eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 خورشید مجنون ۱۴ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 تا سنگر دکل حدود صدو پنجاه متر فاصله بود. به طرف سنگر دکل رفتم. در ابتدای جاده دکل مسئول بهداری. سیدهانی را دیدم. فقط از او پرسیدم ه غلام پور را دیده ای؟؟ اين سؤال بدون مقدمه و احوال پرسی بود و برای آنها نامنتظره، چون تا به حال پیش نیامده بود برادرانی مثل کریم هویزه که در آن زمان رئیس ستاد تیپ ۸۵ موسی بن جعفر (ع) بود و امیرجانی یا سیدهانی را ببینم و با آنها احوال پرسی نکنم. می‌خواستم به طرف دکل حرکت کنم که هواپیمای دشمن تانک خودی و جیپ استیشنی را که کریم هویزه و امیرجانی داخل آن بودند هدف قرار داد. به سنگر دکل رسیدم. غلام پور پای تلفن و بی سیم بود. اصلا حال خوبی نداشت. در این چند سال هیچ وقت حال غلام پور را به این بدی ندیده بودم. طوری نگاه می کرد که هرکس او را می‌دید از دیدن چهره اش گریه اش می گرفت. دلم شکست جرئت نداشتم سراغ علی را از او بگیرم. از پاسخ او می ترسیدم. بالاخره با ترس و نگرانی پرسیدم "حاج احمد، علی چه شد؟" سخت جوابم را داد:" علی آنجا ماند. نمی‌دانم چه شد. هرچه اصرار کردم نیامد. ابتدا آمد و بنا شد با هم عقب تر بیاییم، اما بعد پشیمان شد و گفت شما بروید من بعد از شما حرکت می‌کنم. غلام پور حال خوبی نداشت. در حال صحبت بودیم که یک نفر وارد سنگر شد و گفت "هویزه و امیرجانی شهید شدند؟" من و حاج احمد بهت زده به هم نگاه کردیم. غلامپور پرسید:"خندق چه شد؟" هنوز در دژ مقاومت داریم. اما با این وضع یعنی سقوط جزایر و جاده سیدالشهدا و احتمالاً جاده بدر، کار خندق هم تمام است. - حیدرپور چه شد؟ - به حیدرپور گفته ام همان جا باشد تا برگردم. از احمد غلام پور پرسیدم:"من برای کسب تکلیف آمده ام! بالاخره چه کارکنم؟» برای غلام پور سخت بود به من بگوید عقب نشینی کنید. احمد را که با آن حال دیدم واقعاً به حالش گریه ام گرفت. غلام پور مرد بزرگ و فرمانده لایقی بود. آن روز برای ایشان در جایگاه فرمانده قرارگاه کربلا روز سختی بود. چند نفر از برادران چون حاج نعیم الهایی کنار ایشان بودند. به بچه ها سپردم مواظب حاج احمد باشند. موقع حرکت باز از حاج احمد پرسیدم: «بالاخره چه کار کنم؟» احساس کردم دلش نمی آید و زبانش نمی چرخد که بگوید عقب نشینی کنید. گفت: "شما خودت فرمانده هستی! تصمیم بگیر." سوار ماشین شدم و حرکت کردم. از آنجا که تانک و خودرویی روی چهارراه همت در حال سوختن، بودند از دکل بلال به صورت میان بر به طرف سیل بند شرقی هور رفتم. با سرعت به طرف شط علی و از آنجا به طرف خندق رفتم. حدود ساعت سه بعداز ظهر به پد خندق رسیدم. روی جاده نزدیک پد خندق آتش شدید بود. جیپ و همین طور خودمان از گل ولای پوشیده شده بودیم، اما گلوله و ترکش نمی خوردیم. به حیدرپور رسیدم. نگاهی به من کرد و گفت: «دلت نیامد ما تنها بگذاری بعد پرسید: «بالاخره چه شد؟» او را کنار کشیدم و آهسته گفتم آن طرف کار تمام شده است! اینجا هم دیگر نمی شود ماند! یعنی نمی شود مقاومت کرد الان وظیفه داریم نیروها را سالم از منطقه خارج کنیم. قطعاً دشمن طی امروز بعد از ظهر تا فردا جاده های چپ و راست خندق را می بندد آن وقت نیروها حتماً شهید یا اسیر می شوند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۷۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ حال دیوانه‌ها را داشتم. صدایم در نمی آمد. انگار خفه ام کرده بودند. دهانم تا بناگوش جر خورده بود. سرما رو پایین تنه ام هم نشست. زور زدم تا شاید از تخت کنده شوم. چنان میخ‌ام کرده بودند که خود رستم هم نمی‌توانست بکندم. از خدا خواستم جانم را بگیرد. این کار توهین بزرگی به داش اسدالله بود. سکه یک پول شده بودم. فکر این جایش را نکرده بودم. به سرم زد هر چه می‌خواهند بگویند. فریاد کشیدم - نه نه .... از زدنم دست کشیدند. چشم‌هایم را بستم و نفس نیمه ای کشیدم. شش.هایم به درد افتادند. خنده چندش آور اسماعیلی بلند شد. چنگ انداخت به موهای رانم دیوانه وار کندشان. نعره کشیدم - نه، نه، ... اسماعیلی می‌خندید و موهای تنم را مشت مشت می‌کند. انگار علف هرز باغچه اش را می‌کند. درد چنان بود که دیگر صدایم در نیامد. انگار که بی‌هوش شده باشم. از خود بیخود شدم. چند دقیقه و لحظه یادم نیست به نظرم کوتاه آمد. با صدای لت‌های پنجره که به دیوار کوبیده شد چشم باز کردم. آسمان کبود کبود بود. انگار او را هم شکنجه کرده بودند. باد پاییزی تو اتاق هجوم آورد و چرخ زد. بوی مرده برگ‌ها تو دماغ ام پر شد. از خدا خواستم کاش جای برگ‌های مرده بودم. زندگی کوتاه بهتر از زندگی پر از رنج و درد بود. به یاد موقعی افتادم که پا رو تن ظریف برگ‌ها گذاشته بودم. از خودم بدم آمد - حرف بزن ... چی می‌خواستی بگویی ... معلوم است سر عقل آمده‌ای. وامانده بودم. باید چیزی می‌گفتم و گر نه شکنجه های چند دقیقه پیش آغاز می‌شد. از به خاطر آوردنش وجودم لرزید. عرق تمام سر و صورت و تنم را پوشاند. انگار شیلنگ آب رو هیکل‌ام گرفته بودند. دوباره نگاه کردم به پنجره از شبکه‌های آهنی پوشیده شده بود. سرم را از رو تخت کندم. اسماعیلی پایین تخت باتوم به دست ایستاده بود. مثل اشباح سیاه کج و معوج می‌دیدمش. آب دهانم را که قاطی عرق تن‌ام بود قورت دادم. درونم آشوب شد. احساس کردم روده هایم تو دهانم پر شدند. زردآبی را که تلخی‌اش به زهرمار می مانست استفراغ کردم. تکه های نان سنگک صبحانه هم بیرون ریخت. به سرفه افتادم. چنان که احساس کردم الان است که خفه شوم. یکی از مردها چنگ انداخت به موهای پشت گردنم و سرم را بالا گرفت. با خفگی و مرگ چند قدم کوتاه فاصله داشتم. با نعره‌ اسماعیلی مرد سرم را کوبید به تخت. صدای شکستن چیزی تو سر و گوشم پیچید. مثل صدای شکستن نارگیلی سفت و مانده. - این کار معنی اش فریب دادن من است. هیچکس تا حالا اسماعیلی را نتوانسته فریب بدهد ... کور خوانده ای ... جوجه مهندس فرنگ دیده ... یکهو چوب و باتوم برقی کف داغ شده پاهایم را کوبیدند. درد وحشیانه رگ و پی جانم را پاره پاره کرد چند دقیقه بعد دیگر دردی را احساس نمی کردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر سرزمین عاشقی نماهنگ زیبایی از لحظات ثبت شده بر دل‌های عاشقان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۷ اسدالله علم وزیر دربار پهلوی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 علم در یادداشت‌های خود می‌آورد: «هر چند (ملکه فرح) از من خوشش نمی‌آید ولی نمی‌شود از این بابت او را سرزنش کرد. شهبانو معتقد است که من و شوهرش با هم به الواطی می‌رویم؛ و در این مورد از واقعیت چندان دور نیست.»   در خاطرات علم از هوسبازی و خوشگذرانی‌های جنسی محمدرضا پهلوی معمولا با عبارت «گردش تشریف بردن» یا «تفریح کردن» یاد می‌شود: بعدازظهر، شاه گردش تشریف بردند. من هم با یک دخترخانم آلمانی ملاقات کردم. یک ساعتی خوش گذشت. شب در باغ گردش کردیم. صحبت [از] دخترها کردیم. از بعضی رقاصه‌های امشب خوششان آمده بود و فرمود درباره آنها تحقیقاتی بکنم. واقعا این مرد بزرگ است و خداوند به او دل شیر داده است». در جای دیگری آمده است: «شاهنشاه از هدیه‌ای که من از فرانسه با خود آورده بودم و دیشب در حضورشان بود، تعریف فرمودند».   با اینکه احتمال انتشار اخبار رابطه یک رئیس حکومت یا سیاستمدار با زنان و روسپیان ضربه بدی به حیثیت کشور می‌زد، آنها از ادامه این گونه تفریحات ابایی نداشتند. در جایی محمدرضا پهلوی از علم می‌خواهد ترتیب امور گردش را بدهد؛ علم در پاسخ می‌گوید: «عرض کردم موافق نیستم؛ چون دیروز هم تشریف برده بودند. خندیدند. فرمودند آخر کاری ندارم، مگس بپرانم؟!» ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ترتیب کارم را بده و بعد برو!! «اسدالله علم» در خاطراتش می‌نویسد: "(شاه) فرمودند «پسفردا سه‌شنبه از نوشهر بدون شهبانو به تهران می‌آیم که شب هم بمانم و صبح چهارشنبه به سلام مبعث بروم». عرض کردم «سال گذشته همان صبح تشریف آوردید». فرمودند «بله ولی آخر چرا خودم را ناراحت بکنم؟ می‌خواهم گردش بیایم، فهمیدی؟» عرض کردم «حالا فهمیدم، اما من خیال می‌کردم و قصد داشتم که امروز از خاکپای مبارک اجازه بگیرم و فردا برای تعطیلاتم بروم. حالا که این طور است می‌مانم، بعد از سلام بروم». فرمودند «نه! تو احتیاج به استراحت داری، باید بروی، قطعا فردا برو. منتها ترتیب کارم را بده و برو!» 🔸 منبع: خاطرات علم، جلد پنجم، ص۱۹۱. ۱۱ مرداد ۱۳۵۴ ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 آقا توپ، آقا توپ.. بیچاره معلم! رنگش پریده بود. توپ پلاستیکی را می‌دید، باورش نمی‌شد. شیطنت خودشان را می‌کردند، حتی وقتی جنگ بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۱۵ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بعد از [حیدرپور] درباره کمین‌ها پرسیدم. گفت:" فکر نمی‌کنم دیگر نیرویی در کمین ها داشته باشیم.  جاده هم به جز دو سه نقطه تقریباً تخلیه شده است. حدود هفتاد هشتاد نفر نیرو داخل دژ داریم، اما پشت آنها بسته شده است. نیروها مقاومت می‌کنند ولی فایده ای ندارد. بخش‌هایی از جاده در دست دشمن است. در نهایت یا اسیر می‌شوند یا شهید. هیچ راهی هم برای کمک به آنها نداریم. هواپیماها و هلی کوپترهای دشمن مرتب بالای سرشان و قایق‌های دشمن هم در چپ و راست دژ هستند.» در این زمان آتش دشمن متمرکز شده بود بر روی سه راه خندق، یعنی ابتدای جاده خندق و جاده بدر و جاده امام حسن (ع). البته عمده این آتش باری داخل هور بود؛ یعنی بیشتر توپ‌ها به چپ و راست جاده و داخل هور فرود می آمد. به حیدر پیر گفتم:"به نیروها دستور بدهید به طرف شط علی حرکت کنند." قدری ایستادم تا نیروهای باقی مانده روی جاده خندق و اطراف پد که از نیروهای پشتیبانی بودند راه افتادند. قرار شد مهندسی تیپ با بلدوزر در پانصد متری چپ و راست پد خندق چند شکاف ایجاد کند. شکافها برای این بود که دشمن از طرف جزیره نتواند با خودرو یا احیاناً نیروی زرهی خود را به پد خندق برساند. با توجه به بالا بودن آب هور، بلدوزر چند شکاف ایجاد کرد. البته عمق زیادی نداشتند اما مانع حرکت خودرو می شدند. آخرین شکاف را هم در شمال پد خندق ایجاد کردند. راننده بلدوزر بعد از ایجاد شکاف خودش هم به طرف شط علی حرکت کرد. در آن ساعت شاهد اتفاقات تلخی بودم و از هر طرف اخبار ناگواری می‌رسید. دیدن این وضعیت برایم بسیار دردناک بود. آن روز از همان ابتدای صبح شیمیایی هم شده بودم. البته ابتدا به صورت خفیف اما نزدیک غروب آثارش بیشتر و مشخص تر شد.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 حاج عباس هواشمی سال ۱۳۶۱ / دشت آزادگان