🍂 صدام در خاطرات شاه اردن
دکتر "الجنابي" محقق عراقی
ايرانيان مرگ را
همچون آهنهای
ذوب شده در دستان
خود نرم میکنند
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 شاه حسين اردنی، همواره در تلاش بود، پس از پيروزی انقلاب اسلامی ايران، خود را در کنار رژيم بعثی صدام قرار دهد. او که پيش از انقلاب اسلامی از شاه ايران کمکهای نقدی و غير نقدی دريافت میکرد، در آن شرایط برای اداره امور کشور خود، دست نياز به سوی صدام دراز کرد.
حسين اردنی که در ادبيات مردم منطقه خاورميانه به حسين دورهگرد شهره بود، در جنگ تحميلی همواره تلاش میکرد خود را در صحنههای گوناگون از جنگ تحميلی در کنار صدام قرار دهد و به اين وسيله، اتحاد خود و اعراب را با صدام به نمايش گذارد.
تصوير معروف کشيدن توپ توسط وی و صدام عليه مواضع رزمندگان و شهرهای بیدفاع ايران، يادآور يکی از اين خوشخدمتیها در برابر صدام و دلارهای نفتی عراق بود.
شاه حسين دستخطهای محرمانهای دارد که برخی از آنها، گويای استيصال صدام، ارتجاع عرب منطقه و استکبار جهانی در رويارويی با ایران در سالهای جنگ تحميلی است.
او برخی از اين دستخطها را برای صدام خوانده بود و صدام نيز در يادداشتهای روزانه خود که منشیهايش برايش تهيه میکردند، به اين خاطرات اعتراف نموده است.
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵۴
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
افسری از داخل ساختمان فریاد کشید. نگهبانها دویدند طرف جعبه ها. یکی از نگهبانها ایست خبر دار داد. رو پاهامان سیخ شدیم. نگهبان ها نفری یک دانه نارنگی کف دستمان گذاشتند. رنگ نارنگی ای که نصیب من شد زرد و سبز بود. دست کشیدم رو پوست لطیف اش. ناخن انگشت اشاره ام را انداختم رو پوست نارنگی. بوی نارنگی پخش شد تو صورتم. نفس عمیقی کشیدم. بعد دو دل نگاهش کردم. هنوز نخورده به فکر تمام شدنش بودم. حیفام میآمد بخورماش. تا جلو دهانم بردم و برگرداندم. نگاه کردم به بچه ها. عینهو خودم نارنگی را سبک و سنگین میکردند. انگار منتظر بودند نفر آخر باشند. برای لحظه ای احساس کردم خواب میبینم. نارنگی را آهسته فشار دادم. زل زدم به رنگهایش. انگار تو عمرم چیزی به آن زیبایی ندیده بودم. یکهو با دندان افتادم به جانش. پوست و گوشت را یکجا جویدم؛ عینهو سيب ....
□□□
همه مان را تپاندند تو هفت تا اتوبوس. دست بسته؛ با چشمهای باز. بعد با یک دسته نگهبان مسلح و رانندههای سبیل از بنا گوش در رفته راهیمان کردند به جایی که فقط خودشان میدانستند. دلم پر از آشوب بود. هم خوشحال بودم هم ناراحت. با خودم گفتم
- دوباره خودت را بسیار به خدا ... فقط به خدا ....
خیلی زود فهمیدیم که اتوبوسها راهی اردوگاه هستند. کدام اردوگاه خدا عالم بود. ساعتها پشت سر هم میگذشت. کند و آزاردهنده. خشکی صندلیها پاهایم را بیحس کرده بود. طنابها مچ دستهایم را میسابیدند. مغزم پر شده بود از سوزش و فکر. سعی کردم چرتی بزنم. وقت خوبی بود برای خواب. این طوری چند ساعتی از دنیای اسارت بیرون میرفتم. اما نتوانستم. انگار روحم را هم اسیر کرده بودند. پیش خودم فکر کردم:
- آیا توانسته ام با این مقاومت امتحانی هر چند کوچک را به خوبی به پایان برسانم؟
یکی از نگهبانها خم شد رو سرم. بدون آن که نگاهش کنم زل زدم به دستهایم. طناب زخمشان کرده بود.
سعی کردم برای هزارمین بار اردوگاه را تو ذهنم به تصویر بکشم. بازداشتگاه استخبارات و زندان الرشید جلو نگاهم ظاهر شد. چشم هایم را محکم بستم تا تصاویر را محو کنم. دیدن تصویر آنها هم پشتم را می لرزاند
- نه... مطمئن هستم تو اردوگاه راحت تر هستیم. از کجا معلوم؟ شاید صلیب سرخ هم سراغمان آمد... گرسنگی معده ام را سوراخ کرده بود. ظهر را پشت سر گذاشته بودیم. طولانی شدن راه عصبانی ام کرده بود. احساس خستگی می کردم. اما خوابم نمیبرد. پاهایم به دو کنده بیجان میماند. کوبیدمشان به پشتی صندلی جلویی. دو نگهبان عقب دویدند طرفم. به پاهایم نگاه کردم. چند فحش عربی به نافم بستند و رفتند. سر جایشان ایستادند. جاده تمامی نداشت. راننده پا گذاشته بود رو پدال گاز. چهره اش عصبی بود. ولی دهانش از لمباندن نمی افتاد. سر تا پا چشم شده بودم و نگاهش میکردم. تو خودش بود. با یک سبقت اشتباه مرگ رو شاخمان بود. خورشید غروب کرده بود که رسیدیم به اردوگاه تکریت در استان صلاح الدین. همان جایی که صدام به دنیا آمده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 «علی هنوز نگران ماست»
حسن اسدپور
┄═❁๑❁═┄
امروز بجهت تسکین دردهای میانسالی به استخر رفتم. همین که درآب غوطه ور شدم، موج های خیال بسراغم آمدند!
به روزهای سرد زمستان ۶۵ و عبور از اروند!
بوی «اروند» را استشمام می کنم!
سردی آب را نه با جسم که با جان حس می کنم!
به روزی که غواصان زبده باید در آزمون سخت مواجهه با موج های جزر اروند، از فرمانده سرسخت خود، «علی بهزادی» نمره قبولی بگیرند!
«حاج اسماعیل» فرمانده گردان هم خودش در این آزمون خطیر کنار بچه هاست.
جزر سنگین است و آب، بچه های گروهان را بهم ریخته و با خود می برد!
«سعید حمیدی» پیوسته فریاد می زند؛ - مواظب باشید... مواظب باشید!
از لابلای لوله های قطور فلزی پل، با چند زخمی و مصدوم هم گذشتیم!
بین ما فاصله افتاده است...
خسته شده ام...
فاصله ی ما با تیم فرماندهان پیشرو زیاد شده است!
آنها به ساحل رسیدند...
من خسته، کرال پشت، آرام آرام فین می زنم...
نگاهی از چپ به ساحل رسیدگان می کنم.
«علی بهزادی» را می بینم که در گل ولای ساحل، ما را نگاه می کند.
علی نگران است!
فریاد هشدارهایش را می شنوم!
بسوی جزر آب می نگرم، کشتی عظیم الجثه ای، نیم پیکرش مغروق و نیم پیکرش در ساحل!
وای اگر سرعت جزر آب مرا به پیکره کشتی بکوبد و یا به گردابی فروکشد!
بوی «چولان»های ساحل به مشام می رسد!
«علی، هنوز نگران ماست»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#علی_بهزادی
#گردان_کربلا
#یادش_بخیر
#دلتنگیها
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
16.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 لشکر صاحبالزمان (عج)
کلیپی زیبا و خاطره برانگیز از جبهه های حق علیه باطل و حال و هوای رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس با گفتاری از سید اهل قلم شهید مرتضی آوینی و نوحه شور آفرین از مداح باصفای جبهه ها حاج صادق آهنگران
•••••
لحظه شماری می کند
لشکر صاحب زمان
که رمز حمله بشنود
یورش برد به دشمنان...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#مستند #روایت_فتح
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جمهوری اسلامی
مستحکم ایستاده است
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#رهبری
کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خاکهای سرد شلمچه و
هوای سرد دیماه و
شیر مردانی برگشته از نبرد
و خوابی به آرامیِ بستری از پر قو
و عشقی از جنس حماسه
صبحتان بخیر👋
قدمهایتان محکم👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 تصویر آن روز آبادان را میتوانید بیشتر برایمان ترسیم کنید؟
همه در آن روز در بهت بودند و شوکه شده بودند. نیروهای نظامی براساس مسئولیتی که دارند، همیشه در حال آمادهباش هستند و این حوادث برایشان عادی بود. اما مردم معمولی که در حال زندگی روزمره خود بودند همه شوکه شده بودند و انتظار چنین وقایعی را نداشتند. مردم در عین حال که مبهوت بودند ولی مثل روزهای اول انقلاب جوش و خروش خود را داشتند. بدنبال این بودند تا ببینند چه اتفاقی و در کجا افتاده تا خود را برای کمک برسانند. بدنبال این بودند تا ببینند کجا میتوانند مفید باشند و کمک کنند. ما هم در این حال و هوا بودیم. علاوه بر حال بهت زدهمان، دنبال این بودیم که در این مقطع کجا میتوانیم مفید باشیم.
در همان روزهای اولیه جنگ، یک روز با خواهرم داشتیم به یکی از نهادها میرفتیم تا بلکه بتوانیم کمکی در پشت جبههها انجام دهیم. منتظر تاکسی بودیم که ناگهان در نزدیکی ما در منطقه تانکی ابوالحسن موشکی اصابت کرد. من همانجا دست خواهرم را گرفتم و به داخل مغازه زغال فروشی پریدیم. وقتی که اوضاع آرام شد نگاهی به سر و وضعمان کردیم و دیدیم از نوک پا تا سر به رنگ زغال شدهایم! حالت عجیبی داشتیم. فرصتی برای خندیدن نداشتیم. سریع به سمت منزلمان دویدیم تا ببینیم آنجا که منفجر شده خانه ما نباشد و خانواده ما مصدوم نشده باشند.
🔸 نیروهای جدایی طلب موسوم به خلق عرب هم همزمان با شروع جنگ فعالیت داشتند؟
اتفاقا همین ماجرا را میخواستم تعریف کنم. ما قبل از شروع جنگ تا حدودی با شورشهای جدایی طلبان آشنا بودیم. نقاط مختلف را بمبگذاری و یا با نارنجک منفجر میکردند. اکثرا در مراکز شلوغ آبادان و خرمشهر از قبیل سینماها اقدام به بمبگذاری و خرابکاری میکردند. مردم زیادی در اثر خرابکاریهای این افراد به شهادت رسیدند. چند مورد از صحنههای این انفجارها را خودم از نزدیک مشاهده کردم. صحنههای بسیار دلخراشی بود. بدن های شهدا در اثر انفجار قطعه قطعه شده بود. این نابسامانی و چند دستگی در خوزستان بود. حتی نیروهای انقلاب هم منسجم نشده بودند که جنگ شروع شد. وقتی جنگ شروع شد، تمام این اتفاقات تحت شعاع جنگ قرار گرفت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات
#جنگزدگی
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آبادان
روزهای مقاومت و همدلی
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 روز اولی
در وادی شهیدان
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸چند روزی میشد که دراطراف کانی مانگا در غرب کشور کارمیکردیم؛
شهدای عملیات والفجر چهار را پیدا می کردیم. اواسط سال ۷۱ بود.
از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی از سنگرها شدیم.
سریع رفتیم جلو.
همانطور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود.
خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم ، درکمال حیرت دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است ؛ ازآن جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ، ولی انگشتی که انگشتر در آن بود کاملاً سالم وگوشتی مانده بود. همه ی بچه ها دورش جمع شدند.
خاک های روی عقیق انگشتر را پاک کردیم . اشک همه مان در آمد ،
روی آن نوشته شده بود:
«حسین جانم»
برگرفته از: شمیم یار ۹۲
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#تفحص
@defae_moghadas 👈شوید عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂