به یاد سرداران شهیدزال یوسف پور و ارسلان حبیبی شهماروند
از ششم مهرماه ۵۹ زمان پیوستن به شهید دکتر چمران، تا جنگ تن به تن در سوسنگرد، رملهای سبحانیه و جنگ پارتیزانی، تپه های الله اکبر و اسارت شیخ علیاکبر ابوترابی، تا شهادت دکتر چمران در دهلاویه و تا مدتها بعد از آن، بلاخره برای انجام پارهای امور شخصی به شهر برگشتم؛ و چون مجدداً برای گرفتن برگ اعزام به جبهه، مراجعه کردم، مسول اعزام مرا به پادگان غدیر، جهت فراگیری آموزش ارجاع داد. و تلاش من با ارائهی برگ مرخصی و کارت حضور در جبهه، برای اثبات خود به عنوان نیروی کاربلد، بیهوده بود.
ناچار پذیرفتم و به پادگان الغدیر رفتم.
در اولین دقایق ورود، فکر کردم اشتباه آمدهام؛ پادگان غدیر را همچون خط مقدمِ هویزه و دهلاویه یافتم.
دودِ باروت، صدای رگبار، و های هوی مربی ها وحشتناک بود.
آقا اگر بگویم از خودم پشیمان شدم که چرا به اینجا آمدم، اشتباه نگفتم.
اصلا قابل مقایسه نبود؛ هنوز یک روز از آمدنم نگذشته بود که شب به وقت خواب، چشمانم گرم نشده، صدای غرش رگباری از فشنگهای گازی آسایشگاه را به لرزه درآورد.
«خدایا عجب گرفتاری شدم، کسی نیست مرا نجات دهد؟، مثلا در خط مقدم برای خودم کسی بودم؛ من فرمانده گروهان بودم؛» دیگر راهی برایم نمانده بود، تصمیم به رفتن از پادگان گرفتم؛ این ۴۸ ساعت به اندازهٔ یک سال جنگیدن در جبهه برایم تمام شد.
کلاس آموزشی ساعت ۹ به اتمام رسید؛ مربی برادر پاکدل یا پاکزاد، فردی بسیار جدی و خشن بود و تا قبل از اینکه مربیِ بعدی بیاید، رفتم جلو و به او گفتم: «من میخوام برم».
گفت: «کجا؟»
گفتم: «خونه»
با لهجهٔ اصفهانی گفت: «مگه خونه خالست؟ اگر برادر زال بِفَهمِد پوستتُ میکَنِد، آٰ سینه خیز میبَرِدِت؛ حرفشُ نزن که اوضا چچبیته»
او با لهجهٔ اصفهانی، منم لر؛ اعصابم به هم ریخته بود.
تا اینکه یکی گفت: «آقا برو پیش برادر زال، از خودتونه؛ شاید برات کاری کنه».
من از اسم زال خیلی خوشم می آمد ولی همه میگفتند برادر زال بسیار جدیست و به خاطر شرایط جنگی، مدیریتی قوی و سختگیرانه دارد.
کمی فکر کردم و با خود گفتم: «خدایا به امید تو!؛ من برم پیش برادر زال، مشکلم رو حل کنه».
البته تنها مشکل من این بود که نیاز به آموزش نداشتم و اشتباهاً به اینجا اعزام شده بودم.
#قسمتاول
عزیز ناصری پیدنی
@defae_moghadas
شهيد سردار زال يوسف پور
تولد: یکم خرداد 1339
شهادت: دوم خرداد 1361،
مسئولیت: فرمانده گردان امام سجاد (ع) از لشگر 14 امام حسین (ع)
مزار: گلزار شهدای زادگاهش روستای ناغان، از توابع اردل
@defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما همان نسل جوانیم که ثابت کردیم
در ره عشق سزاوارتر از صد مردیم
هر زمان بوی خمینی به سر افتد ما را
دور سید علی خامنهای میگردیم
آغاز دهه فجر انقلاب اسلامی را به همه ایرانیان تبریک میگویم
انقلاب شکوهمند اسلامی ایران با رهبری بنیانگذار کبیر انقلاب، حضرت امام خمینی (ره)، با تکیه بر از خودگذشتگی و شهامت و خون جوانان، اراده پولادین ملت و الهام گرفتن از نهضت عاشورا شکل گرفت و مردمان ایرانزمین برای تحقق آرمانهایشان با شعار «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» پا به میدان گذاشتند و لحظهای از خواسته خود عقبنشینی نکردند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فتو_کلیپ
#کلیپ #دهه_فجر
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
؛🍂
اردوگاه اطفال
خاطرات رمادی یک
احمد یوسف زاده
⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰
🔹 آن شب، حمید گلوله ای خمیر را زده بود سر سیخ بلندی که از سیم خاردار در آورده بود. سیخ را فرو کرده بود توی علاء الدین که گلوله خمیر بشود. یک نان سرخ کوچولو.
وقتی نان سرخ کوچولو خوردنی شد، حمید سیخ را با عجله بیرون کشید سیخ سرخ گیر کرد، رها شد و مثل شلاق نشست روی گونه بی موی او. دادش به هوا رفت. یکی از آن بیست و سه نفر که سر جایش در حال قرآن خواندن بود وقتی گونه حمید را سوخته دید گفت: بسوز، تو حقته بدتر از اینا سرت بیاد! حق داشت. حمید مستقیمی چند روز قبل سر کارش گذاشته بود حسابی. حمید داستانش را برایمان تعریف کرد. یه روز... اومد پیش من گفت حمید! چه جوری غسل واجب میکنن؟ گفتم: «میری حموم می ایستی زیر دوش، یه پاتو میگیری بالا، بعد از ربع ساعت اون یکی پا. بعد بدنت رو آب میکشی، همین! محمد ساردویی زد زیر خنده و گفت: ای خدا لعنتت نکنه حمید، من دیدم طفلی زیر دوش آب سرد داره می لرزه. به بدبختی پای راستشو گرفته بود بالا. اول توجهی نکردم ولی وقتی دیدم خیلی عذابه گفتم چه کار میکنی؟ گفت خب دارم غسل واجب میکنم. پرسیدم: کی بهت گفته این جوری غسل واجب کنی؟ گفت: حمید مستقیمی. گفتم: خدا بگم چه کار کنه این حمید مستقیمی رو! سر کارت گذاشته!
ساعت ده شب بود و وقت خاموشی. هرکسی خمیرهای برشته شده اش را ریخت توی یک کیسه کوچک و آویزان کرد به میخ دیوار. به این نرمه نان های برشته گاهی اگر داشتیم، چند قاشق شکر اضافه میکردیم و در شبهای دراز زمستان،ذره ذره با قاشق میخوردیمشان.
به اردوگاه که برگشتیم، نشستیم زیر پتو. هر چه حفظ کرده بودیم را نوشتیم. شد یک مجموعه کامل از مواد و تبصره های قانون اساسی. فکر میکردیم اسرای آسایشگاه بیست و چهار خیلی از این سوغاتی خوششان می آید و تشویقمان میکنند. سوغات دوم، هدیه ای بود که شخصاً برای سید کمال که شنیده بودم صدای خوبی دارد آورده بودم.
نوحه سوی دیار عاشقان، رو به خدا می رویم که صادق آهنگران بعد از اسارت ما و قبل از عملیات رمضان خوانده بود در زندان استخبارات بغداد، یک اسیر ایرانی با صدایی خوش این نوحه را که در ایران خیلی معروف شده بود برایم خواند و من متن و آهنگ آن را حفظ کردم. وقتی به رمادی برگشتیم نوحه را بازنویسی کردم و نشستم به انتظار که روز عید تقدیمش کنم به سید کمال و او برای آسایشگاهشان بخواند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#اردوگاه_اطفال
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
﷽؛
وَجاهِدوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ
هُوَ اجتَباكُم وَ ماجَعَلَ عَلَيكُم فِيالدّين
آبان ۱۳۶۱ ، قبل از عملیات محرم
تعدادی از رزمندگان زرهی لشکر۸ نجف
در کنار رودخانه دویریج در حال قرائت
کلامالله مجید هستند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۱
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 از غروب آن روز تلخ، شب هنگام همه برای حرکت به طرف ساحل رودخانه در تاریکی آماده شده، دست در دست هم در میان شیارهای تو در تو به سمت غرب یا شمال غرب به راه افتادیم. صدای شلیک گلوله ها در آسمان طنین انداز بود. به درختان نخل نزدیک شدیم. فردی بر روی تپه ای که پیش روی ما قرار داشت ایستاده و فریاد میزد: "فرزندان عدنان و قحطان کجا هستند؟" معلوم بود از مبارزین خوزستانی است ولی لهجه اش به مجاهدین عراقی شباهت بیشتری داشت. هیچکس حرفی نزد، حتی گلوله ای هم به سوی او شلیک نکرد، همه میخواستند به نحوی از مهلکه بگریزند. پس از طی مسافتی به ساختمانهای یک طبقه مشرف بر رودخانه رسیدیم. کنار در یک ساختمان سربازی جلو مرا گرفت و از من خواست، جرعه آبی از قمقمه ام به او بدهم. به همین دلیل، توقف کردم. تا به خود آمدم دیدم که همراهانم را در تاریکی شب گم کرده ام. سر درگم شدم. نمیدانستم چه باید بکنم. سعی کردم اعتماد به نفسم را حفظ کنم. از بین انبوهی از نفرات که روی زمین نشسته و یا دراز کشیده بودند گذشته، به ساحل رودخانه نزدیک شدم، انعکاس نور آتش بر روی سطح آب رودخانه دیده میشد. کسی از آب عبور نمیکرد، همگی منتظر وقوع حادثه بودند. فرماندهان نظامی عراق برای عبور نظامیان پلی احداث کردند اما نیروهای ایرانی در نخستین لحظات پل را منهدم کردند. همگی به امیدی واهی چشم دوخته بودیم. نیروهای ایرانی هر سه دقیقه یک بار گلوله های منور را بر فراز شط العرب شلیک میکردند تا عبور نیروهای خود را زیر نظر بگیرند. با نوری که از گلوله ها متصاعد می شد می توانستیم لاشه جرثقیلهایی را که برای تخلیه محموله ها در بندر خرمشهر مورد استفاده قرار میگرفت را ببینیم. به حتم محلی که در آن قرار گرفته بودیم، بخشی از بندر بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۹۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 آن شب به اندازه یک عمر دلتنگی گریه کردم. گریه ها و بغض هایم تمامی نداشت. بعد از آن همه نماز و دعا رفتم بالای سر پسرم. بچه ام به خواب عمیقی فرورفته بود. آرام نفس میکشید. پیشانی اش را بوسیدم. طفلی دو ماه بود درد میکشید. به خاطر این مریضی به مدرسه نرفته بود. دستم را آرام روی شکمش گذاشتم؛ خالی بود، فرورفته و گود. شکمش را بوسیدم و با بغض گفتم: «علی جان، میدونم این جایی! پسرمون رو به تو می سپارم. حواست بهش باشه. میدونم اگه بودی مثل تمام باباها بچه ت رو خیلی دوست داشتی. هرچند مطمئنم از همه باباها زنده تر و هوشیارتری.
روز بعد علی را پیش همان دکتری که برایش وقت گرفته بودیم بردیم و قرار شد قبل از ویزیت سی تی اسکن بشود. نگذاشتند من با او بروم. بچه ام را تنهایی بردند. کمی بعد پرستاری هراسان بیرون آمد و مرا صدا زد تا به اتاق برسم صد بار جان دادم. پسرم بالا آورده بود و همۀ لباسهایش کثیف شده بود. با بغض تندتند لباس هایش را عوض میکردم و میگفتم: «علی جان، نترس عزیزم، الان خوب میشی.»
پسرم در آن وضعیت هم مرا دلداری میداد. میگفت: «مادرجان، من حالم خوبه خیلی بهتر شدهم. دردم کمتر شده.» قرار شد ظهر روز بعد برای ویزیت خدمت آقای دکتر ملک زاده برسم. اتفاقاً آن روز مراسم سالگرد علی آقا بود. مادر پشت سر هم به موبایل تلفن میزد و احوال علی را می پرسید و گزارش لحظه به لحظه مراسم را میداد. مهمانا همه آمدهان. کیپ تا کیپ نشسته ان. داریم برا علی جان دعای توسل میخوانیم. گوش کن یا وجيهاً عند الله اشفعي لنا عند الله...»
توی دلم غوغایی بود. علی آقا را بیشتر از همیشه احساس میکردم. نشسته بود کنارم. بین من و پسرم در تمام مدتی که منتظر بودیم تا نوبتمان بشود با او حرف میزدم. تلفن زنگ میزد. فرشته، نیت کن.
صدای دسته جمعی خانمها میآمد «یا ابا الحسن يا موسى بن جعفر ايها الكاظم يا بن رسول الله...»
بالاخره نوبتمان شد. دکتر ملک زاده پزشک متخصص گوارش مردی بسیار باشخصیت و موقر بود. رسمی و محترمانه صحبت میکرد. پرونده ضخیم و قطور علی را گذاشتم روی میز. عکسها و آزمایشها و نتیجه آندوسکوپی را دید و علی جان را معاینه کرد. گفت: «خانم من با این پرونده و آزمایشا کاری ندارم. لطفاً مریض رو آماده کنید. اون اتاق دوباره آندوسکوپی میشن.» آن موقع پنجاه هزار تومان پول زیادی بود. پول ناقابل را پرداخت کردیم. چند پرستار دست پسرم را گرفتند و بردند. کمی که گذشت پرستاری صدایم زد همراه محمدعلی چیت سازیان تشریف بیارید.
دوباره بالا آورده بود. از توی ساکم یک دست لباس درآوردم. همان طور که لباسهایش را عوض میکردم، گریه میکردم و زیر لب با علی حرف میزدم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
20.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شور دگر
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
این جبهه ی اسلام است
دل شور دگر دارد
حقا که بر این محفل الله نظر دارد
شعر: حبیب اله معلمی
محل اجرا: شوش دانیال
قبل از عملیات فتح المبین
زمان اجرا: سال (۱۳۶۰)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #جبهه
#نماهنگ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
کمی طلوع آفتاب
کمی چای داغ
کمی نسیم صبحگاهی
و بسیاری تـو ...
مگر ما جز این چه میخواهیم؟!
صبحتون سرشار از یاد یاران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂