فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ ویژه شهادت
شهید چیت سازیان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #شهید_چیت_سازیان
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
1_7880638297.mp3
21.75M
🍂 مثنوی میان خاک
سر از آسمان درآوردیم..
مثنوی ترکیبی بسیار زیبا و محزون
همراه با روضه جبههها
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#مثنوی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۱
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 در پشت سرم برادر حسین رضایی بود که در همانجا شهید شد. گلوله توپ در کمرش و سرش خورد که من متوجه نشدم؛ چون دراز کش بودم به حالت چهارزانو مثل سجده، خوابیده بودم، یک مرتبه دیدم حسین سرش را روی پایم انداخت.
گفتم: حسین چته؟
گفت: کمرم. دست زدم پشت کمرش، دیدم انگشتهایم رفت توی کمرش. گفتم: حسین یادت نره، قولی که دادیم؛ چون قبل از عملیات قول دادیم به همدیگر هر کی شهید شد، شفاعت کند دیگران را بکند.
گفت نه و در همان لحظه تمام کرد و شهید
پشت سر حسین، حسن علیقلی در یک جا شهید شد، حتی نتوانست حرفی بزند! آتش توپخانه خودی بدجور بر سر بچه ها که قرار بود بعد از چند دقیقه عملیات را آغاز کنند، می ریخت و آنان را به شهادت میرساند. من در آن لحظات که در نزدیک هم بودیم، نمی دانستم حسن علیقلی شهید شد؛ چون به حالت سجده بود. فکر کردم او به خاطر آتش شدید اینجوری دراز کش شده. چند لحظه بعد فهمیدم در همانجا به شهادت رسیده. حسن بچه میدان شوش تهران بود. هم سن من بود. حتی ما کم و بیش ریش در آورده بودیم، ولی حسن نه! ما به شوخی به او «کوسه» میگفتیم. اصلاً ریش نداشت و خیلی دوست داشت ریش داشته باشد و علناً می گفت: من دوست دارم ریش داشته باشم. به قول بچه های خودمان آن موقع او داغ (ریش بود!) او با ریشم بازی میکرد و میگفت یعنی از همین ریش بزی تو من نباید داشته باشم؟ این قدر دوست داشت ریش داشته باشد. بعد از شهادتش که من رفتم تا به خانواده اش سربزنم هنوز سالگردش نشده بود. مرحوم پدرش آن موقع زنده بود. پدرش یک چیز عجیبی به
من گفت.
او گفت: عمو.
گفتم بله.
گفت: زمانی که حسن توی غسالخانه بود و داشتن او را می شستند گفتند بیا، او را ببین. اولین بار بود که بعد از شهادتش رفتم تا چهره اش را ببینم. او را نشناختم. این قدر دقت کردم و دقیق شدم تا فهمیدم حسنه و گرنه اولش گفتم این حسن نیست. این را اشتباهی آوردید. این مال کس دیگری است که آوردید؛ چون پسرم یک دانه مو توی صورتش نبود. چطور یک مرتبه ریش به این قشنگی و بزی توی صورتش باشد.
گفتم: حسن ریش داشت؟
گفت: آری.
گفتم: حسن یک دانه ریش در صورتش نداشت!
گفت: ریش داشت. آن هم چه ریشی؟ جو، گندمی!
گفتم ، عمو، شما اشتباه نمی کنی؟
:گفت نه والله. مگر شما ریشش را ندیده بودی؟
تو این مدتی که چند ماه بود، بر سر ریش با همدیگر شوخی و گفتگویی داشتیم. اینجا فهمیدم که آخرین لحظه خدا مرادش را داد و آن ریشی که دوست داشت خدا به او داد و باریش دفنش
کردند.
از دیگر برادران و همرزمانم، آقا رضا هم شهید شد. رحیم محمودی، ترکش توی گلویش خورد و همانجا شهید شد. عمده بچه های که آماده برای یورش به دشمن بودند با گلوله توپ خودی یکی یکی به شهادت رسیدند. لحظه های دردناک و غم انگیزی بود. ماهها با سختی فراوان کار کردیم، برنامه ریزی شد، کانال کشی کردیم، ولی سر انجام فرماندهان اصلی و
نیروهای زبده شهید چمران که آنان همانند فرزندان خود آموزش داده بود از میان رفتند. از گروهان ما سه نفر زنده ماندیم. من بودم حسن صیامنش، واحد آزادی که بچه قم بود، ما ماندیم و بقیه همه و همه یکجا به شهادت رسیدند. از نیروهای زبده ما هم احمد مفرح نژاد و کامبیز جاجم به شهادت رسیدند. علاوه بر شهید حسین رضایی و شهید علیقلی با این وصف از کل بچه های شهید چمران که قرار بود حمله کنند و خاکریزها را بگیرند، حدود ۲۲ نفر بودند، ما تنها ۸-۷ نفر زنده ماندیم. لذا قرار گذاشتیم که با همین تعداد نیروی هفت یا هشت نفره به دشمن حمله کنیم در حالی که دوستان همرزممان که ماهها با آنان گذارنده بودیم و اینک به شهادت رسیدند آغاز کردیم، دیگر میان ما نبودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پناهی به جز
حضرت زهرا (س) نداشتیم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#سردار_دلها
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 کدوی دوست داشتنی
حسن هارونیپور
•┈••✾✾••┈•
🔸 در کمپ ۵ شهر تکریت عراق دوران اسارتم را میگذراندم. یک روز صبح، ماشین آیفایی که برای اسرا نان آورده بود وارد اردوگاه شد. عراقیها به من و چند نفر دیگر گفتند: «بیاید نانها را ببرید توی انبار.»
اولین گونی نان را به دوش گرفتم و بردم داخل انبار. گونی دوم را بر میداشتم که چشمم به یک عدد تخمه کدو افتاد. آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. روز بعد در گوشه حیاط کوچک اردوگاه تخم کدو را کاشتم و به آن آب دادم. چند روز بعد جوانه زد و از خاک سر برآورد. هر روز شاهد رشد بوته کدو بودم؛ تا آنکه بزرگ شد، گل داد و گلها تبدیل به چند کدوی کوچک شدند.
پیرمردی تهرانی که به او حاج آقا مراد میگفتیم، بهم گفت: «حسنجان! کدوی بزرگتر رو بذار؛ بقیه رو از بوته جدا کن تا زودتر رشد کنه.»
کدو روز به روز بزرگ و بزرگتر میشد. هر ۳ روز یک بار به آن آب میدادم و کنارش مینشستم. از بس به آن کدو علاقهمند شده بودم، به «کدوی هارونی» معروف شده بود! حتی نگهبانهای اردوگاه هم از علاقه من به آن آگاه بودند.
بعد از ظهر یکی از روزها، یکی از رفقایم موقع قدم زدن از نگهبانها شنیده بود که با خنده به هم میگفتند: «امشب کدوی هارونی رو میدزدیم، میپزیم، میخوریم و داغش رو به دلش میذاریم.»
وقتی از تصمیم شیطانی آنها مطلع شدم، به فکر چاره افتادم. رفتم سرنگی را که ته کیسهام مخفی کرده بودم، برداشتم. چندین بار آن را از فاضلاب توالت پر و در جای جای کدو تزریق کردم. شب نگهبان ها کدو را چیده، سرخ کرده و خورده بودند.
صبح روز بعد که سوت آمار را زدند و وارد حیاط شدیم نه از کدو خبری بود و نه از نگهبانها. وقتی سراغشان را از نگهبانهای جدید گرفتیم، گفتند: «اونا شدید اسهال گرفتن. بردن بیمارستان بستری شون کردن.»
منبع:
کتاب «زبوندراز»
به قلم رمضانعلی کاوسی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔹 در عملیات رمضان همین بسیجی های کم سن و سال را شما ببین؛ از پشت میزِ مدرسه آمده جبهه، بعد شبِ حمله، با آن کلاشینکف قراضه اش غوغا می کند..! صبح که میروی توی این بیابان شرقِ بصره همینطور جنازه کماندوهایِ گردن کلفتِ بعثی است که روی زمین ریخته... این ها را چه کسی زده؟
همین بسیجی کوچک..!
▪︎شهید حاج ابراهیم همت
عکس/ پاییز ۱۳۶۲ ، قلاجه
عملیات والفجر چهار
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_همت
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۱
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 سال ۱۹۸۲... سال تحولات عظیم، سال ۱۹۸۱ با امید به رفع تشنجات و عادی شدن اوضاع در سال آتی سپری گردید، در حالی که نیروهای ایرانی روز به روز بر عزم و توان خود افزوده به پیروزیهای پی در پی نائل آمدند. اکثر صاحبنظران در ارتش عراق بر این عقیده بودند که جنگ افروزی صدام به نابودی کامل نیروهایش منتهی گردیده و هرگونه تلاش در جهت یافتن راه حل مسالمت آمیز برای بحرانی که عراق در آن غوطه ور شده، بی نتیجه مانده است، تا جایی که مردم با نگرانی و سرگشتگی تمام از خود سؤال می کردند که این مصیبت و گرفتاری چگونه برطرف خواهد شد. هنگام دیدار با خانواده ام این احساس نگرانی را در آنها حس میکردم، آنها حتی مایل به شنیدن مسئله ای درباره جنگ و خبرها و تحلیلهای آن نبودند. در حالی که من در وجود خود احساس رضایت و خرسندی میکردم، چرا که مشاهده خفت و خواری حزب بعث و عوامل آن مرا خشنود میکرد. با آغاز سال ۱۹۸۲ یگانِ مأموریتهای ویژه که تا این لحظه فلسفهٔ تشکیل آن را درک نکرده ام احتمال میدهم که صدام با توسل به آن، حزبی های عالی رتبه را به کام مرگ میفرستاد، سازماندهی شد و طی ابلاغ بخشنامه هایی به واحدهای نظامی از افراد خواسته شد تا داوطلبانه به عضویت یگان مأموریتهای ویژه در آیند. به راستی چه مفهومی داشت که از یک نظامی خواسته شود داوطلبانه خود را برای حضور در خط مقدم جبهه اعلام کند؟! یکی از افسران در پاسخ به درخواست افسر توجیه سیاسی در مورد اعلام عضویت در تیپهای جدید گفت: «من ایرانی ها را در چند قدمی خود می بینم، انتظار دارید بیش از این چه خدمتی بکنم؟!» افسران توجیه سیاسی خوش خدمتی را سرلوحه برنامه های خود قرار داده بودند به طور مثال روزی فرماندۀ واحد مخابرات در مورد ضرورت خدمت در یگان مأموریتهای ویژه صحبت میکرد. به او گفتم: «ما به وظایف خود عمل میکنیم و در انجام این وظایف فداکاری و از جان گذشتگی به خرج میدهیم. نمیدانیم در آینده مورد اصابت یمب قرار خواهیم گرفت یا مین؟» او با لحنی پرحرارت و در عین حال تصنعی پاسخ داد: مگر اشکهای آقای رئیس جمهور را ندیدی؟ این اشکها از خون ما با ارزش تر است. ما باید خجالت بکشیم. در آن موقع بسیاری از واحدهای نظامی، افسران متبوع خود را وادار به اعلام عضویت داوطلبانه در تیپهای جدید کردند. یکی از همکاران میگفت که به عنوان تنها فرد واحد خود از پاسخگویی به این دعوت خودداری کرده، اما فرمانده گردان به او هشدار داده که بهای سنگینی را به خاطر این تمرد خواهد پرداخت. سرانجام یگانهای مأموریتهای ویژه در میان جوی از تبلیغات پر هیاهو تشکیل یافته و وانمود کرد که تکلیف جنگ را روشن خواهند ساخت و توازن قوا را به نفع عراق تغییر خواهند داد. براثر این تبلیغات تعداد زیادی از افسران واحدهای نظامی به عنوان افرادی با تجربه مأمور خدمت در این تیپها شدند.
در سالگرد هشتم فوریه رادیوی دولتی با بوق و کرنا خبر داد که نیروهای شجاع ما در منطقه بستان دست به حمله بزرگی زده و در حال پیشروی به سمت هدفهای از پیش تعیین شده هستند. هدف اشغال شهر بستان، به دست گرفتن کنترل تنگه شیب و در نهایت تقدیم هدیه پیروزی به صدام در چنین روزی بود. این اولین فرصت واقعی برای آزمودن توان و کارآیی یگان مأموریت های ویژه بود. بسیاری از افراد یگان عازم منطقه درگیری شدند، تلویزیون دولتی فیلمی از پیشروی نیروهای عراقی به هورالهویزه توسط چند فروند قایق را نشان داد اما ملت عراق از جریاناتی که در پشت پرده اتفاق می افتاد اطلاعی نداشتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 اتاقی که در آن نشسته بودیم پنجره نداشت، اما صداهای بیرون به وضوح شنیده میشد. یک دفعه صدای علی آقا را شنیدیم. نوار یکی از سخنرانیهایش را گذاشته بودند. همه نیم خیز شدیم. منصوره خانم به گریه افتاد.
جان!...
الهی قربان صدات برم علی جان. على مـادرت بميره على
علی آقا میگفت تمام ارزشها در شهید است. خوشا به حال شهدا، آنها گلهای خوشبویی بودند که خدا آنها را چید. خداوند آنها را برگزید. شهدا زندهاند. شهدا برای کسانی زنده اند که راهشان را ادامه دهند. امانتدار خوبی باشید برای شهدا...
منصوره خانم مویه میکرد.
- الهی قربانت برم که گل بودی و خدا تو رو چید! الهی مادرت که همیشه میگفتی خوش به حال شهدا! حالا ما باید بگیم خوش به حال تو، خوش به حالت علی جان!...
منصوره خانم این جمله ها را میگفت و گریه میکرد. فکر کردم «على جان، من که مثل تو نمیتونم به این خوبی حرف بزنم
می ترسم چیزی بگم و آبروی تو رو ببرم.»
مادر خودکار و کاغذی آورد و به دستم داد.
- بگیر فرشته جان بنویس یادت نره. خودکار و کاغذ را گرفتم اولین بار بود میخواستم سخنرانی کنم؛ آن هم بین آن همه جمعیت. منی که هنوز دیپلم نگرفته بودم، چه میتوانستم بگویم؟ چه باید مینوشتم؟!
گفتم: «علی جان خودت الان گفتی شهدا زنده ان. شهدا برای کسانی که راهشون رو ادامه میدن زنده ان. اگه الان اینجا پیش منی، کمکم کن.» وقتی خودکار را روی کاغذ لغزاندم کلمات توی ذهن و دهانم جاری شد. روی کاغذ مینوشتم و حس میکردم کنارم ایستاده. صدایش را میشنیدم؛ انگار او میگفت و من مینوشتم. دلم می خواست همان طور بنویسم تا صدای گرمش را بی وقفه بشنوم. اما، بالاخره علی آقا گفت:" والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته." و من نوشتم خودکار را که روی کاغذ گذاشتم هنوز حضورش را احساس میکردم. حس میکردم همچنان دارد حرف میزند: "فرشته جان زینب وار بایست زینب وار..."
اشکهایم سرازیر شد.
گفتم: کمکم کن، کمک کن بدون اشتباه بخونم.
على آقا لبخندی زد و با لبخندش آرامش همه وجودم را فراگرفت. صدای مردم از بیرون می آمد:
- برای دفن شهدا مهدی بیا مهدی بیا!
مریم و منصوره خانم و خانم جان با شنیدن این شعارها گریه می کردند. مادر محکم تر بود. کمی بعد صداها قطع شد و صدای گروه موسیقی شنیده شد. مارش عزا می نواختند. بعد از آن، یک نفر با حزن عجیبی قرآن تلاوت کرد.
مریم و خانم جان و خاله فاطمه منصوره خانم را دلداری میدادند. این چند روزه دوباره حال منصوره خانم بد شده بود و کلیه هایش بسیار او را اذیت میکرد. مریم میگفت: "مامان، اگه زیاد گریه کنی حالت بدتر میشه ها یادت رفت دکتر چی میگفت! غصه و گریه برات سمه."
منصوره خانم با بی حوصلگی میگفت: «بذار سم باشه. میخوام بعد از علی دنیا نباشه!
بعد از قرائت قرآن دوباره صدای جمعیت اتاق را لرزاند
«عزا عزاست امروز
روز عزاست امروز
مهدی صاحب زمان
صاحب عزاست امروز...»
همان خانم جوان وارد اتاق شد و به من گفت: «خانم پناهی، آماده باشید. بعد از سخنرانی برادر شهید نوبت شماست.» یک دفعه دستهایم یخ کرد. صدای ضربان قلبم را میشنیدم.
به خودم دلداری میدادم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂