eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چشمی که برای امام حسین(ع) گریه نکند به درد نمی خورد صبحتان حسینی و نگاهتان مهدوی (عج)        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 لایه‌های ناگفته - ۶ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از کنار جاشها یک روز نزدیک یک پادگان رفتیم؛ به طوری که ۱۰۰ متر با آنها فاصله داشتیم. البته به عنوان اهالی بومی و به خاطر همین، همه فکر می کردند ما کرد هستیم. آنجا را نیز کاملاً شناسایی کردیم. کردها رسم داشتند که هر وقت به هم می‌رسیدند چه مرد و چه زن و چه پسر و چه جوان به هم سلام کنند. ما نیز در آنجا به هر کی که می رسیدیم، سلام می‌ کردیم؛ آن هم به به لهجه محلی: - بخیر، بین چونی، باشی، صحته چونه. اگر این کار را نمی کردی مشکوک می شدند. 🔸 پاورقی: یک بار به ما شک کردند ۲ نفر که اسلحه داشتند، به ما گفتند: - کام جماعتی؟ گفتیم: « جماعت شوسیالیست (سوسیالیست) هستیم. البته نه به معنی سوسیالیست در اصطلاح سیاسی، بلکه یک اسم بود که از جایی پولی و امکاناتی بگیرند. وقتی ما گفتیم شوسیالیست هستیم بیشتر به ما شک کردند و گفتند: - "نه شما اسلامی هستید." من که دیدم همه چیز دارد لو می رود گفتم: اصلاً هر که هستیم به شما هیچ ربطی ندارد مخالف رژیم صدام هستیم. حالا چه می گوید؟ وقتی این گونه گفتیم خیلی ما را تحویل گرفتند. گویا آنها نیز از معارضان کرد بودند. کمی در شهر با آنها گشتیم و کم کم با آنها رفیق شدیم؛ به قدری که با سران آنها ارتباط حزبی برقرار کردیم و آنها نیز ما را به عنوان یک حزب برقرار کردیم و آنها نیز ما را به عنوان یک حزب می دانستند و حسابی از ما استقبال کردند و ما را تحویل گرفتند. بعد از ۲۰ روز ما به حمام رفتیم آن هم چه حمامی. یک بشکه ۲۲۰ لیتری آب داغ که می بایست از آن آب بر می داشتی و خودت را می شتی. آنها غذای گرم نیز به ما دادند و به خاطر عروسی دختر خان در یکی از روستاها، ما را به عروسی نیز دعوت کردند. ما با چند گروه دیگر از کردها نیز آشنا شدیم و بین آنها برای ایجاد روابط با ما رقابت ایجاد شد. دیگر ما را روی سر می گذاشتند و ما برای خودمان کسی شده بودیم. حتی کار به جایی رسید که به خواستگاری یکی از دخترهای ده برای یکی از کردها رفتیم که باعث خنده بچه ها شده بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اولین مکالمه پس از ۱۸ سال اسارت جانباز آزاده شهید، حسین لشکری        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 طنز جبهه سه اصطلاح با نمک •┈••✾💧✾••┈• 🔸 شیخ اجل خمپاره ۶۰. جنگ افزاری که بیش از هر سلاح دیگر با مأمور مرگ و قبض روح شبیه است. همان که از هیچ کس جز رسول خدا اذن دخول نگرفت. درست «سر به زنگاه» سر می رسد و بدون سر و صدا کار خودش را می کند؛ بر خلاف خمپاره ها و سلاحهای دیگر که جلوتر از خودشان سوتشان و پیش از انفجارشان ترس و دلهره و هیبتشان آدم را می کشد. همان سلاحی که به «نامرد» بودن شهرت دارد. 🔹 لشکر صلواتی لشکر ۲۷ حضرت رسول صلی الله و علیه و آله که وقتی برادری به صورت کامل از آن نام می برد و نام حضرتش را بر زبان جاری می ساخت، همه از حیث مستحب مؤکد بودن ذکر صلوات بعد از شنیدن نام آن بزرگوار به تبع حق متعال و ملائکة الله باید صلوات می فرستادند. 🔸 سوره رهایی بخش سوره والعصر از سوره های کوچک قرآن. سوره ای که آرام و آهنگ و نشان رهایی و خلاصی بود. بعد از نظام جمع، راهپیمایی و کوه پیمایی، صبحگاه و احیاناً شامگاه، سخنرانی های ارشادی و توجیهی، حسن ختام همه رنج و آلام و صبر و شکیبایی جسمی و روحی، آیات بینات این سوره بود، که همه با هم با لحن دلنشینی قرائت می کردند. بای بسم الله اش که بر زبان جاری می شد، مثل آبی که روی آتش بریزند یا تن خسته و غبار آلود و گرمازده ای که به آبشار بسپارند، همه چیز کم کم خنک و مطبوع می شد و رو به آرامش می گذاشت. •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "اسیر فراری" 2⃣ محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 خبر جنون گروهبان مالح خیلی زود مثل دود یک خمپاره در میان افراد تیپ پخش شد و خیلی زود این داستان سر زبان سربازها افتاد و تلاش استخبارات برای جلوگیری از شیوع این خبر کاملاً معلوم بود. مدتی گذاشت بطوری که حقیقت تا حدی برایم روشن شد. البته من تنها کسی نبودم که دچار این تحول شدم، بلکه تعداد دیگری از سربازها هم تا حدودی متأثر شده بودند. من یکبار دیگر این حالت را تجربه کرده بودم. تجربه ای که باعث شد من در همان روز اول جنگ از جبهه فرار کنم. در حقیقت من دوبار به جبهه آمدم، بار اول جنگ تازه آغاز شده بود و من بعنوان نیروی ارتش به صف نظامیان پیوستم. نیروهایی که تیپ ۳۸ کماندویی را تشکیل می دادند. این تیپ جزیی از لشکر سوم عراق بود. در همان روزهای اول جنگ وقتی که ما قدم به خاک شما گذاشتیم شهر خرمشهر مثل سفره‌ای پیش رویمان باز بود. ما وقتی به خیابانها و کوچه های خالی از سکنه و شهر رسیدیم، هیچ چیز سرجایش نبود. در یکی از همین محلات بود که دستور استراحت داده شد. این محله آرامش خاصی داشت. هوا تاریک بود ولی من صدایی از همان نزدیکی ها بگوشم رسید. صدا صدای یک بچه بود که مویه می‌کرد. فکر می‌کنم همه این صدا را می‌شنیدند. بله همه آن ۵۰۰ نفر! چون در آغاز آن صبح این تنها صدائی بود که شنیده می شد. یک سروان که فرمانده این افراد بود برای یافتن صاحب صدا از نیروها جدا شد و بطرف خانه ها رفت. من و عده ای دیگر از سربازان به دنبالش براه افتادیم. وقتی به صدا نزدیکتر شدیم که مقابل در یک خانه ایستاده بودیم. در و دیوار این خانه با ترکشها سوراخ سوراخ شده بود. از در بزرگ آهنی وارد حیاط خانه شدیم. زنی جوان کف حیاط افتاده بود و پسر بچه ای که حتماً پسرش بود تنها در کنار جنازه مادر گریه می کرد. من جلوتر رفتم، پیشانی این زن بر اثر گلوله ای که خورده بود. سوراخ شده بود. آن زن لباس عربی به تن داشت. پسر بچه آنقدر گریه کرده بود که وجود ما او را وحشت زده نکرد. صدای مادر... مادر... او هنوز هم در گوش هایم می‌پیچد، شاید تنها عاملی که باعث شد در همان ساعت اولیه ورودم به جنگ از جبهه فرار کنم دیدن همین صحنه دلخراش بود. سروان، آن پسربچه را بغل کرد و با خود بطرف نیروهایمان که هنوز در حال استراحت بودند آورد. او آن پسر بچه را به مقر خودش برد و بعدها شنیدم که او را به بغداد برده است. فرار من از جبهه تقریباً دو سال طول کشید، ولی بعدها مجبور شدم بعنوان سرباز احتیاط دوباره وارد ارتش عراق بشوم و برای مدت نامعلومی عنوان کارمند وزارت کشاورزی را فراموش کنم. من در عملیات بدر اسیر شدم. دوره احتیاط را چند ماه در قصبة القرنه گذراندم. همانطور که می‌دانید این قصبه بعلت نزدیکی با جزایر مجنون از اهمیت خاصی برخوردار شده است. بعد از القرنه واحد بطرف هورالهویزه حرکت داده شد و من حدوداً دو سال در این منطقه سر کردم و هنگام حمله نیروهای شما با تحمل مشکلات فراوانی به اسارت درآمدم. وقتی که ما بطرف نیروهای شما می آمدیم، من جنازه متلاشی شده گروهبان مالح را دیدم. پایان این قسمت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂‌ مگیل / ۲۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ هنوز آواز خواندنم تمام نشده که پایم به یک رشته سیم گیر می‌کند و با صورت نقش زمین می‌شوم. زمین خورده و نخورده چیزی مثل فشفشه از میان دستم در می رود و از مسیری که طی می‌کند می‌فهمم مقصدی جز زیر دم مگیل ندارد. بعد هم افسار مگیل، به نشانه رم کردن و بالا و پایین رفتن از دستم رها می شود و همان جا روی زمین غلت میخورم اما این تازه اول ماجراست. زمین شروع می‌کند به لرزیدن و یک یک چیزهایی که به گمانم مین به هم تله شده باشد، شروع می‌کند به منفجر شدن. هرچه سنگ و کلوخ و برف است روی سرم آوار می‌شود و لابه لای اینها چند لگد هم از مگیل دریافت می‌کنم. دیگر عنان کار از دستم رها شده آن قدر عصبانی هستم که خون جلوی چشمانم را گرفته و مگیل این را بهتر از هرکس دیگری می‌داند. سر نیزه ام را از غلاف بیرون می‌کشم و کورمال کورمال به دنبال دست و پای مگیل می‌گردم و هرچه از دهنم در می آید حواله اش می‌کنم. - پدرسوخته بی همه چیز من را مسخره کردی هر دفعه یک بامبولی در می‌آوری مگر به دستم نیفتی با همین سرنیزه شکمت را سفره می‌کنم الاغ عوضی. فکر کردی من همین طوری عنانم را میدهم به دستت ببری توی میدان مین و نابودم کنی. اصلا اشتباه کردم همان اول دخلت را نیاوردم. هرچه زودتر تو را از روی زمین بردارم به نفعم است. بی پدر و مادر تو که از صد تا عراقی بدتری! باید همین الان تکلیفم را با تو معلوم کنم. بیا جلو، اگر مردی بیا، پدرسوخته بیا، بی همه چیز، نمک نشناس، ستون پنجمی، همان، عراقی هستی که این کارها را می‌کنی. نشخوارگر، غارت گر بیت المال، حیف آن همه شکلات اهدایی و کوفت و زهرمار که تو شکم کارد خورده تو ریختم، بی احساس، بی عاطفه، بیا تا بفرستمت ور دست رفیق‌هایت. بیا تا یکی دیگر هم حواله ات کنم ابله نادان ناکس وقيح. نارفيق. به خودم می آیم و می‌بینم با سرنیزه دارم پالان مگیل را سوراخ سوراخ می‌کنم. اگر همان چند واحد از درس روانشناسی را پاس نکرده بودم هم، قابل تشخیص بود که این حرکات من معنی خوبی ندارد. اگر امکانش بود باید حتماً نزد یک مشاور می رفتم. یک روانشناس خوب که بتواند کارهای مرا تجزیه و تحلیل کند. اما مگیل چی؟ او عقلش سر جایش است؟ به نظر من او هم به یک مشاوره نیازمند است. مشاور حیوانات یک مهتر درست و حسابی که با شلاق حالش را جا بیاورد! بعد هم بیندازش تو خط امامزاده داوود تا روزی چند بار آن گردنه های خطرناک را برود و بیاید و دهها کیلوبار را جابه جا کند تا بفهمد دنیا دست کیست؟ اینجا خورده و خوابیده پُررو شده تقصیر رمضان و طویله داری لشکر است. اعصابم از دست مگیل حسابی خُرد شده این حرفها هم برای همین وگرنه من بهتر از هرکس دیگر می‌دانم که آن حیوان زبان بسته تقصیر ندارد. مشکوک می‌شوم نکند او هم چشمش آسیب دیده؟ خوب باید راست جاده را می گرفت و می‌رفت. دلیلی نداشت که از جاده خارج شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂