۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
🍂 دیشلمبو ۱
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 آخرش نفهمیدم دیشلمبو درست بود، بیشلمبو درست بود، بُوشلمبو درست بود. آخه هرکسی یه چیزی میگفت. از مردم محلی هم کسی نبود که اسم درستش رو بپرسیم. حالا اسمش خیلی مهم نیست. بذارین اینطوری بهتون معرفیش کنم. یه ماهی سیاه سبیل گربهای دهن گشاد در اندازه پانزده تا بیست سانت. ماهی که اگه دستت رو گاز میگرفت دردی به جونت میزد که فریادت به آسمون میرفت. دستت تا ساعاتی خشک میشد و باید مثل مار دور خودت میپیچیدی. هیچ درمونی هم نداشت. اما این ماهی با همه بدی که داشت آنقدر برای ما پرفایده بود که اگه فایدهاش رو بدونین از تعجب شاخ درمیارین و به یقین میرسین که خداوند هیچ مخلوقی رو بیدلیل و بیخاصیت نیافریده.
مجبور بودیم برای پاسداری از دستاوردهای عملیاتهای بدر و خیبر در دل هور پاسگاههای آبی ایجاد کنیم و روی آنها انجام وظیفه کنیم. تعدادی یونولیت یا به قول خودمونی چوب پنبه به ضخامت ۲۰ سانت و طول ۲ متر و عرض یک متر در قابی فلزی و روکشی فلزی را به هم قلاب کرده بودیم. تعدادی به عنوان راهرو بین سنگرها و تعدادی هم کنار هم قرار داده بودیم برای جای سوله سنگر. یکی دو ردیف گونی خاک پایین سوله چیده بودیم. برزنتی به عنوان سقف روی سوله پهن کرده بودیم. با نیها سنگر را استتار کرده بودیم. تا هم شکل نیزار شود و از دید دشمن در امان باشد. سنگر نگهبانی هم نوک پاسگاه قرار داشت. یک دسته حدوداً ۳۰ نفره روی پاسگاه زندگی میکردیم.
حالا اینکه چه دست و پنجهای با پشه کورهها و مگسهای خون آشام و موشهای وحشی دست و پنجه نرم میکردیم رو کار ندارم. فعلاً موضوع فایده ماهی سبیل گربهای در میونه.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
🍂 دیشلمبو ۲
حسن تقیزاده بهبهانی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 سرویس بهداشتی رو در آخر پاسگاه برپا کرده بودیم. با دیواری از گونی و سنگی گالوانیزهای مستطیلی گود و قیفی شکل، بدون فاضلاب و چاه. فضولات مستقیم وارد آب میشد. آبی که دم دستمان بود. در آن ظرف و لباس میشستیم. استحمام میکردیم. دست و صورت میشستیم و گاهی آب میخوردیم.
حساب کنید اگه هر نفر روزی یک بار از سرویس استفاده میکرد چه افتضاحین بپا میشد. یه ساعت هم نمیشد در چنین جایی زندگی کرد. اما خداوند موجودی را خلق کرده بنام ماهی سیاه سبیل گربهای دهن گشاد. یا همون دیشلمبو. کار این ماهی پاکسازی فضولات انسانی بود. انگاری خوشمزهترین غذا برای آنها همین فضولات بود. همیشه چندتایی از آنها حاضر و آماده زیر سرویس گوش به زنگ بودن. به محض اینکه محموله درون آب سقوط میکرد، چنان حمله میکردن که در آنی ذرهای از آن برجای نمیماند. جاروبرقی جلوی آنها باید لنگ مینداخت. حتی در به دست آوردن محموله چنان رقابت میکردن که از سر و کول هم بالا میرفتن. کوچکترها زیر دست و پای بزرگترها له میشدن. در ابتدا که تجربه نداشتیم ترکشهای ترشهات رقابت به ما هم برخورد میکرد و نجس می شدیم. اما بعداً مقداری چوب پنبه خورد کردیم و داخل سرویس ریخیتیم. بعداز آن از تشعشعات در امان بودیم و میتوانستیم به تماشای رقابت آنها بشینیم.
حالا فایده آن ماهی دهن گشاد سبیلو رو فهمیدین یا نه؟
اگر نبودن چه کثافتی رو آب پخش میشد. اما با وجود آنها تمام آب و دور و اطراف و محوطه پاسگاه پاک و طیب و طاهر بود. اگر آنها نبودن امکان یک روز زندگی کردن در پاسگاه نبود و بوی تعفن تمام منطقه را فرا میگرفت.
الْحَمْدُ لله عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_رزمندگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
🍂 مگیل / ۱۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از میان وسایلی که بین راه ریخته یک کلت پیدا میکنم و یک بیسیم پی آر سی. ذوق زده میشوم. برای یک لحظه فکر کردم همه چیز تمام شده. ... چرا زودتر به فکرش نیفتادم؟! الان با گردان تماس می گیرم و کمک می خواهم.
بیسیم را روی سینه ام میکشم و کنار مگیل مینشینم. مواظب هستم فرکانسش دست نخورد اما این چه کار احمقانه ای است. به فرض که من توانستم با گردان تماس بگیرم، چگونه جواب آنها را بشنوم. به فرض که آنها جواب دادند می خواهم بگویم کجا هستم! با کی هستم! چه جوری باید مرا پیدا کنند. گرچه این افکار مأیوس کننده اند اما دسته گوشی را فشار میدهم و صحبت میکنم. بابا، بابا رسول، بابا، بابا رسول، توی بد مخمصهای افتادیم. بچه ها سوره عنکبوت را خواندند. من هم چراغ هایم شکسته، توی یک دره عریض و طویل نزدیک خط گیر افتادم. کمکم کنید بابا بابا رسول
همین طور که دارم این جملات را میگویم. با سیم گوشی هم بازی میکنم، ناگهان همه چیز روی سرم آوار میشود. حرفم را قطع میکنم و بغض به جای كلمات هنجره ام را پُر میکند. سیم گوشی به مویی بند است. ترکش ترتیبش را داده و همه حرفهای من باد هوا بوده. هیچ پیغامی ردوبدل نشده؛ حتی یک کلمه. گوشی را با حرص میاندازم و یک اردنگی هم نثار مگیل میکنم. حیوان به طمع آنکه میخواهم چیزی به او بدهم پوزه اش را به صورتم نزدیک می کند و پفتره ای جانانه تحویلم میدهد.
ای لعنت به تو چرا همه چیز را شوخی میگیری؟! مگر با تو شوخی دارم.
اصلا ما چه سنخیتی باهم داریم؟ چرا رهایم نمیکنی و نمیزنی به چاک؟ از عصبانیت مثل دیگ زودپز شده ام. اگر میتوانستم ببینم لابد از خشم سرخ شده بودم و از گوشهایم دود بیرون میزد. حقیقت این است که من مگیل را نگه داشته ام این منم که به او احتیاج دارم؛ وگرنه او ترجیح میدهد آزاد باشد، به جای اینکه با من گردنه ها و راه های پر از برف و گل و شل را بپیماید و آن همه بار را به پشت بکشد، میتواند همین دوروبر علفی چیزی پیدا کند و بخورد. او میتواند در کنار سنگ و صخره ها بنشیند
و نشخوار کند.
ببخشید خیلی عصبانی هستم. خیلی خوب است که تو اینجایی و من را از تنهایی در می آوری.
از سردی هوا حدس میزنم که باید شب فرا رسیده باشد. مگیل را کنار اسباب و وسایلش روی زمین مینشانم و خود را در کنارش مچاله میکنم و زیر پانچو میروم. این حالت را خیلی دوست دارم. احساس میکنم دیواری به نازکی پلاستیک بین من و هوای سرد و برفی حائل است و آن بیرون با همه تاریکی و وحشتش با داخل اتاق پارچهای ما فرق دارد. گرگهای درنده و گشتیهای عراقی که ممکن است در لحظه سر برسند هیچ دخلی به این طرف دیوار، که مالامال از امنیت و آرامش است ندارد؛ آن هم در کنار مگیل با گرمایی که از شکمش بیرون میزند و بوی دوست داشتنی پهن و طویله و پوست بدن مگیل
مثل پشت پلکهای من میپرد. پس تو هم تیک عصبی داری؟!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
🍂 ذکر مصیبت و توسل به اهلبیت (ع) ، مایه تقویت روحیه معنوی در جبههها
بهمن ماه ۱۳۶۴
بیمارستان طالقانی خرمشهر
رزمندگان اسلام درحال توسل و استماع
ذکر مصیبت اهلبیت (ع) قبل از عزیمت
به عملیات والفجر هشت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#لشکر۱۰_سیدالشهداء
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پس از دو روز مرا به بخش بردند. هر روز فیزیوتراپی میکردم. هفته ای سه روز ملاقات بود. مردم با شیرینی و گل می آمدند. اغلب، آشنایان و اقوام مجروحین بودند. کسی را در تهران نداشتم. می نشستم و نگاه میکردم. نه کسی با من کاری داشت، نه من حوصله کسی را داشتم. دردم زیاد بود. روی پاهایم نمی توانستم راه بروم. سوند وصل کرده بودند. شبها که بیدار میشدم سوار ویلچر شوم، توان نداشتم.
یکی دو بار خواستم بروم وضو بگیرم کنار تخت و ویلچر روی زمین افتادم. جیغ وداد پرستارها درآمد. دعوا کردند که چرا از روی تخت بلند میشوی؟ چرا خبر نمیدهی؟ بعضی وقتها زنگ میزدم، آنقدر سرشان شلوغ بود، نمی آمدند. درد امانم را بریده بود به حدی که شبها ناله میکردم، نمی گذاشتم هم اتاقی ها بخوابند. آنها هم مجروح بودند؛ یکی دستش قطع شده، یکی پایش ترکش خورده بود، تا اینکه رسول آمد. عبدالله او را فرستاده بود.
می رفت پرستارها را صدا میکرد می آمدند مسکن میزدند. مسكنها اثری نداشت. پرستارها به پزشک گزارش دادند، برایم مرفین نوشتند. شبها مرفین میزدند تا بتوانم بخوابم. با این وجود، باز دم دمای صبح دردم شروع میشد. قرص مسکنی بود که به آن قرص آمی تریپتیلین ۲۵ میگفتند. شبها مرفین می زدند روزها از این قرص های سنگین میدادند. به خاطر این مسکن ها گیج و منگ شده بودم. روز و شب را تشخیص نمی دادم. مثلاً ساعت دو بعدازظهر بلند می شدم میگفتم دو رکعت نماز صبح میخوانم قربه الی الله، رسول می خندید، میگفت: «محمد، الآن نماز ظهره، باید نماز ظهر بخوانی.» به او گفته بودند چیزی به برادرت نگو بگذار هر موقع خواست نماز بخواند. گاه بین نماز ظهر و عصر میخوابیدم. منگ بودم. بعضی وقتها که میخواستم از تخت پایین بروم، سرم گیج می رفت. کادر پرستاری بیمارستان برای این تعداد مجروح کافی نبود. دختر خانم هایی از دانشگاه آمده بودند و کمک میکردند. فقط یک دوره پانزده روزه دیده بودند. پرستارها حتی اجازه آمپول زدن به آنها نمی دادند. تختها را تمیز میکردند و کارهای خدماتی انجام میدادند. دو دختر نجیب و خوبی آنجا بودند. لهجه آذری داشتند. پرستارها سفارش کرده بودند مراقبم باشند از تخت پایین نروم. حتی مدتی دستم را با طناب می بستند که از روی تخت بلند نشوم. برایم سخت بود. رسول هم حریفم نمی شد. به من میگفت شیر خفته. آن خانمها زحمت زیادی برایم کشیدند. دخترهای مؤدبی بودند. بعضی وقتها مرا سوار ویلچر میکردند، می بردند حیاط بیمارستان از بوفه آبمیوه و تنقلات میخریدند. اسم یکی از خانم ها صندوقچی بود. ان شاء الله هرجا هستند سلامت باشند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 برشی استثنایی از مستند «روایت فتح» در خیابان های تهران و لحظات بدرقه رزمنده ها.
🔸وقتی دوربین روایت فتح علت گریه یک خانم را می پرسند و او پاسخی می دهد که حتی ما را نیز در عصر حاضر شرمنده می کند!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#روایت_فتح
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 دل به دل راه دارد
دل به هم بسته ایم بی اغراق
توسل به ساحت قدسی آقا جان
اباعبدالله الحسین علیه السلام
▪︎ حاج منصور ارضی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#توسل
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
🍂 سنگر جهاد
كلبہی معراجِ مردان گمنامی بود که
يك شبه ره صد ساله را پيمودند ...
آدینهتان روشن به انفاس حضرت حجت (عج)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳