🍂 فساد دربار ۳
اسدالله علم
وزیر دربار پهلوی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸 علم و کنترل مخالفین
بعد از کودتای ۲۸ مرداد نیز شاه برای اجرای برنامه دموکراسی دو حزبی خود در ایران، علم را مأمور تشکیل حزب اقلیت میکند؛ اما علم در کنار این وظیفه رسمی، وظیفه غیررسمی دیگری را نیز بر عهده داشت و آنهم جذب افراد منتقدی بود که احتمال جذب آنها به سیستم وجود داشت. در این زمان علم توانست با وعدههایی به برخی از افرادی که سابقه فعالیت در حزب توده را داشتند، رضایت آنها را برای فعالیت در چارچوب رسمی فراهم کند. ازاینرو علم کانالی برای جذب افراد منتقد شد. بهعنوانمثال در این سالها افرادی مانند رسول پرویزی، ناتل خانلری و محمد باقری توسط علم جذب سیستم شدند. ارتباط با افراد مخالف از دیگر فعالیتهایی بود که علم در قالب دبیر کل حزب مردم از سوی شاه انجام میداد. براین اساس علم بهمثابه پل ارتباطی غیرمستقیم شاه با مخالفان عمل کرد و با برخی از آنها دیدار و نظرات آنها را به شاه و یا نظرات شاه را به آنها منتقل میکرد. این اقدام علم یک مجرای غیررسمی بین شاه و برخی از مخالفان منجمله برخی از اعضای جبهه ملی را فراهم میکرد تا حکومت آنها را تحت کنترل داشته باشد و هم اینکه در صورت امکان بتواند برخی از آنها را در سیستم جذب بکند.
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#روشنگری
#فساد_دربار
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 #نکات_تاریخی
🔻اسدالله علم یار نزدیک شاه
•┈••✾✾••┈•
تفریح مورد علاقه محمدرضا پهلوی و علم، یافتن دختران زیباروی ایرانی و خارجی بود. علم در باب رواج و اشاعه بیش از حد فساد در دربار توضیح داده و این مسئله را آشکار ساخته است که بسیاری از درباریان «در مواقعی برای انجام خدمات غیراخلاقیشان [به محمدرضا پهلوی] با هم رقابت میکنند تا امتیاز بیشتری بگیرند».
تنوع در برقراری رابطه با زنان و دختران به حدی زیاد بود که خود شاه آن را دیوانگی نامیده بود.
تدارک خوشگذرانیهای پرخرج محمدرضا پهلوی برعهده وزیر دربار بود و او هم در این زمینه کوتاهی نمیکرد. به نظر میرسد برای شاه و وزیر دربارش، تخریب شخصیت و شأن کشور در جوامع بینالمللی در برابر ارضای هوسهایشان اهمیتی نداشت.
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
•┈••✾✾••┈•
#دشمن_شناسی
#پهلوی
#علم
@defae_moghadas
🍂
🍂 حقوق دلاری به پادشاهان افغانستان و یونان!
🔹 «اسدالله علم» معتمد «محمدرضا پهلوی» مینویسد: "(شاه) فرمودند «هزار دلار به ماهیانه ۱۰ هزار دلاری پادشاه افغانستان برای مخارج تحصیل بچههای او اضافه کن. هم چنین ماهیانه ۱۰ هزار دلار به پادشاه یونان بده. بعد هم یک منزل برای پادشاه افغانستان در رم بخرید. همه این پول را از بودجه سری دولت بگیرید»(۱) ... برای خود (پادشاه افغانستان) و دخترش دو منزل در رُم خریدیم. (شاه) ماهی ۲۰۰۰ دلار هم به دخترش مرحمت میکنند(۲)"
📚 منبع: ۱- خاطرات علم، جلد سوم، ص۳۷۲
۲- خاطرات علم، جلد پنجم، ص۲۹۳
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
•┈••✾✾••┈•
#دشمن_شناسی
#پهلوی
#علم
@defae_moghadas
🍂
🍂 بوسیدن صورت اسیر!
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
در آغاز بعثیها دیوانهوار میجنگیدند، اما با کامل شدن حلقه محاصره اولین دسته از نیروهای عراقی خودشان را تسلیم کردند. یکی از بچهها خواست مجروحان را با استفاده از اسرا به عقب بفرستد. وقتی فرمانده گردان، رنجبران، متوجه شد به او پرخاش کرد. رنجبران داد میزد برادرها این عراقیها با پای خودشان تسلیم شدهاند، شما را به خدا با اینها بدرفتاری نکنید. شاید راضی نباشند کار کنند. بعد هم بلافاصله به طرف جلو صف اسرای عراقی رفت و به آنها گفت: برانکاردها و زخمیها را زمین بگذارید. متوجه منظور علی اصغر نشدند. ایستادند، نگاهش میکردند. علی اصغر جلو رفت و برانکارد را از دست اولین اسیر خارج کرد و به زمین گذاشت. بعد هم صورت آن اسیر را بوسید و به آنها گفت حرکت کنند.
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خورشید مجنون ۱۲
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔸 به تدریج نیروها جاده را خالی کردند و به ابتدای جاده آمدند و در کنار جاده یا در سنگرها و کانالها و حفره ها جای گرفتند. البته جاده هنوز به طور کامل تخلیه نشده بود.
نیروهای مستقر در دژ و سنگرهای پشت آن کماکان مستقر بودند و مقاومت میکردند. حیدرپور سؤالی را چندین مرتبه از من پرسید؛ مثل این بود که از من جواب میخواست. مرتب میگفت: "به من به من به من بگو تکلیفم را انجام داده ام یا نه؟" این سؤال را آن روز و در آن چند ساعت مرتب از من می پرسید. این در حالی بود که هر آن ممکن بود یکی از ما دو نفر یا هردوی ما، ترکش بخوریم. آن روز تا من در آنجا بودم روی سقف سنگر کوچکی که ما در آن بودیم توپ نخورد اما صدای صدها ترکش که به دیوارهای بلوکی سنگر میخوردند شنیده میشد. هر چند دقیقه یک بار غلامپور و علی هاشمی از من گزارش می خواستند. من هم از وضع آنها می پرسیدم. می گفتند: «اینجا هم تعریفی ندارد! حدود ساعت بازده صبح دوباره غلام پور و هاشمی پرسیدند:
آنجا چه خبره؟
بدون کد و رمز به آنها گفتم ،"اینجا کربلاست! لشکر عمر سعد بر طبل پیروزی می کوبد." بعد به سید طالب گفتم به آنها بگوید: «آنجا نمانند! چند دقیقه بعد از بی سیم ها صحبت های ناجوری شنیدم. از غلام پور پرسیدم "وضع جاده سیدالشهدا چطور است؟"
- از آنجا هم دارند می آیند!
تازه فهمیدم دشمن از طلائیه و پیچ کوشک به جفیر و سه راه فتح راه پیدا کرده است و از جاده مرزی و از روی سیل بند شرقی کنار هور به جاده سيد الشهدا رسیده و به طرف جزایر میآید و این یعنی تمام شدن کار ما در منطقه و به خصوص در جزایر خیبر، آتش شدید توپخانه هواپیماها و حرکت زرهی نیروهای دشمن نیز گویای همین وضع بود. مجدداً به غلام پور گفتم:" دیگر صلاح نیست شما در آنجا بمانیدا"
ساعت یازده و نیم شده بود و هر لحظه به اضطراب و نگرانی ام افزوده می شد. خودم در شرایط بدی قرار داشتم ولی بیشتر دلهره غلام پور و علی هاشمی را داشتم. تصورم این بود که جاده سیدالشهدا بسته شده است و میماند فقط جاده شهید همت که این جاده هم به خاطر عقب نشينی نيروها باید خیلی پرترافیک و شلوغ باشد.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
🍂 فیلم های اجباری
احمد چلداوی
روزها میگذشت و روز بروز ایمان و مودت بین بچهها بیشتر میشد. دیگر بازار خبرچینی کساد شده بود. خبرچینها هم توبه کرده و به آغوش بچهها بازگشته بودند. خبری از کتکهای دسته جمعی و انفرادی طاقت فرسا نبود اما این وضع، آرامش قبل از طوفان و آتشی بود زیر خاکستر.
یادم هست روز اول که ویدئو را آوردند سروان عراقی آمد و شروع کرد به منت گذاشتن سر بچهها که ما چنین هستیم و برای راحتی شما ویدئو آوردهایم. فیلم اول خیلی مبتذل بود و خود بعثیها چهارچشمی نگاه میکردند و مثل حیوان لذت میبردند و همین باعث شده بود متوجه سرهای پایین بچهها نشوند. یک سرهنگ خلبان ایرانی به نام محمد وارسته را هم برای تماشای اجباری آورده بودند. افسر عراقی برای منتگذاری رو به این خلبان کرد و گفت: «ها محمد اشلونه الفيلم» یعنی: ها محمد فیلم چطوره؟ او انتظار داشت با به به و چه چه سرهنگ روبرو شود. اما محمد، با لبخندی معنیدار به افسر عراقی گفت: بله قربان برا بچهها خوبه. من هم این جمله خلبان را با آب و تاب ترجمه کردم تا باد افسر عراقی را بخوابانم. افسر عراقی از متلک محمد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۶۹
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
ماندن در جایی مثل کمیته برایم ترسناک بود. تا صبح با چشم باز خوابیدم. انگار پلکهایم از وحشت خشک شده بود.
- خب ... داری به چه فکر میکنی؟ حتما به دروغهایی که قصد داری به خوردمان بدهی.
دست اسماعیلی دراز شد طرفم. جا خالی دادم. با آن حال سنگینی دستش را رو صورتم حس کردم. نظامیای که جلو در ایستاده بود هلام داد. اسماعیلی پرونده ای را که تو زندان اوین زیردست بازجوی پیر بود از رو میز برداشت. چاق تر شده بود.
- همه چیزهایی که تو این جا گفتی دروغ بوده ... بازجوی خر را بگو که حرفهای تو را باور کرده ... پیرسگ انگار بازجویی یادش رفته ... پدرت را در می آورم ... کاری میکنم به گه خوردن بیفتی ... حالا می بینی ...
یکهو به یاد برادرم عبدالحسین افتادم. با عبدالحسین عازم شمال بودیم که پنج نفر گردن کلفت مسلسل به دست جلو ایرانپیما دورهمان کردند. بیچاره عبدالحسین شوکه شده بود. چنان نگاهم میکرد که انگار من خبر داشتم ساواک دنبالم است. عبدالحسین رئیس شعبه بانک ملی در محمودآباد بود. به خاطر مأموریتی که اداره بود همراهش شده بودم. میرفتم برای اندازه گیری برنج منطقه آمل. باید برنج را از نظر سبزینه اندازه میگرفتم. ناسلامتی متخصص برنج در پنج قاره بودم. وقتی مردهای مسلسل به دست را دیدم فریاد کشیدم
- آهای مردم به دادمان برسید .... ما که کاری نکردیم. مردم وحشت زده نگاهمان میکردند. کسی جرات نفس کشیدن نداشت. دهان باز کردم از عبدالحسین بپرسم که اسماعیلی با مشت کوبیدم به دیوار. درد تو قفسه سینه ام چنگ انداخت. برای لحظه ای نفسام بالا نیامد. به سرم زد با مشت جوابش را بدهم. جلو خودم را گرفتم. آنجا کوی بابل و کوچه عروضی و بن بست ایرج نبود که نفس کش بخواهم.
- من که کار خلافی نکرده ام ... سر دو هفته خودم را به مأمورهای شما معرفی کردم ... هر دفعه هم شش ساعت سین جین ام کردند. یک سال است که تحت مراقبت شما هستم ...
- خفه ... خفه شو ... نگهبان ... نگهبان ... بیا این تنهلش را ببر بالا .. تو اتاق پذیرایی .... باید ازش پذیرایی مفصلی بکنیم.
نگهبانها مثل جن پیدایشان شد. سیخ و خشک مثل عصا قورت داده ها با لگدی که به ساق پایم کوبیدند جلو افتادم. تو راهرو از پشت پنجره سربازهای شهربانی را دیدم که با فریاد فرمانده شان اسلحه شان را پیشفنگ، دوش فنگ، پافنگ میکردند. دلم به حالشان سوخت. مثل بردها فرمان میبردند. نعره شان چنان بود که انگار قصد جردادن گلویشان را داشتند. وقتی جاوید شاه میگفتند؛ ساختمان می لرزید. تاب شنیدن جاوید جاوید گفتنشان را نداشتم. فرمانده انگار که ناراضی باشد فحش چارواداری میداد و با مشت تهدیدشان می کرد. غر میزد و با قدمهای بلند می رفت و برمیگشت. اتاق پذیرایی به خرابهای میماند که تو ساختمان بزرگی قایماش کرده باشند. در و دیوار کثیف و کنده شدهاش مثل خوره تو جان اتاق رفته بود. تمام وسایل اتاق یک تخت فلزی سربازی با بالش و پتوی چرکمرده، یک کتری آب سرد و دو باتوم برقی بود. بی اختیار رو تخت نشستم. پاهایم قدرت نداشتند. با فریاد نگهبان
از جا پریدم و سیخ ایستادم. نگهبان خودش را رو تخت انداخت نفس عمیقی کشید.
- آن قدر رو این تخت بخوابانندت که بیزار شوی.
صبر داشته باش. برای آن که فکر و خیال آزارم ندهد سر برگرداندم به طرف پنجره. نوک ردیف شده درختها از آنجا دیده میشد. زرد و قهوه ای و نارنجی بودند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂