eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۴۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 هوای دزفول برای ما همدانی‌ها از اواسط اسفندماه گرم بود؛ طوری که مجبور شدیم در آن فصل از سال، کولر را روشن کنیم. مردها کولر قراضه ای آورده و از توی حیاط جوش داده بودند به پنجره اتاق خواب. کانال آهنی کولر مثل چاهی بی انتها توی اتاق شبها وقتی همه جا ساکت می‌شد، تازه متوجه می‌شدیم چه صدای وحشتناک و غیر قابل تحملی دارد. چند ساعت طول می‌کشید تا به آن صدا عادت کنیم و خوابمان ببرد. یک روز صبح که برای نماز بیدار شدم همین که در تراس را باز کردم دیدم علی آقا روی تراس خوابیده بود، بدون رو انداز جا و تشک. پوتین‌ها را زیر سرش گذاشته و پاها را توی شکمش جمع کرده بود. تعجب کردم؛ زود برگشته بود. دلم سوخت خم شدم و شانه اش را تکان دادم. - علی علی جان چرا اینجا خوابیده‌ی؟ علی آقا بیدار شد و نشست. هنوز هوا کاملا روشن نشده بود. تا مرا دید لبخندی زد و سلام کرد و حالم را پرسید. پرسیدم: «چرا اینجا خوابیده ی؟» پوتین هایش را برداشت تا کناری بگذارد. یک عقرب از زیر پوتینهایش به طرف دیوار دوید. گفت: دیشب هرچه به در و شیشه زدم بیدار نشدید. پرسیدم: «مگه کلید نداشتی؟» گفت: «فکر کردم شاید فاطمه خانم توی هال خوابیده. درست نبود همین طوری بیام تو.» نشستم کنارش و دستش را گرفتم و گفتم: «ببخشید. صدای کولر خیلی زیاد بود نشنیدم. اذیت شدی؟» نه اتفاقاً خیلی هم خوب بود. چون می‌دانستم تو پشت در خوابیده ی تا صبح خوابای خوب دیدم. هر چند آن روز ظهر علی آقا به منطقه برگشت، اما با وجود گرمای هوا از آن شب به بعد کولر را روشن نکردیم. اسفند‌ هم به انتها رسید. شب عید بود؛ اولین عید زندگی مشترکمان. مردها قول داده بودند برای تحویل سال نو خانه باشند. آن سال شوق و ذوق عجیبی برای خانه تکانی داشتیم. با اینکه در دزفول همیشه وضعیت قرمز بود و هر چند ساعت یک بار صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش می‌رسید، در آن شرایط حس و حال خوبی در ما ایجاد شده بود. از صبح زود که از خواب بیدار می‌شدیم در و دیوارها را می‌سابیدیم و تمیز می‌کردیم. شیشه ها را پاک می‌کردیم و برق می انداختیم. موکت ها را می‌کندیم و می انداختیم توی حیاط و با آب و جارو و پودر رختشویی و کف، آنها را می‌شستیم و با چه زحمتی می‌رفتیم بالای پشت بام و از لب بام آویزانشان می‌کردیم. با وجود سروصدا و گرومپ گرومپ ضدهوایی‌ها و انفجار بمب ها و راکت ها حیاط را می‌شستیم و سرویس بهداشتی را ضدعفونی می‌کردیم. بوی وایتکس و پودر رختشویی خانه را پر کرده بود. چیزی به عید نمانده بود که همه جا تمیز و خوش عطر و بو شد. وقتی کارهای خانه تمام شد به سراغ هفت سین رفتیم. سفره ای وسط اتاق پذیرایی انداختیم و هرچه به دستمان می آمد و فکر می‌کردیم به درد هفت سین میخورد با اشتیاق توی سفره می چیدیم: رحل و قرآن، ساعت و سکه و سیب سبزه نداشتیم. برای خرید سبزه چند روزی داخل شهرک و حتی دزفول را گشتیم و پیدا نکردیم. فکر کردیم به جای سبزه سبزی بگذاریم.‌ زنبیلم را برداشتم و به کوچه رفتم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۲۲ سید فالح سید السادات ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 در آذر ماه ۵۹ روند تلاش ها و فعالیت نیروهای مردمی و شهید دکتر مصطفی چمران ادامه یافت و درباره استفاده بیشتر دکتر از آب و نیز اعزام نیروهای شناسایی برای تعیین محل استقرار زرهی دشمن دنبال شد. دکتر مصطفی چمران برای شناسایی گاهی از هلی کوپتر استفاده می‌کرد و شهید سرگرد رستمی را با خود می برد و با دوربین شخصاً مواضع دشمن را نگاه می کرد. کروکی تهیه می نمود و در عباسیه و یا رامسه یک به بررسی عکسهای هوایی مربوط به استقرار نیروهای دشمن می پرداخت. سید فالح سید السادات که همکاریهای اطلاعاتی زیادی با دکتر چمران نموده می گوید: موردی که من به آن توجه می کردم این بود که دکتر چمران دائماً در تلاطم و هیجان بود. او تلفات زیادی را بر دشمن وارد کرد و بسیاری از تانکها و ادوات نیروهای عراقی را منفجر کرد اما آرام نبود. از او پرسیدم آقای دکتر چرا راحت نیستی؟ گفت: چه راحتی باید احساس کنم. من با این تعداد نیروی کمی که دارم چه می‌‌توانم بکنم. دشمن سرزمین اسلامی را با زور اشغال کرده و افرادمان کشته می شوند. من و تعدادی نیروی محلی و عده ای که از تهران و چند نفر که از لبنان آمده اند، مانده ام با این نیرو. نمیتوانم بعثی ها را از جاشان تکان دهم. آنها هم که تلفات می دهند بلافاصله با نیروهای تازه نفس جایگزین می کنند. لذا وضع، رضایت بخشی را احساس نمی کنم. من خود می‌دانم که اگر همه نیروها از روی برنامه حرکت کنند این دشمن هرگز نمی تواند مقاومت کند و شکست می خورد. به خصوص که سربازان او اولاً انگیزه جنگیدن را ندارند. بعضی مسلمان هستند و شیعه و می‌دانند که صدام حسین به دستور آمریکا این جنگ را به راه انداخته است و تاکنون زیانهای جانی و مالی فراوانی را بر مردم ما وارد کرده است. افرادی که از جبهه دشمن فرار کرده و نزد ما آمده اند گفته اند که غربی ها و کشورهای مرتجع منطقه، بعثی ها را وا داشتند تا جلوی استحکام نظام اسلامی را بگیرند و نظام را ساقط کنند. البته من می گویم که آنها کور خوانده اند و ملت ما آماده برای دفاع و شهادت می باشد و دیر یا زود، با خواری و ذلت شکست می خورند، ولی تا آن زمان ما مشکلات زیادی را خواهیم داشت. شهید دکتر چمران با قاطعیت کارشناسی را شخصاً پی می گرفت، و اغلب با هلیکوپتر به همراهی شهید سرگرد رستمی از خطوط و خاکریزهای دشمن با دوربین دیدن می کرد و عکس تهیه می کرد و آنگاه به عباسیه باز می گشت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نماینده دزفول بودم. توی مجلس رفتم پیش رئیس مجلس و گفتم "باید به مردم اسلحه بدیم" او هم گفت "هر چی نیاز داری بنویس تا در صورت امکان تهیه کنیم." کاغذ یادداشت کوچکی از روی میزش برداشتم و نوشتم، ✍ هزار قبضه ژسه، هزار قبضه ام یک، هزار قبضه آرپی‌جی، هزار دست لباس و کلاه نظامی. دقیقاً نمی‌دانستم چه تعداد نیاز است ولی از هر کدام ۱۰۰۰ تا نوشتم. زیر همان کاغذ یادداشت دستورش را داد. ▪︎ با کلی دوندگی بالاخره اسلحه ها و لباس ها را گرفتم و فرستادم دزفول. انبار درست و حسابی نداشتیم همه را ریختیم توی یک مدرسه. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 🍂
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 مردان واقعی 🔸 آهنگ خیلی زیبا با تصاویر شهدا... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. گمنامی تنها برای شهرت پرستان دردآور است وگرنه همه اجر‌ها در گمنامیست. محکمه خون شهداء محکمه عدلیست که ما را در آن به محاکمه می‌کشند... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 خود را به سرگروهبانی که مسئول بستن زخم‌ها بود، معرفی کردم. او جزء رسته پیاده بود. از بستن زخم اطلاعی نداشت، اما از آنجایی که فردی باهوش و ماهر بود توانسته بود با شرکت در دوره ای در این کار تجربه زیادی کسب کند. از او پرسیدم به دنبال جایی برای خواب می‌گشتم، شب ها اینجا می‌خوابی؟» گفت: «بله.» گفتم: «در این شکاف به مار، عقرب و حشرات دیگری بر می‌خوری؟» پاسخ داد: «دو مار در این شکاف وجود دارند که حرکت آنها را هنگام شب احساس می‌کنم.» از شدت ترس خون در رگهایم منجمد شد، به او گفتم: «چه می‌کنی؟» گفت کاری نمی‌کنم به آرامی از کنارم رد می‌شوند و من دوباره می خوابم.» . به خونسردی و قدرت او بر تحمل مشکلات غبطه می‌خوردم. او از زمان حکومت سلطنتی در ارتش خدمت می‌کرد. در مناطق متعدد عراق به خصوص مناطق پست و ناهموار فعالیت کرده و از توان و روحیه ای خلل ناپذیر برخوردار بود. در آن واحد سیار چیزی به جز چند جعبه کوچک دارو که برای یک گردان هفتصد نفری هم کافی نبود وجود نداشت. رسیدن و یا رساندن مریض به آن مکان هم کاری خسته کننده و گاهی غیر ممکن بود، به طوری که گاهی مجبور می‌شدم خودم با پای پیاده به ملاقات بیماران بروم. اجرای دستور در تاریکی شب بدون داشتن حتی چراغ دستی و یا حداقل نوری کاری دشوار بود. زندگی در کوهستان در مقایسه با قرارگاه تیپ که دارای انواع تسهیلات رفاهی بود و من هرگز به ارزش آنها پی نبرده بودم بسیار خسته کننده بود بالا و پایین رفتن از کوه آن هم با افزایش درجه حرارت موجب خستگی شدید جسمی و روحی می شد. دو روز پس از اقامتم احساس کردم بدنم به خاطر عرق کردن زیاد و آلوده شدن به گرد و خاک سنگین شده و لباس نظامی ام از فرط کثیفی به لباس نیروهای کماند و شباهت بیشتری پیدا کرده است، نیاز مبرمی به استحمام پیدا کردم. سربازی را دیدم که با مشقت فراوان و در حالی که عرق از سر و رویش جاری بود گالن بیست لیتری آب را از دامنه کوه حمل می‌کرد تا آن را در دو مخزن بزرگی که در قله کوه قرار داشت، بریزد. آنها به این طریق برای افسران گردان آب تهیه می کردند. رنج و مشقتی که این سرباز متحمل گردید باعث شد که از استحمام صرف نظر کنم. چند روزی این وضع را تحمل کردم تا اینکه فرصتی برای رفتن به خانقین برایم فراهم شد. بعد از چند روز، قاطرهایی به گردان آورده شد تا از آنها در حمل و نقل تجهیزات و نیازهای روزمره استفاده شود، در این موقع سربازان توانستند نفس راحتی بکشند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۴۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 فکر کردیم به جای سبزه، سبزی بگذاریم.‌ زنبیلم را برداشتم و به کوچه رفتم. از شانس بد ما آن روز سبزی فروشی بسته بود. برای اولین بار خوش خوشان چند کوچه آن طرف تر رفتم. از دور زنی را دیدم که جلوی در خانه اش نشسته بود و یک سفره پُر از سبزی روی زمین پهن کرده بود. پا تند کردم. پیرزنی بود با چادر مشکی آستین دار و به شیوۀ عربها شال مشکی پوشیده بود. یک خال آبی هم روی چانه اش داشت. سلام کردم و پرسیدم: «سبزیها فروشیه؟!» زن با لهجه غلیظی گفت: «ها! چَن تومن مَخی؟» یک کیلو‌ و زنبیل را به طرفش گرفتم. دستهای بزرگ و مردانه اش را زیر سبزی ها می برد و مشت مشت می‌ریخت توی زنبیل. زنبیل تا نیمه پر شد. گفتم: «خیلی زیاد شد.» زن قیافه ای جدی و نترس داشت بدون اینکه سر بلند کند، زنبیل را گرفت به طرفم. - تو چَن یَه کیلو بَر. (تو به اندازه یک کیلو ببر) متوجه نشدم چه گفت. دستی توی سبزیها بردم و چند پر سبزی که برگهای آبداری داشت از بین‌شان جدا کردم و گفتم: "چقدر علف داره." زن با همان جدیت برگها را از دستم قاپید. آنها را توی دهانش گذاشت و همانطور که آنها را می‌جوید گفت: «پرپینَ، علف نِه؛ پرپین دوشمن کِرمه، تو بر، ضد استفراغه، قوّته قلبه، خله خاصیت داره، وا پیاز داغ و نعنا خشک، وا تخمور، خیلی خوشمزه ست. هَر کَه خَورده دیده مِزه‌شه.» به سختی از بین حرفهایش فهمیدم آنها علف نیستند و نوعی سبزی اند که اتفاقا برای قلب مفیدند و ضداستفراغ و تب‌اند. البته بعدها هم فهمیدم همدانی‌ها به آن خُرفه می‌گویند. وقتی داشتم پول سبزیها را می‌دادم، پیرزن همچنان از بین سبزی ها خرفه بر می‌داشت و می خورد. وقتی به خانه برگشتم انگار کشف بزرگی کرده باشم، درباره خرفه برای فاطمه سخنرانی غرایی کردم. فاطمه گفت :"ما مریانجیا اینا رو می‌ریزیم دور. اینا علفه." مثل پیرزن چند پر خرفه برداشتم و گذاشتم توی دهانم؛ آبدار و کمی ترش بود. مزه ای متفاوت و جدید داشت. گفتم: «خیلی خاصیت داره برای قلب، خوبه، ضد استفراغ و تو بَر کی گفته علفه!» خندیدیم و با فاطمه سبزیها را پاک کردیم. برخلاف همیشه که خرفه ها را دور می ریختیم این بار با لذت و رغبت قبل و بعد از شستن، تا می توانستیم خرفه خوردیم. سبزیهای شسته را توی دیس بزرگی ریختیم و گذاشتیم وسط سفره هفت سین. بعد هم توی دو تا قابلمه جداگانه پوست پیاز و سبزی ریختیم، کمی هم آب رویش بستیم و روی اجاق گذاشتیم. وقتی آب جوش آمد چند تخم مرغ داخل قابلمه ها گذاشتیم تا با سبزی و پوست پیاز بجوشد و رنگ بگیرد. نه تنگ داشتیم، نه ماهی قرمز. هر چقدر هم داخل شهرک گشتیم پیدا نکردیم. کاسه ای بلوری داشتیم؛ داخل آن آب ریختیم و یک گل سرخ پلاستیکی انداختیم وسط آب. کمی شیرینی و شکلات و میوه برای عید خریده بودیم آنها را هم سر سفره گذاشتیم. دیگر چیزی به تحویل سال نو باقی نمانده بود. لباسهایمان را عوض کردیم. یک دست لباس قشنگ هم به تن زینب پوشاندیم. دست و رویش را شستیم و با کش دو تا دم موشی این طرف و آن طرف موهایش درست کردیم. خیلی قشنگ و خواستنی شد. کنار سفره به انتظار نشستیم. هرچه به تحویل سال نزدیک تر می‌شدیم، دلهره و نگرانیمان بیشتر می‌شد. می‌دانستیم از دی به بعد عملیات کربلای ۴ و ۵ ادامه دارد. نگران مردهایمان بودیم. تا دیروقت پشت پنجره به انتظارشان ایستادیم. فاطمه یک گوشه پرده را بالا داده بود و من گوشه دیگر را. گاهی که ماشینی وارد کوچه می‌شد ذوق می‌کردیم اما وقتی می‌دیدیم ماشین جلوی در خانه همسایه بغلی یا روبه رویی می ایستد و همسر یکی از فرماندهان با خوشحالی در خانه را باز می‌کند آهی می‌کشیدیم و گوشه پرده را می انداختیم و سر جایمان کز می‌کردیم. اما کمی بعد دوباره فاطمه یک گوشه پرده را بالا می‌داد و من گوشه دیگر را. سال تحویل شد و ما همچنان پشت پنجره به انتظار ایستاده بودیم. چراغ های خانه های اطراف یکی یکی خاموش می‌شدند. چند ساعت بعد از نیمه شب بیدار ماندیم، مردهایمان نیامدند. چراغ ها را خاموش نکردیم. کنار سفره هفت سین آنقدر به انتظار نشستیم تا آرام آرام پلک هایمان سنگین شد و خوابمان برد. روز شنبه اول فروردین ماه ۱۳۶۶ بود خواب و بیدار بودیم که صدای در را شنیدیم. هول هولکی بلند شدیم و گوشه پرده را بالا زدیم. با هم آمده بودند. سیاه سوخته و شلخته و به هم ریخته. انگار دنیا را به ما عیدی دادند. اولین مهمانهای نوروزی مان گرد و خاکی و نامرتب، صبح على الطلوع رسیده بودند. تا وارد اتاق شدند، با لبخند سلام کردند. علی آقا ناشیانه دست به جیب برد و ادکلنی که شیشه سبزی داشت درآورد و گرفت به طرفم و گفت: «عیدت مبارک!» چه کادوی دل چسب و به موقعی بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۲۳ سید فالح سید السادات ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸 بیستم آذر ماه بود، عده ای آمدند و گفتند دکتر در عباسيه منتظر شماست، فوراً حرکت کن. با خودرو جیپی که داشتم نزد او رفته و داخل سنگر شدم. او در حال مطالعه نقشه ها و عکسهای هوایی بود و هر موردی که می دید، دستوراتی را به شهید سرگرد رستمی می‌داد. او بر این نکته تأکید می‌کرد و می گفت: به نیروها بگویند، هرگز دشمن را آرام نگذارند تا احساس کند هر آن ما به او می‌تازیم؛ چون صحبت او با شهید سرگرد رستمی پایان یافت رو به من کرد و با زبان عربی گفت: «سید، دشمن شهرهای شما را اشغال کرده، مزارعتان را آتش زده است. بسیاری از جوانان شهید و مجروح گردیدند و دهها هزار مردم این دیار راهی شهرهای دور شده اند. بی آنکه چیزی را از دست رنج خویش با خود برده باشند. من در منطقه کرخه کور و طراح شاهد فداکاری مردم این منطقه بوده ام. شما شجاعانه به من کمک کرده اید اما باز می خواهم تلاش بیشتری را انجام دهید و مردم را به حمله و شبیخون علیه دشمن متجاوز تشویق کنی. من گفتم هر چه در توان داشته ام را انجام داده ام و در آینده هم کوتاهی نمی کنم. جوانان بسیجی عشایری در خدمت شما هستند و با آقای سرگرد رستمی همکاری می کنند و همه محورهای جبهه را طی کرده و اطلاعات مهمی را به ما می‌دهند که در اختیار شماست. دیگر چه کاری از دست من ساخته است تا انجام دهم؟ دکتر چمران گفت: من از کمک شما راضی هستم. هم اکنون ده‌ها نفر از نیروهای ما را غذا می دهید و حسینیه ات را در اختیارم گذاشتی اما باز میخواهم که به روستاهای اطراف بروی و از بین افراد مستعد، نیرو جمع کنی و ما بتوانیم در تمامی محورها در برابر دشمن نیرو متمرکز کنیم. زیرا دشمن از امکانات جنگی زیادتری برخوردار است و هر آن ممکن است حمله کند و ما نباید غافلگیر شویم. ما برای راندن دشمن از دو نیروی موجود و عظیم در داخل کشور استفاده باید بکنیم. نیروی اوّل توده های بزرگ و سیل آسای مردم که هم وارد اهواز گردیده و باید سازماندهی گردند و دیگر ارتش که نیروی کلاسیکی برای دفاع است. برای سرکوبی این متجاوزین است که در خانه ما و سرزمین ما نفوذ کرده‌اند لذا باید بسیج شویم. شما مردم اهواز و منطقه حمیدیه و طراح و کرخه کور بایستی هر چه سریعتر آماده شوید. ما سلاح را به شما می‌دهیم و شما از خانواده‌های خودتان دفاع کنید. من به خوبی گفته های دکتر شهید چمران را درک می‌کردم. او کلمات خودش را با همه وجودش و از اعماق دلش بیان می کرد. من گوش می‌دادم و از این که نیرو در اختیارم نبود سخت رنج می بردم. چاره نداشتم. به بعضی از روستاهای نزدیک رفته و سراغ جوانان را می گرفتم. عده ای را گرد آوردم و سخنان دلسوزانه و حماسی دکتر را برای آنان بیان کردم. آنها هم تعداد کمی بودند و برای نگهداری احشام باقی مانده بودند و بقیه جمعیت از منطقه های جنگی خارج شده و راهی شهرهای دور دست گردیده بودند. در هر حال آن عده آمدند و بعد از آموزشهای چند روزه زیر نظر شهید سرگرد رستمی، در شناسایی و جمع آوری اطلاعات در مورد دشمن مورد استفاده قرار گرفتند» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا