eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۷۱ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ دندان‌هایم را رو لب پایینی‌ام فشردم. چنگ انداخت به یقه پیراهنم. صدای جر خوردن پارچه سکوت اتاق را درید. اسماعیلی فریاد کشید: - مادر ... آن قدر می‌زنمت تا همه چیز را هوار بکشی..... مردی که تا آن لحظه دست به سینه ایستاده بود به طرفم هجوم آورد. کمربند را با تمام درازا به پاهایم کوبید. از درد تا شدم. مشتی به قفسه سینه ام کوبیده شد. به پشت افتادم رو تخت. مثل حیوان افتادند به جانم. لبه آهنی تخت تو رانم فرو رفت اسماعیلی باتوم را با تمام قدرت به ساق پایم کوبید. از ته دل هوار کشیدم مچاله شدم رو تخت. ضربه های کمربند از همه جا باریدن گرفت. مثل نیش عقرب با درد و سوزش همراه بود. بریده بریده فریاد کشیدم - باور ... کنید ... چیزی برای گفتن .... ندارم ... همه چیز را ... گفتم .... - انگار حرف حالیش نمی‌شود. دست و پاهایش را ببندید. با چند تا مشت و لگد درازم کردند رو تخت. تخت قالب هیکل‌ام بود. انگار سفارشی ساخته بودندش. پاهایم را کشیدند رو لبه بلند تخت و طناب پیچ کردند. جفت دست‌هایم را هم با کمربند به تخت بستند. میخکوب شدم به تخت. برای لحظه ای تنم یخ بست. عین‌هو مرده های سردخانه. - به قصد کشت بزنیدش... هنوز حرف از دهان کف کرده اسماعیلی بیرون نریخته بود که چوب و باتوم برقی کف پاهایم کوبیده شد. هوار می‌کشیدم و خدا را صدا می‌زدم. نفس‌ام از درد بریده می‌شد و دوباره برمی‌گشت. خیس عرق شده بودم. عرق داغ و سردِ تنم با هم قاطی شده بود. کف پاهایم به طبل پوست نازکی می‌ماند. صدایش دلخراش بود. از درد سرم را به تخت می‌کوبیدم، افاقه نمی‌کرد. درد و سوزش مثل مار تو تنم می خزید. جلو چشمانم را انگار پارچه سیاهی کشیده بودند. بالش را رو دهانم فشار دادند. با تمام دهان گازش گرفتم. طاقتم بریده بود. احساس کردم پوست کف پاهایم ترکید. داغی خون را حس می‌کردم. چنگ انداختند به پیراهنم. در یک چشم به هم زدن از تنم کنده شد. سرمای اتاق خالی رو پوستم نشست. لرزم گرفت. فکم به شدت می‌کوبید. گفتم الان است که دندان‌هایم خرد شود. تو حلق‌ام دوباره بالش را گاز زدم. چنان که تکه پاره شد. از هجوم پر توی بالش نزدیک بود خفه شوم. - شلوارش را بکشید پایین ...تا نشانش دهم. با شنیدن این حرف انگار سنگ شدم دیوانه وار فریاد کشیدم. مردها چنگ انداختند به شلوارم. با تمام جانی که در بدن داشتم به تخت چسبیدم. مقاومت بی فایده بود. کمربندم را باز کرده و زیپ شلوارم را پاره کرده بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
10.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ حماسی و شور انگیز " پشتیبان برای دلاور مردان هشت سال دفاع مقدس ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 اسیر آمریکایی‌ها شده‌ایم! 🔹 «اسدالله علم» معتمد «محمدرضا پهلوی» می‌نویسد: “جریان مسافرت سناتورها (آمریکا) ... را مطالعه می‌کنند و رفتن آنها به بندرعباس ... عرض کردم که «آنها را مجموعا اداره کردیم و فکر نمی‌کنم گزارش نامناسبی بدهند». ضمن اظهار خوشوقتی، خندیدند و فرمودند «ما را ببین که اسیر چه گُه‌هایی هستیم. سه تا پسره جُعلقِ [...] راجع به سرنوشت ما باید تصمیم بگیرند. تازه اگر اینها بگویند خیر، آمریکا نباید به ایران اسلحه بدهد»” 🔸 خاطرات علم، جلد ۵، صص ۴۹۸-۴۹۷ ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۶ اسدالله علم وزیر دربار پهلوی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 شاه از طریق علم، مسائل قانونی را دور زده و حکومت را به‌سوی شخصی شدن سوق می‌داد. شاه از طریق علم به اعمال‌نظر در همه مسائل اقدام می‌کرد و در عمل ساختارهای رسمی را بی‌اثر کرده و جز نامی از آنها باقی نگذاشته بود؛ اما درجایی که باید مسئولیت قبول می‌کرد، تحت عنوان اینکه شاه بر اساس قانون اساسی مسئولیت ندارد از پذیرش مسئولیت تصمیم‌هایش خودداری می‌ورزید. به‌عنوان‌مثال یک‌بار در جلسه شورای اقتصاد، درباره افزایش قیمت فولاد بحث می‌شود و شاه درباره آن تصمیم می‌گیرد، اما چند ماه بعد باوجود تغییرات در بازارهای جهانی وضعیت در ایران تغییر نمی‌کند. در اینجا شاه از مسئولیت شانه خالی کرده و می‌گوید شاه مقام غیرمسئول است و تصمیم‌گیری با شماست و جلسه را با ناراحتی ترک می‌کند.  براین اساس یکی از مهم‌ترین مسائلی که سبب شد تا علم در دوران سلطنت پهلوی دوم قدرت خود را حفظ کند و شخص امینی برای شاه شود، برای آن بود که تصمیم‌های شاه را بی‌چون‌وچرا به دیگران ابلاغ کرده و بسترهای شخصی‌سازی قدرت را فراهم می‌کرد. علم با اطاعت بی‌چون‌وچرا امکان شکستن ساختارها را برای شاه به‌گونه‌ای فراهم می‌کرد که در ظاهر همه اقدامات غیرقانونی شاه در قالبی قانونی محقق شود. همین مسئله ازجمله دلایل مهم پیشرفت او بود. ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بافتنی دانش آموزی کبری لاریزاده ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 آن زمان دانش آموزان در هفته یک روز طرح کاد (کارورزی) داشتند. روزها کارهای مختلفی مانند خیاطی، بافندگی و ... یادشان می‌دادند. من هم تصمیم گرفتم از مهارتی که یاد می‌گیرند استفاده کنم. از مسجد حجازی یک گونی کاموا آوردم و بین بچه‌ها تقسیم کردم. هر کس هر چیزی را که بلد بود می‌بافت. شال، دستکش، جوراب و حتی ژاکت‌های خوبی می‌بافتند. برایشان زمان تعیین می‌کردم، ولی آنقدر ذوق و علاقه داشتند که زودتر تحویل می‌دادند تا چیز دیگری ببافند. حتی گاهی مادرها هم در این کار کمک می‌کردند. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۱۴ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 تا سنگر دکل حدود صدو پنجاه متر فاصله بود. به طرف سنگر دکل رفتم. در ابتدای جاده دکل مسئول بهداری. سیدهانی را دیدم. فقط از او پرسیدم ه غلام پور را دیده ای؟؟ اين سؤال بدون مقدمه و احوال پرسی بود و برای آنها نامنتظره، چون تا به حال پیش نیامده بود برادرانی مثل کریم هویزه که در آن زمان رئیس ستاد تیپ ۸۵ موسی بن جعفر (ع) بود و امیرجانی یا سیدهانی را ببینم و با آنها احوال پرسی نکنم. می‌خواستم به طرف دکل حرکت کنم که هواپیمای دشمن تانک خودی و جیپ استیشنی را که کریم هویزه و امیرجانی داخل آن بودند هدف قرار داد. به سنگر دکل رسیدم. غلام پور پای تلفن و بی سیم بود. اصلا حال خوبی نداشت. در این چند سال هیچ وقت حال غلام پور را به این بدی ندیده بودم. طوری نگاه می کرد که هرکس او را می‌دید از دیدن چهره اش گریه اش می گرفت. دلم شکست جرئت نداشتم سراغ علی را از او بگیرم. از پاسخ او می ترسیدم. بالاخره با ترس و نگرانی پرسیدم "حاج احمد، علی چه شد؟" سخت جوابم را داد:" علی آنجا ماند. نمی‌دانم چه شد. هرچه اصرار کردم نیامد. ابتدا آمد و بنا شد با هم عقب تر بیاییم، اما بعد پشیمان شد و گفت شما بروید من بعد از شما حرکت می‌کنم. غلام پور حال خوبی نداشت. در حال صحبت بودیم که یک نفر وارد سنگر شد و گفت "هویزه و امیرجانی شهید شدند؟" من و حاج احمد بهت زده به هم نگاه کردیم. غلامپور پرسید:"خندق چه شد؟" هنوز در دژ مقاومت داریم. اما با این وضع یعنی سقوط جزایر و جاده سیدالشهدا و احتمالاً جاده بدر، کار خندق هم تمام است. - حیدرپور چه شد؟ - به حیدرپور گفته ام همان جا باشد تا برگردم. از احمد غلام پور پرسیدم:"من برای کسب تکلیف آمده ام! بالاخره چه کارکنم؟» برای غلام پور سخت بود به من بگوید عقب نشینی کنید. احمد را که با آن حال دیدم واقعاً به حالش گریه ام گرفت. غلام پور مرد بزرگ و فرمانده لایقی بود. آن روز برای ایشان در جایگاه فرمانده قرارگاه کربلا روز سختی بود. چند نفر از برادران چون حاج نعیم الهایی کنار ایشان بودند. به بچه ها سپردم مواظب حاج احمد باشند. موقع حرکت باز از حاج احمد پرسیدم: «بالاخره چه کار کنم؟» احساس کردم دلش نمی آید و زبانش نمی چرخد که بگوید عقب نشینی کنید. گفت: "شما خودت فرمانده هستی! تصمیم بگیر." سوار ماشین شدم و حرکت کردم. از آنجا که تانک و خودرویی روی چهارراه همت در حال سوختن، بودند از دکل بلال به صورت میان بر به طرف سیل بند شرقی هور رفتم. با سرعت به طرف شط علی و از آنجا به طرف خندق رفتم. حدود ساعت سه بعداز ظهر به پد خندق رسیدم. روی جاده نزدیک پد خندق آتش شدید بود. جیپ و همین طور خودمان از گل ولای پوشیده شده بودیم، اما گلوله و ترکش نمی خوردیم. به حیدرپور رسیدم. نگاهی به من کرد و گفت: «دلت نیامد ما تنها بگذاری بعد پرسید: «بالاخره چه شد؟» او را کنار کشیدم و آهسته گفتم آن طرف کار تمام شده است! اینجا هم دیگر نمی شود ماند! یعنی نمی شود مقاومت کرد الان وظیفه داریم نیروها را سالم از منطقه خارج کنیم. قطعاً دشمن طی امروز بعد از ظهر تا فردا جاده های چپ و راست خندق را می بندد آن وقت نیروها حتماً شهید یا اسیر می شوند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا