eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۷۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ چنان نفس نفس می‌زدم که انگار از محله شاپور تا پل امیربهادر را دویده بودم. یاد شاباجی افتادم و زیرزمینی نمور و تاریک خانه مان. دلم به حال شاباجی سوخت. چه طور آن همه سال را در آن تاریکی گذرانده بود. - شاباجی تو این تاریکی دلت نمی‌گیرد؟ - نه ... ننه جان .... قرآن که می‌خوانم دلم روشن می‌شود. سعی کردم افکار در هم ریخته ام را مرتب کنم و آیه‌ای را از حفظ بخوانم. آهسته و خفه آیه را شروع کردم به خواندن ... انا لله وانا إليه راجعون .... تاریکی و درد آزارم می‌داد. گرسنگی و تشنگی امانم را بریده بود. سکوت اعصابم را سمباده می‌کشید. چهره اسماعیلی و جلادهایش از جلو نگاهم کنار نمی رفت. سعی کردم راهی برای خلاصی از آن وضع پیدا کنم. چیزی به ذهن درب و داغانم نمی‌رسید. دنبال جوابی برای سوال‌های اسماعیلی بودم. می‌دانستم دیدار دوباره مان به سادگی دیدار قبل نیست. تو ذهنم سوال‌های اسماعیلی را تکرار می‌کردم. ولی برای هیچ کدام جواب دلخواه او را نداشتم. به این تن قسم اگر فقط اسم یکی از همدستانت را بگویی آزادت می‌کنم. حرف اسماعیلی حرف است. می‌خواهی دست خط هم بدهم. در جوابش فقط نگاه می‌کردم. چنان دیوانه می‌شد که نزدیک بود چشمانش از کاسه بزند بیرون. پهلوهایم را به دیوار می‌کوبیدم تا چند لحظه ای گرسنگی را از یاد ببرم. صلوات می‌فرستادم، آن قدر که نفسم می‌برید، از رمق می‌افتادم و چند ساعتی بی‌هوش می‌شدم. چشم که باز می‌کردم باز تاریکی را می‌دیدم که انگار من را نیز در خودش حل کرده بود. شب و روز را از یاد برده بودم. هم بندی هایم عین‌هو خودم کر و لال نگاهم می‌کردند. ساعت‌ها مات مات زل می‌زدیم به همدیگر. همه از هم می‌ترسیدیم. - یکی از آنها باید نفوذی باشد ... بی‌خود نیست از انفرادی آوردنم به بند. دهان باز کنم کارم تمام است. این را به خودم می‌گفتم و به تک تک آنها نگاه می‌کردم. هشت صورت در هم ریخته و هشت چشم پر از راز جلویم ردیف شده بود. سعی می‌کردم فکرشان را بخوانم. از چشم‌های خسته شان چیزی خوانده نمی‌شد. موقع خواب ردیف کنار هم می‌خوابیدیم و موقع بیداری ردیف می‌شدیم کنار دیوار بند. هوا خفه بود و گندیده. بوی تعفن خفه مان می‌کرد. در انتظار باز شدن در حتی برای ثانیه ای لحظه شماری می‌کردیم. بندهای زیرزمین همه شیبدار بودند. خوابیدن و نشستن و راه رفتن برایمان سخت بود. مانده بودم قصدشان از شیب دادن اتاق‌ها چه بود. شاید فقط آزار و اذیت زندانی‌ها و بس. با صدای پوتین‌های نگهبان هجوم می‌بردیم جلو در بند تا کلید تو سوراخ در بیفتد و در باز شود. جانمان به لب می‌رسید. خیس عرق می شدیم و اعصابمان درب و داغان می‌شد. زندانی‌ها نگهبان را زیر لبی فحش می‌دادند و خط و نشان می‌کشیدند. همه اش با دعوا بود. کی جرأت داشت با نگهبان در بیفتد. اولین تنبیه، سلول انفرادی و بعد گرسنگی و تشنگی بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 جنگ آب و گونی‌ و خاک حسن تقی‌زاده بهبهانی            •┈••✾✾••┈• انگار خاصیت کوه‌های کردستان بود که به‌جای آنکه آب باران را از روی خود جاری کنند آن را قورت بدهند و از شکاف‌ها و جاهای تراشیده شده خود بیرون بریزند. به خاطر همین، کردستان پر بود از چشمه‌سارهای فراوان. اما این خاصیت، کوه پدری از ما درآورده بود که نگوی و نپرس. الان علتش رو براتون می‌گم: سنگرهای ما کنار کوه بود، کمی از کوه رو تراشیده بودیم تا سنگرمون خوب کنار کوه جفت و جور بشه و زیاد وسط جاده کشیده نشه و کمتر در معرض اصابت خمپاره باشه. خاصیت کوه‌های کردستان باعث شده بود که آب باران از درون کوه بیرون بزنه و پشت گونی‌های سنگر ما جمع بشه و خاک گونی‌ها از آب لب‌ریز بشه و حسابی خیس بخوره و دیوار سنگر شکم کنه و بر سر ما خراب بشه. همه زار و زندگی ما توی هوای بارونی به هم ریخته بود، اون هم نه یک‌بار و دوبار. این گرفتاری هر روز بارانی ما بود. طوری شده بود که روزهای بارانی باید مثل کارگرهای ساختمانی هر روز بیل و کلنگ دست می‌گرفتیم و سنگر را بازسازی می‌کردیم. البته این مشکل بقیه نیروها هم بود. باید فکری می‌کردیم تا از این مشکل نجات پیدا کنیم. فکرهامون رو روی هم گذاشتیم و راه حلی ناب پیدا کردیم که الان براتون می‌گم. وقتی برای چندمین بار دیواره سنگر رو بازسازی کردیم جوی آبی پشت آن درست کردیم و اون رو از وسط سنگر زیر پامون عبور دادیم و روی اون رو با تخته‌های جعبه مهمات پوشاندیم. از آن به بعد دیگه آب‌های باران از زیر پامون رد می‌شد و مانند چشمه از در سنگر بیرون می‌زد. دیگه، هم سنگر خراب نشد و هم اینکه اگه حوصله نداشتیم برای شستن دست‌هامون تا پای منبع آب بریم، با همون چشمه زیر پامون می‌شستیم. فکر خوبی بود. از آن به بعد دیگه از گرفتاری روزهای بارونی نجات پیدا کرده بودیم و تازه آب گوارای چشمه هم زیر پامون رد می‌شد که خیلی با صفا و به‌درد به‌خور خورد.            •┈••✾❀✾••┈• کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مقاومت مردم در خرمشهر در روزهای نخست جنگ تحمیلی همان روزهایی که آینده‌اش در هاله‌ای از ابهام بود، خصوصا برای مردمی که جنگ همه زندگی آنها را در بر گرفته و خواهد گرفت. ..و امروز، از دفاع مقدسی می‌گوئیم که سراسر مقاومت بود و افتخار، با همه شهیدانی که دادیم، ولی ایستادیم. همچون سیدالشهدا علیه السلام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ کانال حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۹ اسدالله علم وزیر دربار پهلوی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 اقدامات و فساد اخلاقی عَلم به‌شدت بر زندگی خانوادگی و رابطه او با همسرش، ملک‌تاج قوام، که از خانواده‌ای شناخته‌ شده و مشهور بود، تأثیر گذاشت. همسر علم پس از منازعات بی‌حاصلی که با او داشت با واسطه قراردادن دربار و حتی شخص فرح به دنبال این بود که شاید عَلم را از این گونه اقدامات بازدارد، اما موفق نبود. همسر علم حتی در وصیت‌نامه‌ای که تنظیم کرده بود ضمن اشاره به قصدش برای خودکشی که البته نافرجام ماند، از خود به عنوان دردسری بزرگ برای عَلَم یاد کرد و خطاب به دو دخترش نوشت: «تقاضای من این است که نور چشمان سیاه نپوشند. اسد هم کراوات سیاه نزند و ختم هم نگذارد، بلکه همه خوشحالی کنند... برای اینکه بابا بتواند بدون سرخر به زندگی خود ادامه دهد خودم را از بین می‌برم. امیدوارم هر روز که می‌گذرد از زندگی خود بیشترین لذت را ببرد و کیف کند. من برای او دردسر بزرگی بودم».   علاوه‌براین، فراهم کردن اسباب هوسبازی برای شاه زمینه‌های اختلافات خانوادگی محمدرضا پهلوی و فرح را نیز فراهم کرده بود. فرح مقصر اصلی لجام‌گسیختگی و زنبارگی شاه را علم می‌‌دانست و به نوعی از او متنفر بود. علم خود در چند بخش از یادداشت‌هایش به این موضوع اشاره می‌کند از جمله: «هرچند (ملکه فرح) از من خوشش نمی‌آید، ولی نمی‌شود از این بابت او را سرزنش کرد. شهبانو معتقد است که من و شوهرش با هم به الواطی می‌رویم؛ و در این مورد از واقعیت چندان دور نیست.» و در جای دیگری می‌نویسد: «... شهبانو اصولا به دستگاه دربار بدبین هستند. دو دلیل وجود دارد: اول اینکه اطرافیان ایشان نمی‌توانند هیچ موضوعی به من تحمیل کنند؛ بنابراین دائما مشغول سم‌پاشی برعلیه من هستند؛ دوم اینکه شهبانو مرا خیلی به شاهنشاه نزدیک می‌داند و همین‌طور هم هست؛ بنابراین به من خوش‌بین نیستند». ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 این وضعیت اقتصادی باید به انقلاب بینجامد 🔹️ «اسدالله علم» معتمد «محمدرضا پهلوی» می‌نویسد: "دیشب رئیس سازمان برنامه و بودجه به منزلم آمده بود و از کمی پول و هدر داده شدن پول سخن می‌گفت ... یعنی وضع به طوری است که قاعدتا باید به انقلاب بیانجامد. اولا بودجه امسال را با ۲۵ میلیارد تومان کسری بسته‌اند. ثانیا آنقدر پول هدر داده‌اند، چه در پروژه‌های بی‌ثمر، چه در خریدهای بی‌ثمر، از جمله ۴۰۰۰ کامیون که نه راننده و نه راه برای آن موجود است، چه در خرید گندم و مواد غذایی، چه در خرید شکر که واقعا انسان شاخ در می‌آورد. از همه با مزه‌تر اینکه می‌گفت در این شرایط ... رقمی در حدود ۲ میلیارد دلار به دولت‌های خارجی قرض داده‌ایم ..." 🔸 منبع: خاطرات علم، جلد پنجم، ص۴۰۴ (۳ بهمن ۱۳۵۴) ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فالله خیره حافظا زهرا شمس ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 خرمشهر آزاد شده بود. قرار بود یک ماشین آجیل به خرمشهر برود. با حاج بی بی علم الهدی همراه هدیه،سوار ماشین شدیم. وقتی رسیدیم با شوق و ذوق پیاده شدیم تا خودمان هدیه‌ها را به دست رزمنده‌ها بدهیم۰ یکی دو نفر از رزمنده‌ها دویدند سمت ما و گفتند: - شما چرا اومدین اینجا؟ خیلی خطرناکه. هر آن ممکنه هواپیما بیاد و بمبارون کنه. حاج بی بی گفت: - بابا چتونه؟ این همه مرد ها شهید میشن بذار یک زن هم شهید بشه. من به آنها گفتم ایشون حاج بی بی علم الهدی‌ست. تا شنیدند خیلی ذوق کردند و همه به سمت بی بی می‌آمدند. همان موقع یک دفعه سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد. شروع کردن به بمباران. مرتب داد می‌زدند بخوابین روی زمین. ما هم سریع خوابیدیم تا رفتند. خدا را شکر هیچکس آسیب ندیده بود. بچه‌ها آمدند و رو به بی بی گفتند: - سریع برگردین خطرناکه - خطرناک نیست فالله خیره حافظا •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۱۷ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ساعت حدود دوازده شب شده بود. غلام پور جلسه ای تشکیل داده بود و عده ای از فرماندهان محورها و بچه های قرارگاه حضور داشتند. آخرین وضعیت گزارش شد. کسی حال حرف زدن نداشت. خود غلام پور حالش از همه بدتر بود. از بچه ها پرسیدم: «از علی چه خبر؟» هیچ کس چیزی نمی‌دانست. نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. به هر حال کارها تقسیم شد. از یگان‌ها خواسته شد روی جاده شهید همت تا هرجا که می‌شود جلو بروند و خط تشکیل بدهند. منظور این بود در نزدیکی مرز مشترک مستقر شوند و روی سیل بند شرقی نیرو مستقر کنند و مواظب منطقه بستان و چزابه باشند. بعد از جلسه با یگان‌ها  نشستی با غلام پور و چند نفر از برادران قرارگاه داشتیم. آن شب عبدالله طرفاوی خیلی گریه می‌کرد. خود من هم بغض گلویم را گرفته بود، اما نمی‌شد گریه کنم. بعد از علی همه بچه ها نگاهشان به من بود. نباید روحیه آنها را تضعیف می‌کردم. باید تظاهر می‌کردم چیزی نشده است؛ جنگ است و جنگ هم سختی‌های خاص خودش را دارد. غلام پور گفت: «از همین امشب به فکر باشید که چند گروه را آماده کنید و اگر تا فردا خبری از‌ علی هاشمی و دیگر بچه ها نشد جست وجو را شروع کنید.» همان شب لیستی از نیروهای بومی آشنا به منطقه تهیه کردم و گفتم: «برای فردا این افراد آماده شوند.» تعداد مفقودان ما زیاد بود اما عده ای از آنها همان شب برگشتند. سردار قنبری، فضل الله صرامی قاسم باوی و تعدادی دیگر، از کسانی بودند که برگشتند؛ اما علی هاشمی مهدی نریمی، بهنام شهبازی، حسن بهمنی، محمود نویدی، حسین اسکندری، گرجی زاده، هوشنگ جووند، محمد درخور، و چند نفر دیگر مفقود ماندند. روزهای بعد بهنام شهبازی و محمد درخور هم برگشتند اما از بقیه همچنان خبری نبود. حدود ساعت دوی شب تصمیم داشتم به منطقه برگردم که غلام پور گفت: «با خانه تماس بگیر!» واقعاً نمی توانستم. یعنی برایم سخت بود که در چنین اوضاعی، آن هم زمانی که از علی هاشمی خبری نداشتم با منزل تماس بگیرم؛ اما غلام پور گفت: حتماً با خانه تماس بگیر تا از حالت مطلع شوند. با اکراه با منزلمان تماس گرفتم. همسرم گوشی را برداشت. همین که صدای مرا شنید، زد زیر گریه. ترسیدم گفتم: «چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟؟ رادیو عراق مرتب پیام می.دهد و می‌گوید: «ما همه فرماندهان ایرانی را در هور‌ کشته یا اسیر کرده ایم. از صبح روز گذشته تا الان کارمان گریه بوده است! خیلی کوتاه با همسرم صحبت کردم.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 هیچ چیز گلوی تشنه مرا سیراب نمی‌ سازد جز "شهادت" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂