eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۱۲ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 به تدریج نیروها جاده را خالی کردند و به ابتدای جاده آمدند و در کنار جاده یا در سنگرها و کانالها و حفره ها جای گرفتند. البته جاده هنوز به طور کامل تخلیه نشده بود. نیروهای مستقر در دژ و سنگرهای پشت آن کماکان مستقر بودند و مقاومت می‌کردند. حیدرپور سؤالی را چندین مرتبه از من پرسید؛ مثل این بود که از من جواب می‌خواست. مرتب می‌گفت: "به من به من به من بگو تکلیفم را انجام داده ام یا نه؟" این سؤال را آن روز و در آن چند ساعت مرتب از من می پرسید. این در حالی بود که هر آن ممکن بود یکی از ما دو نفر یا هردوی ما، ترکش بخوریم. آن روز تا من در آنجا بودم روی سقف سنگر کوچکی که ما در آن بودیم توپ نخورد اما صدای صدها ترکش که به دیوارهای بلوکی سنگر می‌خوردند شنیده می‌شد. هر چند دقیقه یک بار غلامپور و علی هاشمی از من گزارش می خواستند. من هم از وضع آنها می پرسیدم. می گفتند: «اینجا هم تعریفی ندارد! حدود ساعت بازده صبح دوباره غلام پور و هاشمی پرسیدند: آنجا چه خبره؟ بدون کد و رمز به آنها گفتم ،"اینجا کربلاست! لشکر عمر سعد بر طبل پیروزی می کوبد." بعد به سید طالب گفتم به آنها بگوید: «آنجا نمانند! چند دقیقه بعد از بی سیم ها صحبت های ناجوری شنیدم. از غلام پور پرسیدم "وضع جاده سیدالشهدا چطور است؟" - از آنجا هم دارند می آیند! تازه فهمیدم دشمن از طلائیه و پیچ کوشک به جفیر و سه راه فتح راه پیدا کرده است و از جاده مرزی و از روی سیل بند شرقی کنار هور به جاده سيد الشهدا رسیده و به طرف جزایر می‌آید و این یعنی تمام شدن کار ما در منطقه و به خصوص در جزایر خیبر، آتش شدید توپخانه هواپیماها و حرکت زرهی نیروهای دشمن نیز گویای همین وضع بود. مجدداً به غلام پور گفتم:" دیگر صلاح نیست شما در آنجا بمانیدا" ساعت یازده و نیم شده بود و هر لحظه به اضطراب و نگرانی ام افزوده می شد. خودم در شرایط بدی قرار داشتم ولی بیشتر دلهره غلام پور و علی هاشمی را داشتم.  تصورم این بود که جاده سیدالشهدا بسته شده است و می‌ماند فقط جاده شهید همت که این جاده هم به خاطر عقب نشينی نيروها باید خیلی پرترافیک و شلوغ باشد.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 فیلم های اجباری احمد چلداوی روزها می‌گذشت و روز بروز ایمان و مودت بین بچه‌ها بیشتر می‌شد. دیگر بازار خبرچینی کساد شده بود. خبرچین‌ها هم توبه کرده و به آغوش بچه‌ها بازگشته بودند. خبری از کتک‌های دسته جمعی و انفرادی طاقت فرسا نبود اما این وضع، آرامش قبل از طوفان و آتشی بود زیر خاکستر. یادم هست روز اول که ویدئو را آوردند سروان عراقی آمد و شروع کرد به منت گذاشتن سر بچه‌ها که ما چنین هستیم و برای راحتی شما ویدئو آورده‌ایم. فیلم اول خیلی مبتذل بود و خود بعثی‌ها چهارچشمی نگاه می‌کردند و مثل حیوان لذت می‌بردند و همین باعث شده بود متوجه سرهای پایین بچه‌ها نشوند. یک سرهنگ خلبان ایرانی به نام محمد وارسته را هم برای تماشای اجباری آورده بودند. افسر عراقی برای منت‌گذاری رو به این خلبان کرد و گفت: «ها محمد اشلونه الفيلم» یعنی: ها محمد فیلم چطوره؟ او انتظار داشت با به به و چه چه سرهنگ روبرو شود. اما محمد، با لبخندی معنی‌دار به افسر عراقی گفت: بله قربان برا بچه‌ها خوبه. من هم این جمله خلبان را با آب و تاب ترجمه کردم تا باد افسر عراقی را بخوابانم. افسر عراقی از متلک محمد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ ماندن در جایی مثل کمیته برایم ترسناک بود. تا صبح با چشم باز خوابیدم. انگار پلک‌هایم از وحشت خشک شده بود. - خب ... داری به چه فکر می‌کنی؟ حتما به دروغ‌هایی که قصد داری به خوردمان بدهی. دست اسماعیلی دراز شد طرفم. جا خالی دادم. با آن حال سنگینی دستش را رو صورتم حس کردم. نظامی‌ای که جلو در ایستاده بود هل‌ام داد. اسماعیلی پرونده ای را که تو زندان اوین زیردست بازجوی پیر بود از رو میز برداشت. چاق تر شده بود. - همه چیزهایی که تو این جا گفتی دروغ بوده ... بازجوی خر را بگو که حرفهای تو را باور کرده ... پیرسگ انگار بازجویی یادش رفته ... پدرت را در می آورم ... کاری می‌کنم به گه خوردن بیفتی ... حالا می بینی ... یکهو به یاد برادرم عبدالحسین افتادم. با عبدالحسین عازم شمال بودیم که پنج نفر گردن کلفت مسلسل به دست جلو ایران‌پیما دوره‌مان کردند. بیچاره عبدالحسین شوکه شده بود. چنان نگاهم می‌کرد که انگار من خبر داشتم ساواک دنبالم است. عبدالحسین رئیس شعبه بانک ملی در محمودآباد بود. به خاطر مأموریتی که اداره بود همراهش شده بودم. می‌رفتم برای اندازه گیری برنج منطقه آمل. باید برنج را از نظر سبزینه اندازه می‌گرفتم. ناسلامتی متخصص برنج در پنج قاره بودم. وقتی مردهای مسلسل به دست را دیدم فریاد کشیدم - آهای مردم به دادمان برسید .... ما که کاری نکردیم. مردم وحشت زده نگاهمان می‌کردند. کسی جرات نفس کشیدن نداشت. دهان باز کردم از عبدالحسین بپرسم که اسماعیلی با مشت کوبیدم به دیوار. درد تو قفسه سینه ام چنگ انداخت. برای لحظه ای نفس‌ام بالا نیامد. به سرم زد با مشت جوابش را بدهم. جلو خودم را گرفتم. آنجا کوی بابل و کوچه عروضی و بن بست ایرج نبود که نفس کش بخواهم. - من که کار خلافی نکرده ام ... سر دو هفته خودم را به مأمورهای شما معرفی کردم ... هر دفعه هم شش ساعت سین جین ام کردند. یک سال است که تحت مراقبت شما هستم ... - خفه ... خفه شو ... نگهبان ... نگهبان ... بیا این تنه‌لش را ببر بالا .. تو اتاق پذیرایی .... باید ازش پذیرایی مفصلی بکنیم. نگهبانها مثل جن پیدایشان شد. سیخ و خشک مثل عصا قورت داده ها با لگدی که به ساق پایم کوبیدند جلو افتادم. تو راهرو از پشت پنجره سربازهای شهربانی را دیدم که با فریاد فرمانده شان اسلحه شان را پیش‌فنگ، دوش فنگ، پافنگ می‌کردند. دلم به حالشان سوخت. مثل بردها فرمان می‌بردند. نعره شان چنان بود که انگار قصد جردادن گلویشان را داشتند. وقتی جاوید شاه می‌گفتند؛ ساختمان می لرزید. تاب شنیدن جاوید جاوید گفتن‌شان را نداشتم. فرمانده انگار که ناراضی باشد فحش چارواداری می‌داد و با مشت تهدیدشان می کرد. غر می‌زد و با قدم‌های بلند می رفت و برمی‌گشت. اتاق پذیرایی به خرابه‌ای می‌ماند که تو ساختمان بزرگی قایم‌اش کرده باشند. در و دیوار کثیف و کنده شده‌اش مثل خوره تو جان اتاق رفته بود. تمام وسایل اتاق یک تخت فلزی سربازی با بالش و پتوی چرکمرده، یک کتری آب سرد و دو باتوم برقی بود. بی اختیار رو تخت نشستم. پاهایم قدرت نداشتند. با فریاد نگهبان از جا پریدم و سیخ ایستادم. نگهبان خودش را رو تخت انداخت نفس عمیقی کشید. - آن قدر رو این تخت بخوابانندت که بیزار شوی. صبر داشته باش. برای آن که فکر و خیال آزارم ندهد سر برگرداندم به طرف پنجره. نوک ردیف شده درخت‌ها از آنجا دیده می‌شد. زرد و قهوه ای و نارنجی بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۴ اسدالله علم وزیر دربار پهلوی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 علم؛ رابط شاه و دیگران شاه بعد از برکناری امینی سعی کرد تا با انتخاب علم به‌عنوان نخست‌وزیری که بی‌چون‌وچرا دستورات او را اجرا می‌کند، به سمت مطلقه کردن قدرت خود پیش رود اما بروز حوادثی مانند انجمن‌های ایالتی و ولایتی سبب شد شاه تصمیم بگیرد فرد دیگری را به‌عنوان نخست‌وزیر انتخاب و از این به بعد از علم بیشتر در نقش‌های پنهان استفاده کند. با این‌حال نقش علم در سرکوب قیام ۱۵ خرداد و تشویق شاه به تیراندازی به مردم ازجمله مسائلی بود که سبب شد جایگاه علم در دو دهه بعد نزد شاه تضمین شود. علم در این زمان به شاه گفته بود که دستور تیراندازی به مردم را صادر کند و اگر در این کار موفق نبود او را به‌عنوان مسئول معرفی کند. علم در این دوران نه‌تنها در پشت پرده سیاست ایفای نقش می‌کرد بلکه در مسائل خانوادگی شاه نقش واسط او با سایر اعضای خانواده را ایفا می‌کرد. به‌عنوان‌مثال شاه پاسخ منفی به خواست‌های خواهران و برادران خود و حتی دخترش شهناز و ابلاغ پیغام‌های تلخ به آنها را به علم محول می‌کرد. سال‌ها قبل از وزارت علم، ثریا در خاطراتش گفته بود که شاه ابلاغ پیامهای منفی را بر عهده دیگران می‌گذارد و خودش این کار را نمی‌کند. ایفای نقش واسطه با سایر کشورها از دیگر نقش‌هایی بود که علم در دوران شاه بر عهده داشت. علم در دیدار با سفرا و مقامات سایر کشورها نقطه نظرات شاه را به آنها می‌گفت و متقابلا خواسته‌های آنها را به شاه ابلاغ می‌کرد. به‌عنوان‌مثال در زمانی که نفت گران شده بود، او بود که نگرانی غربی‌ها از این مسئله را به شاه ابلاغ کرد. ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻اسدالله علم یار نزدیک شاه •┈••✾✾••┈• محمدرضا پهلوی به خاطر اعتمادی که به عَلم داشت او را در جریان بسیاری از خوشگذرانی‌ها و عیاشی‌های خود  قرار می‌داد. علم نیز در فراهم کردن شرایط مطلوب شاه تمام توان خود را به‌کار می‌گرفت و به نوعی نقش واسطه‌گری را در تأمین هوسرانی‌های شاه ایفا می‌کرد. این موضوع بارها در یادداشت‌های او منعکس شده و تقریبا صفحه‌‌ای را نمی‌توان یافت که خالی از این‌گونه خاطرات باشد؛ طبیعی است که بخش عمده‌ای از این فعالیت‌ها نیز به شخص محمدرضا پهلوی بر می‌گشت. ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 🍂
🔴غیرت شاهانه 🔹از تاریک‌ترین و دردآورترین مطالبی که در مورد حکومت پهلوی نقل شده است می‌توان به خاطره‌ای از اسدالله علم اشاره کرد: زمانی که سلطان قابوس پادشاه عمان به ایران آمد و رفت؛ شاه از من پرسید در این دو شب چه کرد؟ عرض کردم هر شبی چند خانم در اختیارش بود! 🔹فرمودند: تازه داماد احیاناً ناخوش نشود! گفتم خیر، دخترهای ایرانی تمیز بودند و او هم دوستشان داشت. 🔸 یادداشت‌های اسدالله علم، نخست وزیر و وزیر دربار پهلوی دوم، ج6، ص169 ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا