eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
.. وقتی با کتاب خـودم (کوچـه نقـاش ها) رفتیم خدمت حضرت آقا یه جمله قشنگی گفتن: «این قشر بچه‌های داش مشدی، تنها قشری هستن که از انقلاب طلب ندارن؛ بدهکارن همیشه.» 🔸 یادمه روز نهم جنگ آقاچمران منو صدا کرد و گفت: « یه گروه داریم شکارچی تانکن؛ وقتی تانک رو می‌زنن نمی‌تونن در برن. ما یه طرحی زدیم یه سری موتورسوار می‌خوایم.» من اومدم تهرون سراغ رفیقم جلیل که عشق موتور داشت. با هم گشتیم ۵۰-۴۰ تا موتورسوار بردیم اهـواز. توی نخست‌وزیری یه بابایی این بچه‌ها رو دید و شاکی شد گفت: «اینا کیه آوردی؟» گفتم: «ما پیش نماز که نمی‌خواستیم! موتورسوار می‌خواستیم که اینا رو آوردیم.» اما به مرتضی علی اینا رسیدن اهواز دونه دونه اینا رو دکتر بغـل کرد. خیلیا با کفش و پوتین نماز می‌خوندن. آقای ابوترابی خدابیامرز پیش نماز ما بود اونجا. همه خاطرخواه مرام دکتر شدن. 🔹 خـدا رحمت کنه عبـاس زاغــی رو. یه بابایی بود اعتیاد داشت؛ یه کم مواد با خودش آورده بود جبهه بخوره. دکتر چمران که فهمید، مواد رو ازش گرفت. بعد صبح و ظهر به این جیره می‌داد تا ترک کرد. توی محاصره دهلاویه، عباس واسه ما مهمات آورد توی برگشتم یه خمـپاره خورد و تیـکه تیـکه شد. 🔸 یه عده فکر می‌کنن آسمون درش باز شده شهدا و اولیاالله اومدن پایین. نه بابا همین سینه‌سوخته‌ها بودن "یاعـلی" گفتن. قبول کردن خمـینی برای مردم لایی نمی‌کشه. دیدند خمـینی قبل و حالا و آینده؛ شکلش یه شکله. مردم دیدن روی صداقت "یاعـلی" می‌گه بـرا همـین بهـش "یـا عـلی" گفـتن. ▪️ سید ابوالفضل کاظمی گردان میثم لشگر حضرت رسول (ص) @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۷۷ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ با تیم جاوید که چهار نفر ساواکی مسلح بودند در خانه ای تو خیابان کرمان اتراق کردیم. خیابان کرمان حوالی میدان خراسان و خیابان ثریا بود. خانه دو طبقه بود و کوچک. درست وسط کوچه یک اتاقی بیشتر نداشت. از پنجره هایش که به شمال و جنوب باز می شد همه جا را با دوربین مادون قرمز زیر نظر می‌گرفتم. شب‌ها کار می‌کردم و روزها می‌خوابیدم. با دست و پای زنجیر شده به در و صندلی ساواکی‌ها تمام فعالیت روزانه و شبانه ام را با بیسیم به مرکز اطلاع می‌دادند. نقشه ام خسته کردن ساواکی ها بود. هر چه قدر طول اش می‌دادم خسته تر می‌شدند. برخلاف ادعاشان کم طاقت بودند. در قرآن هم به این مسئله اشاره شده است. - خسته نشدی مرد ... چشمات را کور می‌کنی‌ها. نه به آن مبارزه ات، نه به این همکاری ... آدم مات می‌ماند کدام طرفی هستی! - طرف حق ... - دو پهلو حرف نزن که خوش‌ام نمی آید ... صاف و ساده حرف بزن ... از هر چی روشنفکره حالم به هم می‌خوره. - من روشنفکر نیستم ..... - خب مذهبی ای ... بدتر ... _ بسه دیگر ... این قدر چانه نزنید ... بگذارید یک ساعت کپه مرگ‌مان را بگذاریم. تا رئیس ساواکی ها صدا بلند نمی‌کرد با آنها بحث می‌کردم. خیلی وقت‌ها که کم می آوردند هوار می‌کشیدند. برای آن که اطمینانشان را بیشتر جلب کنم، پیشنهاد دو شیفت کار را دادم. به مرکز بیسیم زدند و کسب تکلیف کردند. با تعریف‌هایی که رئیس گروه جاوید از من کرده بود موافقت شد. از این که مثل جاسوس‌ها تو خانه مردم را نگاه می‌کردم عذاب می‌کشیدم. با خیلی هاشان تا صبح بیدار می‌نشستم و چای خوردنشان را تماشا می‌کردم. با بعضی هاشان نماز صبح می‌خواندم و با بعضی دیگر تو خانه آن قدر راه می.رفتم تا از پا می افتادم - قاتل را ندیدی؟ با چشمان سرخ و خسته ام زل می‌زدم به مرد. ساواک علیرضا را قاتل اعلام کرده بود. - بالاخره می‌بینمش ... هیچ قاتلی نمی‌تواند از دست عدالت فرار کند. مرد غرغر می‌کرد. - هیچ بعید نیست الان خارج از کشور باشد... فکر کنم علاف مان کرده. - شاید حق با تو باشد. سپیده دم صبح چهارم بود که علیرضا را دیدم با سر تراشیده و کت و شلوار خاکستری رنگ. نفس‌ام بند آمد. سر چرخاندم تو اتاق. همه گروه جاوید تو خواب خوش بودند. علیرضا نگاهی به اطراف اش انداخت و بعد تو کوچه ای که از دید من خارج بود رفت. خدا خدا می‌کردم برنگردد. از آن روز به بعد دیگر ندیدم اش. انگار فهمیده بود زیر نظر است. انتظار، ساواکی‌ها را دیوانه کرده بود. حرف که می‌زدند انگار با آدم دعوا داشتند. صدایشان در آن چند روز برگشته و خش دار شده بود. بی طاقتی تو چشمانشان فریاد می‌کشید. به زانو درآمده بودند. ولی قصد حفظ ظاهر داشتند. چنان با آنها اخت شده بودم که دیگر مرا از خودشان می‌دانستند. اما جرأت بازکردن دست و پایم را نداشتند. روز هشتم بود که گفتم - من سعی خودم را کردم ... سپاسی اصلا تو این منطقه نیست... اگر بود حتما خودی نشان می‌داد ... از کجا می‌فهمد ما تو این خانه هستیم ... حالا به قول خودتان عمل کنید. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
18.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 این نامه رو لیلا فقط بخونه 🔸 با صدای مازیار فلاحی  ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ کانال حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۱۲ اسدالله علم به‌روایت دکتر حقانی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 اندکی بعد از سرکوب قیام ۱۵ خرداد، شاه از عَلَم خواست که استعفا کند. عَلَم هم بدون هیچ مقاومتی پذیرفت و این تمکین، حتی باعث تعجب محمدرضا شد.  چرا پذیرفت؟ چون جریان را می‌دانست و یک سری از واقعیت‌ها وجود داشت که شاه نمی‌خواست برملا شود. شاه در سال‌های آخر، برای نزدیکان خودش هم مامور گذاشته بود. رابطه شاه هم با عَلَم، در عین صمیمیت، این حد و مرز را داشت و عَلَم می‌دانست که شاه می‌تواند او را از بین ببرد. در یادداشت‌هایش هم، بارها اشاره کرده است که می‌ترسد زیاده‌روی‌هایی اتفاق افتاده و خشم شاه را برانگیخته باشد.     اطلاعات موجود در این یادداشت‌ها، چقدر قابل اعتماد است؟ هم نباید خیلی بزرگ‌نمایی کرد و هم نباید مواردی را نادیده گرفت؛ مسائل بسیاری هست که عَلَم به آن‌ها نپرداخته و در منابع دیگر موجود است. در برخی از موارد هم، قضاوت اشتباه کرده که دکتر عالیخانی هم، در جلد هفتم، به اشتباهات او اشاراتی داشته است. نمی‌شود کسی هفت جلد، حدود سه هزار صفحه، بنویسد و اشتباهی نداشته یا در برخی موارد، دچار غرض‌ورزی نشده باشد. اما با در نظر گرفتن نقاط ضعف، یادداشت‌های عَلَم، از مهم‌ترین منابع بررسی وقایع سال‌های ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۶ محسوب می‌شود. ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 خورشید مجنون ۲۰ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• عراقی ها هنوز روی جاده سیدالشهدا(ع) تردد داشتند. از آنجا به اتفاق دو سه ماشین دیگر به طرف سه راه فتح رفتم؛ جاده ای که از جفیر به جاده مرزی و به نزدیکی پاسگاه برزگر یا خاتمی می رسید. نیروهای متفرقه ای را که در منطقه بودند جمع و در پاسگاه و بر روی جاده مرزی مستقر کردم. در این نقطه یک جاده و کانال هم داشتیم که تا جاده سیدالشهدا(ع) ادامه می یافت. به قرارگاه خاتم ۳ رفتم. این قرارگاه با فاصله ای در شرق سیل بند شرقی هور قرار دارد. بچه های قرارگاه جمع بودند. سردار قنبری و فضل الله صرامی و بقیه بچه‌هایی که در قرارگاه همراه علی هاشمی بودند در قرارگاه خاتم ۳ حضور داشتند. این دوستان شب گذشته خود را به این طرف رسانده بودند اما من چون به دنبال تشکیل خطوط جدید و استقرار نیرو بودم آنها را ندیده بودم. همه به یکدیگر نگاه می‌کردند. بعضی ها هم گریه می کردند. سردار قنبری از بچه های خوب قرارگاه بود؛ برادری فهمیده، سربه زیر و کاردان که در این زمان مسئولیت عملیات را به عهده داشت. چون سیامک بمان در چند ماه اخیر به دانشگاه رفته بود برادر قنبری را برای عملیات قرارگاه در نظر گرفته بودیم. بقیه بچه های عملیات هم به ایشان کمک می‌کردند. ما با هجوم گسترده دشمن مواجه شده و کل هور و علی هاشمی را نیز از دست داده بودیم که از دست دادن هر دوی آنها برای ما بسیار دردناک بود؛ اما باید به تکلیفمان عمل می‌کردیم و آن هم سازماندهی مجدد نیروها و تشکیل خطوط دفاعی جدید و جلوگیری از پیشروی بیشتر دشمن بود. دشمن تبلیغات گسترده ای داشت و جنگ روانی به راه انداخته بود و مرتب اسرا و در بعضی مواقع اجساد شهدای ما را نشان می‌داد. چند پست دژبانی ویژه در منطقه مستقر کردیم تا کسی سلاحی از منطقه خارج نکند. بین برادران قرارگاه هم تقسیم کار صورت گرفت و مناطق و خطوط پدافندی جدید را میان آنها تقسیم کردیم تا کارها خوب اداره شود. به منطقه بستان سرزدم. این احتمال را می‌دادم که دشمن از ضعیف شدن روحیه نیروها سوء استفاده و برای تصرف بستان پیشروی کند. منطقه شمال هور و تنگه چزابه را تقویت کردیم. نیروها در شمال هور آسیبی ندیده بودند؛ بمباران و آتش باری از طریق توپخانه و خمپاره انداز دشمن انجام شده بود، اما هیچ گونه پیشروی در منطقه شمال هور نداشتند. دیگر تنها نبودم از بچه های اطلاعات عملیات یکی، دو نفر مرا همراهی می‌کردند. با بی سیم با همۀ یگانها تماس داشتم. سعی می‌کردم ظاهر را حفظ کنم. نباید وضع بدتر از این می‌شد. قرارگاه خاتم ۳ تقریباً جا افتاده بود و یگانها به آنجا مراجعه می‌کردند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 خمپاره بی‌محل ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی           •┈••✾❀✾••┈• شهر مهران نگو، منطقه حاره. از بس که هوا داغ بود. باد داغ آن روزها، انگاری از روی کوره‌های شرکت ذوب آهن نورد اهواز میومد. داغ و سوزان. خاک جاده خاکی که از کنار سنگرها رد می‌شد انگاری آرد الک شده قنادی بود. از بس نرم و پودری بود. هر وقت ماشینی رد می‌شد گرد و خاکی که بلند می‌شد چنان به سر و روی عرق کرده ما می‌نشست که مثل دیوار کاهگلی می‌شدیم. مثل عزاداران لرستانی که در روز عاشورا سر و روی خودشون رو گِل مالی می‌کنند. فقط چشمامون پیدا بود. شب اول ورودمون به خط مهران در عملیات کربلای یک، با هزار مکافات و این دست و آن دست گشتن و کلنجار رفتن با پشه کوره‌ها و گرما به خواب رفته بودیم که برادران مزدور عراقی خمپاره‌ای حواله خط ما کردند و از بخت بد ما آن خمپاره درست کنار سنگر ما فرود اومد و سنگر ما رو پر کرد از خاک و دود و باروتِ ناشی از انفجار، همه ما یعنی کادر فرماندهی گروهان ابوالفضل (ع) یک مرتبه مثل آدم‌های جن‌زده از خواب پریدیم و حیران‌زده سر جای خودمون نشستیم. از بس خاک نرم جاده و دود باروت، بیخِ گلومون رفته بود. همه شدیداً به سرفه کردن افتاده بودیم. خوب که سرفه‌هامون تموم شد و فهمیدیم چه اتفاقی افتاده، گفتم: "حالا آدم به ای مرتیکه نفهم چی بگه؟ بگو آخه مرد ناحسابی، یعنی تو نمی‌فهمی که اینجا آدم خوابیده که نصف شبی خمپاره پرت می‌کنی؟" رحمت‌الله مواساتی نوجوان بی‌سیم‌چی گروهان خندید و گفت: "خُب او چون می‌دونه ما اینجا خوابیدیم خمپاره پرت می‌کنه." گفتم: "یعنی اینقدر نفهمه؟" سید حمدالله عزیزی یادش به کلمن کائوچویی یخی افتاد که از گردان قبلی به جای مونده بود و چندتا ساندیس تگری داخلش مونده بود. گفت:"خواب فایده نداره، لُر خرما توی خونه‌اش باشه خوابش نمی‌بره." بزازین کلمن رو بیارم و ساندیس‌ها رو بخوریم و خیالمون راحت بشه، شاید خوابمون ببره. البته موقع اومدن چندتایی از آنها رو خورده بودیم. همه ساندیس‌های باقیمانده رو خوردیم. یعنی هر کدوم‌مون دو سه‌تا. در آن هوای گرم و حلق پر از خاک و دود ما، واقعاً چسبید. مثل آبی روی آتش بود. دل گُر گرفته‌مون جلا پیدا کرد. سید حمدالله عزیزی و رحمت‌الله مواساتی در عملیات کربلای پنج در اثر بمباران شیمیایی گردان فجر به شهادت رسیدند. روحشان شاد و جاودانه باد.           •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۷۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ رئیس گروه که انگار در انتظار چنین درخواستی از طرف من بود؛ بی هیچ هدفی به مرکز بیسیم زد. چند دقیقه ای با رئیس ساواک صحبت کرد. جواب‌های کوتاه می‌داد. موقع جواب دادن سیخ می ایستاد. انگار رئیس داشت از پشت دستگاه نگاهش می‌کرد. بله و نخیرهایش چنان محکم بود که تو دلم را خالی می‌کرد. از چهره جدی اش چیزی نمی‌فهمیدم. ترس برم داشته بود. نمی‌خواستم بار دیگر زندان کمیته را ببینم. اسمش را که می‌شنیدم تنم به لرزه می افتاد. توان ماندن در زندان را از دست داده بودم. فکر آن روز و شب های سیاه سرم را از درد و خفگی و بوی تعفن پر می‌کرد. با تمام وجود از خدا خواستم نجاتم دهد. آخر مکالمه بود که لبخند کجکی‌ای رو لب‌های رئیس گروه جاوید نقش بست. دلم قرص شد. بی تفاوت نگاهش می‌کردم. انگار جواب اصلا برایم مهم نبود. - داشتی به چه فکر می‌کردی؟ ... اعدام به جای سپاسی یا آزادی؟ - هیچ کدام. از اعدام نمی‌ترسم. اعدام آخر کار ما نیست. - آدم با دل و جراتی هستی، خوشم آمد. همکاری ات هم خوب بود. رئیس از گزارش‌ها راضی بود. نشان دادی ریگی تو کفش‌ات نیست. آزادت می‌کنند ولی با شرط و شروط. باید هر دو هفته یک‌بار خودت را به مرکز معرفی کنی. از دفتر زندان کمیته زدم بیرون. آفتاب زمستانی چشمم را آزار می‌داد. تو حیاط گنده کمیته فقط چند تا سرباز دیده می‌شد. همان نگهبانهای سلول چنان نگاهم می‌کردند که انگار به آزادی ام حسودیشان شده بود. دستم را به عنوان خداحافظی تکان دادم. یکی‌شان که بلندتر و گنده تر از بقیه بود با خنده گفت: - زیاد خوشحال نباش زود بر می‌گردی .... همه تان همین طور هستید. در جوابش خندیدم و از در آهنی حیاط زدم بیرون •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂