فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات بیت المقدس،
آزادسازی خرمشهر
فیلم خام دفاع مقدس
گمرک خرمشهر
دوم خرداد ۱۳۶۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#بیتالمقدس
#خرمشهر #زیر_خاکی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 فروردین ۱۳۶۱
ایلام ، دشت عباس
منطقه عملیاتی فتح المبین
انهدام نفربر عراقی ...
عکاس: علی فریدونی
صبحتون سرشار از صفای باطن
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / 11
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 پشتیبانی از نیروها هم در این منطقه کار سختی بود. در آن منطقه، سنگرهای ویژۀ مهمّات هم وجود داشت که بایستی همیشه پر از مهمّات میبودند. برای تردّدهای روزانه هم در یک ساعت هایی از روز، ماشین می آمد و سرویس می داد. پشتیبانی تیپ با فاصلۀ حدوداً یک کیلومتر، پشت خط و در نزدیک رودخانۀ كرخه و بین دو تپه، یک سایتی ایجاد کردهبود که محلّ استقرار حمّام و تدارکات و خدمات تیپ بود. اگر کسی نیاز به استحمام داشت و یا برای کاری میبایست به عقب میآمد، از آن وسیله استفاده می کرد.
زمانی که گروهان قدس در خطّ زعن یا منطقۀ شهادت مستقر بود، یکی از نیروهای این گروهان به شهادت رسید. این اوّلین شهید گروهان قدس که اوّلین شهید گردان نام گرفت، شهید «داریوش نادری» بود. وقتی بچّه ها خبر شهادتش را شنیدند، واقعاً منقلب شدند. شنیدن خبر شهادتِ یک نفر از کسانیکه در همۀ لحظات کنار آنها حضور داشت، بسیار سخت بود. بالأخره برای قشر جوان که هنوز درگیر اتّفاقات جنگ، به این شکل نشده واقعاً سخت بود. فضا خیلی دگرگون شدهبود. این فضا تقریباً هر روز با شهید و زخمیشدن بچّههای گردان تكرار می شد. در منطقۀ زعن یا شهادت، دو نفر شهید داشتیم و گروهان قدس، حدود یک ماه در آن خط مستقر بود.
▪︎ مقدّمات حضور در عمليّات
در کنار آموزش نیروها، فرماندهی گردان هم مشغول هماهنگی های لازم برای مأموریت گردان و انجام عملیّات با تیپ بود. بعد از تعیین مأموریت و برای نزدیک شدن به منطقۀ عملیاتی، تمام نیروهای گردان، از جمله نیروهای گروهان قدس [که در خط بودند]، به جبهۀ¬ «مقاومت » منتقل شدیم. آنجا شرایطِ منطقۀ زعن را نداشت. یک خاکریز طولانی و در منطقهای دشتمانند بود که روبهروی سایتهای چهار و پنج خودمان قرار داشت. این خاکریز به منطقۀ رهایی عملیات گردان نزدیکتر بود. همۀ نیروهای گردان در سنگرهای طول خط، مستقر شدند تا موقع عملیات برسد. با این استقرار، دشمن خیلی حسّاس نمیشد و این طور تصوّر میکرد که فقط می خواهیم پدافند کنیم. البتّه بعد از استقرار و پیش از شروع عملیات، در این خط، درگیریهایی با عراقیها به وجود می آمد که کاملاً طبیعی بود.
منطقۀ مقاومت یک مسئول محور داشت که در خط مستقر بود. وقتی استقرار پیدا کردیم، متوجّه شدم که مسئولیّت محور با یکی از بچّههای مسجد جزایری به نام «سعید تجویدی » است. تعدادی از بچّه های قدیمی سپاه اهواز، از جمله سعید دُرفشان ، حمید رمضانی و عظيم امین دزفولی با ایشان در آن منطقه حضور داشتند. سعید دُرفشان معاون برادرتجویدی بود. آنها قبل از عملیات در این محل، مستقر شده و منطقه را شناسایی کردهبودند و کار اطّلاعات و شناسایی محور با همینها بود. توجیه و راهنمایی فرماندهی گردان نسبت به منطقۀ عملیات هم که در این ایّام لازم بود، توسّط آنها انجام شد.
چند روز قبل از شروع عملیات، از طرف فرماندهی تیپ، تصمیماتی در رابطه با فرماندهی گردان گرفته شد. شهید دُرفشان از طرف تیپ به عنوان فرماندۀ «گردان نور» و حاجاسماعیل به عنوان معاون ایشان معرّفی شد. علّت این کار هم این بود که شهید درفشان از قبل در آن منطقه بود و آشنایی داشت و خطّ دشمن را کاملاً شناسایی کردهبود و می شناخت. ايشان دو روز قبل از عملیات، به عنوان فرماندۀ گردان، بین فرماندهانِ گروهان ها و کادر گردان معرّفی شدند. [آن شب] شهید فرجوانی جلسه ای گذاشت و گفت : «ایشان فرماندهی را بر عهده می گیرند و ما همه با ایشان هستیم.» آن موقع، کسی این حرفها را نمی زد که این کی هست و یا چرا خود حاجاسماعیل نباشد؟ بدون کوچک ترین عکسالعملی همه پذیرفتند. شهید دُرفشان هم بسیار انسان وارسته ای بود و از نظر اخلاقی ویژگی ها و جاذبۀ خوبی داشت. مَشرب برخوردی بسیار بالایی هم داشت. هر کس با اوّلین برخورد، ویژگیهای اخلاقیاش را حس می کرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
----------------------
▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب
@patogh061
06132238000
09168000353
----------------------
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از جهانی مقدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سردار شهید سعید درفشان که در جریان عملیات فتح المبین به فیض شهادت نایل آمد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#درفشان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«روزهای آخر»
┄═❁❁═┄
از مرخصی برمیگردیم به اردوگاه شهید باهنر؛ شهرکی در نزدیکی کرمانشاه که بچهها با همان نام سابقش میخوانند؛ آناهیتا.
و بعضی هم به شوخی، شهید آناهیتا.
اردوگاهی با ساختمانهای نیمهکاره. برای جنگزدگان میساختندش که لشکر آن را گرفته و ساختمانها همانطور بیدروپیکر ماندهاند. و در نزدیکیاش، آشغالستان شهر کرمانشاه؛ زبالهدانی شهر. کامیونها میآیند و زبالهها را روی هم میریزند. در میان زبالهها هم راهی است برای راهپیمایی و دسترسی به کوههای اطراف. آه که چه بوی گندی میدهند!
بچههای خردسالی که آشغالها را میکاوند، دلم را ریشریش میکنند. با لباسهای پاره و کثیف، به دنبال پلاستیک و آهن قراضه و کاغذ هستند. دختربچههایی با موهای درهم ریخته و پارچهای بر سر. صورتهایی کثیف و پیراهنهای سرخ گلدار بر تن. و پسربچههایی با همان سن، در میان کوه زبالهها، بر سینهام چنگ میکشند. و سلامهای با لهجه کرمانشاهیشان: سلام برار!
نفسشان بوی عشق میدهد، بوی دوستی، بوی همدلی و همرنگی.
روضههایی هستند ناگفته برای دلها. خدایا، این چه جامعهای است؟ بعضی از سیری میخواهند بترکند و بعضی هم این چنین.
و همه سنگ اینان را به سینه میزنند و کلمه «مستضعف» را از مخرج ادا میکنند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#روزهای_آخر
نوشته: احمد دهقان
خاطرات نویسنده از زمان حضورش در جبهههای جنگ ایران و عراق
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۴۴
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 دستورات فرماندهی
نیروهای ما در خرمشهر اطلاع پیدا کردند که افرادی از خرمشهر از طریق نخلها و رودخانه کارون به درون نیروهای ما رخنه میکنند.
فرمانده لشکر ، اسعد شینته، دستور داد که نخلها سوزانده و قایقها در کارون غرق شوند. شب ۱۹۸۱/۱۰/۲۱ در مقر گردان متوجه صدای عجیبی شدم. از سنگر بیرون آمدم دیدم گردان توسط ایرانیها محاصره شده است و نیروهای ما به سمت آنها تیراندازی میکنند. فرمانده لشکر با من تماس گرفت و پرسید در واحد شما چه خبر شده؟ به او گفتم: «قربان نیروهای ایرانی در حال پیشرویاند.»
گفت: «عقب نشینی نکنید، نیروهای کمکی اعزام میکنیم.» تعداد نیروهای ایرانی از ده نفر تجاوز نمی کرد. من باور نمی کردم که این تعداد اندک با ما بجنگند. آنها ده دستگاه از تانکهای ما را منهدم کردند. گردان به این ده نفر حمله کرد. به سروان طارق عزیز گفتم: «بالاخره چه کار کردید، آنها را از بین بردید یا نه؟» گفت: «جناب سرگرد این غیر ممکن است، آنها از دست ما فرار کردند.» بعد از چند انفجار در واحد ما ساعت دو بعد از نیمه شب منطقه آرام گرفت. فرمانده لشکر دوباره با من تماس گرفت و گفت: «اوضاع گردان چطور است؟» به او گفتم: «به خیر گذشت.»
پرسید: «چقدر خسارت دیده اید؟» با ترس و وحشت گفتم: «قربان ده دستگاه تانک، پانزده کشته و سی زخمی» گفت «ماشاء الله واقعاً شما قهرمانید، میخواستید تهران را هم فتح کنید! ماشاء الله به این ترسوها و افراد پست!» و تلفن را قطع کرد. احساس کردم که دوباره به دردسر افتاده ام و اسیر مقررات و قوانین جزایی شده ام.
چند روز بعد فرمانده سپاه از من پرسید چرا این همه خسارت به واحد شما وارد شده است؟ گفتم: حدود یک گردان از نیروهای ایرانی شبانه به ما حمله کردند. آنها از میان درختان رخنه کردند. گفت: «دروغ است، آنها فقط ده نفر بودند نه یک گردان، نه یک گروهان، نه یک دسته و نه یک گروه. تو را تحویل دادگاه نظامی می دهم.» گفتم: «من نهایت تلاش خودم را کردم آیا پاداش آن همه تلاش دادگاه نظامی است؟» لحظه ای فکر کرد و گفت: حق با توست، فرصت دیگری به تو می دهم. تا وفاداریات به حزب و رهبری را به اثبات برسانی. گفتم: «مطیع دستورات فرماندهی هستم.»
گفت: «این نامه را بگیر و مو به مو آن را اجرا کن.» نامه را گرفتم و خواندم، در آن چنین آمده بود: ۱ - اعدام افسرانی که در مأموریت بودند. ۲ - انهدام کلیه ساختمانهای اطراف گردان. ۳- اعدام پنج نفر از اهالی خرمشهر که با ما همکاری میکردند و در گردان ما بودند. ۴- اعدام تعدادی از سربازانی که در مأموریت مشارکت داشتند. به فرمانده سپاه گفتم: برای اجرای مفاد این نامه نهایت تلاش را خواهم کرد.»
در غذای افسرانی که در مأموریت بودند، سم ریختم و آنها مسموم شدند و جان سپردند. این افراد مورد معاینه پزشکی قرار گرفتند اما بعد از هماهنگی با فرمانده سپاه پرونده تحقیقات این موضوع بسته شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مهمان بر سفره افطار شهدا
که احیاء هستند و رزقشان
عند ربهم یرزقون ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#رمضان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۱۲
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 .در نزدیکی محل استقرار گردان و مقداری عقبتر از خطّ عملیّاتی گردان، یک سنگر گروهی بود که بچّههای سپاه اهواز در آن مستقر بودند. [دقیقاً] یک شب قبل از عملیّات، حاجاسماعیل تصمیم گرفت به اتّفاق تعدای از کادر گردان، جهت آشنایی به آن سنگر برویم. من با مقداری تأخیر رسیدم. وقتی داخل سنگر شدم، دیدم سفره.ای برای غذا پهن شده و همه سر سفره نشستهاند. خیلی از بچّههای سپاه اهواز، از جمله رحیم راسخ ، سعید دُرفشان و چند نفر دیگر در آن جا جمع بودند. حاج صادق آهنگران هم آن روز به منطقه آمدهبود و در جمع حضور داشت . سعید درفشان سمت راست حاج صادق و فرجوانی سمت چپش نشسته بودند. از درِ سنگر که وارد شدم، یک دفعه حاج صادق که از قبل مرا میشناخت، گفت: «بیا! بیا اینجا بشین!» من را بین خود و سعید درفشان نشاند. آن شب بعد از شام، بحثهای ایجاد ارتباط و آشنایی با سعید درفشان و مسائل دیگر مطرح شد.
**
چند روز پیش از عملیّات، عراقیها تحرّکاتی در آن منطقه داشتند، ولی شاید فرماندهان تصوّر نمیکردند که عراق بخواهد در آن منطقه، عملیّاتی انجام بدهد. ارتش هم در اين منطقه حضور داشت. به طوری که بخشی از خاکریز منطقه در اختیار ارتش بود و تعدادی از تانکهایش را در نقطۀ شروع عملیّات مستقر کردهبود. یک شب قبل از عملیّات، آتش توپخانۀ عراق سنگین شد. تقریباً دم صبح، از سمت خاکریز نیروهای ارتش، به خط آنها حمله کردند. عراق از همان منطقهای که قرار بود عملیّات کنیم، تک زدهبود. این حرکت عراقیها خیلی حسّاسیّت منطقه را بالا برد. آن روز، نیروها و تانکهای ارتش با کمک نیروهای ما به مقابله با دشمن ایستادند. در این جریان، نیروهای گروهان قدس در بخشهایی به کمک نیروهای ارتش رفتند. عراقیها بعد از تکِشان، بلافاصله عقبنشینی کردند و نتوانستند خاکریزی را از ما بگیرند. در جریان این تک، پرویز صداقتفر که یکی از فرمانده دستههای گروهان قدس بود، در هنگام درگیری به شهادت رسید. این اتّفاق، فرماندهان را خیلی حسّاس کردهبود. آنها به این نتیجه رسیدهبودند که اگر عملیّات به تأخیر بیفتد، قطعاً عراق به نتیجۀ دلخواهش خواهد رسید و خودش را جمع میکند. به همین دلیل، مصمّم به انجام عملیّات در همان منطقه شدند و حتّی اصرار بر تعجیل در آن داشتند. ضمن این که اگر میخواستند منطقۀ عملیّات را تغییر دهند، حتماً زمان کافی برای شناسایی منطقۀ جدید، لازم بود.
در ابتدا قرار بود عملیّات در تاریخ ۶۰/۱۲/۲۹ یعنی دقیقاً در شب عید نوروز انجام شود، ولی با تصمیمی که فرماندهان گرفتند و به دلیل تک عراقیها، عملیات با یک روز تأخیر، در تاریخ ۱/ ۱/ ۶۱ انجام شد. بعداز ظهر بود که حاج اسماعیل آمد و گفت: «از طرف فرماندهی اعلام شده امشب آمادۀ عملیّات باشید.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
----------------------
▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب
@patogh061
06132238000
09168000353
----------------------
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اینجا اروند است.
رودی خروشان و نا آرام
رودی که تنها افرادی می توانستند از سیم خاردارها و موانع خورشیدی تعبیه شده در ساحل آن عبور کنند که در سیم خاردار نفس خود گیر نکرده باشند..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#اروند
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«هفت روز آخر»
┄═❁❁═┄
اگر اخبار خودمان هم، همین منطقه را اعلام کند،خوب است.دوست ندارم مادرم اسم منطقه ما را توی اخبار بشنود.یکهو گرمم میشود.عرق میکنم. بیتاب میشوم. از سنگر میزنم بیرون.دلم گرفته است. خدایا چه خبر شده است؟چگونه دشمن که همواره ازسایه ما هم میترسید،این چنین گستاخ و جسور شده است؟ چرا نبرد اینگونه پیش میرود؟ چه دستهایی در کار است؟ چرا... صدها سؤال و چرا و چرا، توی ذهنم رژه میرود. سعی میکنم خودم را دلداری بدهم:جنگ است و جنگ، پستی و بلندی دارد.گاه آدم فتحالمبین میآفریند وگاه نیز، چنین میشود. عملیاتهایی که از این دست، در مقابل فتحالمبینها، هیچ است.آری هیچ هیچ! به یاد انبوه خودروهای عراقی که در عملیات فتحالمبین، به آتش کشیده شده بود، میافتم.تمام اطراف کرخه، پر از تانکها و نفربرهای عراقی بود.گلولههای منفجر نشده، وجب به وجب زمین را پوشانده بودند.ما که آمدیم، ماسورة گلولههای منفجر نشده را باز میکردند و آنها را کوت میکردند کنار راه. احساس میکنم دارم آخرین ساعاتم را در روستا میگذرانم. بیاختیار، دستم به سوی کلاش میرود.اسلحه را برمیدارم. مسلح میکنم و تمام فشنگها را، رگباری شلیک میکنم. خداحافظ بنه، خداحافظ روستای جیلیزی.تمام خاطراتی که از روستا داشتهام، جلوی چشمم میآید.دو یکی تا از بچهها، از سنگر بیرون میآیند و با تعجب نگاهم میکنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#هفت_روز_آخر
نوشته: محمدرضا بایرامی
تجربه یک رزمنده ایرانی درهفت روز پایانیِ جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۴۵
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸
سپس برای تخریب ساختمانهای شهر با فرماندهی سپاه تماس گرفتم و درخواست کردم چهار دستگاه بولدوزر از واحد مهندسی سپاه اعزام شوند. با چند ساعت کار در روز، خانه ها با زمین یکسان شدند. به سراغ درختانی رفتیم که شهر را به رود کارون متصل میکردند. آن درختان را نیز کندیم و عملیات پاکسازی خاتمه یافت. پس از این کارها به سراغ پنج نفر ایرانی رفتم که با ما همکاری میکردند، خبرهایی به فرمانده سپاه رسیده بود که با نیروهای ایرانی و داوطلبان بسیجی همکاری میکنند.
به آنها گفتم: «می خواهم همراه من بیایید.» گفتند: «کجا؟»
گفتم: نزدیک ساختمانها. میخواهم از این قسمت شهر اطلاعاتی به دست آورم. قبول کردند و پشت یک خودرو تویوتا سوار شدند. پنج نفر سرباز هم همراه خودم بردم. سربازان، آنها را محاصره کرده بودند. بعد از این که به مکان مورد نظر رسیدیم، یکی از این پنج نفر به نام غلامرضا احمدی گفت: «شما بسیار زیرک و باهوشید که با خودتان افراد مسلح آورده اید، این منطقه ناامن است. در آن افراد بسیجی زیادی پیدا میشود.
آنها را به داخل یکی از خانه ها بردیم. گفتم: «در اینجا کمی استراحت میکنیم» گفتند: «هر چه شما بفرمایید.» نشستند، اما فهمیدند که دامی برای آنها گسترده شده است. رفتارشان تغییر کرد. سعی کردند طوری رفتار کنند که باعث شک و تردید نشود. در حالی که نشسته بودند، بارانی از گلوله بر سر آنها بارید. آنها فریاد میزدند و می گفتند: عراقیها به ما نیرنگ زدند. عراقی ها ما را فریب دادند. یک دستگاه بولدوزر آمد و بیلش را پر از خاک کرد و بر روی آنها ریخت و همان جا را به قبر آن پنج نفر تبدیل کرد. این پنج نفر خدمات ارزشمندی به ما ارائه کردند اما فرماندهان عراقی بی وفا هستند. خبر کشته شدن پنج نفر ایرانی در خرمشهر پیچید و بازتاب وسیعی داشت. به گفته رییس استخبارات این کار موجب شد عده ای از اهالی خرمشهر به گروه های مقاومت بپیوندند.
سربازانی هم که اعدام کردیم عبارت بودند از ۱۰ نفر به نام های...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معنی پرواز را
کبوتر میداند،
و معنی زمین را
به خاک نشسته!...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
شب در تاریکی توی مقر یکباره صدای فتح الله افشاری یا جمشید برون بلند میشد. هر دو صدای دلنشینی داشتند. فتح الله میخواند: میدمد لاله از خون تو ای شهید زمان یار مستضعفان خون خدا خون خدا خون خدا.
فانوس به دست از اتاقش بیرون می آمد. پشت سرش بچه ها یکی یکی از توی اتاقها بیرون می آمدند و در حالی که «ای شهید زمان» را با فتح الله تکرار میکردند به نمازخانه میرفتند. وسط همنوایی بچه ها، فتح الله اوج می گرفت: «می دمد لاله از خون تو» بچه ها پاسخ میدادند ای شهید زمان، ای شهید زمان. در آن تاریکی، صدای هق هق بچه ها بلند می شد. تا نصف شب دعا و گریه و رازونیاز برقرار بود. صحنه معنوی و حزن آلودی به وجود می آمد.
هر چند روز یک بار شهیدی داشتیم و این صحنه ها تکرار می شد. محمد جهان آرا در این فضای معنوی، هر روز، بعد از نماز صبح برای بچه ها کلاس قرآن میگذاشت و عبدالرضا موسوی نهج البلاغه تدریس می کرد. یک شب به اتاق محمد رفتم. دیدم محمد و رضا درباره خطبه ای از نهج البلاغه مشغول صحبت هستند. محمد می پرسید منظور امام علی(ع) در این خطبه چیست؟ رضا هم برایش توضیح میداد. رضا مسلط به نهج البلاغه بود. بچه ها بعد از نماز صبح در کتابخانه جمع می شدند، رضا چند فراز از نهج البلاغه را برایشان میخواند و تفسیر می کرد. محمد و رضا رابطه صمیمی و عارفانه ای با هم داشتند. کم کم نیروهای قدیمی که برای سرکشی به خانواده هایشان رفته بودند، بازگشتند. اواخر دی یا اوایل بهمن پنجاه ونه محمد جهان آرا تصمیم گرفت ساماندهی جدیدی در سپاه خرمشهر به وجود بیاورد. نیروهای قدیمی و افراد کم سن و سالی که برادران شهدا هم در بینشان بود، همه را در نمازخانه جمع کرد یک تخته سیاه گذاشت، اسامی قدیمی ها را روی آن نوشت و گفت: «برادرها، برای شورای فرماندهی سپاه خرمشهر به شش نفر از این کاندیداها رأی بدهید.» هر کسی رأی خود را به طور مخفی روی کاغذ نوشت و توی ظرف رأی گیری انداخت. رأیها را شمردند. محمد جهان آرا به عنوان فرمانده سپاه، سید عبدالرضا موسوی جانشین فرماندهی، فتح الله افشاری مسئول عملیات، عبدالله نورانی جانشین عملیات و مسئول محور کوت شیخ، احمد فروزنده مسئول اطلاعات و من به عنوان مسئول پرسنلی، اداری و بهداری انتخاب شدیم. برایم جالب بود؛ در یک سازمان نظامی رأی گیری برای انتخاب فرمانده در هیچ جای دنیا سابقه ندارد. شاید دموکراتیک ترین سازمان نظامی در آنجا شکل گرفت. بعد محمد گفت من از اختیارات فرماندهی استفاده میکنم و بهمن اینانلو را به عنوان مسئول لجستیک و تدارکات میگذارم. بعضی بچه ها از روش انتخابات محمد راضی نبودند. تقریباً از همین جا اختلافات درونی سپاه به صورت ضعیف به وجود آمد. بهمن باقری، غلامرضا حسن آذرنیا، جمیل فائزی و تعدادی از دوستان دیگر هم مخابرات سپاه خرمشهر را شکل دادند. غلامرضا پیش از پیروزی انقلاب در بخش مخابرات اداره بندر کار کرده بود، اطلاعاتی خوبی در مورد بیسیم و کد و رمزگذاری داشت و بچه ها را با سیستم مخابرات آشنا کرد. بخش عمده مخابرات ما باسیم بود. بین مقرها و خانه هایی که نیروها مستقر بودند، ارتباط با سیم برقرار می کردند. سیم ها دائم براثر اصابت گلوله خمپاره قطع میشد و آنها بلافاصله سیم کشیها را ترمیم میکردند یک بیسیم پی آرسی ۷۷ در اتاق محمد و رضا گذاشته بودند؛ اما سرور اصلی در مقر مخابرات بود. آنها با شبکه های مختلف در ارتباط بودند. رمز و کد داشتند، پیامها را رمزگشایی میکردند و به فرماندهی میدادند. مقر مخابرات سپاه ابتدا در هتل پرشین بود. بعد به یکی از ساختمانهای نیمه کاره اداره برق منتقل شدند. این ساختمان در جاده بین آبادان و خرمشهر نزدیک کوی بهروز قرار داشت. به آنجا ایستگاه برق میگفتند. این جابه جایی محرمانه انجام شد که دشمن آسیب نزند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۱۳
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 با همۀ این اتّفاقات، نیروهای گردان آمادۀ عملیّات بودند. عملاً هیچ تغییری در طرح عملیّات و مأموریت گردان نداده بودند. فقط منتظر دستور حرکت بودیم. آخرین هماهنگیها انجام گرفتهبود و گروهانها توجیه کامل شدهبودند. بعد از نماز مغرب و عشاء، نیروها با پای پیاده به سمت نقطۀ رهایی عملیّات که تقریباً در نزدیکی خطّ پدافندی گردان بود، حرکت کردند.
دقیقاً صحنۀ آن شب را به یاد دارم. تمام نیروهای گردان به ستون حرکت میکردند. فاصلۀ خاکریز محلّ استقرار ما تا نقطۀ رهایی و حرکت به سمت دشمن، زیاد نبود. یک ماشین پر از مهمّات و خوراکی در مسیر حرکت بچّهها گذاشتهبودیم. عقب این ماشین همه چیز بود. از مهمّات گرفته تا آجیل و کمپوت و کنسرو. همین طور که بچّهها به طرف محلّ عملیّات میرفتند، هر کس هر چیزی که میخواست برمیداشت. اگر کسی میگفت که مهمّات میخواهم، از هر مهمّاتی که کسری داشت، تیر، آرپی جی و غیره، برمیداشت. اگر کسی سه گلولۀ آرپیجی داشت، میدید که بد نیست دو تا هم دستش بگیرد، میگرفت، یا مثلاً فشنگ داشت، میگفت که بد نیست دو بسته از این جعبهها هم داشته باشم، از آنها هم دو تا میگرفت و با خودش میبرد. تا جایی که نیاز داشتند، هر چیزی که میخواستند به آنها میدادیم. بعد از رسیدن به این نقطه، تازه میبایست ده کیلومتر را در عمق مواضع عراقیها جلو میرفتند تا به مواضع توپخانۀ عراق میرسیدند و به پشت مواضع آنها میزدند. منطقه خیلی شرایط سختی داشت. از خاکریزی که مستقر بودیم تا خطّ استقرار نیروهای عراقی، حدود یک و نیم تا دو کیلومتر مسافت بود، ولی از معبری که بچّههای ما عملیّات را شروع کردهبودند، حدود ده کیلومتر میبایست مسافت طی میشد تا به پشت نیروهای دشمن میرسیدند. نیروهای ما دقیقاً تا موقعیّت توپخانۀ عراقیها رفتند. یعنی تا عقبۀ نیروهای دشمن.
پیادهرویِ بسیار سنگینی برای نیروها بود که این کار انجام شد وگردان با دشمن در عمق حدود ده کیلومتری درگیر شد. البتّه سه گروهان میبایست از سه محور نزدیک به هم، به دشمن میزدند که عملاً از همان ابتدای شروع عملیّات، فقط گروهان قدس درگیر شدهبود. پس از این درگیری، عراقیها مجبور به عقبنشینی شدهبودند. واقعاً بعد از طی این همه مسافت، درگیر شدن با عراقیها توان زیادی از نیروها گرفت، ولی با این شرایط، عراقیها به عقب رفته و خط شکسته شدهبود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
----------------------
▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب
@patogh061
06132238000
09168000353
----------------------
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماه رجب بود
درهای رحمت خدا خیلی باز بود
شهید مصطفی صدرزاده
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۴۶
(آخرین قسمت)
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 شهر آزاد شده
خرمشهر در حالت آماده باش به سر می برد. گزارشهایی از استخبارات برای ما فرستاده می شد، مبنی بر این که ایرانی ها قصد آزادسازی شهر را دارند. از سوی دیگر، در گزارشها و مکاتبات نظامی می گفتند: «خرمشهر از آن عراق است و شهر عراق به حساب می آید، دفاع از آن یعنی دفاع از عراق.» نامه ها، شعارها و بحث های نظامی همه و همه از مقاومت در برابر حمله آینده ایران خبر میداد. یکی از سربازان از من پرسید جناب سرگرد! اگر خرمشهر محاصره شد ما چه کنیم؟ گفتم این حرف مفت است. هیچ قدرتی در دنیا نمیتواند ما را محاصره کند. حرف من گزافه گویی نبود بلکه بر اساس گفته های فرماندهان عربی بود که مواضع ما را در خرمشهر مشاهده کرده بودند. سرلشکر ستاد محمد فوزی وزیر دفاع مصر گفته بود: «استحکامات دفاعی خرمشهر بر هر نوع استحکامات دفاعی در جهان برتری دارد، ما تصور میکردیم که خط بارلیو در (اسرائیل) بهترین خط دفاعی است اما خط دفاعی عراق در خرمشهر، بیانگر پیشرفت و تحول در اندیشه نظامی عراق است.
شب آزادسازی خرمشهر بسیار سخت و جانکاه بود. هیچ خبری از آرامش، امنیت و استراحت نبود. گزارشها حاکی از این بود که گروه های ایرانی در اطراف خرمشهر تجمع کرده اند و ما به شدت در محاصره قرار گرفته ایم. بر اساس اطلاعاتی که کسب کرده بودم گروه های مقاومت با مشکل کمبود تسلیحات مواجه بودند. من فکر میکردم که همه چیز در این دنیا به اسلحه بستگی دارد اما ساعت هشت شب بود که گروه زیادی به سوی ما پیشروی کردند. دنیا عوض شده بود. شب به چیز دیگری تبدیل شده بود.
- خدایا چه میبینم؟ مردانی غیر مسلح به سوی ما پیشروی میکنند. چه معجزه ای؟! بدون اسلحه میآمدند، ما را شکست میدادند و سلاحهای ما را می گرفتند. گروهی جوان به سوی ما می آمدند و از توپخانه ها، تانکها و هواپیماهای ما آتش می بارید اما چه فایده!
سربازان از من پرسیدند: «جناب سرگرد چه کنیم؟» به آنها گفتم «تلاش بیهوده میکنیم!»
فرار را ترجیح دادم. سوار یک دستگاه جیپ شدم و فرار کردم. پشت سرم همه چیز در آتش میسوخت. بعضی از سربازان با دست به من اشاره میکردند که آنها را سوار کنم، اما من به آنها گفتم: «عقب نشینی نکنید. شما را اعدام میکنند. گلوله ای به خودروی من اصابت کرد، از آن بیرون پریدم و پا به فرار گذاشتم.» رزمندگان ایرانی از هر طرف خرمشهر را محاصره کرده بودند؛ صدای بلندگوهایی بلند بود که از سربازان ما میخواست سلاحهای خود را به زمین بگذارند و به نیروهای اسلامی ملحق شوند. سوار یک دستگاه خودروی دیگر که بدون راننده و روشن رها شده بود، شدم و از مهلکه خطرناکی نجات پیدا کردم.
نیروهای دژبان فکر میکردند که من از افراد استخبارات هستم.
در محل امنی ایستادم و از دست رفتن خرمشهر را تماشا کردم. نمی توانم بگویم که ارتش ما مقاومت نکرد اما حقیقت این است که صدام ما را در تنگنای واقعی قرار داده بود. خرمشهر برای عقب نشینی یا پیشروی، از عمق کافی برخوردار نبود بلکه شهری بود که آبها و موانع دیگر آن را محاصره کرده بودند. ارتش عراق عقب نشینی را آغاز کرد و خوشحال شدم، زیرا شنیدم که فرماندهی دستور عقب نشینی صادر کرده است. با چشم خودم دیدم که چگونه افراد ما لباسهایشان را از تن بیرون می آوردند تا از اروندرود عبور کنند. یکی از افراد جیش الشعبی نیروهای مردمی به نام "غنی البصری" را دیدم که همه لباس هایش را از تن بیرون آورده بود و از اروندرود میگذشت، او با تمسخر می گفت: "زنده باد رهبر! صدام حسین!"
شب سیاه و ظلمانی بود اما خرمشهر از شهری اشغال شده به شهری آزاد شده تبدیل شد. شهری که خیابانهایش غرق در خون شده بود و شایسته نام خونین شهر» بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پایان
#گردان_گم_شده
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 صحنه های دیدنی از فرار و تسلیم نیروهای عراقی که از نزدیک ثبت شده
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #عملیات_بیتالمقدس
#نماهنگ #خرمشهر
#والفجر_هشت
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔴 نظرات شما در مورد خاطرات
"گردان گم شده "
#نظرت
┄═❁🔸❁═┄
🍂 در روزگاری که خیلیها مترصد فراموشاندن ارزشهای نظام و انقلاب و دفاع مقدس هستند، جرعه ای از خاطرات آن قطعه زرین، می تواند یادآور گوشهای از آن عظمت روحی خالقان آن باشد تا بگوید، باز هم میتوان حماسه آفرید و باز هم میتوان سوار بر گرده زورگویان عالم، آیه "وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ..." را فریاد زد و باز هم استمداد گرفت.
در اولین شب از شبهای قدر، دعا کنیم تا ظالمان به حریم مسلمین را بواسطه ظهور حضرت عشق، بر خاک ذلت ببینیم.
منتظر نظرات شما هستم
┄═❁❁═┄
🍂 سنگسری: با سلام و احترام و قبولی طاعات و عبادات
🌿خوشا به سعادت مردان وزنان غیرتمند ایرانی که هیچگاه ظلم و تاریکی را نپذیرفتند و زیر بار ظلم نرفتند مطالب گردان گم شده از زبان یک عراقی واقعیتی از تمام عیار جنگ را ترسیم می کند تا به امروز فیلم و سریال و داستان را از خودی ها شنیدیم همیشه صحبت این بود که به نفع خودمان این ها را میبینیم و می سازیم ولی واقعیت هم همیشه همین بوده و است چرا که این کتاب گردان گمشده دشمن نیز رشادت و مردانگی ایرانیان را قبول دارند و تعریف میکنند.
سلام درود می فرستیم به روان پاک شهدا
┄═❁❁═┄
🍂 فقیه زاده: سلام بابت زحمتهایتان برای نشر آثار دفاع مقدس کمال تشکررادارم واقعاخاطرات اسیر عراقی ،(گردان گم شده)از زاویه دیگری جبهه جنگ حق و باطل را به صحنه تصویر میکشد بسیار زیبا و عالی ممنون از زحماتتان🙏🙏🙏❤️❤️❤️
┄═❁❁═┄
🍂 ن-ر : سلام خداقوت تشخیص حق وباطل در نوشتار گردان گم شده به وضوح ثابت میشود خدایا چه کردند مردان بی ادعا که دشمن به قدرت شجاعت ومردانگی آنها اعتراف میکند وقتی شبها مطالعه میکردم قطعه به قطعه به در مقابل همت مردان مرد می ایستادم وسر تعظیم فرود میآوردم
خدایا مارا شرمنده آنها مگردان
حماسه جنوب درود برشما
┄═❁❁═┄
🍂 اسماعیلی: سلام
با عرض تسلیت و تعزیت ،ایام ضربت خوردن مولای شهیدان مظلوم، وشبها قدر وپاسداشت شهادت سرور شهدا علی ع.
وگرامی داشت شهدای دفاع مقدس ورزمندگان اسلام خصوصا عملیات آزاد سازی خونین شهر، خاطرات سرگرد عراقی ذره ای از دریای اتفاقات آن دوران است،که به فال نیک می گیریم و در این شب عزیز تشکر می کنم از همه دوستان دست اندر کار گروه که با تلاش خود اجازه فراموشی این شمع همیشه فروزان مقاومت، ایثار، شهادت را نداده و باعث و بانی زنده نگه داشتن یاد وخاطره آن دوران پر فروغ می گرداند.
این شبها از همه اعضا گروه التماس دعا داشته، وشهدا وامام و اقا را فراموش نکنید.
┄═❁❁═┄
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۵۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
مدتی پس از بازسازی سپاه خرمشهر، جمعی از نیروهای قدیمی که در چهل و پنج روز مقاومت و پیش از آن حضور داشتند شروع به پچ پچ و ایراد گرفتن در داخل سپاه کردند. مثلاً میگفتند میخواهیم مردمی باشیم. نمیخواهیم پاسدار شویم. عده ای میگفتند حاضریم سپاهی شویم و لباس سپاه بپوشیم ولی زیر بار اینکه فرم پر کنیم و اصول دین از ما بپرسند نمی رویم؛ مراحل پذیرش را بی احترامی به خود می دانستند. بعضی هم میگفتند تا جنگ هست می جنگیم، اصلاً چه نیازی است به طور رسمی وارد سپاه شویم؟ جهان آرا که می خواست ساماندهی کند میگفت نمیشود اسلحه و مهمات و غذا و سوخت از سپاه بگیرید بعد بگویید کاری به مقررات سپاه نداریم. میگفت وقتی کسی نیروی رسمی سپاه است از تقسیم بندی ها، نگهبانی ها و مأموریت های سازمان یافته تبعیت میکند. محمد درست میگفت. واقعاً نمی شد روی آنها حساب باز کرد؛ ناگهان رها میکردند و میرفتند. مثلا ده نفر بودند، یکباره میدیدیم دو نفر هستند. غذا برای دو نفر می فرستادیم، اعتراض میکردند که ماده نفریم، چرا برای دو نفر غذا به ما دادید؟ ادامه این وضع برای اداره تشکیلاتی و سازمانی سخت شد. محمد یک بار با من درد دل کرد گفت: «حیف است بچه هایی که آن طور جنگیدند و حماسه آفریدند این طور دچار حب نفس و مسائل شخصی شوند.»
گفت: «اینها خودشان نمیدانند خدا چه توفیق بزرگی نصیبشان کرده است، در آینده مشخص میشود چه کار بزرگی کرده اند.» گفت: «مثل این است که یک خرمن ثواب جمع کنی بعد با یک کبریت همه را به آتش بکشی. بعضی دوستان دارند این کار را میکنند.» همه آنها بچه های خوبی بودند. عمده این رفتارها مربوط به سن و سالشان بود و جوانی میکردند. محمد به من گفت بچه هایی را که به صورت مردمی در مقرهای کوت شیخ و کوی بهروز و جاهای دیگر هستند برای عضویت در سپاه پذیرش کنم. آنها پرونده ای نداشتند. یکی یکی سراغشان می رفتم تشویقشان میکردم عضو سپاه شوند. با آنها صحبت میکردم میگفتم اگر اتفاقی افتاد و شهید شدی حداقل یک آرم سپاه بالای تابوتت بزنیم. حداقل بگوییم پاسدار شهید فلانی. یکی از رفقایم به نام رضا کرمی در کار پذیرش به من کمک می کرد. هیچ کدام چیزی بلد نبودیم. ولی او بهتر از من مسائل گزینش را می دانست. رضا سخت میگرفت، من با زبان نرم و دوستی تعامل میکردم ولی رضا طبیعت جدی داشت. میپرسید اصول دین چند تاست؟ نماز جمعه میرفتی؟ شغل پدرت چیست؟ و... بچه ها از این سؤالها بیزار بودند. وقتی یکی بیرون می آمد، بقیه از او می پرسیدند سؤالها چه بود؟ طرف تا سؤالها را بازگو میکرد میگفتند بروند پی کارشان، ما که نمی آییم از این سؤال و جوابها بدهیم. آنها اغلب نیروهای مردمی بودند که نمیخواستند قیدوبند داشته باشند، می گفتند فقط برای رضای خدا میجنگیم و نمیخواهیم هیچ وابستگی داشته باشیم. کم کم توانستیم نزدیک به صد نفر را جذب کنیم؛ البته واقعاً آدم جذب کردیم. آنها در سنین مختلف و از قشرهای مختلف بودند. نقطه مشترک همگی این بود که در جنگ سی و پنج روزه زیر آتش مقاومت کرده بودند و پس از سقوط خرمشهر هم جانانه با دشمن میجنگیدند. از سن شانزده ساله تا سنین بالا از دانش آموز و دانشجو تا کاسب و کارمندان اداره بندر و شهرداری خرمشهر در بین پذیرش شدگان ما بودند. به طور مثال، رئیس آموزش و پرورش خرمشهر را وارد سپاه کردیم که بعدها شهید شد. جالب این بود که به عنوان مسئول امور اداری پاراف کردن بلد نبودم. کلی نامه می آمد نمیدانستم با اینها چه کار باید بکنم؛ برایشان نامه بنویسم؟ خودم نامه را ببرم؟ با کسی صحبت کنم؟ برادرم غلامرضا چون در ذوب آهن و اداره بندر خرمشهر کار کرده بود، آشنایی داشت. روزی دو ساعت میآمد با هم نامه ها را پاراف میکردیم. بعضی اوقات نامه می آمد که پاسخش را نمیدانستم. خودش متن نامه ها را تهیه میکرد. آنها از ادبیات غلامرضا خوششان می آمد نامه را به محمد نشان می دادم میگفت این متن خیلی خوب است، همین طور دستی بنویسید بدهید برود. غلامرضا همیشه برایم نقش معلم داشت. بخش دیگری از کار ما بهداری بود. حدود هفده نفر از خواهرهایی که در مقاومت خرمشهر در کارهای بهداری و تدارکات و رزمی نقش فعالی داشتند پس از سقوط خرمشهر با بقیه نیروها به آبادان آمده بودند. روبه روی هتل پرشین یکی از منازل "بریم" شرکت نفت را گرفتیم. آنجا را تمیز و مرتب کردند و مستقر شدند. آنها را بین بیمارستانها تقسیم کردیم و به نوبت کار پرستاری میکردند جهان آرا به من میگفت کاری کن آنها وارد کادر سپاه شوند تصمیم گرفتیم پیش از اینکه خواهرها کادر رسمی سپاه شوند یک دوره آموزش بهداری ببینند.