6.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 "شگفتانه"
محسن چاوشی
در وصف حاج قاسم سلیمانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #سلیمانی
#کلیپ #سردار_دلها
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۷
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 شهید چمران و نیروهایش تا حدود زیادی امنیت را از نیروهای بعثی سلب نمودند. شهید چمران هم در پی هر شبیخون جلسه ای با شهید رستمی در «عباسیه » تشکیل می داد. عباسیه ده کیلومتر از روستای ما فاصله دارد و دکتر چمران گاهی مرا به جلسه محرمانه و خصوصی خودش با شهید رستمی دعوت میکرد و میگفت مردم منطقه بایستی با همه امکاناتشان علیه دشمن اشغالگر و متجاوز وارد عمل شوند زیرا این دشمن کینه ورز سرزمین های آنان را متصرف کرده است و روستاهایشان را ویران و مزارعشان را سوزانده است.
من وقتی سخنان دکتر چمران را میشنیدم و با لهجه لبنانی به عربی با من سخن می گفت، مورد تحلیل قرار میدادم سخت تحت تأثیر قرار میگرفتم که این مرد با اراده و دانشمند با همسر و برادرش و نزدیک ترین کسانش به دورترین و محروم ترین منطقه آمده است و زندگی خویش را در معرض خطر قرار داده و شبیخون میزد و همانند قهرمانی نامدار که البته او چنین بود، خواب را از هزاران هزار سرباز تا بن دندان مسلح عراقی بعثی ربود و آرامش آنان را بر هم زده و حملات کوبنده و ویرانگری را بر آنها وارد نموده، آنگاه به خود می گفتم که این شیوه جوانمردی نیست که او را تنها بگذارم اما چه کنم. من فرزند پسر نداشتم. با ده دختر و دو همسرم در سنگر خانه ایستاده ایم. از منطقه بیرون نرفتیم و در کنار او و نیروهایش ماندیم. مردم ما بر اثر بمباران به مناطقی دور دست مهاجرت اجباری کرده بودند. احشامشان به دست دشمن افتاد. خانه های آنان به دست اشغالگران بعثی غارت گردید مواد غذایی مردم به یغما رفت و مزار عمان هم سوزانده شد. افراد کمی که مانده بودند را دور خودم جمع کردم. و گفتم: دوستان شما میبینید که دکتر چمران و خانواده اش آمده اند. از ما و روستاهای ما دارند دفاع می کنند. شایسته نیست که او را تنها بگذاریم. هر کدام به نحوی به او کمک کنیم تا بتواند بر دشمن متجاوز پیروز گردد. آنها گفتند: ما تاکنون از هر گونه کمک دریغ نکرده ایم. در شناسایی محل استقرار نیروهای بعثی به بسیج عشایری و سپاه حمیدیه کمک کردهایم، خود برادرمان علی هاشمی می داند که اگر کمک ما نبود امروز عراقیها حمیدیه را اشغال کرده بودند. ما دکتر چمران را به خاطر مردانگیش دوست داریم. او حتی همسرش را آورده است. به او بگو ما برای راندن بعثی ها آماده ایم. در کنارشان می جنگیم و برای دفاع از سرزمین و اسلام و انقلاب و عزتمان آماده شهادت هستیم. درخواست داریم نشستی با او داشته باشیم. من در حالی که از شدت ذوق در پوست خود نمی گنجیدم؛ نزد دکتر چمران که در خانه ام بود، رفتم غیرت و جوانمردی مردم را به اطلاع او رساندم و ناخواسته اشکم جاری شد! دکتر با اراده ای فولادین گفت خواهی دید که ارتش و نیروهای اسلامی ایران بعثی های متجاوز را وادار به گریز و تسلیم خواهند کرد و افزود شما شیعه هستید سربازان حسين بن على عليهما السلام می باشید با کمک شما و رسیدن امکانات بیشتر جنگی برنامه هایمان را انجام می دهیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
شما به آموختید ؛
که راه خویش را بشناسیم
تا تابلوهای منحرف کنارِ جاده
فریبمان ندهند....
از چپ :
#شهید_حاجعلی_باقری
#شهید_حسین_بیدرام
#لشکر۱۴_امامحسین
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#دلتنگیها
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کلید بهشت
کلید جهنم
•┈••✾✾••┈•
🔸 در همان لحظات اولیه اسارت، وقتی افسر عراقی پلاک را از گردنم درآورد، با نگاهی تمسخرآمیز گفت: این همان کلید بهشت است که [امام] خمینی به شما داده تا با آن درِ بهشت را باز کنید و داخل شوید؟! در جواب افسر عراقی، یکی از برادران بسیجی نکته سنج، با اشاره به پلاک افسر عراقی گفت: حتماً این هم کلید جهنم است که صدام به شما داده تا وقتی به دست ما کشته شدید، به راحتی در جهنم را باز کنید و داخل شوید!؟
با شنیدن این جواب دندانشکن، افسر عراقی که سخت عصبانی شده بود، با ضربات سیلی و لگد به جان آن جوان بسیجی افتاد و او را کتک مفصّلی زد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۷
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 دستوراتی دال بر انحلال اداره مرزبانی خانقین و تبدیل گردانهای مرزی به تیپ ۲۳۸ پیاده صادر گردید. دو گردان از این تیپ به خاک ایران و به طور دقیق به منطقۀ مشهور تنگه موخوره اعزام گردیدند. طبیعی است تیپ جدید به تنها پزشک خود یعنی من نیاز داشت و من مایل به رفتن نبودم. از فرمانده درمانگاه نظامی خواستم مرا در بیمارستان نگه دارد، زیرا می دانستم که در جبهه قادر به انجام کاری نیستم. با تمامی تلاشی که کردم موفق نشدم و ناگزیر دستور نظامی را اجرا کردم. اول ژوئیه، سوار بر یک خودروی نظامی به سوی محل کار جدیدم حرکت کردم. مقر تیپ ۲۳۸ در منطقه امام حسن در چند کیلومتری تنگه موخوره واقع شده بود. به قرارگاه عقبه تیپ در نواحی خانقین رسیدم، پس از صرف غذا یک کلاه آهنی نظامی برای جلوگیری از اصابت ترکش تحویل گرفتم. بعد از ظهر با خودرویی به سمت شرق حرکت کردیم تا اینکه به منذریه رسیدیم. برای اولین بار از شروع جنگ با گذشتن از مرز وارد خاک ایران شدیم. بعد از طی صد متر وارد شهرک مرزی خسروی ایران شدیم که توسط نیروهای کینه توز عراقی با خاک یکسان شده بود. زیر تابش شدید نور خورشید در جاده بغداد تهران در حرکت بودیم. در میان تپه ها و ارتفاعات تنها چیزی که دیده می شد خودروهای نظامی بود که در حال آمد و رفت بودند. وارد دنیای تازه ای شده بودم که از نظر رنگ خاک، زمین، انسانها، لباسها و خودروها با دنیای قبلی تفاوت داشت. بیشتر مردم، عراق رنگ خاکی که به وسیله آن تمامی پدیده های نظامی اعم از لباس اتومبیل ساختمانها و... مورد توصیف قرار میگیرند از کلمه فارسی خاک گرفته شده است. به قصر شیرین نزدیک تر شدیم. رود الوند را انبوه درختان و خودروهای نظامی مستقر در ساحل آن احاطه کرده بود. عده ای در آب شنا می کردند و عده ای دیگر سرگرم شست و شو و نظافت خودروهایشان بودند. پس از پشت سرگذاشتن ساختمانهای ویران شده، از جمله ایستگاه تولید برق، وارد شهر شدیم. در کنار مسجد بزرگ صدام که پیش تر به مسجد مهدی شهرت داشت توقف کردیم. در نزدیکی مسجد ساختمانی قرار داشت که مقر یگان شش پزشکی تیپ پنج پیاده بود که بعدها به یک بیمارستان مدرن صحرایی مبدل گردید. برخی از پزشکان که در هفته های اول جنگ با آنها آشنا شده بودم را می دیدم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 وقتی بعد از حدود یک ماه دوباره با علی آقا به دزفول برگشتیم، به خودم قول دادم از کنار او و از دزفول جم نخورم.
بهمن ماه ۱۳۶۵ بود. هوا بوی بهار میداد. روزی که دوباره به دزفول برگشتیم، علی آقا چند کیلو مرغ خرید و گفت: «فرشته یه غذای خوشمزه شب عملیاتی درست کن. بعد از ناهار باید بریم منطقه.»
دست به کار شدم. مرغ را تندتند پاک کردم و شستم و با نمک و زردچوبه و پیاز فراوان روی پیکنیک بار گذاشتم و شعله آن را تا آنجا که میشد زیاد کردم. آقا هادی و اهل و عیالش توی اتاق خودشان بودند. نیم ساعتی نگذشته بود که صدای وحشتناکی از طبقه بالا آمد. خانه لرزید من اول فکر کردم بمباران شده. علی آقا و آقا هادی پابرهنه از پله ها دویدند بالا و من و فاطمه هم به دنبالشان. زودپز روی پیک نیک نبود. شعله زرد پیک نیک زبانه میکشید. در دیگ زودپز یک طرف و خودش یک طرف دیگر افتاده بود. تکه های مرغ و آب چرب و زرد غذا روی دیوار و سقف پخش شده بود. شرمنده و خجالت زده سرم را پایین انداختم. علی آقا میخندید و تکه های مرغ را از روی در و دیوار جمع میکرد و با شادی کودکانه ای میخورد. سراغ دیگ زودپز رفت و انگار که گنجی پیدا کرده باشد با خوشحالی گفت: «الهی شکر یه کمی مرغ
تهش مانده!»
همان یک مقدار مرغ را با چه لذتی خوردیم. زندگی در دزفول برای من که بچه همدان و منطقه سردسیر بودم خیلی متفاوت بود. در همان اوایل یک روز از خواب بیدار شده بودم و داشتم رختخوابم را جمع میکردم - مردها در خانه نبودند. من و فاطمه و زینب در اتاقهای پایین، که اتاق خوابمان بود می خوابیدیم - همین که تشکم را جمع کردم، فاطمه جیغ کوتاهی کشید. از صدای جیغ او زینب بیدار شد.
حشره سیاه و بدشکلی زیر تشکم بود. دو تا چنگال بلند داشت و هشت تا پای بدترکیب و دمی که مثل کمان بالا آمده بود و به طرف تنش خم شده بود. فاطمه دستم را گرفت و گفت: «عقربه!» اسم عقرب را شنیده بودم حتی میدانستم که نیشش مثل نیش مار کشنده و سمی است. فاطمه از ترس چند قدم عقب رفت. گفتم: «نترس. اینجا پر از عقربه عقربا جاهای گرمسیر زندگی میکنن. کاریشون نداشته باشی، آزاری ندارن. بعد با شک و دودلی گفت: «بکشیمش.» با خونسردی گفتم این رو بکشی اون یکی رو چه کار میکنی؟» و اشاره کردم به قرنیزها و کنج دیوارها. با یک چشم چرخاندن، سه چهار تا عقرب دیگر پیدا کرده بودیم. فاطمه بیشتر به خاطر زینب نگران بود گفتم: «نترس. الان خودشون گم و گور میشن. جونورا شبا برای غذا از لونه بیرون می آن و صبح ها زیر سنگ و لای درز و دورز دیوارا قایم میشن. خم شدم و تشکم را برداشتم و گوشه ای گذاشتم. فاطمه بچه مریانج' بود و بزرگ شده کوه و باغ و صحرا. کمی که گذشت، به خودش مسلط شد. جارویی آوردم و عقربها را به طرف بیرون از اتاق جارو کردم. عقربهای بدترکیب با چنان سرعتی میدویدند و خودشان را از چشم ما دور میکردند که متوجه نشدیم کی و کجا رفتند. در طول روز خبری از عقربها نبود. اما همین که شب میشد سروکله شان پیدا میشد. شبهای اول خوابم نمی برد. همه اش فکر میکردم عقربی زیر پتو یا روی بالشم هست. تا صدای خش خشی میشنیدم، بلند میشدم و چراغها را روشن میکردم؛ اما به زودی همه چیز برایم عادی شد.
هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشدم و رختخوابم را با احتیاط جمع میکردم چند تا عقرب پیدا میکردم که زیر بالش و تشکم جا خوش کرده بودند. کم کم دیدن عقربها برایم عادی شد. صبحها بدون سروصدا جارویی بر میداشتم و عقربها را جارو می کردم. هر چند، هیچ وقت نتوانستم از دیدنشان نترسم و چندشم نشود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
11.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماز اوسته ننه ...
مداحی قدیمی و بسیار دلنشین نوجوان آذربایجانی، بسیجی شهید #نادر_دیرین در جمع رزمندگان لشکر عاشورا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #مداحی
#کلیپ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۸
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 دکتر چمران مردم را به گروههایی تقسیم کرد و در رأس هر گروه یکی از رزمنده های جنگهای نامنظم را قرارداد تا به نیروها آموزشهای چریکی و نظامی بیاموزند. کار دکتر همه اش از روی سازماندهی و برنامه ریزی انجام میشد و هر اقدام نظامی که بر می داشت، بررسی های دقیقی در مورد موفقیت آن انجام میداد. تدریجاً از جوانان محل و حتی پیرمردها و زن ها نیرویی به وجود آمد. زنان نیز در شناسایی و دادن خبر از تحرکات دشمن کار می کردند. آنها احشامشان را تا نزدیکی خط اول عراقی ها می بردند و به گفتگوهای سربازان گوش فرا می دادند و پس از بازگشت به روستاها مشاهدات و شنیدههای خودشان را به دکتر می گفتند. یکی از زنان نقل کرد که سربازان دشمن میگفتند این چمران کجاست که هر شب به ما یورش میبرد؟ اگر دستمان به او برسد او را تکه تکه میکنیم؛ چون بسیاری از دوستان مان را از ما گرفت و اسلحه ما را ربود.
شهید چمران پس از درگیری مسلحانه و از میان بردن عده ای از سربازان دشمن به مقر خود در حسینیه باز می گشت و در پی هر عملیات که با گرفتن غنائمی همراه بود، دشمن منطقه را با هر سلاحی میکوبید و ترکش گلولههای توپها به دیوار خانه مان برخورد می کرد. شهید چمران دستور داد بود تا اطراف دیوارهای خانه با گونی پر از خاک پوشش دهیم تا جلوی نفوذ گلوله ها گرفته شود.
در همین رابطه علویه ایران سیف السادات، همسر سید فالح می گوید: «جنگ تحمیلی که آغاز شده بود ما در رامسه یک جنوب حمیدیه زندگی میکردیم. کار ما کشاورزی و دامداری بود و هر گز جنگی را ندیده بودیم. شوهرم سید فالح گفت: بنا ندارم خانه و زندگی و مزرعه ام را ترک کنم هنوز نیروهای بعثی به منطقه نیامده بودند ولی صداهای کر کننده گلوله ها و موشک ها و سلاح های دوره برد آسمان روستای ما را می شکافت و در جنگل اطراف خانه مان منفجر میشد و صداهای مهیبی داشت.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂