🍂 فرح را زودتر رد کن برود!!
🔹«اسدالله علم» نخستوزیر، وزیر دربار و معتمد «محمدرضا پهلوی» در خاطراتش مینویسد: “عرض کردم «دوازدهم ژانویه که تاریخ تشریف فرمایی علیاحضرت شهبانو به پاریس تعیین شده، روز عاشوراست. اجازه فرمائید عقب بیفتد». خندیدند و فرمودند «چرا عقب بیافتد؟ بگو جلوتر بیافتد!»”
🔸 منبع: خاطرات علم، جلد پنجم، ص ۳۱۸ (۳ آبان ۱۳۵۴)
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
•┈••✾✾••┈•
#دشمن_شناسی
#پهلوی
#علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🍂 خورشید مجنون ۱۶
حاج عباس هواشمی
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
من و حیدرپور تا حدود ساعت شش بعد از ظهر در شمال پد خندق ایستاده بودیم. تعداد نیروها رفته رفته کمتر میشد. هواپیماها و هلی کوپترهای دشمن به تعداد زیاد بین جاده امام حسن و جاده شهید همت دیده می شدند، اما بالای سر ما نمی آمدند و از حدود دو یا سه کیلومتری جاده (شرق جاده) در حال پرواز بودند. نمی دانم شاید لطف خداوند بود که عراقی ها را کور کرده بود، زیرا آن روز تا غروب می توانستند نیروهای در حال عقب نشینی ما را که روی جاده بودند قتل عام کنند. کافی بود هواپیماها و هلیکوپترها با تیربار به جان نیروهای در حال عقب نشینی ما بیفتند. آن روز دعا میکردم هرچه زودتر هوا تاریک شود تا لااقل نیروهای روی جاده دیده نشوند. من آن روز هیچ چیز نخورده بودم. یعنی کسی حال خوردن نداشت. فقط چون احساس میکردم شکمم از تأثیر مواد شیمیایی میسوزد. گاهی کمی آب یا اگر پیدا میشد یخ میخوردم.
آن شب تا ساعت ده در مرز ماندم. تا آن ساعت دیگر نیرویی روی جاده نمانده بود. فقط به من گفتند: "تعدادی از کمینهای بچه های تیپ بدر روی ترابه و تعدادی هم در کمینهای شمال جاده حضور دارند که به آنها پیام داده شد از آن سوی مرز به داخل برگردند. در آن لحظات همه تلاشم این بود تا آنجا که میتوانم کاری کنم نیروها نجات یابند و نیرویی شهید، زخمی، یا اسیر نشود. خدا خیلی کمک کرد. با وجود آن همه آتش باری حتی یک نفر را هم ندیدم که روی جاده بر اثر بمباران دشمن شهید شود.
حدود ساعت ده شب به امیر هواشمی فرمانده تیپ ۵۱ حضرت حجت (عج) گفتم: «شما باید از همین الان شروع کنید و در همین نقطه دقیقاً روی مرز داخل هور و روی جاده خط تشکیل بدهید و به آنهایی که از آن طرف میآیند کمک کنید تا تخلیه شوند. از این طرف هم نگذارید کسی جلو برود." که حدود ساعت ده ونیم از طریق بی سیمی که روی ماشین داشتم از هویزه با من تماس گرفته شد. پیام این بود "حاج آقا غلام پور با شما کار دارد. خود را به اینجا برسانید!" تا آن ساعت هنوز خبر دقیقی از وضعیت علی هاشمی نداشتم. سفارشهای لازم را به امیر هواشمی کردم و گفتم: "باید به عقب برگردم. مسئولیت این منطقه با شماست."
به هویزه رفتم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
ادامه دارد
از کتاب قرارگاه سری نصرت
#قرارگاه_نصرت #شهید_هاشمی
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
مرحوم ابوترابی، دانشگاه آزاد اسلامی چالوس
🍂 سیره مرحوم ابوترابی
آزاده بزرگوار آقای سید محسن نقیبی که این عکس یادگاری را برای ما ارسال نموده و توضیح داده که مرحوم ابوترابی بعد از آزادی، هیچگاه آزادگان را بحال خود رها نکرد و مرتبا برای سرکشی به آزادگان و مطلع شدن از اوضاع زندگی و روحیات آنان به همه شهرها تشریف میبرد، اتفاقا سفری هم به چالوس، یعنی شهر من داشت. ایشان در ضمن بازدید از آزادگان چالوس سری هم به دانشگاه آزاد اسلامی زدند که آن زمان من آنجا دانشجو بودم و تعدادی از آزادگان هم در این دانشگاه بودند و قسمت شد که به اتفاق تعدادی از آزادگان یک نماز جماعت پشت سر حاج اقا اقتدا کنیم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۷۴
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄
چنان نفس نفس میزدم که انگار از محله شاپور تا پل امیربهادر را دویده بودم. یاد شاباجی افتادم و زیرزمینی نمور و تاریک خانه مان. دلم به حال شاباجی سوخت. چه طور آن همه سال را در آن تاریکی گذرانده بود.
- شاباجی تو این تاریکی دلت نمیگیرد؟
- نه ... ننه جان .... قرآن که میخوانم دلم روشن میشود.
سعی کردم افکار در هم ریخته ام را مرتب کنم و آیهای را از حفظ بخوانم.
آهسته و خفه آیه را شروع کردم به خواندن ... انا لله وانا إليه راجعون .... تاریکی و درد آزارم میداد. گرسنگی و تشنگی امانم را بریده بود. سکوت اعصابم را سمباده میکشید. چهره اسماعیلی و جلادهایش از جلو نگاهم کنار نمی رفت. سعی کردم راهی برای خلاصی از آن وضع پیدا کنم. چیزی به ذهن درب و داغانم نمیرسید. دنبال جوابی برای سوالهای اسماعیلی بودم. میدانستم دیدار دوباره مان به سادگی دیدار قبل نیست. تو ذهنم سوالهای اسماعیلی را تکرار میکردم. ولی برای هیچ کدام جواب دلخواه او را نداشتم. به این تن قسم اگر فقط اسم یکی از همدستانت را بگویی آزادت میکنم. حرف اسماعیلی حرف است. میخواهی دست خط هم بدهم. در جوابش فقط نگاه میکردم. چنان دیوانه میشد که نزدیک بود چشمانش از کاسه بزند بیرون. پهلوهایم را به دیوار میکوبیدم تا چند لحظه ای گرسنگی را از یاد ببرم. صلوات میفرستادم، آن قدر که نفسم میبرید، از رمق میافتادم و چند ساعتی بیهوش میشدم. چشم که باز میکردم باز تاریکی را میدیدم که انگار من را نیز در خودش حل کرده بود. شب و روز را از یاد برده بودم. هم بندی هایم عینهو خودم کر و لال نگاهم میکردند. ساعتها مات مات زل میزدیم به همدیگر. همه از هم میترسیدیم.
- یکی از آنها باید نفوذی باشد ... بیخود نیست از انفرادی آوردنم به بند. دهان باز کنم کارم تمام است. این را به خودم میگفتم و به تک تک آنها نگاه میکردم. هشت صورت در هم ریخته و هشت چشم پر از راز جلویم ردیف شده بود. سعی میکردم فکرشان را بخوانم. از چشمهای خسته شان چیزی خوانده نمیشد. موقع خواب ردیف کنار هم میخوابیدیم و موقع بیداری ردیف میشدیم کنار دیوار بند. هوا خفه بود و گندیده. بوی تعفن خفه مان میکرد. در انتظار باز شدن در حتی برای ثانیه ای لحظه شماری میکردیم. بندهای زیرزمین همه شیبدار بودند. خوابیدن و نشستن و راه رفتن برایمان سخت بود. مانده بودم قصدشان از شیب دادن اتاقها چه بود. شاید فقط آزار و اذیت زندانیها و بس. با صدای پوتینهای نگهبان هجوم میبردیم جلو در بند تا کلید تو سوراخ در بیفتد و در باز شود. جانمان به لب میرسید. خیس عرق می شدیم و اعصابمان درب و داغان میشد. زندانیها نگهبان را زیر لبی فحش میدادند و خط و نشان میکشیدند. همه اش با دعوا بود. کی جرأت داشت با نگهبان در بیفتد. اولین تنبیه، سلول انفرادی و بعد گرسنگی و تشنگی بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 جنگ آب و گونی و خاک
حسن تقیزاده بهبهانی
•┈••✾✾••┈•
انگار خاصیت کوههای کردستان بود که بهجای آنکه آب باران را از روی خود جاری کنند آن را قورت بدهند و از شکافها و جاهای تراشیده شده خود بیرون بریزند. به خاطر همین، کردستان پر بود از چشمهسارهای فراوان. اما این خاصیت، کوه پدری از ما درآورده بود که نگوی و نپرس.
الان علتش رو براتون میگم:
سنگرهای ما کنار کوه بود، کمی از کوه رو تراشیده بودیم تا سنگرمون خوب کنار کوه جفت و جور بشه و زیاد وسط جاده کشیده نشه و کمتر در معرض اصابت خمپاره باشه.
خاصیت کوههای کردستان باعث شده بود که آب باران از درون کوه بیرون بزنه و پشت گونیهای سنگر ما جمع بشه و خاک گونیها از آب لبریز بشه و حسابی خیس بخوره و دیوار سنگر شکم کنه و بر سر ما خراب بشه.
همه زار و زندگی ما توی هوای بارونی به هم ریخته بود، اون هم نه یکبار و دوبار. این گرفتاری هر روز بارانی ما بود.
طوری شده بود که روزهای بارانی باید مثل کارگرهای ساختمانی هر روز بیل و کلنگ دست میگرفتیم و سنگر را بازسازی میکردیم. البته این مشکل بقیه نیروها هم بود.
باید فکری میکردیم تا از این مشکل نجات پیدا کنیم. فکرهامون رو روی هم گذاشتیم و راه حلی ناب پیدا کردیم که الان براتون میگم.
وقتی برای چندمین بار دیواره سنگر رو بازسازی کردیم جوی آبی پشت آن درست کردیم و اون رو از وسط سنگر زیر پامون عبور دادیم و روی اون رو با تختههای جعبه مهمات پوشاندیم.
از آن به بعد دیگه آبهای باران از زیر پامون رد میشد و مانند چشمه از در سنگر بیرون میزد. دیگه، هم سنگر خراب نشد و هم اینکه اگه حوصله نداشتیم برای شستن دستهامون تا پای منبع آب بریم، با همون چشمه زیر پامون میشستیم.
فکر خوبی بود. از آن به بعد دیگه از گرفتاری روزهای بارونی نجات پیدا کرده بودیم و تازه آب گوارای چشمه هم زیر پامون رد میشد که خیلی با صفا و بهدرد بهخور خورد.
•┈••✾❀✾••┈•
#خاطرات
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مقاومت مردم در خرمشهر
در روزهای نخست جنگ تحمیلی
همان روزهایی که آیندهاش در هالهای از ابهام بود، خصوصا برای مردمی که جنگ همه زندگی آنها را در بر گرفته و خواهد گرفت.
..و امروز، از دفاع مقدسی میگوئیم که سراسر مقاومت بود و افتخار، با همه شهیدانی که دادیم، ولی ایستادیم. همچون سیدالشهدا علیه السلام
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #خرمشهر #نماهنگ
هر شب یک کلیپ دیدنی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ کانال حماسه جنوب ◇◇
🍂 فساد دربار ۹
اسدالله علم
وزیر دربار پهلوی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🔸
اقدامات و فساد اخلاقی عَلم بهشدت بر زندگی خانوادگی و رابطه او با همسرش، ملکتاج قوام، که از خانوادهای شناخته شده و مشهور بود، تأثیر گذاشت. همسر علم پس از منازعات بیحاصلی که با او داشت با واسطه قراردادن دربار و حتی شخص فرح به دنبال این بود که شاید عَلم را از این گونه اقدامات بازدارد، اما موفق نبود.
همسر علم حتی در وصیتنامهای که تنظیم کرده بود ضمن اشاره به قصدش برای خودکشی که البته نافرجام ماند، از خود به عنوان دردسری بزرگ برای عَلَم یاد کرد و خطاب به دو دخترش نوشت: «تقاضای من این است که نور چشمان سیاه نپوشند. اسد هم کراوات سیاه نزند و ختم هم نگذارد، بلکه همه خوشحالی کنند... برای اینکه بابا بتواند بدون سرخر به زندگی خود ادامه دهد خودم را از بین میبرم. امیدوارم هر روز که میگذرد از زندگی خود بیشترین لذت را ببرد و کیف کند. من برای او دردسر بزرگی بودم».
علاوهبراین، فراهم کردن اسباب هوسبازی برای شاه زمینههای اختلافات خانوادگی محمدرضا پهلوی و فرح را نیز فراهم کرده بود. فرح مقصر اصلی لجامگسیختگی و زنبارگی شاه را علم میدانست و به نوعی از او متنفر بود.
علم خود در چند بخش از یادداشتهایش به این موضوع اشاره میکند از جمله: «هرچند (ملکه فرح) از من خوشش نمیآید، ولی نمیشود از این بابت او را سرزنش کرد. شهبانو معتقد است که من و شوهرش با هم به الواطی میرویم؛ و در این مورد از واقعیت چندان دور نیست.» و در جای دیگری مینویسد: «... شهبانو اصولا به دستگاه دربار بدبین هستند. دو دلیل وجود دارد: اول اینکه اطرافیان ایشان نمیتوانند هیچ موضوعی به من تحمیل کنند؛ بنابراین دائما مشغول سمپاشی برعلیه من هستند؛ دوم اینکه شهبانو مرا خیلی به شاهنشاه نزدیک میداند و همینطور هم هست؛ بنابراین به من خوشبین نیستند».
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#روشنگری
#فساد_دربار
#علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 این وضعیت اقتصادی باید به انقلاب بینجامد
🔹️ «اسدالله علم» معتمد «محمدرضا پهلوی» مینویسد: "دیشب رئیس سازمان برنامه و بودجه به منزلم آمده بود و از کمی پول و هدر داده شدن پول سخن میگفت ... یعنی وضع به طوری است که قاعدتا باید به انقلاب بیانجامد. اولا بودجه امسال را با ۲۵ میلیارد تومان کسری بستهاند. ثانیا آنقدر پول هدر دادهاند، چه در پروژههای بیثمر، چه در خریدهای بیثمر، از جمله ۴۰۰۰ کامیون که نه راننده و نه راه برای آن موجود است، چه در خرید گندم و مواد غذایی، چه در خرید شکر که واقعا انسان شاخ در میآورد. از همه با مزهتر اینکه میگفت در این شرایط ... رقمی در حدود ۲ میلیارد دلار به دولتهای خارجی قرض دادهایم ..."
🔸 منبع: خاطرات علم، جلد پنجم، ص۴۰۴ (۳ بهمن ۱۳۵۴)
◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇
•┈••✾✾••┈•
#دشمن_شناسی
#پهلوی
#علم
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂