eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مقاومت خرمشهر تصاویری واقعی و کمیاب از جنگ و گریز شهری با روایت شهید آوینی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برای خدا بنده باشید اگه خدا عاشقت بشه.... شهید حججی صبحتون متبرک به نور شهدا      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۶ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔶 جغرافیای منطقه 🔹 نیرو دریایی هم به این محور نزدیک بود و هر تجهیزاتی از دریا می خواستیم وارد عمل کنیم، نیروی دریایی جواب می داد و ما را این جا می‌آورد. نیروی زمینی هم که خدمتتان عرض کردم که تا پای رودخانه می توانست بیاید مستقر بشود و در نخل ها استقرار پیدا کند. پس منطقه از نظر مشخصات نظامی برای هر ارتشی جالب است که از این منطقه یا سرپل بگیرد یا کل این منطقه را مورد هدف قرار بدهد. 🔸 حالا با گذشت تقریبا" پنج شش سال از جنگ، باید یک ضربه مهلک به عراق وارد می کردیم تا حرف‌های سازمان‌های بین المللی و حرف‌های جمهوری اسلامی را بپذیرد. برای این موضوع بهترین زمین(فاو) تشخیص داده شد برای عملیات و در نتایج هم خدمتتان می گوییم که واقعا" اثر خودش را از نظر روانی روی ملت خودمان و هم روی شرایط بین الملل گذاشت و اولین بار بود که دنیا فهمید که عراقی ها که این قدر ادعا دارند یک ارتش خیلی مدرن و پیشرفته دارند و می تواند جلوی چنین نیروهایی مثل بسیجی‌های ما یا یگان های ارتش‌ ما بایستد با انجام این عملیات این هیمنه پوشالی شکسته شد... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
حماسه جنوب،خاطرات
🍂«مردی که خواب نمی‌دید»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ با ترمز اتوبوس در محوطه اردوگاه، لرزان دست بردم طرف پرده، پر بود از نظامیهای لباس لجنی، در دو صف ایستاده بودند. تو دست‌هایشان کابل و چماق و میل‌گرد بود. تمام جانم شروع کرد به لرزیدن، به سختی میتوانستم رو صندلی بنشینم. دلم میخواست فرار کنم. لنگه پرده را ول کردم و همان طور بهت زده ماندم. با صدای بازشدن در ماشین سیخ ایستادم انگار آمده بودند دنبال من. نگهبانها اولین نفر را از رو صندلی هل دادند پایین. دوباره پرده را کنار زدم، صف نظامیها شکل تونل به خودش گرفته بود؛ همه بالای صد و نود قدشان بود، با هیکل‌های درشت و ورزیده، صورتشان به سگ هار می‌ماند. خون تو شقیقه هایم پر شد، داغ کردم، با فریاد دلخراش مچاله شدم تو خودم، لبم را زیر دندان گرفتم، لرزش چانه ام بیشتر شد، زل زدم به تونل، بیشتر از صد متر طول داشت؛ وحشت مثل جانوری موذی به جانم افتاد، خسته و درمانده افتادم رو صندلی، عرق از سر و صورتم فرو میریخت، بچه ها را یکی یکی می‌انداختند بیرون، از شیشه جلو نگاه کردم به آسمان، میان رگه‌های کبود و قرمز رنگ، دست و پا میزد. فریاد کسی بلند شد. دلخراش و دردآلود، درد را تو خودم احساس کردم. رعشه گرفتم. چشم چرخاندم تو ماشین بیشتر صندلیها خالی شده بود. پیرمردی در ردیف آخر چمباتمه زده بود بالای پنجاه و پنج سال سن داشت. اسمش رجب بود. بچه ها صدایش میزدند عمو رجب قبل از ما اسیر شده بود تو زندان الرشید همسایه مان بود. بعدها فهمیدم اهل قوچان است. آهسته صدایش زدم نگاهم کرد رنگ به صورت نداشت سر تا پا خیس عرق بود. هی با کلاه بافتنی اش عرق روی پیشانی اش را میگرفت. چند دقیقه بعد فقط من و او تو اتوبوس مانده بودیم فریادها به نعره تبدیل شده بود. نگهبان سرک کشید داخل ماشین. ناگهانی سکوتی سنگین فضای بسته را در خود فشرد. سکوتی که درونش پر بود از ترس. یکهو به خودم آمدم چرا این طور شدم .... آرام باش داش اسدالله - عجب ... خونسردِ خونسرد. انتظارمان طولانی شده بود. درونم مثل سیر و سرکه میجوشید رو پا بند نمیشدم تو راهرو اتوبوس راه افتادم. صدای داد و فریاد لحظه ای قطع نمیشد. حتما بی خیال ما شده اند ... دو تا پیرمرد به چه دردشان میخورد ... شاید به خاطر پیریمان دلشان سوخته ... آخر خودشان هم پدر دارند ... از پشت بوته که عمل نیامده‌اند. با این فکر لحظه ای آرام گرفتم. نشستم رو یکی از صندلیها، پرده را کنار زدم. نورافکنهای محوطه روشن شده بود. تونل نظامی ها همچنان سر جایش بود...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی، اسدالله خالدی نوشته: داود بختیاری دانشور @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۱۳ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرهنگ یونس مرتب به ساعتش نگاه می‌کرد. این وضعیت بیانگر این بود که او با دقت مراقب گذشت زمان است. آن شب دیدم که سرهنگ چه حالی دارد؛ می‌خندید اما خنده اش بی‌مورد بود. او می‌خواست هر چه زودتر شب سپری شود. حتی گفت: من از شب بدم می آید. سروان لطیف در جواب او گفت: "جناب سرهنگ همه خوشی‌ها در شب جمع در شراب، رقص و آواز و جنس مخالف است. جناب سرهنگ در شب، قلب به هیجان در می آید و هوای دوستان را می‌کند!" گویی سرهنگ چیزی به خاطرش رسیده باشد، کمی فکر کرد و گفت: "آیا چیزی دارید؟" سروان لطیف گفت: «شهرزاد و ویسکی داریم.» سرهنگ خندید و گفت: «من هیچ نگرانی ندارم، هر کجا بروم مشروب فراوان هست. لعنت بر ایرانی‌ها. آنها میخواهند ما را از این بهشت دور کنند!» سرهنگ و سروان شب را با رؤیاهای طلایی طی کردند، من آنها را همراهی نکردم. سرهنگ همه لباسها، به جز لباس زیرش را در آورده بود، شراب بر او اثر کرده بود. او تلوتلو می‌خورد و می گفت: «به خاطر تو، به یاد تو عزیزم...» با صدای بلند فریاد می زد: «سرگرد عزالدین سرگرد عزالدین...» آنگاه با صدای بلند می‌خندید و می گفت: «توالت کجاست، حمام، کجاست دوست من؟» سرهنگ با آن بدن سفید، سخنان لطیفی می‌گفت، موهای بور چشمهای سبز و خالی بر گونه داشت، بیش تر به دختران زیبا شبیه بود تا به یک سرهنگ ارتشی. به او گفتم: «جناب سرهنگ توالت آنجاست سرهنگ به سمت توالت رفت. با ترس و وحشت به شب، دل سپرده بودیم. همه چیز حکایت از این داشت که گروه های ایرانی باروبنه خود را بسته و رفته اند؛ چون مواضع ما تقویت شده بود. ساعت از یک و نیم گذشت اما سرهنگ از توالت بیرون نیامد: «چه برسر او آمده؟» شک و تردید مرا فرا گرفت. با خود گفتم: «او مست است شاید از فرط نوشیدن شراب استفراغ می‌کند.» دوست او سروان لطیف هم در خواب عمیقی فرو رفته بود. با یکی از سربازان به سوی توالت رفتیم. در آنجا با مصیبت بزرگی مواجه شدیم. سرباز نگهبان در حالی که روی صندلی نشسته و تفنگش در دستش بود. جان داده بود. وضعیت او طوری بود که از دور به نظر می‌رسید خوابیده است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 ماهی‌ها گاهی پرواز می‌کنند ... قاب ماندگار ۲۱ بهمن‌ ماه ۱۳۶۴ ، ام‌الرصاص وداع پر حسرت شهید عیسی کره‌ای با پیکر قهرمان شهید جلال توکلی      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂