🍂 یک جوان امروز، نوجوان امروز، [باید] بداند که وقتی ما میگوییم دفاع مقدّس، این دفاع مقدّس چه بود؟ این از زبان آنها [بیان شود]
.۱۳۹۵/۰۷/۰۵
بیانات در دیدار اعضای ستادهای برگزاری کنگره شهدای
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۵۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
با بازشدن در آهنی کاسه ای آب و چند قرص نان گذاشتند جلومان. بی طاقت حمله کردیم به طرفشان. به پرنده های گرسنه میماندیم. لب و لوچه مان را پاک میکردیم که تو محوطه جمع شویم. پا از کانکس بیرون نگذاشته بودم که فلاش دوربینها صورتم را برق انداخت. چشمهایم را بستم و چند لحظه ای همان طور ماندم. تق تق دکمه دوربینها از صدا نمی افتاد. خبرنگارها مثل نواری که رو دور تند باشد سوال میکردند. دهان باز نکرده مترجم به جایمان جواب میداد. لبهایم را به هم چسباندم و زل زدم تو صورت خبرنگارها نگاه کردم. از همه رنگ بودند. زرد و سفید سرخ و سیاه. برای لحظهای سکوت شد. نگهبانها هجوم آوردند طرفمان. مترجم دستپاچه شروع کرد به حرف زدن بی سر و ته و من درآوردی. مانده بودم آن همه حرف را چه طور پشت هم ردیف میکند. شب را تو سرمای کانکس و بیابان خوابیدیم؛ روز بعد یک دسته دیگر آمدند سروقتمان. در حال آب خوردن و نان خوردن عکس انداختند. برای تبلیغات تو روزنامه هاشان دو شب را تو بیابانهای بصره گذراندیم. روز سوم برگشتیم به زندان الرشید. در همان روز عکسهای ما از طریق ماهوراه تو تمام کشورها نمایش داده شده بود. از همین عکسهای ماهواره ای بود که خانواده ام فهمیدند اسیر شده ام.
کشتن شپشها سرگرممان میکرد. بی آن که حالیمان شود چند ساعتی را صرف کشتن آنها کرده بودیم. خیلی وقتها به جانشان دعا میکردم. احتیاج به سرگرمی داشتم. بعضی وقتها از دیدن آن همه شپش مرده هاج و واج میماندم. یاد شاباجی میافتادم. اگر میدید هوار میکشید
- برو بنشین تو آفتاب تا بیایم. برو جانت را بده دست آفتاب. بیچاره بچه ام ...
ساعتها به شکنجه و عذاب میگذشت. هیچ کدام نمیدانستیم چه بگوییم. سخنرانیهای من تکراری شده بود. زدیم تو خط نماز جماعت. یک نفر جلو پنجره نگهبانی میداد و بقیه صف میکشیدند پشت سر من. با ترس و دلهره ختماش میکردم. میفهمیدند، با کابل سیاهمان میکردند. سه روز قبل از آن که از پادگان الرشید ببرندمان جمع مان کردند تو حیاط. صد و پنجاه نفری میشدیم. شاید هم بیشتر. ما هفت نفر کنار هم ایستادیم. محمود و محمد سلیمانی و رضا رحیمی و مهرداد و سیدهادی و امیر عسگری و خودم هیچ کداممان به آدم روز اول نمیماند. لبهایمان را انگار زیپ کشیده بودند. چشمهایمان گود افتاده بود. گونههامان آب شده بود. همه زل زده بودیم به نگهبانهایی که جلومان رژه میرفتند. نیششان باز بود. حرفهاشان را میخوردند. ادا و اصولشان دیوانه مان کرده بود. دلم میخواست با مشت چشم و چالشان را در آورم.
- یواشتر داش اسدالله ... این جا بن بست ایرج نیست ... تازه با کدام جان ... اصلا زور برایت مانده. خوب دیگر تو هم ... تا یک چیز میشود سن و سالم را به رخ میکشی ... میدانی که جاش برسد ... یک تنه حریف چند نفرشان هستم ...
ناگهان سربازها از حرکت ایستادند. چند سرباز با جعبه های پر از نارنگی پا گذاشتند تو حیاط. چشمهایمان چهار تا شد. خیلی وقت بود که میوه نخورده بودیم. اصلا ندیده بودیم که بخوریم. ترش و شیرینی نارنگی را تو دهانم مزه مزه کردم. بویش تمام وجودم را پر کرد. جعبهها را بردند داخل ساختمان. نگهبانها دوباره رژه رفتند. چشمم به دنبال جعبه نارنگی ها بود. یکهو حالت استفراغ بهم دست داد. به زور سر پا ایستادم. زیر چشمی به بچه ها نگاه کردم. حالشان بهتر از من نبود. نگاهشان تو ساختمان را میگشت. به یاد شبی افتادم که نگهبان موز کال گذاشته بود تو دهانم. برایش دعا کردم. جعبه هایی را که برده بودند. سر خالی برگرداندند تو حیاط. نگهبانها چند تایی برداشتند و زود چپاندند تو جیبهاشان. چشم از جعبه ها برنداشتم تا گذاشتنشان رو زمین. امیدوار شدم بینمان تقسیم کنند. نگهبانها ردیف شدند جلو جعبه ها. حرص ام گرفته بود.
- آهای ... چه ات شده اسدالله؟ ... انگار یادت رفته اسیر هستی ... چرا دست و پایت را گم کرده ای ... عزت نفسات کجا رفته؟ خجالت دارد .... زل زدم به زمین سیمانی. یاد اسیری افتادم که رو همان زمین شهید شده بود. دلم آتش گرفت. نیم ساعت گذشت. نگهبان ها جعبه نارنگی ها را گذاشتند گوشه حیاط. چشمها همچنان رونارنگی ها مانده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 خاطرات طنز و شنیدی برادر آزاده
حاج غلامرضا شیرالی
از روزهای جبهه و اسارت
در برنامه خندوانه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
1_56208235.mp3
941.3K
🔴 نواهای ماندگار
💠 حاج صادق آهنگران
از سری نوحه های فتح المبین
آمدم تا کرخه را از خون خود دریا کنم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 «وقتی که پرواز میکنم حالتی دارم همانند یک نفر عاشق که به طرف معشوق خود میرود هر لحظه فکر میکنم که به معشوق خودم نزدیکتر میشوم و به آن آرزوی قلبی که دارم میرسم، ولی وقتی برمیگردم هرچند که پرواز موفقیتآمیز بوده است باز مقداری غمگین هستم، چون احساس میکنم هنوز آن طور که باید خالص نشدم تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم.» شهید شیرودی
صبحتان به نور خدا روشن👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹؛ جنگ و جنگزدگی
مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
بسمالله الرحمن الرحیم. فریده فرخی نژاد هستم متولد سال ۱۳۳۹ در شهرستان آبادان؛ بزرگشده آنجا هستم و تا روزهای آغازین جنگ در آنجا حضور داشتم.
۳۱ شهریور ۵۹ رژیم بعث عراق به ایران حمله کرد. قبل از اینکه نیروهای بعثی به مرزهای کشورمان حمله کنند.
🔸 حدس میزدید جنگ بشود؟
خیر اصلا. انقلاب تازه پیروز شده بود و مردم از دوران رژیم پهلوی عبور کرده بودند و داشتند برای آیندهشان برنامه ریزی میکردند. جمهوری اسلامی تازه مستقر شده بود و داشت برای این نهال نوپای انقلاب برنامه میریخت و همه چیز در امن و امان بود که یکدفعه این جنگ تحمیلی شروع شد.
روزی که شنیدم جنگ شروع شده، در آبادان بودیم. ابتدا به خرمشهر حمله شد. وقتی خبر حمله به خرمشهر را شنیدیم. ما در حالت جوانی تصوری از جنگ نداشتیم. فکر میکردیم اتفاقی گذراست و تمام میشود. نیروهای خودی حملات را دفع میکنند و زود این غائله ختم میشود. ما تا روز دوم مهر که ساختمان آموزش و پرورش آبادان را بمباران کردند نمیدانستیم جنگ چیست! بعد از حمله به آبادان تازه معنی جنگ را فهمیدیم و درک کردیم که چه اتفاقی افتاده است. در آن حادثه ۲۵ نفر از فرهنگیان که در ساختمان آموزش و پرورش جلسه داشتند از جمله رئیس آموزش و پرورش آبادان آقای صالحی به شهادت رسیدند. آن روز بسیار وحشتناک بود. تصاویر تلخ آن روز را هیچگاه از یاد نمیبرم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات
#جنگزدگی
@defae_moghadas
🍂
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂
🔻یادش بخیر
شور و شوق جبههها
گلبرگ سرخ لالهها....
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#فتو_کلیپ #یادش_بخیر
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رفتند ولی ادامه دارند هنوز ...
جدا از این من و ما و
رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد
پر از خدا که تویی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#منزوی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت دوازدهم
یه روز مدیر اومد سرکلاس و یه متن نوشته شده را دست بچه ها داد و بچه ها میخوندن.
ظاهرا قراره یکی از مسئولین آموزش و پروش بیاد مدرسه و آقای مدیر میخواد بعنوان خیرمقدم مراسمی برگزار کنه و دنبال یه دانش آموز برای خوندن اون متن بصورت دکلمه میگشت.
برگه را دست من داد، چون توی مدرسه ی قبلی چندبار سرود خوانده بودم و دو سه مرتبه هم جلو دوربین تلویزیون و پشت میکروفن رادیو قرار گرفته بودم، لرزش و استرس توی صدام نبود. باصدای نکره و نخراشیده ای که داشتم بخوبی از پس قرائت دکلمه براومدم.
مدیر تعجب کرد، یه نگاهی به قدوبالای نیم وجبی من انداخت و با تعجب پرسید:
این صدای خودت بود؟
برای تائید و تصویب دکلمه خوانی، زنگ تفریح رفتم دفتر مدیر. دخترش و چندتا از معلمها نشسته بودن و من هم با صدای بلند و قراء متن کاغذ را خوندم.
صدا مورد تصویب قرار گرفت، فقط مشکل قدِ کوتاه و ریزه میزه ام بود.
پیشنهاد دادن موقع دکلمه کرسی زیر پام بگذارند، در حال نظرسنجی از همدیگه بودن که بهشون گفتم، اینکه یه بچه ی کوچولو بتونه این متن را خوب و رسا بخونه، برای افتخار مدرسه بهتره تا اینکه کرسی زیر پام بگذارید!!!
دختر مدیر بشدت تائید کرد و این جمله تاثیر خیلی مثبتی روی معلمها گذاشت.
طبق معمول که هیچوقت شانس نداشتم، اون مسئول به مدرسه ی ما نیومد و نتونستم با صدای نکره ام هنرنمایی کنم.
معلم کلاس پنجم مون آقای فدایی بود یه روز مدیر اومد سرکلاس و گفت بچه ها باید از الان صرفه جویی یاد بگیرن شاید فردا کاغذ سفید و مداد گیرشون نیاد، از حالا یاد بگیرن با ذغال روی کاغذ کاهی هم میشه مشق نوشت.
از فردا مشقهاتون را روی پاکت هایی که توی بازار برای اجناس استفاده میکنن بنویسید، بچه ها میگفتن پاکتها را میبره میفروشه. آقای فدایی هم از این کار ناراضی بود.
آقای مدیر با همه بدیهایی که داشت یه درس بزرگی به من یاد داد و همین درس در موارد متعددی راهگشای زندگیم شد و تا ابد مدیون ایشون هستم.
قضیه این بود، یه روز معلممون نیومد و آقای مدیر بجای ایشون وارد کلاس شد، بجای درس دادن یه حکایتی تعریف کرد؛
در دوران گذشته یه خلیفه ایی بود که یکی از دانشمندان زمانش را مسئول درس و مدرسه ی بچه های اشراف و بزرگان کرده بود.
لابلای این بچه ها، بچه ی آشپز کاخ هم میومد و درس میخوند. به خلیفه خبر دادن که آموزگار به پسر خلیفه توجهی نداره و بچه ی آشپز را بیشتر تحویل میگیره.
از آموزگار سئوال میکنه، آموزگار بجای پاسخگویی خلیفه را دعوت به تماشای دانش آموزان و آزمایشی که آموزگار ترتیب میده میکنه. آزمایش به این ترتیب بود که قبل از ورود محصلین، در محل نشستن پسر خلیفه یه خشت میگذاره و زیر پای پسر آشپز یه ورق کاغذ. پسر خلیفه با وجود اینکه روی خشت نشسته بوده هیچ واکنشی نشون نمیده ولی پسر آشپز، تغییر اوضاع را متوجه میشه.
نتیجه گیری حکایت این بود که به تفاوتها دقت کنیم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نمایی از عکسهای آلفرد یعقوب زاده، عکاس جنگ
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas
🍂