eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
300.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 کار برای خدا خستگی ندارد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ باقری @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛🍂 اردوگاه اطفال خاطرات رمادی یک احمد یوسف زاده ⊱⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱╌⊰᯽⊱⊰ 🔹 عید دیدنی انتظار یک ساله اسرای اردوگاه رمادی با صدای سوت حمید عراقی به پایان رسید و در سحرگاه اول فروردین ۱۳۶۲ اجازه پیدا کردند برای دیدار دوستان خود به هر قاطع و آسایشگاهی که میخواهند رفت و آمد کنند. به همراهی سید حسام الدین نوابی رفتیم آسایشگاه بیست و چهار. از اسرای اتاق بیست و چهار تصویر مقدسی در ذهن داشتم. از شخصی به اسم «سید جعفر» هم که می‌گفتند در تقوا و دانش سرآمد اردوگاه است بسیار شنیده بودم. همیشه آرزو داشتم صاحب این نام بزرگ را از نزدیک ببینم. این اشتیاق برای دیدن کسی که فقط آوازه ای از او شنیده بودم چنان بالا گرفته بود که یک دوبیتی قدیمی را به خاطر او دستکاری کرده بودم و گاهی برای دوستانم می‌خواندم. دلم می‌خواد از اینجا پر بگیرم اتاق بیست و چار لنگر بگیرم اتاق بیست و چار جای عزیزان سراغی از سیدجعفر بگیرم داشتیم در شلوغی جمعیت به سمت قاطع دو می‌رفتیم که چشمم افتاد به نوجوانی هفده ساله هم سن خودم. دشداشه بلندی تنش بود. همسن و با جفتی عصا لبخندزنان از سمت قاطع دو به طرف ما می آمد. محمد حسن مفتاح بود. همان دوست صمیمی که قبل از اعتصاب، غروب ها از دور برای هم دست دوستی تکان می‌دادیم. آن روزهای سرد زمستانی وقتی سوت آمار عصر را می زدند فقط چند لحظه می توانستم محمد حسن را که برایم دست تکان می‌داد با لبخندهایش ببینم. می رفتم به سمت آسایشگاه خودمان و او از نظر ناپدید می‌شد. حالا در شلوغی روز عید یک دفعه با محمدحسن روبه رو شده بودم. همدیگر را در آغوش کشیدیم و انگار که سال‌هاست با هم دوست و آشناییم. نگاهش پر از محبت و مهربانی بود. در لبخندهایش نوعی صفا و سادگی و البته کم رویی پیدا بود. موهای نرمی روی صورتش نشسته بود و پشت لبش تازه داشت سبز می‌شد. دست‌های لاغر و استخوانی اش را به گرمی فشردم و پرسیدم «بچه کجایی؟» گفت: «بچه استهبان» خاطره سفر به مشهد از راه شیراز مثل برق آمد توی ذهنم. یادم آمد با حسن اسکندری توی بنز خاور نشسته بودیم. از استهبان که گذشتیم راننده در کنار یک استخر طبیعی که دور تا دورش را درختان بزرگ گرفته بودند، ایستاد برای صرف چای کنار آن استخر زیبا که در رهگذر چشمه ای زلال قرار داشت، عکسی به یادگار گرفتم. این قسمت ادامه دارد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۲ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 بعد از کمی استراحت از جا برخاستم تا ضمن قدم زدن شاید به روزنه امیدی دست یابم. در یکی از ساختمانهای یک طبقه عده زیادی در حال رفت و آمد بودند. من هم وارد شدم، رسیدم و سالن بزرگی را دیدم که درِ اتاقهای متعددی به آن باز می‌شد و مملو از مجروح بود. حال بیشترشان وخیم بود، به طوری که از شدت دردناله می‌کردند ولی فریادرسی نبود. وارد اتاقهای دیگر شدم، مجروحانی را به حالت خوابیده دیدم. به طرف راهروها حرکت کردم، آنجا نیز مملو از مجروح بود. در داروخانه باز بود و داروها روی زمین ریخته بود. سعی کردم با استفاده از چراغ دستی آرام بخش‌ها را پیدا و به مجروحان تزریق کنم، اما چیزی نیافتم. در آشپزخانه بشکه ای پیدا کردم. آن قدر تشته بودم که حاضر بودم آلوده ترین آبهای دنیا را بنوشم. به یکی از راهروهای مملو از افراد برگشتم. یک صندلی خالی پیدا کردم و بدن خسته ام را روی آن انداختم. در این حال صداهایی را از بیرون محوطه ساختمانی که مرکز درمانی مجروحان بود و از انواع سلاح ها شلیک می‌شد شنیدم. سربازانی که فرمانده بالای سرشان نبود، به هر سمتی آتش می‌گشودند. برخی از آنها وارد ساختمان شده، فریاد زدند: آیا افسری نیست که ما را رهبری کند؟ هیچکس پاسخی نداد، گویا افسری غیر از من در آنجا حضور نداشت. به هر حال من پاسخی ندادم. برخی دیگر وارد شدند و از حاضران خواستند تا در درگیریها شرکت کنند، در غیر این صورت مهمات خود را برای ادامه جنگ و انهدام هدفهای مبهم در آن تاریکی شب به آنها تحویل دهند. در این هنگام رگ غیرت ابلهانه یکی که از گروهبانهای مجروح که در کنار من دراز کشیده بود، به جوش آمد و با صدای خرخر به سربازان گفت که سلاح و مهمات او را بگیرند و به دشمن درسی فراموش نشدنی بدهند تا فرصت قوا پیدا نکند. در این حال یکی از سربازان به من نزدیک شد و با لحنی مضطرب و نگران از من پرسید شنیده ام که امام خمینی دستور اعدام تمام جنگجویان مستقر در خرمشهر را صادر کرده است. گفتم: تصور نمی‌کنم چنین اقدامی صورت گیرد و اگر این دستور اجرا شود، چه کاری می‌توانیم بکنیم؟ پرسید: «آیا راه نجاتی وجود ندارد؟» گفتم: «تنها راه نجات عبور از شط العرب است.» گفت: «من می توانم شنا کنم ولی الان هوا تاریک و دیر وقت است.» گفتم: تصور می‌کنی ایرانی‌ها به تو فرصت عبور خواهند داد؟» گفت: بالاخره باید دل را به دریا زد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 همان طور که لباسهایش را عوض می‌کردم، گریه می‌کردم و زیر لب با علی حرف می‌زدم. علی آقا! علی جان! من دیشب اون قدر به تو التماس کردم؛ باشه، یعنی دلت برام نمی‌سوزه، اون وقت دلت برای اسرای عراقی می‌سوخت و کاپشنت رو در می آوردی و می‌کردی تنشون. ببين، ببين حال و روز من و بچه ت رو! ببین چه زجری می‌کشیم! ببین بچه داره از دست میره! علی آقا، حق داری؛ تو اون بالا خوشی، چرا باید به فکر ما باشی! به سختی جلوی سرازیر شدن اشک‌هایم را گرفتم. لباسهای علی جان را با آن حال زار پوشاندم و همین که از اتاق بیرون آمدم، زدم زیر گریه. پرستاری که جثه ای ظریف و چهره ای دوست داشتنی داشت پشت سرم‌ آمد. انگار دلش برایم سوخته گفت: «خانم چیت سازیان، این قدر نگران نباشید چیز مهمی نیست. خوب می‌شن.» صدای نازک و لحن مهربانی داشت. رفتم و کنار بابا نشستم. مادر تلفن زد: «فرشته داریم دعای جوشن کبیر می‌خونیم، تو هم بخون.» صدای دسته جمعی خانمها از آن طرف می آمد: «اللهم انى اسئلک باسمک یا حافظ یا باری یا ذاری یا باذح یا فارج یا فاتح یا کاشف یا ضامن یا آمر یا ناهی سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث... یک دفعه زدم زیر گریه. دلم تنگ بود. چقدر دوست داشتم در آن لحظات علی آقا کنارم باشد. شانه های قوی اش محکم تر از شانه های من بود. دلش بزرگتر و حالش همیشه از من خوب تر بود. قلبش آرام و توکلش بیشتر بود. بودنش چه خوب بود و نبودنش... نبودنش... زیر لب نالیدم. علی چه زود تنهام گذاشتی. اگه تو بودی، حتماً من الان آروم تر بودم. به من یاد می‌دادی چطور توکل کنم. علی هنوز هم هستی. میدونم هستی. اگه هستی، یه جوری خودت رو به من نشون بده. بگو که هستی بگو که حواست به من هست، مثل اون وقتا. بگو که من هنوز بیوه نشده‌م. بگو که سایه ت بالای سرمه. یقین دارم شهدا زنده‌ان و پیش خدا اعتبار و آبرو دارن. بگو تا بیشتر باورت کنم. بگو که همیشه هستی و هیچ وقت من رو، ما رو تنها نمی‌ذاری. بگو که مثل تمام باباها الان نگران بچه تی. بگو که عاشق پسرتی. بگو که ما رو دوست داری، علی تو رو خدا امروز تکلیف‌من رو مشخص کن. علی جان خودت رو بهم نشون بده!...» پرستاری که لحن مهربانی داشت در اتاق آندوسکوپی را باز می‌کرد. لبخندی زد و اشاره کرد که برویم تو. پسرم روی تختی خوابیده بود. دکتر صاف و اتوکشیده پشت میزش نشسته بود. با احترام اشاره کرد بنشینیم. بعد با لحنی جدی و مطمئن گفت: «خانم چیت سازیان پسر شما مورد خاصی نداشت. به التهاب بسیار کم روده ست که با یه رژیم غذایی ساده برطرف میشه. براتون می‌نویسم. فقط تا چند ماه میوۀ خام به هیچ وجه میل نکنن. برای ایشون فعلا خوردن حبوبات غذاهای آبکی، آش، آبگوشت، سبزی، ادویه جات، فلفل، و نوشابه ممنوعه. دکتر همان طور می‌گفت و می‌نوشت و من ناباورانه نگاهش می کردم. چند نوع دارو هم هست یه دوره دوماهه بخورن. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شهادت اخلاص می‌خواهد برادران بسیجى نقل می‌کردند: گاهى وقت‌ها مى‏‌دیدیم که کفش‌هایمان واکس خورده است. چون کسى را بین نیروها براى این کار مورد نظر نداشتیم متعجب بودیم و به پیگیرى قضیه پرداختیم و بعد از مدت‌ها فهمیدیم که وقتى نیروها مى‏‌خوابند، شهید برونسى واکس برمى‏‌دارد و کفش‌هاى بچه‏‌ها را نگاه مى‏‌کند و هر کدام نیاز به واکس دارد را واکس مى‏‌زند. صبحتون سرشار از مهربونی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا