باز دیشب دل هوای یار کرد
آرزوی حـجـلـه سـومـار کـرد
خواب دیدم سجده را بر مهردشت
فتح فاو و ساقی والفجر هشت
باز محورهای بوکان زنده شد
برف و سرمای مریوان زنده شد
از دوکوهه تا بلندای سهیل
بر نمی خیزد مناجات کمیل
یاد کرخه رفته و این رنج ماند
قلب من در کربلای پنج ماند
کاش تا اوج سحر پر میزدم
بار دیگر سر به سنگر میزدیم
یادشان بخیر 👋
امروزتان به یادشهیدان 👋
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
🍂 از صفحه اول شناسنامه اش یه کپی گرفت بعد ۱۳۴۹ رو کرد ۱۳۳۹،
می خواست دوباره از روش کپی بگیره که باباش از دور پیداش شد.
پرسیدداری چیکار می کنی؟ جواب داد اومدم برا ثبت نام کپی بگیرم اما نگفت واسه چه ثبت نامی.
توی مجلس سومش، صاحب عکاسی به باباش گفت محمد تقی از شناسنامه اش چندبار کپی گرفت ، شما نمی دونید برای چی میخواست؟
و باباش تازه متوجه شده بود ثبت نامی که پسرش اون روز جلوی درب عکاسی بهش گفت ، کاروان کربلا بوده و باباش حالا به این نتیجه رسید که نباید برای نرفتنش به جبهه مانع تراشی می کرد.
چون پسرش گلچین شده بود.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شوخی حاج صادق آهنگران
با رزمندگان
چاوش زوار حسین
نغمه کرده آغاز
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت هجدهم
روز بعد رفتیم باغ وحش، فیل و شیر و حیوانات وحشی را از نزدیک دیدم.
یه فیل هم برای سواری و عکس گرفتن اونجا بود، خواهرم از هیبت فیله ترسید، من و آقام سوار فیل شدیم و عکس گرفتیم.
از مشهد اومدیم تهران،
شهر خیلی شلوغیه، ولی خیلی دلچسبه. نمیدونم چرا همون موقع عاشق تهران شدم.
رفتیم شاه عبدالعظیم، واقعا کوچه های مزخرف و کثیفی بود، تعجب آوره توی تهران پایتخت ایران اینچنین کوچه های کثیفی دیده بشه.
نزدیک به درب حرم، توی کوچه خاکی، یه نفر داشت یه شتر را سلاخی میکرد.
دستفروشها غوغایی بپا کرده بودن.
حلوای تن تنانی تا نخوری ندانی.
با اجازه پدرم ۱ ریال حلوای تن تنانی خریدم، عجب آشغالی بود!!!
روز بعد آقام بهم مژده داد، میبرمت یه جایی که حسابی عشق کنی.
با چند کورس تاکسی، رسیدیم به یه جائی که هوای بسیار خنک و مطبوع سرشار از بوی بلال ، دربند.
آقام میگه، بلالیها برای جلب مشتری کاکل ذرت ها را میریزن توی منقل.
چقدر جالبه، تاکسی های تهران هم مثل تاکسی های آبادان نارنجی هستن، یاد اون جوکی افتادم که آبادانیه به راننده اتوبوس خط واحد تهران میگه تهران حومه آبادانه.
حالا که میبینم تاکسیهامون همرنگ هستن. احساس خوشایندی برام ایجاد میشه. حس میکنم توی آبادان دارم قدم میزنم. تنها فرقی که تاکسیهای آبادانی با تاکسیهای تهرانی دارن اینه که خیلی نو و تمیز و شیک و با تزئینات هستن. چندین آیینه کوچیک و بزرگ به در و دیوار تاکسی نصب شده، تعداد زیادی هم آنتنهای جورواجور که نمیدونم کاربردشون چیه. فکر نمیکنم اینقدری که راننده تاکسیهای آبادانی برای ماشینهاشون هزینه میکنن درآمد داشته باشن، تاکسی که نیست انگاری حجله عروسه.
و چقدر اتوبوسهای دوطبقه شون بدقواره و زشته، انگاری ناقص الخلقه ان مثل کله بهروز وثوق تو فیلم سوته دلان.
مردم تهران هم مثل من علاقه ایی به طبقه بالای اتوبوس ندارن.
بی بی عجز و ناله میکرد که نمیتونم از کوه بالا برم، آقام بهش اطمینان داد که بالا نمیریم همین نزدیکیها مینشینیم.
از یه مغازه مقداری انگور و یه هندوانه خرید.
دوتا بطری شیر هم برای خودش و من گرفت.
کنار یه جوی آب نشستیم. آب بسیار زلال و سردی توی جوی روان بود، بطریهای شیر را کنار یه سنگ توی جوی گذاشت و تعریف کرد که وقتی سعید(برادر بزرگترم) نوزاد بود با مادرت اومدیم دربند. حواسم نبود که نوزاد تحمل سرما نداره، پاهاش را توی همین جوی گذاشتم از سرما سیاه شد و غش کرد.
کمی جلوتر که رفتیم، مغازه دارها تعدادی تخت فلزی روی رودخانه گذاشته بودن.
روی یه تخت نشستیم، آقام هندوانه و انگورها را توی آب رودخانه و در پناه سنگ گذاشت تا سرد بشوند. ناهار دیزی سفارش داد، خودش همه مقدمات را انجام داد و ما مشغول صرف غذا شدیم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
ای طلوع عشق در امواج خاک
ساحل خورشید چشمانت کجاست
روح تو می تابد از معراج خاک
بغض دریا ذوق توفانت کجاست
آمدم برخیز دستم را بگیر
ورنه من این راه را گم می کنم
ای تو را دریا و توفان در ضمیر
گر نتابی ماه را گم می کنم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۶۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
در کنار قرآن کلاس درس هم تشکیل شد. بچه ها توانستند ادامه تحصیل بدهند. کاغذ و قلم زمین دفترشان شد، چوب مدادشان و کف دستها پاک کن. من جزء دبیرهای رشته طبیعی بودم. در این کلاسها تعلیم خوش نویسی هم داده شد. کف سیمانی آسایشگاه کاغذ بود و خمیر دندان خالی قلم. نوک خمیردندان خالی را با نخ پتو پر میکردیم و داخل آب که جای مرکب را گرفته بود فرو میکردیم.
تکریت شد دانشگاه. واحدهای درسی اش، امید، صبر و شکیبایی، مقاومت، وحدت قناعت، شناخت. شناختن دشمن و فرهنگهای مختلف آن استفاده بهینه از زمان، خودکفایی، مدیریت، دوست یابی توجه خاص به ائمه(ع) مبارزه با کبر ...
روزی نبود که خبرهای ضد و نقیض به ما نرسد. روحیه ها ضعیف شده بود. سر تا پایمان از خبرهای بد میسوخت. دیگر زیاد حرف نمیزدم. گوشم به دهان نگهبانها بود. خبرها را که تعریف میکردند نیششان تا بناگوش باز میشد. دلم میخواست دندانهایشان را خرد کنم تو دهانهای گشادشان. تنها کاری که میتوانستم بکنم کوبیدن مشتم به کف دستم بود.
- روزی ده تا موشک ... یعنی راست میگویند؟ ... پس الان نباید چیزی از تهران مانده باشد؟ ... نه فکر نکنم راست بگویند ... پس چرا ایرانیها کاری نمیکنند؟ ... موشک که داریم ....
زیر چشمی به هم نگاه میکردیم. فکر هم را میخواندیم. خودخوری فایده ای نداشت.
- چه از دستت بر میآید داش اسدالله؟ .
حرف بزن چرا لالمانی گرفته ای؟
- ...؛
همان طور وامانده و بیچاره گوشهای کز میکردم. خبرها عوض شده بود. نگهبانها از وخامت حال امام (ره) میگفتند. از کسی که ما شیفته و مجذوباش بودیم. تو خودم خرد میشدم و گریه سر می دادم. زل زده به نقطهای خیره میماندم. یکباره همه چیز دنیا به نظرم گیج کننده و بیهوده می آمد.
- نه ... دروغ است .... میخواهند ما را آزار دهند.
همه در پیچ و خم این سوال گیر کرده بودیم.
- نکند راست بگویند؟ ...
دیگر طاقتم به پایان رسیده بود. فشار عصبی بلاتکلیفی و آن ساعات شومی که تمامی نداشت دیوانه ام کرده بود. پچ پچی تو آسایشگاه پر شد. از نشریه ای صحبت بود. از چیزی که دو سال بود ندیده بودیمش. فکر کردم شایعه است. جاسوسها خواسته اند اذیتمان کنند. شناخته بودندمان. سعی کردم خودم را بی خیال نشان دهم. محمود خبر را آورد. قیافه اش مردانه شده بود. دیگر چهره پسرهای پانزده شانزده ساله را نداشت. حرفاش را باور کردم. دنبال نشریه گشتیم. تعدادش کم بود. وقتی به دستمان رسید جا خوردیم. نشریه مال منافقین بود. دودل ورقاش زدیم. به نوشته هایشان اعتماد نداشتیم. حرفهاشان ارزشی برایمان نداشت. چه برسد به نشریه شان
از موشک باران گفته بودند. شدت بارش موشک به شهرهای ایران زیاد شده بود. یکهو به جمله ای برخوردیم که نفس را تو سینه هامان حبس کرد. جمله را بیشتر از بیست بار خواندم. تعداد موشکهایی که از سوی ایران به طرف عراق پرتاب شده بود ۲۲۳ موشک بود. این یعنی دو و نیم برابر موشکهایی که عراق شلیک کرده بود. با ناباوری به محمود و بچه هایی که سر کرده بودند تو نشریه نگاه کردم. همه شانه بالا انداختند.
- یعنی نوشته هاشان راست است؟
- نبود چرا مینوشتند ... مگر مرض دارند.
- مرض که دارند ... با این حال باید حرفشان را باور کنیم ... خیر خوب بهتر از خبر بد است.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کنترل اتوماتیک
آماده سازی تجهیزات
عملیات خیبر در هور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#مستند #آوینی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
سلام و ممنون از اظهار نظرتون.
برنامه ریزی کانال بصورتی است که پیوسته از یک موضوع استفاده نشود تا کسل کننده نشود.
مطالب بکری از حوادث ناگفته روزهای اول جنگ در حال تدوین است که احتمالا از هفته آینده آماده ارائه میشود.
✍ دوستان حق بدهند تا نظر خود را نفرستند، سلایق، تشخیص داده نمی شود.
بقیه دوستان هم دست بقلم بشوند و نکات مورد نظر خود را بنویسند
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی
🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد
┄═❁๑❁═┄
🔸 آن روزها که در آبادان بودید، یعنی اوایل جنگ آیا با نیروهای بعثی هم مواجهه داشتید؟
خیر. آن زمان که آنها از ذوالفقاری وارد شدند، ما را از منطقه جنگی بیرون برده بودند. یکی از سلاحهایی که بعثیها بکار میبردند «خمسه، خمسه» نام داشت. این سلاح به صورت سامانه بود که همزمان پنج گلوله را شلیک میکرد. ما وقتی بالای پشت بام میرفتیم از آنجا شلیک «خمسه، خمسه» را میدیدیم. از آن طرف هم شلیکهای رزمندگان خودی را مشاهده میکردیم. حضور نظامی رزمندگانما همراه با تانک و ادوات نظامی را در شهر میدیدیم ولی نیروهای بعثی را ندیدم. غیورمردان ما نگذاشتند کار به آنجا بکشد.
🔸 تمام خانمها از آبادان خارج شده بودند؟
تعداد کمی از خانمها مثل زن عموی من در آبادان ماندند. زنعموی من تا آخرین لحظه در آبادان حضور داشت و آنجا را ترک نکرد. او یک روز برای ما تعریف میکرد: «وقتی دیدیم کاری از دستمان بر نمی آید برای رزمندگان غذا درست میکردیم و با وانت برای رزمندگان می فرستادیم. یک روز در مسیر حرکت وانت حمل غذا خمپارهای منفجر شد. ترکش خمپاره به ماشین اصابت کرد و تمام غذاها ریخت. مجددا سریع برگشتیم و تخم مرغ و سیب زمینی آب پز برای رزمندگان درست کردیم.» خلاصه خانمهایی بودند که زورشان به مردانشان رسید و یا اینکه شجاعتشان از ما بیشتر بود، ایستادند و در این دفاع مقدس مشارکت کردند.
خاطرم هست که خود ما هم تا زمانی که از آبادان خارج نشده بودیم در فعالیتهای پشتیبانی مشارکت میکردیم. من برای اینکه تنها از خانه خارج نشوم به همراه خواهر کوچکم به جهاد سازندگی میرفتم و در آنجا کیسه شن پر میکردیم. کیسههای پر شده را برای سنگربندی استفاده میکردند. همزمان به هلال احمر هم میرفتیم تا آموزشهای امداد ببینیم. هرکاری که از دستمان بر میآمد انجام میدادیم تا ما هم به نوعی در دفاع از وطن مشارکت داشته باشیم. در همان دو ماه خاطرم هست با کمک برادرم به منازل مردم میرفتیم تا مشکلات ابتدایی درمانی خانواده هایی که تنها بودند را برطرف کنیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#خاطرات #جنگزدگی
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پشتیبانی رزمندگان در
روزهای مقاومت
🔅 همه پا به رکاب
و ایستاده در خط مقدم دفاع
#کلیپ
#آبادان
#زیر_خاکی
#نسل_مقاوم
#پشتیبانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 داماد گریز پای
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔸 هر چقدر دنبالش گشتیم پیدایش نکردیم. اتاق پر از مهمان بود. پدر و مادر با نگرانی به هم نگاه میکردند. اما پیش مهمانها حرفی نمی زدند.
زنگ تلفن هر دو نفر را به سمت تلفن کشید. پدر تلفن را برداشت.
- سلام بابا!
تو کجایی پسر، اتاق پر از مهمونه. همه میگن آقا داماد کو؟
- من خیلی کار داشتم. باید بر میگشتم جبهه. از طرف من از همه معذرت خواهی کنید.
- آخه پسر! تو فقط یه شب از ازدواجت گذشته، لااقل چند روز می موندی.
اتاق پر از مهمانهایی بود که منتظر داماد بودند.
◇◇◇
🔸 بچه های بسیج گریه میکردند. نگران شدم. خیال کردم اتفاقی افتاده.
چی شده بچه ها... چرا گریه میکنید؟
می خواستید چی بشه؟ دو تا از گروهانها رفتند جلو.
این که گریه نداره... خب شما هم میرید!
اونها رفتند جنگ و ما موندیم اینجا بخور و بخواب!
همه ساکت نگاهم میکردند قول داده بودم اگر گریه نکنند، خبر خوبی بهشان بدهم.
خب حالا که پسرهای خوبی شدید، بهتون بگم که... فردا قراره بریم جلو.
صدای تکبیر بچه ها بلند شد .
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب، وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت نوزدهم
عصری بردمون ساختمان ۱۸ طبقه پلاسکو.
اون روزها این ساختمان جدیدترین و مرتفع ترین ساختمان ایران بود.
اولین بار بود که پله برقی و آسانسور میدیدم. با کنجکاوی همه چیز را برانداز میکردم.
طبقه ۱۸ یا طبقه ای دیگه، رستورانش بود. برای شام سفارش زرشک پلو با مرغ داد.
از پنجره به خیابان نگاه میکردم و کوچکی ماشینها برام جالب بود.
روز بعد رفتیم خیابان لاله زار، توضیح داد که این خیابون یکی از شلوغترین خیابونهای تهرانه و دلیل شلوغیش اینه که تعداد زیادی تولیدی کفش و لباس و همچنین تعداد زیادی کاباره که محل آواز خوانی خوانندگان است و همچنین تعداد بسیار زیادی کافه و عرق فروشی.
چندتا کاباره را دیدم، عکسهای بزرگ از خوانندگان اون روز را سردرشون نصب کرده بودن.
وارد یه مغازه بزرگ شدیم و به اصرار آقام یه کت خریدم. از کت خوشم نمیومد ولی آقام اصرار داشت که باید بپوشی، در آینده که دکتر یا مهندس شدی، هم کت و هم کراوات واجبه.
روز بعد رفتیم خونه دوستش، اسمش غضنفر بود و توی کارخونه سیمان کار میکرد.
مدتی آفریقای جنوبی کار کرده بود. خونه شون یه آپارتمان کوچک تو خیابون سیدخندان بود.
خیلی اصرار داشت که آقام با خانواده به تهران مهاجرت کنه.
آقام از خونه آپارتمانی اظهار تنفر کرد.
غضنفر بهش قول داد که اگه بیاد تهران مغازه دایر کنه بعد از مدتی چنان وضعش خوب میشه که خونه مستقل میخره.
یه آرزوئی تو دلم جوونه زد، زندگی در تهران، پایتخت ایران با اینننننهمه امکانات.
بعد از قبولی درکلاس پنجم برای ثبت نام در مدرسه راهنمایی گرفتار مشکل شدیم.
مدرسه راهنمایی پسرانه ایی که نزدیک کفیشه بود، مرکز بچه های شیطون به معنای واقعی کلمه بود.
یه مدرسه بسیار بزرگ بنام قاضی نوری.
بچه ها براش شعر ساخته بودن؛
قاضی گدا با دله اش
خدا زده تو کله اش
یه حیاط داشت تقریبا به وسعت زمین فوتبال، البته آسفالت بود.
از هر پایه ۱۵ کلاس داشت.
کلاس اول راهنمایی ۱۵ تا دوم ۱۵ تا سوم هم ۱۵ تا.
دیوار به دیوار مدرسه ما، هنرستان صنعتی بود و بعد از هنرستان دبیرستان دخترونه سپهر که اونها هم خیلی بزرگ بودن.
روبروی مدرسه ما، دبیرستان دخترونه بهار.
توی یه محدوده ۱۲-۱۰ تا دبستان و راهنمایی و دبیرستان دخترونه و پسرونه کنار هم، زنگ آخر را که میزدن یه فستیوال تمام عیار برپا میشد.
دبیرستان جاوید و سپهر و دکتر فلاح و سینا و هنرستان و فارابی و قاضی نوری و چندتای دیگه که فراموش کردم.
روز اول و بقول اون روزها کلاس بندی بخیال اینکه حالا دیگه بزرگ شدم، با یه پیراهن سفید و شلوارک مشکی و کفش ورنی براق(لباس فرم دبستان کسری)و سامسونتی که همه کتابها و دفترهام را توش گذاشته بودم، وارد حیاط مدرسه شدم.
به محض ورود به حیاط و رودر رو شدن با دانش آموزان متوجه شدم تیپ و لباسم هیچ سنخیتی با همکلاسها و بروبچه ها نداره.
صف بستیم و بعلت کوتاهی قد، مثل همیشه نفر اول صف ایستادم. سامسونت را کنار پام گذاشته بودم و نفر پشت سری چند مرتبه با نوک پا سامسونتم را سرنگون کرد!!
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛
🍂 آزادگان! خوش آمدید مادر!
...این عکس پسر منه !! شما اونو ندیدید؛ نمیدونید کی میاد....!؟
┄═❁๑❁═┄
✍...مادر سالهاست هر روز صبح کوچههای خاکی را آب و جارو میکند، خانه را مرتب نگه میدارد، غذای مورد علاقه فرزندش را درست میکند و چشم را به جاده میدوزد تا عزیز سفر کردهاش، بازگردد.
...نالههایش بوی انتظار میدهد و قلبش در تپش دیدار است؛ گاهی به جگر گوشهاش التماس میکند که فقط یک بار به خوابش بیاید و جای خود را نشان دهد، برایش حنابندان میگیرد، وقتی شهدای گمنام را میآورند به استقبالشان میرود، در حالی که قاب عکسی در دست دارد، سراغ فرزندش را از شهدای گمنام میگیرد.
گاهی به تل زینبیه کربلای ایران میرود تا بوییدن عطر فرزندش دل تنگش را آرام کند، میرود، مدتی آرام است، دوباره که به خانه برمیگردد دلش هوای کربلا را میکند، این راهها توان را از زانوانش گرفته اما دریغ از یک نشان...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۶۲
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
روحیه گرفتم. مهم نبود از کجا و از چه کسانی، مهم این بود که ایران همچنان سرپا بود.
- اطلاعيه ... اطلاعیه
این کلمه دیوانه مان کرده بود. مثل پتکی تو سرمان کوبیده میشد. دلمان را هزار راه می برد. مغزمان پر میشد از فکرهای عجیب غریب. همه نگرانیها از طرف امام بود. گوینده تلویزیون شکنجه و فشار را به نهایت رسانده بود. کم مانده بود صفحه تلویزیون را خرد کنیم. جانمان به لب رسیده بود که خبر داده شد.
- پذیرش قطعنامه ۵۹۸ توسط خمینی مثل سنگ سر جاهامان ماندیم. چشماهایمان کوبیده شده بود به صفحه تلویزیون. امام عزیز قطعنامه را پذیرفته بود. صدای گریه بچه ها بلند شد. همه تو خودشان مچاله شدند. دو شبانه روز سخنان امام پخش شد. آنچه بیشتر تکرارش میکردند این جمله بود
- پذیرش قطعنامه برایم از نوشیدن زهر بدتر بود ... تحمل این جمله برایمان که مدتها جنگیده بودیم و مدتها در چنگال عفلقیها اسیر بودیم بسیار سنگین بود. تمام فکرم را این جمله امام پر کرده بود.
- چرا امام این قدر ناراحت است؟ ... در جبهه ها چه گذشته است؟ ... چرا آتش بس ... هرگز تصورش را نمی کردم... با این حال هر چه امام بگوید همان است ... ما سربازان او هستیم.
پایکوبی عراقی ها دوباره شروع شد. این بار دیوانه وارتر و وحشیانه تر. خود را پیروز میدان میدانستند. ما به آزادی بعد از پذیرش قطعنامه فکر میکردیم. پنجاه روز گذشت تا روز آتش بس فرا رسید. عراقی ها مردند ولی شادی ما را ندیدند. شادی ما دعا و نماز شکر بود. عراقیها فحش بسته بودند به نافمان. فقط نگاهشان میکردیم. دیوانه شده بودند.
- این چه جور شادی است که شماها دارید؟ آتش بس نشده بود که خبر از عملیات چلچراغ یا همان عملیات مرصاد رسید. منافقین به دست و پا افتاده بودند. شپش تو جانشان ول ول میزد. تلویزیون عراق هم از پیشرفتهای آنها گفت. میخواستند یک شبه کرمانشاه را بگیرند. اولین قدمشان تا کرمانشاه بود. قدم دوم تهران. البته با پشتیبانی عراقیهای نامرد تو روزهای آتش بس ...
- عجب قدمهای گنده ای! ... حتما شیلنگ انداز میروند. چند روز از عملیات شکست خورده منافقین نگذشته بود که نعش هزار و صد نفرشان را تو کربلا چال کردند. تلویزیون عراقی جنازه ها را به قصد مظلوم جلوه دادن نمایش میدادند. دلم خنک شده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کنترل از راه دور
بولدوزرهای خاکریززن
عملیات خیبر در هور
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #روایت_فتح
#مستند #آوینی
عضویت در کانال حماسه جنوب
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂