eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
34.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 جای صدا تو همچنان خالیست... چند فریم دلتنگی چند تصویر از روزهای نه چندان دور روایتی از حاج احمد جبهه‌ها درست مانند حاج احمد کاظمی، حاج احمد متوسلیان و حاج احمد سوداگر... به وقت یکم بهمن ماه ساعت ۰۹:۱۰ دقیقه شب، تهران، شب رحلت پیامبر اسلام(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) و صدایی که دیگر شنیده نشد... 🌴 فرارسیدن دوازدهمین سالگرد سردار دل‌ها شهید والامقام حاج فرمانده فقید دانشکده دوره فرماندهی و ستاد(دافوس) سپاه و مسئول طرح و عملیات قرارگاه همیشه پیروز کربلا در دوران دفاع مقدس گرامی‌باد✌️        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در همان روز طوفان شدیدی وزیدن گرفت، درختها و نخلها را با قدرتی تمام به حرکت درآورد و درها و پنجره های باز به هم کوبیده شد. بعد از خداحافظی از همکاران و دوستانم به استراحتگاه موقت برگشتم. طوفان همه چیز را به هم زده و چادرها را از جا کنده بود. دستور حرکت به سمت خرمشهر صادر گردید و همه سوار شدند و خودروها آماده حرکت شدند. خدا را شکر می‌کنم که در آن شرایط افسر بودم و در وظایف دشوار سربازان سهمی نداشتم. وقتی به ادارات مؤسسات و انبارهای دولتی مراجعه می‌کردم به ارزش ستاره ای که بر دوشم نصب شده بود پی می‌بردم. این ستاره های کوچک کارهای بزرگ را برایم سهل و آسان می ساخت. سرانجام نیمه شب بعد از فروکش کردن طوفان در حالی که باران می بارید به راه افتادیم. خودروها در ستونی منظم حرکت می‌کردند اما همان طور که در حرکت‌های شبانه معمول بود، به تدریج نظم و ترتیب خود را از دست دادند. من در آمبولانسی که پیشاپیش ستون حرکت می‌کرد نشسته بودم و اطراف جاده را با وجود تاریکی دهشتناک آن نظاره می‌کردم. سمت راست جاده نخلستانها بودند، با استناد اطلاعات جغرافیای ام در مورد جنوب عراق حدس می‌زدم که شط العرب در سمت راست این نخلستانها قرار دارد. مسیر حرکت ما همچنان ادامه یافت تا به نقطه ای رسیدیم که در سمت چپ آن گلوله های منور با رنگهای مختلف به آسمان پرتاب می‌شد و در سمت راست نیز شبح نخلستانها همچنان ما را همراهی می‌کرد. حدس زدم که به مرزهای بین المللی نزدیک شده ایم و پرتاب گلوله های منور گواه بر این بود که با خط آتش فاصله زیادی نداریم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 بوی اسپند خانه را پُر کرد. از جایم بلند شدم، جلوتر رفتم و خیره شدم به عکس شهدا. شهید حمید نظری علی دانا میرزایی، حجت زمانی، محمد شهبازی ... دست کشیدم روی عکس‌ها. علی آقا با چه عشق و حالی این عکس‌ها را با پونز به دیوار زده بود. جای انگشت‌هایش روی چند پوستر که گلاسه و روغنی بود مانده بود. فقط عکس خودش و امیر توی قاب بود. پیشانی ام را روی شیشه قاب عکس امیر گذاشتم. بوی دست‌های علی آقا را می‌داد. خودش این قاب را به دیوار کوبیده بود. گفتم «اسم پسرمون شد، محمد علی اما من به یاد تو بهش می‌گم علی، علی جان! با این فکر بغضم شکست. همۀ عکسها بوی دست‌های علی آقا را می‌داد. اصلاً اتاق بوی علی آقا را گرفته بود. چقدر سعی کردم شکل آن دستهای سفید و گرم یادم بماند، آن قد و بالا، ریش‌های بلند و بور، چشم‌های آبی، چین‌های روی پیشانی، موها و ابروهای بور و درهم. آن شب توی همین اتاق خوابید، نه؛ خانه حاج صادق بودیم. حالش خوب نبود. قرار بود ساعت دو و نیم صبح برود. گفت: «فرشته، اگه بخوابم بیدارم می‌کنی؟ گفتم: «آره.» کاش بیدارش نمی‌کردم. کاش خودم هم می‌خوابیدم و هر دو خواب می ماندیم. ته دلم می‌دانستم این بار که برود برنمی‌گردد. از کجا می دانستم! صدایی مدام در گوشم تکرار می‌کرد فرشته! خوب نگاهش کن. سیر ببین‌ش. باید این قیافه، این موها، ابروها و این هیبت یک عمر یادت بماند. این پاها که وقتی توی اتاق راه می‌روند، گرومپ، گرومب صدا می‌کنند. عادتش بود، با پاشنه راه می‌رفت. علی آقا همیشه عجله داشت؛ هول بود برای رفتن آن چشمهای آبی هیچ وقت درست و حسابی به خواب نمی رفت. انگار همیشه یک چشمش بیدار بود اما آن شب چه خواب عمیقی! توی خواب نفس های بلندی می‌کشید. فرشته چرا بیدارش کردی؟! چرا خودت هم نخوابیدی؟ تو که آن صدا را می‌شنیدی یکریز در گوشت ویز ویز می‌کرد و می گفت: این آخرین باری است که او را می‌بینی! این بدرقه آخر است، این آخرین دیدار است، این آخرین خداحافظی است... وقتی خوابیدی آمدم توی هال چرا آمدم؟ چرا نایستادم و سیر نگاهت نکردم؟ مگر نمی‌دانستم دیدارمان به قیامت می‌ماند! مادر صدایم کرد. فرشته، فرشته جان، شامت رو بیارم اونجا یا خودت می آی؟ تندتند اشکهایم را پاک کردم. خودم را توی شیشه قاب عکس علی آقا نگاه کردم. نوک بینی و چشمهایم سرخ بود. با اینکه اشتهایی به غذا نداشتم، رفتم توی اتاق پذیرایی، سفره ای بزرگ انداخته بودند. غریبه نبود. جمع خودمانی بود. مریم و شوهر و دخترش، حاج صادق و خانمش و بچه ها، آقا و منصوره خانم، حاج بابا و خانم جان پدر و مادر منصوره خانم و برادرش دایی محمد که خارج از کشور زندگی میکرد اما چند سالی می‌شد زن و بچه را آنجا رها کرده بود و آمده بود ایران و با پدر و مادرش زندگی می کرد. دلم گرفت، چه خانواده شاد و خوشبختی بودیم! اگر امیر و علی آقا بودند الان چه خبر بود. داد و هوار و شوخی و خنده شان به هوا می‌رفت. چرا یک دفعه این طوری شدیم؟! چه مهمانی سوت و کور و بی روحی. منصوره خانم ناخوش بود. عصر دوباره کلیه هایش درد گرفته بود و حاج صادق برده بودش دکتر. همه ساکت و بی سروصدا دور سفره نشسته بودند. آقا جان هنوز باروحیه بود. گفت ایی پسرت ما رِ کشت. فرشته خانم، چرا ای بچه گریه نمی‌کنه؟ نفیسه گفت: فرشته جون به جای گریه صورتش سرخ می‌شه. شام پلو و خورش قیمه بود مریم مجمع به دست از کنارم گذشت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
هوای دلم ابری است موج دلم را روی امواج عاشقی تنظیم کن .... صبح‌تون سرشار از نور و معرفت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه " مجروح بامزه " •┈••✾✾••┈• 🔸 خيلی شوخ بود. هر وقت بود، خنده هم بود. هر جايی بود در هر حالتی دست بردار نبود.  خمپاره كه منفجرشد تركش خورد و گفت: «بچه ها ناراحت نباشيد ، من می روم عقب، امام تنها نباشد!! » امدادگرها كه می‌گذاشتندش روی برانكارد، از خنده روده بر شده بودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سلام بر شهادت شهید محمود رضا بیضائی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 "محلی‌های هور" سردار سرلشکر احمد سوداگر ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در هور جزیره‌های متحرکی به نام تهل وجود دارد که از درهم پیچیده شدن ریشه‌های نی و بردی و چولان تشکیل می‌شود، روی آب شناور است و از هم تغذیه می‌کنند. بسیار مقاومند و گاهی اوقات احشام محلی روی آن‌ها می‌چرخد و آدم‌های محلی روی آن زندگی می‌کنند. با قایق می‌رفتیم و از آب‌راهی می‌گذشتیم و در بازگشت این تهل‌ها حرکت می‌کردند و مسیر را گم می‌کردیم فقط محلی‌ها می‌توانستند مسیرها را بیابند. راهنماهای محلی هور، یک عمر توی هور بودند و از راه ماهیگیری زندگی می‌گذراندند. وقتی قایقی از آبراهی رد می‌شد، حباب‌هایی کنار نی‌ها جمع می‌شد و آن‌ها از روی تعداد حجم حباب‌ها می‌توانستند بفهمند که چه زمانی و چه نوع شناوری از محل گذشته. مثلاً حباب‌ها را می‌دیدند و می‌گفتند ۴ ساعت پیش یک قایق موتوری از این‌جا گذشته است. خودشان هم برای پیدا کردن راه، شگردهایی داشتند، مثلاً در طول مسیر، نی‌ها را در محل‌های مخصوص می‌شکستند و علامت می‌گذاشتند که در هور گم نشوند، کار خاص خودشان بود و زیاد هم توضیح نمی‌دادند. ما هم تعدادی افراد محلی استخدام کرده بودیم و خیلی سربسته با آن‌ها برخورد می‌کردیم و سعی می‌کردیم که آن‌ها نفهمند چه کاری می‌کنیم. فکر می‌کردند شناسایی‌های معمولی و روتین انجام می‌دهیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۹۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 نقطه مورد نظر شلمچه بود. با اینکه وصف این منطقه را شنیده بودم، تاریکی شب برایم قابل لمس نبود. یادم آمد که برخی از افسران می‌گفتند دو هفته قبل هنگام نفوذ یگانی از نیروهای ایرانی به این منطقه و پیشروی آنها به خاک عراق نبردهایی در این منطقه صورت گرفت که در نتیجه آن ایرانی‌ها با تحمل تلفاتی مجبور به عقب نشینی شدند. در آن روز از طرف اداره توجیه سیاسی امریه ای برای لشکرها صادر شد که بر اساس آن از دفن اجساد ایرانی جلوگیری می‌شد تا روحیه سربازان عراقی با مشاهده آنها تقویت شود. سعی کردم نقشه جاده ای را که می پیمودیم در ذهنم ترسیم کنم. جاده ای به موازات شط العرب که تا خرمشهر ادامه پیدا می‌کرد. شط العرب در سمت راست و خاکریزهای حایل نیروهای متخاصم در سمت چپ قرار داشت. نزدیکی خاکریزها نشان می‌داد که گلوله های نور از آن سو پرتاب می‌شود. در طول جاده با اینکه موظف به خاموش کردن چراغ اتومبیل‌ها بودیم اما ناگهان گلوله هایی در مسیر کاروان فرود می آمد. شاید ایرانی ها متوجه شدند که فاصله چندانی با آنها نداریم. لحظه ای بعد خمپاره ای بر روی یک کامیون نظامی حامل مهمات فرود آمد که موجب انفجار شدیدی شد و کامیون را به همراه سرنشینانش متلاشی کرد، در این هنگام توانستیم سایه‌های منازل و ساختمانهای بی شماری را از هم تشخیص دهیم. به حومه خرمشهر رسیدیم، در حالی که وارد خیابانهای شهر می‌شدیم گلوله های منور از ما فاصله می‌گرفتند در آن لحظه انبوهی از سنگرهای شنی مواضع استقرار رزمندگان و سایه های افراد را که در حرکت بودند، مشاهده می کردم. ساعت یک بعد از نیمه شب بود. با وارد شدن به یک جاده مارپیچ به تدریج از مناطق مسکونی فاصله گرفته، در یک جاده بی آب و علف که هیچ گونه نشان و علامتی در آن وجود نداشت به حرکت خود ادامه دادیم. آخرین روزهای ماه رجب سپری می‌گردید و هلال کوچک کم سوی ماه تنها نشان این راه تاریک بود. بالاخره حرکت ما در نقطه ای متوقف گردید. از آمبولانس پیاده شدم و سعی کردم مکانی را که در آن توقف کرده بودیم، مورد شناسایی قرار دهم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂