کرده باشند. - پاتند کن ... مگر نان نخوردی؟ - نه ... از دیشب چیزی نخورده ام. دست کرد تو جیب‌هایش و بیرون کشید. کف دست‌هایش خالی بودند. نگاه کردم به صورتش، بی حالت بود. نزدیک دو ساختمان دو طبقه ایستادیم. دژبان بی آن که نگاهی به من بیندازد، گفت: اون ساختمان، زندان سربازها است روبه رویی اش شماها را تو آن می‌چپانند. چشم چرخاندم حسینی را ببینم، نبود. دژبان مچ دستم را گرفت و کشید داخل ساختمان. مثل لانه زنبور سلول سلول بود. با این تفاوت که سلول‌ها چهارگوش بودند، نه شش گوش. در سلول که باز شد زندانی‌ها جمع شدند جلو در دژبان با کف دست هوام داد تو. در اولین نگاه یکی از بچه‌های مبارز انقلاب اسلامی را دیدم. تو دلم هری پایین ریخت. ترسیدم. اگر آشنایی می‌داد کارم زار می‌شد. سعی کردم اسمش را به یاد بیاورم. دکتر میلانی بود. از دوستان عظیمی. برگشتم و نگاه کردم به دژبان. زلزل نگاهم می‌کرد. انگار گفته بودند مراقبم باشد. لبم را کش دادم. همان طور اخمو نیشش را تا بناگوش باز کرد و رفت. خودم را رساندم به میلانی. خفه گفتم: - آشنایی نده ... در جوابم، پلک‌هایش را روهم گذاشت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
شب است و سکوت است و ماه است و من فغان و غم اشک و آه است و من شب و خلوت و بغض نشکفته‌ام شب و مثنوی‌های ناگفته‌ام شب و ناله‌های نهان در گلو شب و ماندن استخوان در گلو من امشب خبر می‌کنم درد را که آتش زند این دل سرد را بگو بشکفد بغض پنهان من که گل سرزند از گریبان من مرا کشت خاموشی ناله‌ها دریغ از فراموشی لاله‌ها کجا رفت تأثیر سوز و دعا؟ کجایند مردان بی‌ادّعا؟ کجایند شور‌آفرینان عشق؟ علمدار مردان میدان عشق کجایند مستان جام الست؟ دلیران عاشق، شهیدان مست همانان که از وادی دیگرند همانان که گمنام و نام‌آورن هلا، پیر هشیار درد آشنا! بریز از می صبر، در جام ما من از شرمساران روی توام ز دُردی‌کشان سبوی توام غرورم نمی‌خواست این‌سان مرا پریشان و سردرگریبان مرا غرورم نمی‌دید این روز را چنان ناله‌های جگر‌سوز را غرورم برای خدا بود و عشق پل محکمی بین ما بود و عشق نه، این دل سزاوار ماندن نبود سزاوار ماندن، دل من نبود من از انتهای جنون آمدم من از زیر باران خون آمدم از آن‌جا که پرواز یعنی خدا سرانجام و آغاز یعنی خدا هلا، دین‌فروشان دنیا‌پرست! سکوت شما پشت ما را شکست چرا ره نبستید بر دشنه‌ها؟ ندادید آبی به لب تشنه‌ها؟ نرفتید گامی به فرمان عشق نبردید راهی به میدان عشق اگر داغ دین بر جبین می‌زنید چرا دشنه بر پشت دین می‌زنید؟ خموشید و آتش به جان می‌زنید زبونید و زخم زبان می‌زنید کنون صبر باید بر این داغ‌ها که پر گل شود کوچه‌ها، باغ‌ها ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
Ahangaran (17).mp3
2.01M
🍂 مثنوی شهادت 🔸 شب است و سکوت است و ماه است و من فغان و غم و اشک و آه است و من 🔅 حاج صادق آهنگران شعر: علیرضا قزوه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۲ اسدالله علم وزیر دربار پهلوی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ آغاز ارتباط اسدالله علم با دربار و محمدرضا پهلوی به اواخر سلطنت رضاشاه بازمی‌گردد؛ زمانی که در سال ۱۳۱۸ به توصیه رضاشاه با ملک‌تاج، دختر قوام‌الملک شیرازی، ازدواج کرد. برادر ملک‌تاج نیز مدتی پیش از او، با اشرف پهلوی ازدواج کرده بود.  علم بیش از ده سال وزارت دربار را به عهده داشت و از بسیاری از اقدامات پیدا و پنهان و منویات محمدرضا پهلوی آگاه بود. وی در این بازه زمانی، هم شاهد تحولات مختلف سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است و هم به خاطر رابطه نزدیک خود با شاه بسیاری از افکار و صحبت‌های خصوصی محمدرضا را در خاطرات خود منعکس کرده است. در دوران سلطنت ۳۷ ساله محمدرضا پهلوی افراد زیادی به‌عنوان کارگزار و مقامات سیاسی، لشکری و کشوری به او خدمت کردند، اما در بین آنها فقط چند نفر انگشت‌شمار توانسته بودند به حلقه نزدیکان شاه اضافه شوند و در بین آنها فقط اسدالله علم توانسته بود اعتماد شاه را به حدی جلب کند که بر روی بسیاری از تصمیم‌گیریهای اساسی او تأثیرگذار باشد. از طرفی شاه نیز به او به حدی اعتماد داشت که نه‌تنها در مسائل سیاسی از او به‌عنوان واسط و ابلاغ کننده سیاست‌های خود به دولتمردان و حتی مخالفان استفاده می‌کرد، بلکه حتی او را از برخی مسائل شخصی و خصوصی خود آگاه کرده و علم سالها برای شاه نقش محرم اسرار ــ من‌جمله در باره ارتباط نامشروع با زنان ــ را ایفا می‌کرد؛ اما اینکه چرا در بین دولتمردان شاه، شخص علم توانسته بود به چنین جایگاهی دست بیابد و راز حفظ این جایگاه در طول مدت سلطنت محمدرضا چه بود، مسئله‌ای است که این نوشتار درصدد پاسخ به آن است.   اسدالله علم در سال ۱۲۹۸ در بیرجند به دنیا آمده بود. پدرش محمدابراهیم علم معروف به شوکت الملک بود که این لقب و امیری قائنات را در زمان سلطنت مظفرالدین شاه از برادر بزرگترش امیر اسماعیل‌خان علم به ارث برده بود. پدر علم سالها با انگلیسی‌ها ارتباط خوبی داشت و در سرکوب محمدتقی پسیان نقش زیادی ایفا کرد، همین مسئله ازجمله عوامل نزدیکی او به رضاخان بود. نفوذ رضاخان بر علم به حدی بود که او پسرش اسدالله را به‌جای فرستادن به اروپا برای تحصیل به توصیه رضاخان در ایران به دانشگاه فرستاد و همچنین همسر او توسط رضاشاه انتخاب شد. سال ۱۳۲۷ را می‌توان سرآغاز نزدیکی علم به شاه عنوان کرد. شاه در این سال، بعد از اتفاقاتی مانند ترور او و تشکیل مجلس مؤسسان و افزایش اختیاراتش، علم را به‌عنوان یکی از وزرای تحمیلی به ساعد معرفی کرد. علم در ابتدا وزیر کشور و بعد وزیر کشاورزی می‌شود. در همین زمان علم نقش چشم و گوش شاه در کابینه را بازی می‌کرد و همین مسئله سبب شد تا در زمانی که رزم‌آرا نخست‌وزیر می‌شود ابتدا از پذیرش او به‌عنوان وزیر خودداری کند اما با اصرار شاه درترمیم کابینه، علم باز وزیر می‌شود. علم در این زمان با فراهم کردن مقدمات ترور رزم‌آرا یکی از بزرگ‌ترین خدمتها را به شاه می‌کند و همین مسئله سبب رشد و ارتقای سیاسی او در سالهای آینده می‌شود. علم در این دوران در کنار مناصب رسمی که بر عهده می‌گرفت، شروع به انجام برخی وظایف به‌صورت غیررسمی کرد که همین مسائل در نزدیکی او به شاه مؤثر بود. به‌عنوان‌مثال بعد از برکناری مصدق در سال ۱۳۳۱ و انتخاب چندروزه قوام به‌عنوان نخست‌وزیر، شاه علم را برای فرستادن پیام نزد قوام فرستاد تا این اطمینان را از او بگیرد که از او به‌عنوان عامل تیراندازی به مردم یاد نمی‌شود. ◇ نشر در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻اسدالله علم یار نزدیک شاه •┈••✾✾••┈• اسدالله علم موقعیتی ویژه و استثنایی نزد شاه داشت. در بین رجال سیاسی و اطرافیان محمدرضا پهلوی، شخص دیگری از این حیث هم‌تراز او نبود. خود او بارها در یادداشت‌هایش به این دوستی نزدیک اشاره کرده است؛ از جمله در روزنوشت ۷ اردیبهشت ۱۳۵۶ و در آستانه کناره‌گیری از وزارت دربار می‌نویسد: «نزدیک سه ماه است که در اروپا مشغول معالجه و استراحت و گذراندن دوران نقاهت هستم. در این زمینه عریضه به شاهنشاه عرض کردم. به‌هرحال باید این تک‌مضراب‌ها یکی دو دفعه چه با تلفن و چه با عریضه، بزنم شاید شغل مرا عوض بفرمایند. ... می‌دانم که نبودن من به او صدمه روحی زیادی می‌زند؛ به این معنی که او هم فولاد نیست و ناچار باید حرف خودش را تا حدی به یک شخصی بزند و می‌توانم ادعا کنم که آن شخص فقط من هستم؛ زیرا اگر [به من] اعتماد صد درصد نباشد، ۹۹ درصد اعتماد او را دارم». او در ادامه موضوع مکالمات خود و محمدرضا پهلوی را این گونه بیان می‌کند: «از سیاست خارجی تا مسائل خانودگی و مسائل کشوری و دختربازی و غیره و غیره همه‌جوره صحبت هست». ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 🍂