🍂 مگیل / ۲۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دست میکشم و دوروبرم را برانداز میکنم. وسایلی که بار مگیل بود در اطراف ریخته و از خودش خبری نیست. به قول حاج صفر «خودکار یکطرف دفتر یک طرف». قید جمع وجور کردن وسایل را میزنم. تنها سرنیزه ام را برمیدارم و به راه میافتم اما از کدام طرف؟ اینجا که پُر از مین است. برای امتحان تکه سنگی بر میدارم و به طرفی پرتاب میکنم ناگهان زمین زیر پایم میلرزد. یعنی مین بود که منفجر شد؟!
یک سنگ دیگر برمیدارم و به دورتر پرت میکنم. این بار چند مین دیگر که تله شده اند، منفجر میشوند. بی پدر، من را آورده درست وسط بدترین میدان مینی که ممکن است در جبهه های غربی وجود داشته باشد. مطمئنم عراقیها برای تدارک این باغ مین چند تا کشته دادند. دیگر حساب آدمهایی که وارد این باغ میشوند را بکن. حالا معلوم نیست خود ذلیل مرده اش کجا رفته؟ دستم را بیخ گوشم میگذارم و صدایش می کنم.
- مگیل، آهای مگیل، سقط شدی؟ چرا پیدایت نیست؟
فکر اینکه یکی از آن مینها دل و رودۀ مگیل را بیرون ریخته باشد، مثل سرما وجودم را به لرزه میاندازد. اما با خود میگویم «بهتر. مرد که مرد. فدای سرت. این حیوان چی دارد که این قدر به فکرش هستی، نه میتواند از تو دفاع کند، نه خطری که پیش پایت است را به تو میگوید. خودش هم که از گرگ می ترسد. میماند یک کمی بار که آن هم در میدان مین لعنتی رفت روی هوا و پخش و پلا شد. پس بود و نبودش فرقی ندارد.
اما خودم هم میدانم که این حرفها فقط برای همین چند دقیقه است. منی که دلم برای گربههای خانه پدری تنگ شده چطور میتوانم مگیل را فراموش کنم
- مگیل مگیل ... کجایی بیا میخواهیم برویم.
آرام آرام از جایی که هستم حرکت میکنم. به یک رشته سیم خاردار میرسم. لعنتی معلوم نیست از کجا وارد میدان شده. در حال رد شدن از سیم خاردار لباسهایم گیر میکنند. دوباره نزدیک است که از کوره در بروم. مثل آدمی که دست و پایش را گره زده باشند هیچ کاری از من ساخته نیست. فشارم، رفته رفته بالا میرود و به حد جوش میرسد. دندانهایم را به هم میسایم و باز برای مگیل خط و نشان میکشم. قاطر هم این قدر خر؟
یادم میآید که برای کنترل عصبانیت به خود قول داده ام. حرفهایم را فرو می خورم و مثل آدمهای ابله میخندم. ابلهانه تر اینکه هیچ تقلایی برای رهایی خود نمیکنم. آدم به صلیب کشیده را میمانم. باد میوزد و دانه های برف از صورتم نیشگون سرد میگیرند.
- بفرما همین را کم داشتیم. دوباره برف و بوران جالب است که هنوز گرمای آفتاب را هم احساس میکنم. فکر کنم این برفها را باد از بالای کوه میآورد؛ وگرنه آسمان آسمان برفی نیست.
قید پالتو را هم میزنم خود را میکشم و به قیمت پاره شدن لباسم بالاخره از چنگال مسخره سیم خاردار رهایی پیدا میکنم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۹۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 بچه های ما باید از پلی که کنار روستای مسعودیه روی کارون زده شده بود، می گذشتند و حدود بیست کیلومتر پیاده روی میکردند. در این مسیر عراقی ها تعدادی خاکریزهای فرعی و عصایی شکل زده بودند و قبل از آنها هم تعدادی کمین داشتند. بچه ها ابتدا باید از کمینها عبور میکردند، پس از آن با خاکریزهای اول درگیر میشدند و بعد به جاده می رسیدند. جاده حدود دو متر از دشت بلندتر بود، عراق هم دو متر روی جاده گونی چینی کرده و روی آن تیربار نصب کرده بود؛ یعنی دشمن بالای ارتفاع چهار متری کاملا به دشت تسلط داشت. بچه ها باید پس از بیست کیلومتر پیاده روی و گذشتن از خاکریزها و کمینها تازه به این مانع میرسیدند و با آنها درگیر میشدند. کار سختی بود. اگر هم موفق نمیشدند دیگر راهی برای برگشت نبود. کسی که بیست کیلومتر با تجهیزات رفته، درگیر هم شده، چگونه می توانست روز روشن زیر آتش دشمن همین مسافت را برگردد. بچه ها باید پیش از روشن شدن هوا خودشان را به دشمن میرساندند، با آنها درگیر می شدند، مواضعشان را می گرفتند و مستقر می شدند؛ راهی برای برگشتن نبود. حالا این مردان بزرگ برای شروع حرکت، لحظه شماری می کردند. حس و حال عجیبی بین بچه ها بود. مثل پرنده ای که در قفس افتاده باشد، بال و پر می زدند بی تاب بودند هر چه زودتر به منطقه برسند.
صبح پنجشنبه نهم اردیبهشت، دیگر هیچ کس آرام و قرار نداشت. کسی در حال خودش نبود. سلام علیک ها رسمی و گذرا بود. سریع از کنار هم رد میشدند. همه سعی میکردند اشتباهی در کارشان پیش نیاید. این بزرگترین مسئولیت زندگیشان بود. میدانستند یک اشتباه مساوی با شهید شدن عده ای خواهد بود. عبدالله هر ساعت گردانها را کنترل می کرد و آرام نمی گرفت. یک بار به من گفت: برو ببین بهمن چه کار کرده؟ گردانها تجهیز شده اند؟ برو از نزدیک چک کن. بهمن اینانلو کمی خشن و جدی بود. با کسی شوخی نمیکرد، کسی هم جرئت شوخی کردن با او را نداشت. بهمن یک انقلابی و مبارز قبل از انقلاب بود. اصلیت پدرش ترک بود. آدم باسواد و کتابخوانی بود. رفتم پیش او پرسید برای چه آمده ای؟ چه کار داری؟» گفتم: «هیچی، حاج عبدالله گفته بیایم ببینم همه چیز مرتب است؟» گفت:
«آره، هیچ مشکلی نداریم.» رفت پشت چادر سیگاری روشن کرد و با حالت عصبی به سیگار پک میزد. مهران شیرالی معاون او، توی چادر با آرامش نشسته بود. صدایم کرد، رفتم توی چادر گفت: او همه کارهایش را انجام داده، کمی استرس دارد.
گزارش کارها را از مهران گرفتم و به عبدالله دادم. عبدالله دائماً کار را با رضا موسوی و احمد فروزنده مرور میکرد. سرهنگ محمدی فرمانده تیپ نوهد هم بود وضعیت گردانهای او را هم مرتب بررسی میکرد. ساعت به ساعت از بهمن باقری در مورد آمادگی ها توضیح میخواست. بهمن بیسیمها را مرتب میکرد. احمد هی سراغ نیروهایش میرفت. حمید قبیتی مسئول بهداری بود. او هم برنامه آمبولانس ها و بهداری را بررسی میکرد. حسن آذرنیا مسئول تعاون تیپ به بچه ها مراجعه میکرد با شوخی جدی میگفت وصیت نامه ات را بنویس.
صبح روز نهم اردیبهشت شاید یکی از با خضوع ترین نمازهای عمرم را خواندم. در قنوتم ربّنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا وانصرنا على القوم الكافرین را خواندم و اشک ریختم. از ظهر که گذشت شور و هیجان بچه ها بیشتر شد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 بر گُرده سیارهای كوچک،
در دل آسمان لایتناهی،
زمین را جاذبهٔ عشق در مدارِ شمس
نگاه داشته است و ما را نماز ،
اما نماز هم نمازی است که
مجاهدِ راهِ خدا
در جبهه میخواند.
" شهید آوینی "
روزتان همنفس با خوبان خدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۸
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 سفری بی انتها
خبر رسید گروهی از بچه ها که جهت کار به داخل رفته بودند، به دست عراقیها دستگیر شده و بعد از شکنجه های فراوان آنها را سوار تریلر کرده و در میدان و خیابانهای چند شهر گردانده و به مردم نشان داده و مردم را مجبور کرده اند که به آنها سنگ بزنند و دشنام بگویند. در آخر نیز به فجیع ترین وضع، آنها را شهید کرده اند. با رسیدن این خبر ما خود را برای مأموریت دیگری در عمق خاک عراق آماده کردیم. چهره شاداب و بشاش مردان راه دیدنی بود. از زمانی که مأموریت ابلاغ شد تا زمانی که به راه افتادیم، هیچ کدام در پوست خود نمی گنجیدند. این بار نیز می بایست روزهای گرم تابستان را با راهپیماییهای طولانی و شبها را با بیخوابی سپری میکردیم. با یک گروه ۱۰ نفره و تعدادی از کردهای معارض پا به خاک عراق گذاشتیم؛ مثل دفعه قبل با یال و کوپال گردی و در نقش یک کاک.
درصد اعتماد ما به گردها کم بود؛ چرا که اگر آنان جاسوس بودند، معلوم نمی شد. گذشته از آن، بچه هایی که اسیر شده بودند، در واقع به دست کردهای بلدچی به دام افتاده بودند. کردها آنها را مستقیماً به داخل مقر استخبارات عراقیها برده و دستشان را گذاشته بودند در دست برادران مزدور.
حساسیت و خاصیت کار، اطمینان را حتی از سایه انسان نیز می گرفت. تنها دلگرمی ما در آن جنگلهای تنها، دشتهای وسیع، کوههای قامت کشیده و رودخانه های جاری، اول به خدا بود و بعد هم به بر و بچه های خودمان. آنها که عشق به اسلام، پایشان را به این وادیهای جانبازی و سراندازی کشانده بود. کردهای راهنما از همان اول شروع کردند به رجز خواندن که شما ضعیف هستید، شما در میان راه جا می مانید و شما نمیتوانید همراه و پابه پای ما حرکت کنید. من به بچه ها تاکید کردم که هر طور شده باید پا به پای آنها برویم. بچه ها نیز کمر همت بستند و نشان دادند جلو هستند که عقب نیستند. متأسفانه باید بنویسم آن تعداد کردی که همراه ما بودند، پایه دیانتی محکمی نداشتند. یکی از کارهای اطلاعاتی و نظامی، بحث و گفتگو با آنها درباره مسائل مذهبی و اعتقادی بود. این بحثها خوشبختانه آثار خوبی داشت. برای مثال وقتی شرایط خطرناکی در پیش بود و یا اتفاقی می افتاد، از ما می خواستند که دعا کنیم و میگفتند:
- «برادران! تو را به امام حسین علیه السلام دعا کنید!» وقتی می گفتیم که دعا کردیم، مطمئن بودند که خطر برطرف خواهد شد.
این بار روزها استراحت میکردیم و شبها راهپیمایی. با عقبه نیز با بیسیم در تماس بودیم. روستا و آبادیهای بین راه را منزل به منزل طی می کردیم. در مسجد هر آبادی چند ساعتی استراحت می کردیم. رختخواب ما همان بادگیرهای تنمان بود. صورتمان را نیز با چفیه می پوشاندیم و در آن رختخواب دم کرده بهترین خوابهای طلایی دنیا را می دیدیم.
خوشبختانه افراد بومی آن مناطق مردم متدین و نماز خوانی بودند و مسجدهای خوب و تمیزی داشتند که محل مناسبی برای ما بود. آنها اگر متوجه میشدند که ما نیروهای جمهوری اسلامی هستیم خیلی ما را تحویل می گرفتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 عصاهای پنهان
صد هزار بار هم اگر این عکس از اسرای ایرانی جنگ را بنگریم، هیچ از اسرارش نخواهیم فهمید مگر آن که با آرامی متن عجیب و تکان دهندهی احمد یوسفزاده عزیز که خود اسیر نوجوانی از بچه های موسوم به «آن بیست و سه نفر » است را در زیرش بخوانیم ، البته آرام و شمرده ....
✍ « سال شصت و یک است. ایستادهاند کنار دیوار بهداری اردوگاه عنبر که عکس بگیرند بدهند صلیب سرخ ببرد برای خانوادههایشان. چند ماه بعد عکسها می رسند ایران.... مادرها نفس راحتی میکشند وقتی میبینند بچههایشان صحیح و سالم روی پای خودشان ایستادهاند...
واقعیت اما چیز دیگریست. خارج از کادر عکس، سه جفت عصا روی زمین افتاده است. یکی مال حسن تاجیک شیر، نفر ایستاده سمت چپ، پسر دایی عزیز من که استخوان رانش شکسته و به قدر یک عکس گرفتن توانسته بی عصا بایستد.
قصه آن دو نفر ایستاده کنار حسن خیلی جالبتر است، آنها پاهای از زانو قطع شده اشان را پشت نفرات جلویی پنهان کرده اند که مادر هایشان متوجه نشوند و غصه نخورند!
طفلی مادر هایشان!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🇮🇷🇵🇸@Aahdeyaran
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر عملیات بدر" 1⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 تقریبا ده دقیقه از حمله نیروهای شما گذشته بود که قرارگاه فرماندهی تیپ ما سقوط کرد و نیروهای شما در این مقر مستقر شدند. حمله بقدری ناگهانی بود که حتی فرمانده تیپ و سایر فرماندهان هیچ اطلاعی از آن نداشتند. آنها وقتی به خود آمدند که دیدند رزمندگان شما بالای سرشان هستند. در این حمله فرمانده تیپ کشته شد و ما تازه فهمیدیم که محاصره شده ایم. این منطقه در «هور» بود و بعداً فهمیدم که نام این عملیات (بدر) است.
ما چهار روز در محاصره نیروهای شما بودیم و روحیه نیروهای ما بقدری ضعیف بود که همه از ترس حالاتشان دگرگون شده بود. با اینکه رسته من شیمیائی بود ولی معاون فرمانده گردان به من گفت که اسلحه بگیرم و مقاومت کنم. من به فرمانده گردان اعتراض کردم که من اصلا کار با سلاح را نمیدانم و به این طریق
خودم را درگیر نکردم. ولی میدانستم فرماندهانی که زنده مانده اند با تماس های پی در پی تقاضای کمک میکنند و پاسخ می شنوند که مقاومت کنید تا نیروی کمکی برسد. از جمله این نیروهای کمکی یک هلی کوپتر آذوقه بود که برای ما غذا آورد ولی از ترس همه آذوقه را در آبهای هور ریخت و سریع از منطقه درگیری فرار کرد. در حالیکه ما واقعا گرسنه بودیم، بعد از آن گفتند که یک تیپ کماندوئی به کمک شما خواهد آمد. این تیپ آمد تا ما را از محاصره خارج کند ولی در مدت نیم ساعت همه آنها تار و مار شدند. وقتی که این کماندوها نتوانستند کاری انجام بدهند و با آن تلفات سنگین عقب نشستند ما تمام امید خود را از دست دادیم. سه روز متوالی در زیر آتش سنگین و بدون آذوقه در محاصره
بودیم و هر ساعت فشار بر ما بیشتر میشد. ما آرزو میکردیم که زنده بمانیم زیرا مرگ در این هور واقعاً وحشتناک بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 مگیل / ۲۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
جاده هنوز سر جایش هست و من پشت به خورشید توی جاده حرکت میکنم.
بگو مرض داشتی جاده را گذاشتی رفتی توی میدان مین! خریت هم اندازه دارد. همین طور که مگیل را تف و لعنت میکنم ناگهان به توده ای نرم و گرم برخورد میکنم. کپل مگیل است. طبق معمول مشغول نشخوار است و یک میله کوتاه که از متعلقات مین منور است، به پشتش فرو رفته. بمیرم برایت چقدر درد میکشی، از نشخوار کردنت پیداست. در دلم میگویم «چقدر هم سگ جان است!»
همین که به این روز افتادی دیگر تنبیهت نمیکنم. بعداً حساب هایمان را با هم تسویه می کنیم.
بو می کشد.
میله را میکشم و مگیل را از شرش خلاص میکنم. هرچه می گذرد، آفتاب کم جان و هوا سردتر میشود و این را میرساند که غروب در پیش است. با مگیل کلی راه آمده ایم و حالا گرسنگی را به خوبی احساس میکنم. به قول حاج صفر «غروبها آدم دل مالشک میگیرد، بعید نیست که مگیل هم چنین احساسی داشته باشد؛ چراکه مدام سرش را جلو میآورد و لباسهایم را بود میکند. دیگر خبری از خوراکی نیست.
- به خاطر کارهای احمقانه تو همه چیزمان و هم بساط چای را از دست دادیم. اگر نمیرفتیم توی میدان مین حالا خوراکیها را داشتیم. با فکر کردن به این چیزها دوباره از دست مگیل عصبانی میشوم. کنار جاده می نشینم و پاهایم را دراز میکنم. ناگهان بوی آغول یا چیزی شبیه به بوی طویله فضای اطرافم را پُر میکند.
عجیب است این دیگر چه چیزی میتواند باشد؟!
دوروبرم را لمس میکنم و دستانم مدام به بدنهای پر پشم و چاق و چله گوسفندان برخورد میکند. یک گلۀ بزرگ گوسفند در اطراف ما مشغول گذرند. آن قدر از این قضیه خوشحال میشوم که چهار دست و پا میان گوسفندان شروع به حرکت میکنم و مگیل را به حال خودش میگذارم. آفرین حیوان، آفرین، کار خطایت را بخشیدم. مأموریتت را خوب به پایان رساندی آفرین.
افسار مگیل را رها میکنم تا او هم با کاروان گوسفندان راهی شود. حتماً هم دارد مرا میبیند. الان میآید و حال و احوالم را میپرسد و من همه چیز را برای چوپان گله تعریف میکنم.
با خود میگویم خوب است که این گله سگ ندارد؛ وگرنه حسابمان را رسیده بودند. از کجا معلوم شاید هم دوروبر من میچرخند و پارس می کنند، منتها من صدایشان را نمیشنوم. لابد آنها هم از اینکه من عین خیالم نیست ترسیده اند.
آن قدر در میان گوسفندان سرحال و شنگولم که گذشت زمان و پیمودن راه را احساس نمیکنم.
از در و دیوارهای کنار راه معلوم است که وارد روستا شده ایم؛ یک روستای قدیمی با خانههای کاهگلی که اگر دستهای من هم نمی گفتند بوی نای کاهگل و دیوارهای برف آب خورده میرساند که چه ده باصفایی باید باشد. از اینکه بالاخره به جایی رسیده ایم خوشحالم؛ اما از اینکه کسی به استقبالم نیامده و اصلا نپرسیده خرت به چند، کمی احساس دلخوری میکنم. مگر این گوسفندها صاحب ندارند! مگر میشود کسی در این ده مرا ندیده باشد. اصلا ساعت چنده؟ یعنی هوا آن قدر تاریک شده که کسی مرا نمیبیند. دستم را بیخ گوشم میگذارم و فریاد میکشم
- آهای کسی اینجا نیست؟ من به کمک شما احتیاج دارم! صدای مرا می شنوید؟ با خود میگویم نکند سر تارهای صوتی ام هم بلایی آمده، این همه این و آن را صدا میکنم و کسی جوابم را نمیدهد با گوسفندان وارد یک چهاردیواری
میشویم. یک جای بسته که از بوی تندش معلوم است باید آغول باشد. اینجا دیگر آخر خط است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂