🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 شانزدهم
روی تخت بیمارستان گوشم به صدای ضعیف رادیویی بود که از دفتر بخش میآمد. آغاز سال ۱۳۶۱...
فردای آن روز صدای مارش بلند شد و خبر از شروع عملیات بزرگ فتح المبین داد. کارهای ترخیص از بیمارستان را انجام دادم و راهی آبادان شدم. بچه ها از دیدنم خوشحال شدند. وقتی خبر زخمی شدنم به سپاه خرمشهر رسیده بود، برایم دعای توسل برگزار کرده بودند. میگفتند همیشه سر نماز دعای امن یجیب می خواندیم که خوب شوی. مسعود شیرالی گفت: «وقتی زخمی شده بودی و داشتی میمردی، میگفتی مسعود حواست به گردان باشد. مواظب بچه ها باش.
از عبدالرضا موسوی اجازه خواستم به خط بروم. اجازه نداد. سپاه خرمشهر در عملیات فتح المبین یگان مستقلی نداشت، اما تعدادی از بچه ها با یگانهای دیگر در عملیات شرکت کرده بودند. رضا هم تازه از منطقه آمده بود. پس از کمی غرولند گفتم حداقل برویم ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ قبول کرد. روز هفتم فروردین همراه فتح الله افشاری و پسر خاله ام حمزه با یک پیکان سواری به طرف منطقه فتح المبین حرکت کردیم. سایت چهار و پنج دزفول خط مقدم بود. مسافتی مانده تا سایت، زمین ناهموار بود و پیکان نمی توانست حرکت کند. پیاده شدیم. به سختی با عصا راه میرفتم. نزدیک سایت که رسیدیم تقریبا آخرین نیروهای عراقی در حال تسلیم شدن بودند. به ستونی از اسیران عراقیها برخوردیم که آنها را به پشت جبهه منتقل می کردند. جلوتر، رزمنده ها در حال بیرون آوردن عراقیها از سنگرهایشان بودند. عراقی ها از ترس، ساعتهایشان را باز میکردند و به رزمنده ها میدادند. یکی از آنها ساعتش را به یک بسیجی داد. بسیجی با لهجه اصفهانی به او گفت: به کشور ما حمله کردید وطن ما را اشغال کردید حالا به ما ساعت میدهی؟»
ساعت را به او پس داد رو کرد به بچه ها گفت: کسی حق ندارد از اینها چیزی بگیرد! یک اسیر عراقی اورکتش را به یکی از بچه های همان یگان داد، او هم تنش کرد. همان بسیجی آمد با او دعوا کرد، گفت: این کار را نکن اینها فکر میکنند به خاطر این چیزها با آنها می جنگیم. اورکت را گرفت و همراه چند فحش به عراقی داد. حمزه هیجان زده شده بود. بچه ها را بغل میگرفت و میبوسید. توی صندوق عقب ماشین کلمن آب داشتیم، آن را آورد و به رزمنده ها و عراقی ها آب داد. تا قبل از غروب آنجا بودیم و برگشتیم. وسعت عملیات فتح المبین چهار برابر عملیات طریق القدس بود. با پیروزی هر عملیات جرئت و اعتماد فرماندهان جنگ بیشتر می شد و گام بزرگتری بر میداشتند. هر وقت مارش میزدند و پیروزی به دست می آمد، مردم هم ذوق و شوقشان بیشتر میشد و نیروها بیشتر به جبهه می آمدند. هر موقع موفقیت نبود و شکست بود، شوق نیروها کمتر میشد؛ پیروزی پیروزی می آورد و شکست، شکست. چون عمليات طريق القدس موفق بود در عملیات فتح المبين حدود صد گردان بسیجی سازماندهی شد. نیروی زرهی عراق از ما قوی تر بود ولی نیروی پیاده ما از آنها قوی تر بود. تانک و نفربر ما نمی توانست به تنهایی با زرهی عراق مقابله کند. باید با نیروی پیاده به مقابله تانکها میرفتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 جهانی شدن شعار آزادی فلسطین
"از نهر تا بحر"
چقدر این صحنه ها زیبا و اعجاب انگیز است.
🔸 ملت مظلوم اما مقتدر فلسطین با وجدانهای بیدار جامعه کاری کرد که چون سیل بنیان کن ریشه های صهیونیزم را به زودی خواهد سوزاند.
🔻 رهبر معظم انقلاب: فلسطین، فلسطینِ «از نهر تا بحر» است، نه حتی یک وجب کمتر
🔹با تمام وجود رهبر عزیزمان را باورداریم و به فرمایشات ایشان عمیقا ایمان داریم که ۱۰ سال پیش فرمود: اسرائیل تا ۲۵ سال دیگر وجود نخواهد داشت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#جبهه_مقاومت
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعهی دیگر بچشان، مست ترم کن
شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن
دارم سر پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن
عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن
••••••
برای کسی که مصمّم است پرواز کند
نداشتنِ بال
فقط یک مسئله ساده ست..!
صبحتان در آرامش
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#منزوی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 لایههای ناگفته - ۱ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایههای ناگفته - ۲
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از کنار جاشها
شب بود که راه افتادیم. از خط اول دشمن گذشته وارد خاک عراق شدیم و به عقبه خط دشمن رسیدیم. هر شب با استفاده از تاریکی، مناطق بسیاری را پشت سر میگذاشتیم تا اینکه به کوههای شهر «سید صادق» (از شهرهای عراق و در استان سلیمانیه) رسیدیم. این کوهها میتوانست تا حدودی ما را زیر چتر امنیت خود بگیرد و یک مانع طبیعی استتار بود. کردهایی که همراه ما بودند مدتها بود که به سید صادق نرفته بودند و بنابراین باید مراقبتهای لازم را از جهت مسایل امنیتی می کردیم. تنها چیزی که کردها به آن امید داشتند توپخانه ما بود. آنها فکر می کردند چون ما نمایندگان یک حکومت هستیم و یک دولت پشتیبان ما است در صورت درگیر شدن توپخانه ما را حمایت می کند.
در طول مسیر پایگاهها و محلهای استقرار دشمن شناسایی و ثبت و گرابندی شد و گاه تماسهایی با عقب گرفته می شد. همه چیز طبق روال عادی پیش میرفت تا اینکه به اطراف شهر سید صادق رسیدیم.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم ماموسلی را ندیدیم. مامو یکی از همان کردهای همراه بود. از همان روز بود که سایه تعقیب عراقیها را پشت سر خود دیدیم و شک نکردیم که از آن کاک نابرادر یکدستی خورده ایم. دیگر کارمان شده بود رفتن و رفتن، لحظه ای توقف، یا اسارت به دنبال داشت و یا مرگ. از نحوه تعقیب عراقیها فهمیدیم که آنها میخواهند ما را زنده به دام بیندازند. آن ساعتها ساعتهای کمرشکنی بود. از یک طرف ته کشیدن ذخیره غذایی و از یک طرف دیگر راه رفتنهای زیاد با آن راههای پر پیچ و خم کوهستانی، نداشتن غذا کار را به جایی رساند که فک یکی از بچه ها از شدت ضعف، چنان قفل شد که با هزار مکافات آن را باز کردیم و فقط توانستیم مقداری سبزه در دهانش بگذاریم. در راه نیز مجبور شدیم از چند رودخانه بگذریم که تن به آب زدن بچه ها در هوای سرد آن روزها مقاومت آنها را لحظه به لحظه کمتر می کرد. نزدیک سید صادق که رسیدیم حلقه محاصره عراقیها کامل شد. آنها در دو طرف ما بودند و از طرف سوم نیز «جاشها». ساعت ۱۰ شب بود. با چند نفر دیگر تصمیم گرفتم که به مقر جاشها بروم و با آنها صحبت کنم. به بچه ها گفتم: «اگر خطری پیش آمد، هر کس مسئول حفاظت از خودش است و باید به هر قیمتی شده، خودش را به عقب برساند.»
کردهای همراه ما، با دیدن این اوضاع و احوال، بی نهایت ترسیدند.
بچه ها به آنها دلداری میدادند و میگفتند اگر لازم باشد میگوییم همه جا را به توپ ببندند و هواپیماهای خودی ما را حمایت کنند. این خالی بندبها حداقل چیزی که برای ما داشت بند آمدن زبان کردها بود. هر کدام یک کلت به کمر بستیم و راه افتادیم به طرف مقر جاشها با این تصور که آنها ما را تحویل میدهند و یا به ما اجازه عبور می دهند در هر صورت کار یکسره میشد و ما از بلاتکلیفی آمدیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
4.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سوخته دلی و سوخته جانی را جز
از بازار پر آتش عشق نمیتوان خرید
چرا که، جز پروانگان بیپروای عشق
کسی جرات بال سپردن به این شمع را ندارد...
▪︎ شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #آوینی
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas ⏪ عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر منطقه فاو" 3⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 خون زیادی از دستم رفته و تمام بدنم را ضعف گرفته بود. رزمندگان شما مرا بلافاصله به بیمارستان صحرائی رساندند، تقریباً ساعت ٤ بعد از ظهر بود که حالم بهتر شد و دیدم که مجروحان زیادی از نیروهای عراقی را آورده و به اهواز منتقل میکنند. من هم به همراهشان به بیمارستان اهواز آمدم. دو شب در این بیمارستان بستری بودم و یک عمل خوب روی دستم انجام داده و بعد از گچ گرفتن مرا به تهران منتقل و مجددا به یکی از بیمارستانهای تهران رفتم. ٤٥ روز مداوای تکمیلی روی دستم طول کشید.
در عراق به ما گفته بودند که ایرانیها بدترین رفتار را با اسرای عراقی دارند. از جمله این افراد یک افسر توجیه سیاسی بود بنام «ثابت ابراهیم دیلمی» که در همین منطقه کشته شد.
این افسر در یکی از سخنرانیهای خود به ما گفته بود که اگر از نیروهای ایرانی کسی اسیر شد به او نه آب بدهید و نه غذا و نه چیزی دیگر. او را بترسانید و به مرگ تهدید کنید تا بتوانید اطلاعات بگیرید. اگر اطلاعات داد که کاری نداشته باشید. اگر اطلاعات نداد و زخمی هم بود او را بکشید. همین افسر گفت اگر هر نیروی ایرانی که اسیر شد و ریش داشت بلافاصله آنها را بکشید! عاقبت هم خودش در جبهه کفر کشته شد.
نکته دیگر که میتوانم بگویم این است که نیروهای عراقی خسته شده اند. آنها میفهمند که برای استکبار خدمت میکنند و برای یک مشت سرمایه دار عراقی دارند جانشان را از دست میدهند و میدانند که این جنگ هیچ نتیجه ای جز مرگ برای آنان نخواهد داشت ولی چه میتوانند بکنند. آنها از خدا میخواهند که اسیر بشوند. وضعیت اجتماعی عراق واقعا تکان دهنده است. هیچ کس امنیت ندارد الا یک مشت جانی و تبهکار بعثی. درست است که من در ایران اسیر هستم ولی واقعاً آزادم و از چنگ ارتش عراق و حزب بعث خلاص شده ام. من در ایران آزاد هستم و هیچ تفاوتی بین من و سربازان ایرانی در این اردوگاه نیست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۱۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ناگهان مگیل از جا بلند میشود. یعنی چه شده که مگیل این طور سراسیمه از جایش بلند شده؟
حتی این شوخیها هم دیگر نمی تواند مرا بی خیال جلوه دهد. افسار مگیل را محکم میچسبم.
- آدم اند؟ آره مگیل؟ اینهایی که ازشان ترسیدی آدماند؟
مگیل گردن میکشد و میخواهد افسارش را رها کنم. اما من محکم او را
گرفته ام. چند بار دور خودش میچرخد و مرا هم مجبور به این کار میکند. کارم تمام است.
- عراقی ها هستند نه؟ بیا، دستهایم را میبرم بالا آن مسلم، لا اله الا الله.
در همین فکرها از همه چیز قطع امید میکنم. حتی نزدیک است افسار مگیل را رها کنم. ناگهان فکر دیگری به ذهنم خطور میکند. چرا مگیل باید از آدمهایی که دوروبر ما هستند بترسد؟ او که آدم زیاد دیده است. پس اینها آدم نیستند. یعنی اگر موجودی یا موجوداتی به ما نزدیک شده باشند، آدم نیستند.
- گراز هستند!؟ ای بابا اینجا که گراز ندارد کوچک اند؟ بزرگاند؟ فهمیدم. گرگ هستند. ای گرگهای لعنتی..
چند شیشه الکلی را که در خورجین حاج صفر پیدا کرده ام، روی آتش میریزم. از گرمای آتش میفهمم که حسابی گر گرفته است.
- هاهاها بزنید به چاک گرگهای بی حیا برو به جان حاج صفر دعا کن که توی بساطش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد
پیدا می شود.
رو به آسمان میکنم و میگویم خدایا قصۀ این دره خیلی طولانی شده،
خودت ما را با سلام و صلوات از اینجا خارج کن.
از آرامش مگیل و اینکه دیگر سم نمیکوبد و افسارش را نمی کشد، می فهمم که گرگها رفته اند. به قول قدیمیها ماستشان را کیسه کرده اند. جلوی مگیل بروز نمیدهم اما فکر اینکه گرگهای وحشی گرسنه تا چند متری ما آمده اند، حتی از حمله عراقیها هم برایم ترسناکتر است.
-عجب گرگهای پررویی هستندها، تا دیدند ما آمده ایم خودشان را دعوت کردند. شما کاریات نباشد مگیل خان، تا من را داری غصه نداری. میدانی، دو تا تیر در کنی پا به فرار میگذارند. البته این را هم بگویم اینها برای من آمده بودند. یعنی راستش را بخواهی گوشت قاطر دوست ندارند. نه اینکه قاطرها گوشت تلخ باشند، اما در جایی که آدمیزاد باشد، دیگر التفاتی به قاطر و استر و اسب ندارند. این بیشرفها آمده بودند تا داداشت را یک لقمه چپ کنند که تو به موقع من را خبر کردی؛ وگرنه الان بیرسول شده بودی. میگویم داداش یک وقت فکر نکنی تعارف میکنم ها، اصلا میخواهی یک صیغه برادری بین ما خوانده شود تا باور کنی؟!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
22.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁❁═┄
🔸 همه آماده بهر عملیات دیگر
سپه مهدی عازم به نبرد است برادر
همه آماده بهر عملیات دیگر
سپهی که هم اکنون سوی جبهه روان است
سپه جان نثاران امام زمان است
نظر لطف مهدی سوی این کاروان است
که به این سرفرازان بود او میر و سرور
همه آماده بهر عملیات دیگر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂