🍂 طنز جبهه
" ترکش منتظر "
┄═❁❁═┄
در منطقه طلاییه مستقر بودیم . خورشید در حال غروب بود و دلم بد جور هوای بچه ها را کرده بود.
تعدادی از اونها در عملیات قبلی به شهادت رسیده بودند و بیشتر آنها مجروح و زخمی در بیمارستانها بستری 🤕 بودند.
از قدیمی ها من مانده بودم و چندتا از بچه های مسجد.
با یه فیگور خاص دستم 🤲 را به طرف آسمان گرفتم و گفتم :
"خدایا !
از من چه گناهی سر زده که دو سه ساله توی جبهه هستم ولی تا حالا یه آخ هم نگفتیم و هیچ خبری نشده است " 😜
هنوز حرفم تمام نشده بود که نهبرداشت، نهگذاشت، ترکشی سرگردان درست آمد و خورد به مچ دستم و برای مدتی کنار بچه های زخمی🤒 جا خوش کردم.😅
راوی : احمد ترکی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه
#طنز_جبهه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۹
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 این نوجوان بسیجی خیلی آرام و شمرده حرف میزند. روی هر کلمه اش هم فشار مخصوصی وارد میکند. حرف زدنش آدم را یاد سخنرانهای مذهبی میاندازد. به نظر میرسد اهل مسجد و پای منبر نشستن باشد.
- درس چکار میکردی؟
میگوید توی کلاسهای فوق العاده امور تربیتی شرکت میکردم. در یک مسابقه قرآن هم شرکت کردم و چند جلد کتاب برنده شدم. مدتی به بچه های سوم ابتدایی قرآن درس می دادم. در گروههای سرود و تئاتر هم شرکت داشتم.
- در نمایشی هم بازی کرده ای؟
بله توی یک فیلم هم شرکت داشتم
- اسم فیلم چه بود؟
- فیلم عابد و شیطان
- نقش تو در این فیلم چه بود؟
- من نقش پسر عابد را داشتم.
- این فیلم در جایی هم به نمایش در آمده؟
- نه هنوز، فیلمبرداری اش تمام نشده بعد از فرمان امام بچه ها آمدند جبهه؛ ناتمام ماند اگر خدا خواست و برگشتیم،
ادامه اش میدهیم.
- ما از دوستان دیگرت درباره کتاب و مطالعه پرسیدیم.، رابطه شما با مطالعه چطور است؟
- من بیشتر مجلات و نشریات سپاه را میخوانم. مثلاً امید انقلاب و نهال انقلاب توی کتابخانههای شیراز هم عضو هستم.
- بهترین کتابی که خوانده ای؟
- داستان راستان
- چرا فکر میکنی از همه کتابها بهتر است.
- برای اینکه راجع به مسائل اسلامی است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سلام خدمت دوستان همراه👋
در آستانه سالگرد عملیات بیت المقدس، گفتگویی با سرادر معینیان از فرماندهان میدانی این عملیات داشته ایم که در روزهای آینده ارسال خواهیم کرد.
نقطه نظرات شما راهگشای مطالب کانال حماسه جنوب خواهد بود.
👇
@defae_moghadas
🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آزادسازی خرمشهر
در عملیات بیت المقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
عملیات_بیت_المقدس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
... در آنجا ریسمان به حلقه ای وصل شده و سوی حلقه تسمه ای چرمی است که به دو طرف چیزی بسته شده. دو سوراخ نسبتاً بزرگ در آن حوالی وجود دارد و یک شکاف که در حال جنبیدن است. همان جاست که پفتره حیوان به من میفهماند این ریسمان به افسار یک قاطر و آنچه را لمس کرده ام پوزه و دهان حیوان بوده. خنده ام میگیرد. ریسمانی که قرار بود مرا به بهشت ببرد از کجا سر در آورد. با خود میگویم: «باید قاطر حاج صفر باشد؛ قاطر مخصوص تدارکات که اسمش هم مگیل است.» کورمال ، کورمال به بدن حیوان دست میکشم؛ بخصوص پاهایش را بررسی میکنم، مبادا جایی اش زخمی شده یا تیر و ترکش خورده باشد. نه، انگار مگیل از من سالم تر است. اگر چشمش هم ببیند و گوشش هم بشنود، دیگر نورعلی نور است. دستی به یالش میکشم و احساس خوشبختی میکنم. انگار که دنیا را داده اند. اگر این ضرب المثل درست باشد که در بیابان لنگه کفش هم نعمت است، وجود یک قاطر لابد رحمت است. اما مگیل هیچ کاری به این همه احساسی که من از خود بروز میدهم ندارد. ابلهانه ایستاده و نشخوار میکند. میگویم: "مگیل تو هم باید قاطر خوش شانسی باشی که هنوز زنده ای" کله اش را تاب میدهد و یک پفتره دیگر تحویلم میدهد. این بار سر و صورتم خیس آب میشود؛ چقدر چندش آور صورتم را روی پیشانی مگیل میگذارم و با دست حیوان را ناز میکنم. او که تقصیری ندارد. در این کوهستان پر از برف، من هستم و او. ما غیر از هم کسی را نداریم.
فکر اینکه افسار مگیل را به دست بگیرم و دنبالش هر جا که رفت راه بیفتم ته دلم را خالی میکند. با خودم میگویم یعنی چه؟ من با اینهمه عقل و کمالات بعد از عمری درس خواندن حفظ نیمی از قرآن و نهج البلاغه، بعد از آن همه ریاضت و شب زنده داری و به قول معروف غور در عالم معنی خودم را بسپارم دست این قاطر زبان نفهم. او مرا به کجا میخواهد ببرد؟! اما مگر چاره دیگری هم دارم. نه چشمم میبیند و نه گوشم میشنود. لااقل این حیوان از این دو نعمت محروم نیست.
نفس عمیقی میکشم و باز به کندوکاو ادامه میدهم. از اول تا آخر ستون میروم و برمیگردم اما یک نفر نیست که زنده مانده باشد. چاره ای ندارم. کنار قاطر که همچنان مشغول نشخوار است مینشینم و عقده این چند ساعت را یک جا خالی میکنم. گریه زارزار من شاید دل خدا را نرم کند. از ته دل گریه میکنم چه حال خوبی! اشک داغ صورت سردم را میپوشاند. عجیب است؛ این چشمان می گریند اما نمیبینند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
تظاهرات گسترده ای با شرکت جریانهای سیاسی مختلف هفتم مهر پنجاه و هفت در آبادان برگزار شد. در آن مراسم کمونیستها لشکرکشی بزرگی از سراسر کشور داشتند؛ می خواستند مانور بدهند، اما باز به تعداد مردم عادی و بچه مذهبی ها نمیرسید. راهپیمایی بزرگی از بوارده به سمت قبرستان شروع شد. دو نوع شعار داده می شد؛ کمونیست ها میگفتند نان ، مسکن آزادی، مذهبیها شعار می دادند: میکشم میکشم آن که برادرم کشت. کمونیستها با هم حرکت میکردند، دختر و پسر دستهایشان را توی هم کرده بودند و کسی دیگری را در صفشان راه نمیدادند. محکم شعار میدادند.
ارتش و ژاندارمری دو بار جلوی مردم را گرفتند و مردم دوباره هجوم بردند. بالاخره مردم به قبرستان رسیدند. مراسمی برگزار شد. هر کسی اعلامیه ای میخواند. پس از مراسم جمعیت زیادی به طرف شهر برگشت. مأمورین توی ورودی شهر، جلوی جمعیت را گرفتند که متفرق شوید. مردم پراکنده نمیشدند و شعار میدادند. مأمورین تیراندازی هوایی کردند مردم نشستند و شعار دادند. گاز اشک آور زدند، مردم برای خنثی کردن گاز لاستیک آتش زدند. همه یکپارچه شعار مرگ بر شاه سر دادند. تیراندازیها بیشتر شد، مردم در گروه های ده تا سی نفره در خیابانها و کوچه پس کوچه های شهر با مأمورین حکومت نظامی درگیر شدند. جنگ و گریز تا پاسی از شب ادامه داشت. از کوی ذوالفقاری تا مرکز شهر تقریبا هر چه بانک و مؤسسه دولتی بود به آتش کشیده شد. وقتی جمعیت کمتر شد، خیلی از مردم را در خیابانها دستگیر کردند. برادرم محمود را هم گرفتند و به کلانتری بردند. چند پاسبان گردن کلفت با باتوم و مشت و لگد به جان این جوان چهارده ساله افتاده بودند. همسایه ها آمدند خبر دادند، پدرم از خرمشهر به آبادان رفت. وقتی محمود را با صورت ورم کرده و چشم کبود شده دیده بود، نتوانسته بود جلوی گریه اش را بگیرد. گفت: «محمود نای حرف زدن نداشت. گردنش خونی و لباسهایش پاره بود. گفت: تا وارد کلانتری شدم گفتند پیرمرد خجالت نمیکشی؟ گفتم من چرا خجالت بکشم؟ گفتند چرا جلوی بچه ات را نمیگیری. گفتم بچه من چه کار کرده؟ گفتند آمده علیه اعلیحضرت شعار داده مقداری به من توپیدند و بعد هم تعهد گرفتند بچه ام را کنترل کنم!
بین برادرها، غلامرضا بزرگتر ما بود. پس از او حاج عبدالله، بعد از او من، بعد هم محمود و رسول بودند. رسول موقع پیروزی انقلاب دوازده سالش بود. با آن سن وسال کم، رابطِ بین خواهران و برادران مبارز بود. توی خانه اعلامیه ها را با طناب دور کمر رسول می بستیم، کاپشن گشاد با آستینهای بلند تنش میکردیم و اعلامیه ها را به مقر خواهرها میبرد. مادرم متوجه قصه شد ترسید، گفت: «ننه، به جای رسول، بدهید خودم میبرم!»
یک زنبیل قرمزرنگ پلاستیکی داشت. اعلامیه را کف زنبیل می چیدیم و روی آن سبزی و میوه میگذاشتیم. خواهرم فاطمه از اولین تظاهرات که ده دوازده نفر شرکت میکردند، از نفرات ثابت بود.
او آن روزها شانزده سال داشت.
تنور انقلاب داغ شده بود. آرام و قرار نداشتیم. شبها تا نزدیکی سحر با اسپری روی دیوارهای شهر شعار مینوشتیم. بچه ها را در گروه های دو نفره تقسیم میکردیم در محدوده خودشان شعار بنویسند. روزها برای تظاهرات محدود برنامه ریزی میکردیم. سر غروب همه در مسجد امام صادق (ع) جمع میشدیم. آخرین خبرهای مربوط به انقلاب در آنجا رد و بدل میشد.
ساواکی معروفی بود به نام صفر ویسی که به مسجد هم می آمد و معمولا در مراسم مذهبی حضور داشت. اخبار بچه ها را گزارش می داد و در بازجویی ها هم حاضر بود. یک روز عبدالله و بهمن تصمیم گرفتند بروند خانه اش او را با قمه بزنند. قرار گذاشته بودند بهمن زنگ خانه اش را بزند وقتی بیرون آمد بهمن او را بگیرد و عبدالله با قمه بزند و با موتور فرار کنند. وقتی زنگ را میزنند، دختر بچه اش در را باز میکند به هم میگویند درست نیست جلوی چشم بچه، پدر را بزنند پشیمان شده از آنجا دور میشوند. حسن مجتهدزاده که موضوع را میشنود از آنها دلخور میشود که قرار نبود تنهایی این کار را انجام دهید. او پس از مدتی تصمیم میگیرد خودش به تنهایی صفر ویسی را اعدام انقلابی کند. با سه راهی لوله آب یک نارنجک دستی درست میکند نارنجک یا همان سه راهی را از پنجره توی خانه پرتاب میکند شیشه میشکند اما پشت شیشه توری نصب شده بود. نارنجک به توری اصابت میکند توی کوچه بر میگردد و جلوی پای حسن منفجر می شود. حسن را با بدنی مجروح به بیمارستان شهیدی خرمشهر میبرند. روز بعد مادر حسن و برادرش حسین به بیمارستان میروند و حسن را میبینند. آنها میگفتند حال حسن وخیم نبود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 میبینمت،
پلاک بر گردن و چفیه بر شانه،
جادههای صلابت را پشت سر میگذاری
و خاک را لبخند میکاری...
صبحتان به راه شهیدان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
عملیات_بیت_المقدس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خاطرات
" عکس یادگاری "
محمد وطنی
┄═❁❁═┄
🍂 سه ماه بود بسیجیان گردان منتظر عملیات بودند اما گویا قرار نبود عملیاتی صورت بگیرد. 😢
بچه ها یکی یکی تسویه حساب می گرفتند و گردان را ترک می کردند.
در آن اوضاع، من هم به چادر فرماندهی رفتم و از پشت چادر، جعفرزاده را صدا کردم. او ناگهان با صدای بلندی به من گفت :
« تو هم برای تسویه حساب آمده ای ؟» 😡
در ورودی چادر را بالا زدم و گفتم :
« من برای عکس یادگاری آمده ام !»
او وقتی دوربین 📸 را در دستم دید ؛ خنده ملیحی کرد و گفت :
« خوش اومدی ... بیا که حالا وقت عکس 👥گرفتن است ...»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
📚: رد پای پرواز
✍: عیسی خلیلی
#خاطرات_کوتاه
#طنز_جبهه
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ بسیار دیدنی
" شرح این عاشقی..."
🔸با اجرای ماندگار
استاد محمد نوری
به یاد سرداران شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
و عبدالله محمدیان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
« ۹۰۰روز در جهنم»
┄═❁❁═┄
من فرزند پنجم خانواده و پسر دوم بودم. وقتی به سن رفتن به مدرسه رسیدم جمعیت خانوادهی ما با پدر و مادرم ده نفر شده بودند. دبستان ما هم، توسط آگاه با همکاری ادارهی فرهنگ ساخته شده بود. آن را چندین سال قبل از اینکه من به دبستان بروم ساخته بودند. دبستانی قدیمی ولی تر و تمیز بود. نام دبستان فرهنگ نوق3بود. این دبستان، اولین و تنها دبستانی بود که در این منطقهی نوق، ساخته شده بود. همهی دانشآموزان چه از روستای ما و چه از روستاهای اطراف، برای تحصیل به این دبستان میآمدند. وضع اقتصادی همهی مردم، خراب بود. همه کارگر و فقیر بودند. حتی خانوادههایی که فرزندانشان کمکخرج و کمکحالشان بودند و به مدرسه نمیرفتند. بچهها با لباسهای کهنه و پاره پوره و کفشهایی که از پاهایشان بزرگتر بودند، یا با دمپایی به مدرسه میآمدند. من هم مانند آنها بودم. هیچکدام از ما کیف نداشت. کتابهای خود را در کیسههای مشمایی و یا گونیهای پلاستیکی که در آنها کود شیمیایی بود و کودش در باغهای آگاه مصرف شده بود میگذاشتیم و به مدرسه میرفتیم. کسانی که خیاطی بلد بودند، کیف میدوختند و دو تا دسته هم از همان جنس به آن نصب میکردند. روی بعضی از کیفهای دختران هم گلدوزی میکردند. با نخهای رنگی گلهای زیبایی روی آنها میدوختند. کیفهای دوخته شده، همه یکرنگ و یکاندازه بودند...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#900_روز_در_جهنم
خاطرات آزاده دفاع مقدس علی حاج حسینی
نویسنده: عباس کریمی سرداری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
اشکهایم که تمام میشود احساس سبکی میکنم و به تقدیر، هر چه باشد، دل میبندم. بیخود نگفتهاند "گریه بر هر درد بی درمان دواست." لااقل دلت که خالی شد، با اوضاع جدید کنار می آیی.
چه کنم دیگر؛ در تقدیر ما هم این قاطر جا خوش کرده بود. با خود فکر کنم که باز جای شکرش باقی است. اگر به جای قاطر قرار بود با یک بز هم سفر بشوم و یا افسار خود را دست یک گربه بدهم که بدتر بود. باز در میان اینها قاطر حیوان با کلاس تری است. بلند میشوم افسار قاطر را در دست میگیرم و او را هی میکنم. خدایا خودم را سپردم دست تو. معلوم نیست این حیوان زبان نفهم ما را به کجا ببرد. خدایا تسلیمم به رضای تو.
برای آنکه خود را تسلی دهم یک شعر را هم ضمیمه افکارم میکنم که "آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم"، اما هرچه زور میزنم مصراع بعدی آن به یادم نمی آید. میگویم باز هم خدا را شکر که حافظه ام تا همین قدر هم کار میکند. حالا باید ببینم مگیل حافظه اش چطور عمل میکند. حاج صفر میگفت اینها را از هر جا که ول کنی بر میگردند به اردوگاه. البته از اینجا تا اردوگاه یکی دو روزی راه هست. نمیدانم راه طولانی هم شامل این قانون میشود یا نه. به هر حال سیخونکی به حیوان میزنم و باهم به راه می افتیم. اگر چشمانم میدید، این لحظه تلخ ترین لحظه زندگی ام میشد. لعنتیها یک نفر را هم زنده نگذاشتند. صدایم را در گلو میاندازم و به سبک جنوبی نوحه ای را که پیشتر با
بچه ها زمزمه میکردیم دم میگیرم.
" کاروان آمد، منزل به منزل، با جمع یاران
کاروان آمد، منزل به منزل با جمع یاران
کاروان رفت و ما چرا ماندیم ای دو صد افغان از سوگ یاران."
به محض شروع کردن و خواندن این ابیات بود که دیدم قاطر قدم از قدم برنمی دارد. شاید مگیل هم به یاد رفقایش افتاده بود. زبان بسته ها. آنها هم از شر تیر و ترکش های دشمن در امان نمانده بودند. ما چه آدمهایی هستیم. حتماً الان ایستاده و دارد زارزار گریه میکند. اینجا بود که فهمیدم گروهان قاطر ریزه واقعاً وجود داشته.
- باشد، باشد مگیل جان، تو دیگر گریه نکن قول میدهم که این نوحه را نخوانم. اصلا بی خیال شدم. روح همۀ رفقایت شاد. تا کلمه روح را به کار بردم مگیل شروع کرد به حرکت. یادم آمد که حاج صفر به عربی با این حیوان صحبت میکرد. آخر مگیل یک قاطر غنیمتی بود. به عربی «روح» یعنی برو، و «قف» یعنی بایست! گفتم: «قف» مگیل ایستاد و دوباره گفتم: "روح عن الطول" و مگیل شروع کرد به حرکت. با تکه چوبی
که به دست گرفته بودم به پشتش زدم و گفتم: «من را میگذاری سر کار؟! مرد حسابی من فکر کردم پایت شل شده و نمیتوانی دوستانت را بگذاری و بروی. خنده ام گرفت مگیل یک قاطر عراقی به تمام معنی بود که فقط عربی میفهمید.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۵
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
ساواک همان روز حسن مجتهدزاده را به بیمارستان نیروی دریایی منتقل و آن قدر او را شکنجه میکنند که روز بیست و پنج آذر پنجاه و هفت زیر شکنجه شهید می شود.
روز عید قربان مردم هیجان زیادی داشتند. شهر ناآرام بود. در خیابانها لاستیک آتش زده بودند. نیروهای شهربانی ارتش و حکومت نظامی حریف مردم نمی شدند. میدان مقبل، فلکه دروازه، فلکه اردیبهشت، خیابانهای میلانیان و هریسچی دختران و پسران جوان با سنگ و کوکتل مولوتف و سه راهی برای مقابله با رژیم به خیابانها آمده بودند. خانه ما محل توزیع کوکتل مولوتف بود. هیچ سازماندهی وجود نداشت؛ همه، همه جا بودند. بیشتر بانکها و مؤسسات دولتی خرمشهر به آتش کشیده شد. مرتضی عمادی فعال بود. مصطفی، علی و قدرت با سنگ و کوکتل مولوتف به طرف نیروهای حکومت نظامی حمله می کردند. مصطفی رحیمی در حالی که فریاد مرگ بر شاه سر داده بود گلوله ای از یک طرف گونه اش وارد و از طرف دیگر خارج شد. آن روز وارد بانک صادرات فلکه دروازه شدم. مردم در حال شعار دادن پیشخوان بانک را هل میدادند. ناگهان پیشخوان واژگون شد و روی پایم افتاد. در همین لحظه نیروهای حکومت نظامی توی میدان پیاده شدند و تیراندازی کردند. همه پا به فرار گذاشتند. به زحمت خودم را به پیاده رو رساندم. نیروها در چند قدمیام بودند، چیزی نمانده بود مرا بزنند یا دستگیر کنند. موتورسواری خودش را به من رساند لنگان لنگان خودم را پشت موتور انداختم، مرا به خانه برد. به جز باباحاجی و بیبی همه بیرون بودند. بیبی آب گرم کرد، یک تشت آورد، پایم را توی تشت گذاشت و همین طور که ماساژ میداد، گفت: مصدق و کاشانی حریف شاه نشدند شما چند تا بچه میخواهید شاه را سرنگون کنید؟! مادرم از راه رسید تا مرا دید به صورتش زد که چی شده؟ گفتم: میز روی پایم افتاده. گفت برویم بیمارستان! گفتم: بیمارستان در کنترل نیروهای حکومت نظامیه اگر مرا در این وضعیت ببینند دستگیرم میکنند.
از خانه همسایه پمادی آورد، به پایم مالید و با پارچه آن را بست. نگران بچه ها بود، گفت: «حالا همه رفته اند که رفته اند، اما رسول فسقلی! تو وسط مردم چه میکنی؟ میدانم این بچه آخرش یا تیر می خورد، یا ساواک میگیردش.» آن روز چند نفر شهید و زخمی شدند. از شهدا: مقبل ناسی زاده، داریوش احمدی، بحرالدینی را به یاد دارم. روز بیست و دو بهمن با خبر سقوط حکومت پهلوی از تهران، مردم به خیابان ها ریختند. من هم مثل بقیه توی خیابان بودم. به طرف شهربانی رفتیم. هنوز بعضی افسرها و پاسبانها مقاومت می کردند. شهربانی کنار رودخانه بود. رئیس شهربانی و چند افسر، حاضر به تحویل شهربانی نبودند. می گفتند باید از دولت مرکزی استعلام بگیریم و به ما ابلاغ شود؛ در حالی که دیگر دولت مرکزی وجود نداشت. کم کم جمعیت زیاد شد. مردم توی حیاط شهربانی و اطراف آن جمع شده بودند و شعار می دادند. در همین موقع چند نفر از روحانیون شهر آمدند، رفتند توی شهربانی و با آنها صحبت کردند که نگذارید خون مردم ریخته شود. نزدیک ظهر وارد شهربانی شدیم احمدی رئیس شهربانی و چنگیز معروف را گرفتند و در خانه یکی از بچه ها بازداشت کردند. پس از سقوط شهربانی مردم با خودروهای شخصی برای حفظ امنیت در شهر گشت میزدند. گروه های مردمی به طور داوطلب برای حفاظت از اموال مردم تشکیل شد. در گرمای ظهر که همه به خانه هایشان میرفتند و کسی توی خیابانها نبود، آنها با موتور گشت میزدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 باید به این بلوغ برسیم که
نباید دیده شویم
آنکس که باید ببیند
می بیند
صبحتان سرخوش از کلام اهل معنا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #سردار_دلها
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 همراه با قصهگو ۱۰
رضا رهگذر
از کتاب: سفر به جنوب
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 چهارمین و آخرین نفر بسیجی ای که در این چادر هلال احمر با او روبه رو میشویم اسمش علی شفیعی است. داوطلب است و از قم اعزام شده. او هم قبلا چندبار به عنوان بسیجی از طرف سپاه به جبهه فرستاده شده، مدتها در کردستان و قله های بلند و پربرف آن با مزدوران داخلی و بعثیها جنگیده و بعد هم به جبهه های دیگر رفته، حالا که به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شده. شفیعی حالت مخصوصی دارد. بیشتر در خود است. انگار چیزهای زیادی در درون دارد که با آنها مشغول است. کسی چه میداند شاید با خاطرات دوستانش - همسنگرانی که مدتها مثل برادر پشت به پشت هم با دشمن جنگیده اند ـ او را اینطور به خود مشغول کرده است. دوستانی که لحظات تلخ و شیرین بسیاری را با هم گذرانده اند و شاید حالا، در جبهه ای دیگر یا پیش خدایشان باشند.
اینها را از کم حرفی و نگاه مخصوص همیشگی اش حدس میزنم. مدام به دور دستها نگاه میکند؛ حتی لحظه ای که با تو مشغول صحبت است. انگار به دنبال چیزی میگردد؛ کسی را جستجو میکند؛ یا... شاید... کسی چه میداند چیزی را می بیند... هرچه هست، حالت خاص این نگاه آدم را به فکر فرو می برد. انگار صاحب آن، توی این دینا نیست. چیزی توی آن هست که لرزش خفیفی ته دل آدم میاندازد. نمیدانم شاید غم گنگی هست که انسان را به گذشته های دور فرو می برد؛ یک چیز بیشتر دیدنی و حس کردنی است تا گفتنی!
نگاه همراهان در یک لحظه متوجهم میکند که مدتی به سکوت گذشته است. گویا من هم برای لحظاتی در خود فرورفته بوده ام...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#همراه_قصهگو
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔴 سلام
روزتون بخیر
با توجه به استقبال همراهان کانال از مطالب و خاطرات اسرای عراقی، بزودی فصل جدیدی از این خاطرات تقدیم خواهد شد.
@defae_moghadas
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دو دقیقه هم از دلاورمردی بچههای #سپاه در عملیات #وعده_صادق ببینیم یکم جیگرمون حال بیاد 😌
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #سپاه
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻محمود رزمنده،
ارتشی قهرمان
علی علیدوست قزوینی
┄═❁๑❁═┄
🔻 اسمش محمود بود و فامیلش رزمنده، از درجهداران ارتش بود که در روزهای آغازین جنگ به اسارت بعثیها گرفتار شده بود. ابتدا به اردوگاه رمادی و از آنجا به موصل یک منتقل شده بود.
🔻 ظاهری بسیار آرامی داشت و معمولا ساکت بود. با کسی کاری نداشت و سرش در لاک خودش بود ولی در آرامی خود، دست به کارهایی میزد که قابل باور نبود. بعدها به او لقب شاه کلید دادند.
🔻در لباس مبدل!!!
او با لباس مبدل به طبقه دوم اردوگاه که ورودیهایش مسدود بود میرفت و به اتاقها سر میزد و دنبال رادیو و اشیاء مورد نیاز بود. اکثر تلاش او برای رادیو و باطری رادیو بود. همچنین به انبارهایی که در گوشههای اردوگاه بود میرفت و سر میزد!
🔻لو رفت...
تا اینکه او را لو دادند و دفعات مکرر برای بازجویی و شکنجه بردنش ولی او مردانه مقاومت میکرد و حرفی نمیزد فقط شکنجه میشد و هیچ نمیگفت. از جمله کسانی که در جریان لو رفتن آتش سوزی انبار تا حد مرگ شکنجه شد ولی لب باز نکرد محمود رزمنده بود.
🔻 اگر مالش بدهیم سیاه نمیشود
علی حسین جمالی میگفت: وقتی به همراه شهید فاتح، طبقه بالا ( اتاق بازجویی) بودیم آقای محمود رزمنده نیز بالا پیش ما بود و بازجویی میشد، او را روزی چند بار شکنجه میکردند. وقتی از اتاق شکجنه میآمد شروع به مالش دادن جای کابلها میکرد و میگفت: اگر مالش بدهیم سیاه نمیشود، ورم نمیکند.
🔻 دوباره دردسر !
یکبار دیگر پائیز سال شصت و یک؛ یک رادیو لو رفت و بعثیها رادیو را پیدا کردند، یک فرد خود فروخته، چند نفری را بعنوان اینکه این افراد از رادیو خبر دارند به عراقیها معرفی کردند، از جمله آنها مرحوم رزمنده بود آن روز به سراغ بنده (راوی) هم آمدند.
🔻مرغ طوفان!
بازجو یک نایب ضابط عراقی بسیار خشن بود و به ما میگفت: من عاشق شکنجه هستم به خانه که میروم چون کسی نیست شکنجهاش کنم با کابل به در و دیوار میزنم. این بازجو چون از نظر چهره شبیه به شاهپور بختیار (نخست وزیر معدوم شاه) بود و بختیار هم زمان انقلاب برای پنهان کردن ترسش از انقلاب اسلامی به مردم میگفت: من مرغ طوفانم! حالا بچهها به این بازجوی عراقی هم می.گفتند: مرغ طوفان!
🔻رزمنده، مرغ طوفان را مسخره میکرد
«مرغ طوفان» مرحوم رزمنده را نشانده بود کنار در اتاق شکنجه و یکی در میان او را شکنجه میکرد، یعنی یک نفر شکنجه میشد میآمد بیرون مرحوم رزمنده میرفت داخل شکنجه می شد میآمد بیرون و نفر بعدی میرفت میآمد بیرون، دوباره نوبت رزمنده بود. مرغ طوفان میگفت: من مثل افراد قبلی نیستم که نتوانستند از تو اعتراف بگیرند من اینقدر تو را شکنجه میکنم تا اعتراف کنی یا بمیری!
رزمنده می گفت: سیدی چه بگویم تو بگو من چه بگویم من همان را میگویم.
مرغ طوفان میگفت: بگو رادیو دست کیست؟ رزمنده همان را تکرار میکرد و میگفت: رادیو دست کیست؟ فریاد مرغ طوفان بلند میشد: قشمار (مسخره) ازمار (الاغ) داری منو مسخره میکنی بگو رادیو کجاست؟ رزمنده میگفت: نمیدانم
این سناریو بیش از ده بار تکرار شد و رزمنده لب باز نکرد تا غروب شد و همه را آوردند پائین و فرستادن آسایشگاه.
🔻محمود رزمنده سال ۷۹ شهید شد!
گرچه آن روز مرحوم رزمنده لب باز نکرد ولی آن شکنجهها اثر خود را گذاشت و چند سال بعد از آزادی، مرحوم رزمنده پرکشید و به یاران شهیدش پیوست و از دنیا رفت، گمنام بود و گمنام هم رفت روحش شاد یادش گرامی باد.
🔻بابا مگه نگفتی منو میبری شهربازی!
محمود رزمنده یک دختر دبستانی داشت. یک روز قبل از اسارت، بهش گفته بود: اگر معدلت خوب بشه تو رو می برم شهربازی! روزگار فرصت نداد و محمود رزمنده قبل از وفای به عهدش اسیر شد. یکبار دخترش بهش نامه نوشت و گفت: بابا مگه نگفتی معدلم خوب بشه منو میبری شهربازی! من الان معدلم ۲۰ شده پس کی منو میبری شهربازی!
محمود هم به ذهنش خطور کرده بود از بچههای هلال احمر کمک بخواد. به هلال احمر ایران نوشت: خواهش میکنم اگر میشه لطف کنید و دختر کوچولوی مرا ببرید شهربازی! آنها هم کم لطفی نکرده بودند دختر و مادرش را بردند شهربازی و دخترش عکس گرفته بود برای محمود فرستاده بود! یادش گرامی
آزاده اردوگاه موصل
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از شکلاتهای جنگی که همان دوروبر پیدا کرده ام، باز میکنم و یکی دو تا به مگیل میدهم. آن قدر خوشش آمده که هر چند قدم می ایستد و خودش را به من میمالد و من باز یک شکلات دیگر میچپانم توی دهانش و میگویم «روح روح.» او هم پفترهای تحویلم میدهد و به راه میافتد. در این سرما انگار پفتره هایش آبدارتر هم شده. شال حاج صفر را که از گردنش باز کرده ام روی چشمانم میبندم و از پشت گره میزنم. دیگر امیدی به دیدن با این چشمها ندارم؛ یعنی فعلا امیدی نیست. پس بهتر است درش را تخته کنم. این شال سبز مخملی را حاج صفر از میان کمکهای مردمی پیدا کرده بود و برای خودش برداشته بود. چشم یک گردان دنبالش بود. با ریشه های قرمز و یک یاحسین زرکوب. شال منحصر به فرد و زیبایی بود. میگفت من سیّدم اما شجره نامه ندارم. میشوم سید. بعد از این، بعد از اینش را دیگر خودتان حساب کنید. بدبختی حاجی هم نبود. بچه ها برای احترام لقب حاجی به او داده بودند. یعنی خودش میگفت که حاجی نیست. میگفت: «من حاجی لندنی هستم. قبل از انقلاب با هواپیما عازم حج بودیم که چند نفر هواپیماربا، که گویا از عربهای مخالف فلسطینی به حساب می آمدند هواپیمای ما را دزدیدند و به لندن بردند وقتی برگشتیم بچه محلها به من میگفتند: "حاجی لندنی!"»
برای چند دقیقه فکر کردن به حاج صفر باعث میشود که سختی راه را احساس نکنم، اما قدم از قدم برداشتن کار سختی است. در این کوهستان با چشم باز و گوش شنوا حرکت کردن کار شاقی است؛ با چشم بسته و گوش کر که دیگر
جای خود دارد.
به حساب من حالا باید شب از نیمه گذشته باشد. خوبی قاطر این است که ظلمات محض هم میبیند. اگر میشنیدم لابد صدای زوزه گرگها و سگهای وحشی از دور شنیده میشد. یادم میآید که برای خودم یک اسلحه همبرداشته ام. یک کلاش تاشو که بتوانم از خودم محافظت کنم. اما در این تاریکی اگر صدای گرگها را میشنیدم بیشتر وحشت میکردم.
باد سردی به صورتم میخورد. بینی ام سر شده؛ انگار که دیگر وجود ندارد. همراه باد، دانه های درشت برف را هم احساس میکنم که یک به یک گونه هایم را خیس میکنند. از بساط مفصلی که بار مگیل کرده ام یک پانچو بیرون میکشم و بر تن میکنم. مثل کوره گرم است و مرا از برف و سرما در امان میدارد. از قضا یکی دیگر هم برای مگیل آورده ام. مگیل هم از پانچو بدش نمی آید. بعد از یکی دو ساعت راهپیمایی، یک شکلات هم برای خودم باز میکنم؛ اما نصفه نیمه مگیل آن را از دستم قاپ میزند. میگویم: این شب بینایی قاطرها خوب به کارت میآید من بیچاره که نمیبینم، نکند شبانه بروی سروقت آذوقه مان؟ مطمئنم مگیل به جای گوش دادن به حرفهای من مشغول نشخوار است. همانجا روی زمین برفی مجبورش میکنم تا بنشیند. خودم را کنار مگیل زیر پانچو پنهان میکنم. سوز و سرما بیشتر شده و برف همچنان میبارد. اگر این اوضاع ادامه داشته باشد بعید نیست که زیر برف مدفون بشویم. با خدا مناجات میکنم. دنبال عبارات دعای سحر هستم تا حال و روزم را برساند، اما فرقی نمیکند که فارسی باشد یا عربی. میخوانم و به خواب میروم؛ در حالی که از سرما و ترس چمباتمه زده ام و کمی گرمای کمر مگیل را احساس میکنم آن قدر خسته ام که خواب را به هر چیز دیگر ترجیح میدهم و بعد دیگر هیچ نمیفهمم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دنیا ارزش این همه
اهمیت دادن نداره.
آدم اگه بتونه توی این دنیا
برای خدا کاری کنه، ارزش داره.
شهید ابراهیم هادی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #شهید
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂