🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۴
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 بسیاری از شهروندان عراقی و ایرانی نمی دانستند که به زودی صدام به اسارت نیروهای ایرانی در میآید. صدام آن روز به قصد بازدید از مقر لشکر یک، وارد منطقه شد ولی از آنجایی که به موقعیت آشنا نبود ناخواسته جلو رفت. آیا افسران عراقی به عمد صدام را در جریان وضعیت نظامی قرار ندادند تا با خلاص شدن از دست او جنگ را خاتمه دهند، یا اینکه اشتباهی در کار بود؟ از نوع واکنش صدام بعد از آن حادثه معلوم شد که وقوع این حادثه عمدی بود به طوری که عده زیادی از افسران به خصوص افسران لشکر یک دستگیر و برای انجام بازجویی به بغداد فراخوانده شدند. صدام بعد از گذشت سه سال از آن حادثه، ناگزیر به بحرانی که در آن قرار گرفته بود، اعتراف کرد. او و افراد گارد محافظش سلاحی به کمر نمی بستند تا اینکه با سربازی روبه رو شدند که در تحویل سلاح خود به افراد گارد مردد بود. وقتی انسان در مورد این حادثه قدری تأمل میکند مطمئن می شود که به راحتی ممکن است مسیر تاریخ تغییر یابد! ببینید اگر خداوند آن سرباز را در آن لحظه هدایت می کرد و گلوله ای از تفنگ وی شلیک می شد چه اتفاقی رخ می داد؟ همه چیز از هم فرو می پاشید. صدام، حزب و نظام متلاشی میگردید، جنگ خاتمه می یافت، خون صدها هزار نفر بر زمین ریخته نمیشد و بالاخره نام این سرباز گمنام در تاریخ به ثبت میرسید. ولی متأسفانه تردید کشنده در آن لحظات حساس و سرنوشت ساز موجب گردید که ورق برگردد و خود او مورد شدیدترین مجازاتها قرار گیرد!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
یا فاطمه الزهرا ...
در روز میلادت
در بهشت زمین،
گلزار شهدای کرمان حضور داشتی و
در مسیر گلزار، زائران شهیدت را در آغوش کشیدی..
خوشا به سعادت زائرانت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فاطمه_زهرا
#سردار_دلها
#شهدای_کرمان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 چند نفر با دیدن ما فریاد زدند برید کنار، مادر و خانواده شهید جلو بیان.
راه باز شد. حاج صادق زیر بغل منصوره خانم را گرفته بود. حمید آقا، همسر مریم، دست او را گرفت. مادر و بابا جلوتر از من
با آقا ناصر حرف میزدند. گفتم:"علی جان! کی دست من رو رو بگیره! من سرم رو روی شونه کی بذارم! علی چه زود من رو تنها گذاشتی! چه زود تنها شدم، من هنوز نوزده سالمه!» نمی توانستم روی چهارزانو بنشینم. گوشه ای ایستادم. مزار علی پُر از گلهای گلایل سفید بود. چادرم را روی صورتم کشیدم. بوی گلاب فضا را پر کرده بود. دلم نمیخواست فکر کنم علی آن زیر است؛ زیر آن همه خاک. نه علی آنجا نبود؛ علی آن بالا بود. توی آسمان. چادرم را کنار زدم. سرم را بالا گرفتم. با اینکه آسمان آفتابی بود، هوا سوز سردی داشت گفتم علی کجایی؟» وسط آسمان!
چشم گرداندم. نبود. نمی دیدمش. کجا باید دنبالت بگردم عزیزم.
گرمایی را کنارم حس کردم. فکر کردم مادر است. نگاه کردم؛ مادر نبود. هیچ کس کنارم نبود. پس این گرما از کجاست؟ این گرمای تن کیست؟! تصویر علی جلوی چشمهایم واضح شد، با آن موهای بور و چشمهای آبی و ریشهایی که چند وقت نزده بودشان. هی میگفتم: «علی جان ریشات رو کوتاه کن.» می گفت: «نه، حالا زوده.» گفتم: علی جان ریشات رو برای امروز بلند کرده بودی؟» با این فکر دلم شکست و بغضم ترکید، اما یک دفعه حس کردم علی کنارم ایستاده. تکیه دادم به گرما و صدای علی را با آن لهجه غلیظ و شیرین همدانی شنیدم "فرشته حلالم کن. گلم، زینب وار زینب وار زندگی کن زینب وار...."
منصوره خانم و مریم روی گلها افتاده بودند. شانه هایشان می لرزید، اما صدایشان در نمی آمد. حس عجیبی داشتم. فکر کردم اگر زینب وار بخواهم زندگی کنم باید الان چه رفتاری داشته باشم؟! بغض سفت و سختی چنگ انداخته بود ته گلویم. با دندانهای
بالایی لب پایین را گاز گرفتم. رفتم و به سختی نشستم کنار قبر امیر. انگشتهایم را گنبدی روی سنگ قبر گذاشتم و فاتحه ای خواندم و زیر لب گفتم «امیر جان مواظب علی من باش.» ماشین پاترولی عبور میکرد. عکس بزرگی از علی روی ماشین بود. علی با سرعت از کنارمان گذشت. علی رفت.... باد سردی وزید. آقا ناصر خم شد و منصوره خانم را بلند کرد. همسر مریم جلو آمد، او را از روی گلها کند. مادر زیر بازوی راستم را و بابا با مهربانی آن یکی بازویم را گرفت. بغضم داشت باز میکرد. دلم نمیخواست بروم.
نمیخواست از علی به این زودی جدا بشوم. گفتم: "مادر نریم"
مادر اشک میریخت.
گفتم: «بابا بمونیم.»
شانه های محکم بابا میلرزید. پاهای من میلرزید. دستهایم یخ زده بود. دلم به این زودی برای علی تنگ شده بود. در آن لحظات دلم میخواست همه بروند و من تنها باشم. دلم میخواست علی مثل چند دقیقه پیش کنارم بایستد و از او بپرسم: «علی آقا، زینب وار یعنی چطوری؟ دلم میخواست کسی توی باغ بهشت نبود و با
صدای بلند گریه میکردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
16.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
با امر مولا من دل از دنیا بریدم
ای کاروان کربلا من هم رسیدم...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فاطمه_زهرا
#سردار_دلها
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چهل سال مبارزه
برای مردمی که
عاشقشون بودی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#سردار_دلها
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مادرم روزت شهادتت مبارک
🖤إنا لله وإنا إليه راجعون
کرمان، ایران، تسلیت
|
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کرمان #روزمادر
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لقمههای متبرک
┄═❁❁═┄
من در مقطعی این توفیق و لیاقت را پیدا کردم که در جنگ با داعش در عراق، همرزم شهید هادی طارمی باشم. آنجا هادی را که دیدم، پرسیدم: از حاج قاسم چه خبر؟ گفت: "الحمدلله سالم و سلامت است."
آن روز توانستم به دستبوسی سردار بروم. به هادی گفتم: حاج قاسم اجازه میده باهاش عکس بگیرم؟ گفت: "حاج قاسم بزرگتر از این حرفهاست. عکس که چیزی نیست. حتی اجازه میده باهاش غذا بخوری."
هادی مرا پیش سردار برد و بهعنوان یک مدافع حرم هممحلهای به ایشان معرفی کرد و حاج قاسم هم خوشحال شد. آن روز بیش از هر چیزی، به این افتخار کردم که یکی از بچههای شادآباد، محافظ سردار سلیمانی است. شاید باورتان نشود، آن روز من سر سفره صبحانه حاج قاسم نشستم و از دست خودش لقمه گرفتم.»
▫️«هادی میگفت: من هر روز از دست حاج قاسم، لقمه متبرک میگیرم. این بهجای خود اما نکته مهم، صمیمیت سردار با نیروهایش بود. سردار حتی خودش لقمه در دهان نیروهایش میگذاشت.
✍به روایت همرزم شهید
محافظ رشید حاج قاسم سلیمانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_هادی_طارمی
#سردار_دلها
#رهبری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۷۵
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 روزی صدام عازم جاده ای گردید که نیروهای شکست خورده اش از طریق آن عقب نشینی میکردند. او و سربازان محافظش یک پاسگاه نظامی درست کردند و به سوی هر نظامی که قصد عقب نشینی داشت آتش گشوده اجساد نظامیان را به دو طرف جاده کشیدند. عده ای از نظامیان که بعد از مشاهده کشتار به خط مقدم بر میگشتند، از صحنه های دلخراشی که دیده بودند، تعریف میکردند.
رسانه های تبلیغاتی عراق لب به سخن گشودند، تلویزیون فیلم هایی از چند دستگاه تانک ایرانی را که از زوایای متعدد فیلمبرداری شده بود به عنوان غنایم به دست آمده نشان داد. مجری با حرارت تمام این صحنه را گزارش میکرد. چند دستگاه تریلر حامل تانکهای عراقی که اطراف آنها سربازان به علامت پیروزی دست تکان میدادند، به چشم میخورد. آنها به جای کلاه خود، کلاه بره بر سر داشتند و این نشان میداد که فیلمها در پشت جبهه برداشته شده، در حالی که، مفسر ادعا میکرد این فیلمها در خط مقدم برداشته شده است. تفسیرهای ادیب ناصر صلیبی نژادپرست که وجودش آکنده بغض و کینه بود به گونه ای صحنه را برای تماشاگر تشریح میکرد که حتی نیازی به آن صحنه سازیها نبود. برای مثال در مورد افسری که جرعه آبی مینوشید گفت: «اینها سربازان عراق هستند که از آب کرخه می نوشند.» سپس با حالت تمسخرآمیز میگفت: «حتی شیخ
رفسنجانی هم نام این رودخانه را نشنیده است.»
شکست به قدری سنگین و فاحش بود که این تفسیرهای توخالی نمی توانست بر روی آن سرپوش بگذارد. رسانه های بین المللی صادقانه اوضاع جبهه را تشریح میکردند.
خبرنگار رادیو بی بی سی بعد از انجام بازدیدی از منطقه با یک فروند هلی کوپتر که رسانههای تبلیغاتی ایران در اختیار او گذاشته بودند و مشاهدات خود از دهها دستگاه تانک و خودرو را که در گل فرو رفته بودند و آثاری از خدمۀ آنها به چشم نمی خورد، اوضاع را برای شنوندگان تشریح کرد. هنگامی که رادیو تعداد اسرای عراقی را پانزده هزار نفر اعلام کرد وحشت عجیبی در دل شهروندان عراقی به وجود آمد، چرا که این رقم غیر قابل تصور بود. آنها با اینکه از شنیدن خبر شوکه شدند سعی میکردند از طریق رادیو ایران صدای اسرا را که احتمال داشت فرزندانشان نیز جزء آنها باشند، بشنوند. وزارت تبلیغات عراق پارازیتهایی ایجاد میکرد تا از شدت نگرانی خانواده های عراقی بکاهد. اما هر کس خبر سلامتی کسی را به همراه نشانی از او میشنید به خانواده ای خبر میداد.
روزی صدای افسری از اهالی کاظمیه را شنیدم که ضمن ارسال سلام به خانواده اش شماره تلفن منزلش را قید کرد. ما بلافاصله با خانواده او تماس گرفته و آنها را از سلامتی فرزندشان مطلع ساختیم که بسیار خوشحال شدند. این نوع اطلاع رسانی مژده ای برای خانواده های نگران و چشم به راه بود. روزی خانواده ای خبر کشته شدن فرزندشان را دریافت کرد، خانه در ماتم و عزا فرو رفت چند روز بعد یکی از بستگان با آنها تماس گرفته و مژده داد که صدای فرزند آنها را شنیده است. خانواده به سلامتی فرزندشان گوسفندی ذبح کرده و شادی کردند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas