eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۷ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ •┈••✾○✾••┈• 🔹 کمبود شیر / جنگزدگی زمان جنگ شیر خشک کم بود. شیر مادر احمد هم به خاطر ترس در زمان بمباران ها خشک شده بود و این یک معضل برای ما بود! یک چیزی بود که جایگزین شیر بود و به آن فسفالتین می گفتند. توی قم چندتایی گیر آوردم، ولی کم بود و بچه ضعیف شده بود. به تهران که رفتیم پسرعمه ام احمد را دید و گفت: این بچه این طوری از دست می رود. او را پیش یک دکتر مسیحی که انسان پاکی بود، برد و او هم گفته بود: این طوری یک هفته دیگر تمام می کند! از او خواسته بود تا بچه را نزد او بگذارد. در آن مدت حسابی به او رسیده بود تا از خطر مرگ نجات یافت. کار و درآمدی نداشتیم و آن دکتر هم از ما هزینه ای نمی گرفت. آدمی بود که مدام برای مداوای زخمی ها به جبهه می رفت و ما را درک می کرد. پسرم بعد از بهبود دوباره مریض شد و اسهال و استفراغ گرفت و هفده روز توی بیمارستان خوابید، ولی خدا او را حفظ کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🍂 " آمدیم نبودید " وقتی بعثی‌ها وارد شهر شدند روی دیوارهای شهر نوشته بود: جئنا لنبقی؛ "آمده‌ایم بمانیم". شهید بهروز مرادی در جوابشان نوشته بود: "آمدیم نبودید". او همچنین اصرار داشت یکی از دیوار‌نوشته‌های بعثی‌ها، به عنوان میراث جنگ برای آیندگان حفظ شود. 🔸 دستنوشته‌ای از شهید بهروز مرادی:دشمن آمده است که بماند. این را روی دیوارهای شهر ما نوشته است. بدون شرم نوشته‌اند: «ما آمده‌ایم بمانیم»، اما بچه‌های خرمشهری به دشمن ثابت خواهند کرد که ترسو و بزدل‌تر از آن است که بتواند در مقابل ما مقاومت کند. قسم به خون سرخ شهدای شهرمان، ما بالاخره روزی خرمشهر را آزاد خواهیم کرد. شادی روح شهدا صلوات ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas @abadansamen 🍂
، 🍂 بسیج مستضعفین تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 بچه‌هایی که جبهه می‌رفتند و شهید می‌شدند بچه‌های مستضعف بودند. بچه پولدارهای کمی پیدا می‌شدند که بروند جبهه. گاهی می‌دیدیم در خانواده‌ای که جوان رشیدش را از دست داده فقر بیداد می‌کند. وضوع را با آقای عادلیان مطرح کردیم. او هم با کمک بازاری‌ها پول جمع کرد و هر مدتی یک بار از تهران برای این خانواده‌ها لباس تهیه می‌کرد. لباس‌ها که از تهران با خاور می‌آمدند در خانه علم الهدی خالی و بسته‌بندی می‌شدند. خانم‌ها هم به مهمانی هر خانواده شهیدی که می‌رفتند متناسب با نیازهای خانواده و تعداد فرزندانشان تعدادی لباس هدیه می‌بردند. البته برای خانواده جنگزده ها و مستضعفین هم این اتفاق می‌افتاد. ام اغلب برای خانواده‌های شهدا بود. ● زهرا شمس •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╭─┅🌿◇🌺◇◇🌺◇🌿┅─╮ 🍂 روزشمار سالهای دفاع مقدس شش ماه ابتدایی سال ۱۳۵۹ ┄❅✾❅┄ 🔹 نیروهای متجاوز بعث عراق از اوایل فروردین ماه ۱۳۵۹ ،اقدامات خصمانه در نزدیکی مرز بین دو کشور را آغاز کردند، به نحوی که ارتش جمهوری اسلامی ایران از جانب ارتش عراق احساس خطر نمود و در ۲۱ فروردین ماه ۱۳۵۹ ،آماده باش کامل به کلیه یگانها داده شد. در این موقع، در صحنه عملیات جنوب فقط لشکر ۹۲ زرهی استقرار داشت. این لشکر نیز به حالت آماده‌باش کامل درآمد و قسمتی از یگانهای این لشکر به مواضع پدافندی نزدیک مرز اعزام شدند. تحریکات مرزی نیروهای متجاوز عراق در حوالی پاسگاههای مرزی به تدریج شدیدتر گردید و درگیریهای محدود و محلی در حوالی پاسگاههای ژاندارمری مرزی به وقوع پیوست. در اوایل خردادماه ۵۹ ، درگیری مرزی در منطقه مهران شدیدتر شد و پاسگاههای مرزی در این قسمت زیر آتش جنگ‌افزارهای سنگین قرار گرفت و عناصر مانوری نیروهای عراقی در نزدیکی مرز مستقر گردیدند. نیروهای عراقی تلاش کردند قسمتی از ارتفاعات مرزی شمالغربی مهران را که شامل تپه ۳۴۳ نیز می‌شد، اشغال کنند. لشکر ۹۲ زرهی در اجرای دستور نیروی زمینی، یک واحد زرهی و مکانیزه به مهران اعزام کرد و نبرد نسبتا جدی بین نیروهای عراقی و نیروهای ایرانی درگرفت و نیروهای عراقی مجبور به عقب‌نشینی از نزدیکی مرز شدند، ولی تحریکات نیروهای عراقی از نقاط دیگر خوزستان، به خصوص جنوب دهلران آغاز شد. عناصر ژاندارمری از لشکر ۹۲ زرهی درخواست اعزام نیروی تقویتی کردند و لشکر عناصری از تیپ ۲ دزفول را برای تقویت پاسگاههای مرزی به عینخوش و موسیان اعزام کرد. این حوادث مرزی به مرور شدت یافت و از دهه دوم شهریور ماه به صورت برخوردهای جدی محلی در حوالی پاسگاههای چیلات، بیات، فکه، سمیده، صفریه،ّ سوبله، طلائیه، کوشک و کرانه نهر خین درآمد و از ۳۱ شهریور حمله با بمباران شهرهای ایران از جمله استان خوزستان به وسیله نیروهای هوایی عراق تبدیل به جنگ عمومی بین نیروهای مسلح ایران و عراق گردید. @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ ╰─┅🍂◇•🌺•◇•🌺◇🍂┅─╯ ‎‌‌‌‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خاطره گویی در دل جبهه خاطره‌گویی زیبای رزمنده بسیجی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۲ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بچه های قدیم از شکنجه های دسته جمعی تو حیاط زیاد گفته بودند. شکنجه هایی که چند نفر را هم شهید کرده بود. رو شکم خوابانده بودندشان رو زمین سیمانی داغ از آفتاب، بعد رو پشتشان راه رفته بودند. پوست شکم چسبیده بود به سیمان. خدا را شکر کردم زمستان بود اما در اصل قضیه تغییری نمی داد. حتما برای زمستان هم شکنجه خاصی در نظر داشتند. یکی یکی از سلول زدیم بیرون و تو حیاط کنار دیوار ایستادیم. مثل کسانی که قرار بود تیربارانشان کنند. از خودم پرسیدم واقعا از چه چیزی می‌ترسی؟ همه اش یک خیالپردازی بچه گانه است. اگر قرار بود آزارمان دهند تو این چند روز به حسابمان رسیده بودند. حرف هایم تو مغزم نمی نشست. دلم پر شده بود از آشوب. به خودم نهیب زدم - به فرض هم شکنجه ات کنند تو عادت کردی؟ ... تازه شاید شانس آوردی و شهید شدی ... زل زدم به دیوارهای حیاط. دیوارها در حال مرگ بودند. با یک فشار آوار می‌شدند رو هم. گفتم الان است که بریزند رو سرمان. رد مرگ در چهره بچه ها دیده می‌شد. یکهو چند نگهبان دوره مان کردند. بی اختیار به صف ایستادیم. در آهنی حیاط چار تاق باز شد. هل‌مان دادند به طرف در اتوبوسی آماده حرکت. جلو در بود. با داد و فریاد نگهبانها سوارش شدیم. فریادهاشان به فریادهای روزهای اول نمی ماند. نرم بودند. گاه‌گاهی هم به ما لبخند می‌زدند. دو به شک نشستم رو صندلی. منتظر بودم چشم بند به چشمهایمان بزنند و دستهایم را طناب پیچ کنند. خبری نشد. نگاه کردم به راننده. صورت گنده اش تو قاب آینه جا نمی‌شد. چشم‌هایش پر بود از خنده. به آدمهای شنگول می ماند. تو جاده که افتاد پا گذاشت رو پدال گاز. انگار عزرائیل دنبالش کرده بود. با آهنگ‌های عربی ای که داشت پشت سر هم از رادیو پخش می‌شد گردن تاب می‌داد. گفتم الان است که فرمان را ول کند و برقصد. آن هم عربی غلیظ. از این فکر خنده ام گرفت. رقص عربی با هیکل پت و پهن راننده جور نمی آمد. سعی کردم از درز پرده بیرون را نگاه کنم نتوانستم. نگهبانها چهار چشمی می پاییدندمان. کسی آهسته از بصره حرف می‌زد. با شنیدن اسم شهر بصره خشکم زد. - بصره برای چه؟ ... نکند می‌خواهند تو شهر بچرخاندمان .. خیلی از بچه ها را تو شهرهای عراق چرخانده بودند. مردم با آب دهان و قلوه سنگ به جانشان افتاده بودند. پشتم لرزید. شکنجه از این بالاتر نمی‌شد. می‌خواستند زنده زنده سنگسارمان کنند. تو بهت بودم که اتوبوس پیچید تو جاده خاکی. چشمهایم را گشاد کردم و زل زدم به شیشه جلو. تا جایی که چشم کار می‌کرد بیابان بود. بیابانهای شهر بصره. از اتوبوس که پیاده شدیم غروب شده بود. غروبی غبارآلود و مرده. اطرافمان پر بود از کانکس. کانکس‌ها را چیده بودند رو بلوک‌های سیمانی. با ارتفاع یک متر. داخل کانکس مان کردند. چشم چشم را نمی‌دید. سیاهی مطلق حاکم بود. دست کشیدم به دیوار آهنی اتاقک. پر بود از خال جوش‌های گنده. با بسته شدن در تو دل سیاهی هول شدیم. همانجایی که ایستاده بودم پهن شدم رو زمین. گرمای آفتاب تو جانش بود. احساس آرامش کردم. یکهو در آهنی با سر و صدا باز شد. چند دست لباس سربازی پرت کردند داخل کانکس. تو تاریکی تنمان کردیم. نویی لباسها بدنهای پر از شپش مان را به خارش انداخت. دوباره نشستیم به انتظار تاریکی مثل خوره افتاده بود به جانم. حال آدمی را داشتم که یکهو کور شده بود. دلم می‌خواست با تمام قدرت فریاد بکشم. بغضی تو گلویم گره خورده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 چرا اسمت همش الله داره!؟ آزاده، کرامت امیدوار •┈••✾✾••┈• عین اله نصرالهی مجروح بود. آسایشگاه ۱۰ با هم بودیم. یک روز نگهبان قیس از عین اله پرسید «شینو اسمک؟» یعنی اسمت چیه؟ آنجا باید سه اسمه می‌گفتی، یعنی اسم خودت اسم پدرت و اسم پدریزرگت نصراللهی هم سه اسمه گفت: عین الله (خودش)، خیرالله (پدرش) شکرالله (پدربزرگش)، نصراللهی (فامیلیش) آن نامرد هم شروع کرد با کابل زدن به کمرش و گفت عین الله, خیرالله، شکرالله! کل هم الله !! یعنی همش الله الله الله! معلومه داری منو دست میندازی! یا حزب‌اللهی بازی در میاری! بنده خدا را کتک مفصلی زد که چرا همه اینها الله داره! 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔹با نوای حاج صادق آهنگران سلام من به شهیدان کشورم ایران.... به مهد پاک دلیران...به موطن شیران... از آسمان سبدی پرستاره آوردند... برادران مرا پاره پاره آوردند...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دلاور مردان ارتشی در دفاع مقدس صبح شما بخیر👋 ، روزتان شهدایی👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂