6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 میگفت:
در پنجضلعی کربلای ۵ زیر شدیدترین آتش قرار داشتیم. تنها پناه ما شیار کم عمقی بود که افتان و خیزان از آن عبور میکردیم.
صدای چند نفری را پشت سر خود شنیدم. نگاهی به عقب کردم و او را دیدم همراه جمعی که چون پروانه او را محاصره کرده بودند.
خودش بود، حاج حسین خرازی!
از دیدن او در آن صحنه شوک سر تا پایم را گرفت. فرمانده لشکر بود و حفظ جانش واجب. ولی تا آنجا آمده بود تا قبل از اعزام نیروهایش، میدان را برآورد کرده باشد.
و این گوشهای بود از رمز و راز عشق و پیروزی اقلیتی بر کثرتی از حاکمان ظالم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#شهید_خرازی
#روایت_فتح
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۲
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 با تمام توان حمله را به خاکریزهای اول و دوم انجام دادیم و آنها را تسخیر کردیم. به خاکریز سومی هم رفتیم و آن را گرفتیم. اما در آن وقت توپخانه حمایت نکرد. بعد هم ۸-۷ نفر بیشتر نبودیم و کاری را نمی توانستیم انجام دهیم. این همه تانک و ادوات جنگی در برابرمان بود. هیچکس هم نبود که ما را یاری دهد. آخرین نفرات من و حسن صباح منش و احمد آزادی! احمد هم موج گرفته بود و چرندیاتی میگفت. او یک چیزهای عجیب و غریبی می گفت که ما مجبور بودیم او را بگیریم. او از همان لحظه ای که ما به دشمن حمله کردیم و تبادل آتش بود، موج گرفته بود.
سه کیلومتر سه کیلومتر عقب نشینی میکردیم. ما اللهاکبر گفتیم و توی خاکریز اوّل دشمن رفتیم. بعد از شهادت بچه ها، ما فرمانده نداشتیم. آقا رضا فرمانده ما به شهادت رسید.
حسین رضایی و برو بچههای ما همه شهید شده بودند. فرمانده محور من شدم. زیرا با سابقه دار ترینشان بودم. هیچکس نمی دانست با این تعداد نیرو ما چه کاری می خواستیم انجام دهیم؟ ما با این تعداد اندك حتى خاكريز سوم را هم گرفتیم اما نه سلاح کافی داشتیم و نه مهمات. یک جیپ عراقی که افرادش در رفته بودند سیمهایش را بهم زدیم و روشنش کردیم و رحیم محمودی که در گلویش تیر کلاش خورده بود سوارش کردیم تا به عقب برگردد. دو تا چیفتن که ارتش برای حمایت ما فرستاده بودند با مهمات و افرادشان رفتند روی هوا. دشمن هر دوی آنها را هدف قرار داده و در آتش و دود می سوختند.
از نیروی هفت یا هشت نفره، تنها ما سه نفر ماندیم که کاری از ما ساخته نبود. اگر می ماندیم به منزله خودکشی بود. لذا برگشتیم و تیمسار فلاحی را دیدیم که روی سرمان دست زد و خسته نباشید گفت و صورت هر کداممان را بوسید. تیمسار فلاحی که به طرف احمد رفت، احمد خیلی به او فحاشی کرد؛ چون هم همۀ دوستانمان را از دست داده بودیم و هم موج او را گرفته بود. در حالت طبیعی نبود! آقای فلاحی این وضع را به خوبی درک می کرد و در هر حال در جنگ این حوادث وجود داشت بعد از عملیات حضرت عباس(س)، ما به «دهلاویه» رفتیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 شبیخون به سنگر تدارکات / ۱
علیرضا کاظمی به سنگر تدارکات
•┈••✾✾••┈•
اسفند سال ۱۳۶۴ روز سوم حضورم در فاو، کنار ساحل اروند نشسته بودم و نخلستانهای ایران را تماشا میکردم. یک وانت تویوتا کنار سنگر تدارکات ایستاد. تعدادی گونی بستهبندی شده هم عقب ماشین بود. وقتی راننده پیاده شد، به او نزدیک شدم و سلامش کردم. گفت:
- سلام علیکم برادر، خداقوت.
ـ سلامت باشی برادر، چی برامون آوردی؟
ـ یُخته برنج و کبابه، آوردیم تا ببریم خط مقدم.
ـ لطف کن چند تا غذا بده به من ببرم توی سنگر با بچهها بخوریم.
ـ نمیشه.
ـ چرا؟
ـ اینا مال نیروهای خط مقدمه.
با انگشت به سنگرمان اشاره کردم و گفتم: برادر اون سنگرها رو میبینی؟
ـ بله.
ـ اون سنگر ماست.
ـ خب که چی؟
ـ حوصله کن، بهت میگم، این نخلستون را میبینی؟
ـ آره.
ـ جرأت داری حالا که هوا روشنه بری توی این نخلستون؟
ـ حقیقتش نه.
ـ چرا؟
ـ میگم نخلستون هنوز پاکسازی نشده.
ـ خدا پدرت رو بیامرزه، ما داریم اینجا ۲۴ ساعت نگهبانی میدیم و مواظبیم سربازای دشمن به ساحل نزدیک نشن. تو حاضری امشب رو اینجا بمونی با هم بریم نگهبانی بدیم؟
ـ من اگه این جرأتا را داشتم که نمیرفتم واحد تدارکات! میومدم مثل شما اسلحه برمیداشتم و میجنگیدم.
ـ خدا پدر آدم چیزفهم رو بیامرزه. حالا که متوجه شدی اینجام با خط مقدم تفاوتی نداره. بیا و خوبی کن و چند تا چلوکباب به من بده.
ـ به جای اینکه این قدر با من بحث کنی، بیا کمک کن تا غذاها رو از ماشین بذاریم پایین.
ـ اگه قول بدی هفت هشت تا غذا به من بدی، من یه سوت میزنم، رفقام میان ۲ دقیقه محموله رو پیاده میکنن.
ـ پسر جون تا فردا صبح هم که اینجا جلیز و ولیز کنی، من به تو غذا نمیدم. قوزی
ـ نمیدی؟
ـ نه.
ـ پس منم کمکت نمیکنم. خداحافظ.
دوباره رفتم کنار رودخانه و به تماشای نخلستان نشستم.
شب، چفیهها را پهن کردیم. در قوطی کنسرو را با سر نیزه باز کردیم و با نان خشکهای اهدایی مردم شروع به خوردن شام کردیم. خیلی هم چسبید. اما خاطره کبابها از ذهنم پاک نمیشد. برای من که همیشه عاشق کباب بودم و در هیچ موقعیتی برای خوردن این غذای لذیذ کوتاهی نمیکردم، نخوردن کبابهایی که با چشم دیده بودم، چیزی شبیه جهاد اکبر بود!
بعد از شام به لوح نگهبانی نگاه کردم، متوجه شدم باید از ساعت ۱۱ تا سه بامداد با مرتضی تقییار بروم نگهبانی بدهم. خوابیدم و گفتیم ساعت ۱۱ ما را بیدار کنید.
ساعت ۱۱ آماده شدیم و با مرتضی مشغول قدم زدن بین سنگر خودمان و سنگر بعدی شدیم. کم و بیش صدای تیراندازی شنیده میشد. گاهی صدای ویژ گلولهای را که از کنار گوشمان رد میشد، میشنیدیم. با اینکه چهار چشمی نگاهمان به نخلستان بود تا نیروهای دشمن به مواضع ما نفوذ نکنند، باز هم فکر کبابها مرا رها نمیکرد. به تقییار گفتم: مرتضی، میدونی بعد از ظهر چه اتفاقی افتاد؟
ـ نه
ماجرای کبابها و کلکل کردنم با راننده تدارکات را با آبوتاب برایش تعریف کردم.
مرتضی گفت: حالا این همه تعریف کردی، حرف دلت رو بزن. دقیقاً بگو ببینم چه فکر پلیدی توی کَلته؟
ـ باریکلا، قربون آدم چیزفهم.
ـ من که هنوز حرفی نزدم.
ـ حرف نزدی، اما میدونم تو هم مثل من دلت غش میره که یه دست چلوکباب دبش بزنی تو رگ!
ـ اصلاً هم این طور نیس.
ـ یعنی تو کباب دوست نداری؟
ـ معلومه که دوس دارم.
ـ پس بیا بریم توی سنگر تدارکات، چند تا بسته غذایی بیاریم، ببریم توی سنگر با بچهها بخوریم.
ـ یعنی بریم دزدی؟
ـ دزدی کدومه مرد حسابی؟ این غذاها مال رزمندههاس، ماهم که رزمندهایم. نیستیم؟
ـ چرا ما هم رزمندهایم، ولی هر چیزی قرار و قانون خودش رو دارد. معلومه که رزمندههای خط مقدم باید غذای بهتری بخورن.
ـ ما که بلافاصله غذاها رو نمیخوریم تا صبح صبر میکنیم، صبح میریم سنگر تبلیغات از حاج آقا سؤال میکنیم، اگه گفت حرومه، بر میگردونیم تدارکات.
ـ تا پنج دقیقه مانده به ساعت سه، آن قدر روی مخ مرتضی راه رفتم تا بالاخره گول خورد و راضی به همکاری شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان #طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂