🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۳
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 تغییر هویت و محو ارزشها
سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش،
در روزهای اول اشغال خرمشهر مردمی که در آنجا باقی مانده بودند برای دستیابی به مواد غذایی مخالفتی با اشغال از خود بروز نمی دادند، از این رو در همان روزها برای پخش مواد غذایی و دیگر فعالیتهای فرهنگی کمیته هایی تشکیل شد.
در روزهای اول اشغال خرمشهر جنایتهای زیاد واقع شد و هنگامی که موضوع را به اطلاع مسؤولان میرساندند آنها این مسائل را نادیده می گرفتند. از جمله موضوعاتی که مکرراً به اطلاع فرماندهی رسانده میشد تجاوز به ناموس مردم بود. یکی از این موارد مربوط به سروان وضاح احمد العسکری فرمانده گروهان اول تیپ ۳۳ نیروهای مخصوص میشد. او به زنی به نام صیاده نظر داشت. این زن معلم یکی از مدارس بود. افرادی که شاهد بودند می گویند: این سروان او را تا دم در خانه اش تعقیب کرد. آن زن متاهل بود اما همسرش فرار کرده بود و با انقلابیون همکاری میکرد.
هنگام شب سروان از فرصت استفاده کرد و همراه سه سرباز با ماشین به طرف خانه آن زن به راه افتادند. خانه را از هر طرف محاصره کردند. سروان از خودرو پیاده شد و به طرف خانه رفت. آن زن به او گفت: شما شخص غریبه ای هستید و من یک زن تنها هستم. چه کسی به تو این اجازه را داده است؟
سروان که کاملاً مست بود گفت چشمان تو محبوب من!
این خانم زیبا بود، او چشمان آبی داشت. این زن به دفاع از خود برخاست و با آهنی که در دست داشت دست سروان را به شدت مضروب کرد. سروان فریاد زد: میخواهد مرا بکشد، قصد ترور مرا دارد. سروان کلت خود را کشید و سه گلوله به سر آن زن شلیک کرد. زن بیچاره جان سپرد. اما سروان وضاح العسکری به سراغ طلا و جواهرات او رفت و حریصانه یک گردنبند و چندین النگوی طلای او را به سرقت برد. سروان هنگام خروج از آن خانه به افراد محافظ گفت: من با تعدادی بومی درگیر بودم به هر حال باید به دنبال شکار بزرگ دیگری باشیم.
در اطراف خرمشهر احشام فراوانی وجود داشت. سرهنگ صبری الدوری خطاب به من گفت: امروز ما بر خرمشهر مسلط هستیم و آنچه در آن است به ما تعلق دارد. این احشام نیز از آن ماست. آنگاه با صدای بلند، سرباز امربرش را صدا زد و گفت ببین سرباز علاوی پیش آن چوپان برو و از او یک گوسفند چاق بگیر و بیاور.
سرباز کمی مکث کرد و گفت: جناب سرهنگ اگر این کار را نکرد به او چه بگویم؟ سرهنگ نگاه حقیرانه ای به او کرد و گفت اگر امتناع کرد هفت تیر را بکش و به زور از او بگیر.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 تمام بدنم غرق خون بود چشم چپم کور شده بود. گوش چپم دیگر نمی شنید. پهلو و قفسه سینه ام شکافته بود ماهیچه های دستم آش و لاش بودند. پاهایم وضع بهتری نداشتند اما به نظر خودم خوب و سالم بودم. حسین آذری نوا با دیدن من شوکه شد مرتب دور میچرخید و می گفت نظر نژاد چشمت چه شده؟
آقای بزم آرا دوید و برای من آبمیوه آورد. پزشکیاری که آنجا بود، گفت: ایشان باید تحت درمان قرار بگیرند. به او نباید آب بدهید. به آذری نوا گفتم شما به چشم من چکار داری؟ نیروها دارند تلف می شوند. جلو بروید. اگر این آقا زخمهای من را پانسمان کند، با شما می آیم. پزشکیار گفت: شما باید به عقب منتقل شوید. وضع تان خوب نیست.
🔘 بعد از پانسمان با یک آمبولانس من را به اورژانس محور اللہ اکبر بردند. در آنجا دیدم بیش از صد نفر مجروح بستری هستند. همه منتظر آمبولانس و هلی کوپتر بودند از آمبولانس پیاده ام کردند. دکتر که در آنجا بود گفت شما خونریزی مغزی دارید. تکان نخورید.
من هم با بدن لخت و یک پای در جامه دراز کشیدم. یک بنده خدایی آمد و روی شکم من شماره سیزده نوشت! میدانستم که شماره ها برای جنازه است. پرسیدم چکار میکنی؟آن بنده خدا ترسیده بود و فریاد زد آقای دکتر، آقای دکتر، این هنوز
زنده است. دکتر گفت مگر قرار است مرده باشد؟ این شماره را پاک کن این که قرار نیست بمیرد. اول ضربان قلب را کنترل کن، همین طور تندتند شماره نگذار.
🔘 بالاخره هلی کوپتر آمد و ما را از اورژانس محور به اهواز بردند. آنجا، در محل هتل قیام، بیمارستان درست کرده بودند. دو نفر از خانمهای امدادگر برای بردن برانکارد من آمدند. هر کاری کردند، نتوانستند آن را بلند کنند. عاقبت خودم بلند شدم، راه افتادم و آنها با برانکارد خالی پشت سر من میدویدند و میگفتند برادر شما نباید تکان بخوری. گفتم شما که نمیتوانید من را ببرید کس دیگری هم نیست که به شما کمک کند. این جا هم شلوغ است. شما فقط بگویید من باید کجا بروم؟ گفتند از پله ها پایین بروید!
برای عکس برداری پایین رفتم. دکتری که عکس می گرفت، گفت: شما دیگر حق تکان خوردن ندارید.
پرسیدم: چرا؟
گفت: اگر تکان بخوری میمیری. ما خودمان شما را میبریم. :گفتم اینها که نمیتوانند من را ببرند.
دکتر گفت: می گویم کسی بیاید.
🔘 دو نفر آمدند و گفتند آقای دکتر مشکل است که بتوانیم ایشان رابالا ببریم. خیلی سنگین است. عاقبت من را چهار نفری به طبقه دومکشاندند. روی تخت دراز کشیدم. یکی از آنها گفت تکان نخور تا هواپیما آماده رفتن بشود. شما را به شهر دیگری میفرستیم.
آقای گرجی مسؤول دفتر ستاد خراسان و سه نفر از برادران پشتیبانی ستاد به عیادت من آمدند. وقتی عباس نعلبندان را با لباس پزشکی دیدم تعجب کردم. پرسیدم تو که دکتر نیستی. چرا اینجا می گردی؟ گفت: خودم را به عنوان دکتر جا زده ام تا بتوانم کار بچه های ستاد را
راه بیندازم. بعد هم گفت: حاجی طوری ردیف کرده ام که شما را به فرودگاه ببرند. ساعت شش عصر با یک هواپیمای شرکت نفت ما را به شیراز بردند. در بیمارستان شماره سه ارتش برانکارد را روی نیمکتی گذاشته بودند. کسی به من توجه ای نداشت.
🔘 خانم جوانی با پوشش و مقنعه سفید بالای سرم آمد. وقتی به من نگاه کرد، سریع دوید و رفت و با یک پزشک برگشت. به محض این که دکتر وضعیتم را دید، گفت: ببریدش به اتاق عمل.
زمانی که به هوش آمدم صبح شده بود. هر دو چشمم و هر دو دستم را بسته بودند. فریاد زدم پرستاری آمد و گفت: سروصدا نکن. شما حق حرف زدن ندارید.
پرسیدم چرا چشمانم را بسته اید؟
گفت: به خاطر این که چشم شما را عمل کرده اند. اگر دستهای شما را نمی بستیم خودت را از تخت می انداختی، آرام بگیر و حرف نزن.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
12.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
"غرب ایران"
🔸 با نوای
مجتبی رمضانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
10.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 یک دسته گل محمدی
تقدیم نگاه امروز شما
¤ روزتان پر از شکوفههای ایمان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۲۹
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل چهارم
مترجم بلند گفت: به احترام فرمانده پادگان سرهارو بالا بگیرید. سرم را بالا آوردم. عراقیهای سیاه سوخته و سبیل دار، روبروی مان صف کشیده و بروبر نگاهمان میکردند. نگاهشان عصبانی و پر از نفرت بود. سرهنگ جلوتر از بقیه عینک آفتابی به چشم داشت و دستهایش را از پشت قلاب کرده بود. بقیه افسرها کنارش صاف ایستاده بودند. سربازها هم با چوبی در دست دور اسرا حلقه زده بودند. پشت میز نشست و دست هایش را جلو آورد. دست چپش خمیر شده و انگشتهایش به هم چسبیده بود. از زیر عینکش زخمی کهنه و جوش خورده تا روی گونه اش کشیده شده بود. بلندگو را برداشت و به عربی چیزهایی بلغور کرد. سیم بلندگوی دستی زیر میز جمع شده و باندش را گوشه میز وصل کرده بودند. سربازی که کنارش ایستاده بود، جمله به جمله حرف هایش را ترجمه میکرد.
- سرهنگ میگویند میدانم که در این دو هفته به شما سخت گذشته. ولی از این به بعد کم کم بهتان امکانات میدهیم. ما مثل فرماندهان شما دروغگو نیستیم. به وعده های مان عمل میکنیم. توی این اردوگاه نظم باید حرف اول را بزند. برای هر سلول یک ارشد و یک مترجم معرفی کنید. همه حرفها و نیازهایتان را باید به ارشد سلول بگویید.
سرهنگ روی صندلی اش جابه جا شد، کمی مکث کرد و ادامه داد: شما جزو اسرای صلیب سرخ نیستید. پس بیشتر از بقیه باید حواستان را جمع کنید.
با شنیدن این حرف قلبم هری ریخت. یعنی کسی از وجود ما خبر نداشت؟ پچ پچهای بین بچه ها افتاد. سربازها به طرفمان هجوم آوردند و تهدید کردند که ساکت باشیم. با خودم گفتم خدا به دادمان برسد. با این وضع معلوم نیست تا کی اسیر دست این از خدا بی خبرها باشیم. سرهنگ دست مجروحش را روی میز کوبید و بلندگو را نزدیک تر گرفت و
حرف قبلی را دوباره تکرار کرد. صدایش شبیه جیغ کشداری شده بود. ولی ما مثل فرمانده هان شما دروغگو نیستیم. بهتان امکانات میدهیم تا راحت باشید.
یک ساعتی صحبت کرد. از بقیه حرفهایش چیزی حالیم نشد. داشتم به سرنوشت نامعلومی فکر میکردم که برایمان رقم خورده بود. وقتی به سلول برگشتیم از بین بچه ها یکی را داوطلبانه به عنوان ارشد انتخاب کردند. اسمش فرامرز بود. قرار شد که او رابط بین ما و عراقیها باشد. زبان عربی بلد نبود و یکی از بچه ها را مترجم خودش انتخاب کرد.
بچه ها را به گروه های ده نفری تقسیم کرد تا موقع تقسیم آب و غذا هماهنگ
باشیم. من با مددی، سید علی دمیرچه لو، مجید اعلایی، رضا قاسم خانی، محمود هاشمی، ابوالفضل وهابی، احمد و دو نفر دیگر همگروه شدم. گروه صمیمی و خوبی داشتیم. مددی و علی دمیرچه لو متاهل بودند و سن شان بیشتر از ما بود. سه نفر از بچههای قهرمان و ورزشکار در گروه ما جمع شده بودند. رضا قاسم خانی از بچه های تهران بود و قبل از اسارت نام و نشانی در فوتبال ایران برای خودش پیدا کرده بود. برای بانک ملی بازی می کرده. بچه ها میگفتند عکسش را در روزنامه ها دیده اند. مجید اعلایی اهل آمل بود و مقام دو قهرمانی جوانان را داشت. محمود هاشمی هم تکواندوکار بود و تن ورزیده ای داشت. میگفت دلش لک زده برای تمرین تکواندو. در آن وضعیت که حالی برای راه رفتن و حرکت اضافی نداشتیم، او گاهی بلند میشد و چند حرکت نمایشی از خودش نشان میداد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
3.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ما به فطرت خویش باز گشتهایم
و در آن حسین بن علی(ع) را یافته ایم
شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #محرم
#آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۴
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 تغییر هویت و محو ارزشها
سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش،
سرباز امربر رفت، تمام آرزویش این بود که چوپان با تقاضای او موافقت کند. خودش را بر روی یک گوسفند بزرگ انداخت، گوسفند از دست او فرار کرد. سرباز به دنبال گوسفند دوید اما پایش به یک سنگ بزرگ گیر کرد و به زمین افتاد و گفت: الله اکبر از دست این فرماندهان. خدا ما را از دست شما نجات دهد.
چوپان متوجه او شد و گفت پسر عمو چه میخواهی؟
این جمله با خود نکته جالبی به همراه داشت. سرباز فریاد زد: چه گفتی؟
چوپان جواب داد گفتم پسر عمو چه میخواهی؟! گفت یک گوسفند برای جناب فرمانده میخواهم. رنگ چهره چوپان تغییر کرد و گفت قیمت گوسفندها گران است و این گوسفندها مال من نیست. سرباز پرسید: پس مال کیست؟ گفت مال یکی از تجار بزرگ است. این تاجر کجاست؟
- با افراد دیگر، فرار کرده است.
سرباز خندید و گفت بگذار فرار کند. مهم این است که دیگر ما مالک این گوسفندان هستیم. در ابتدا چوپان امتناع میکرد اما سرباز برای او توضیح داد که چه مجازاتی در انتظار اوست. چوپان از ترس، تمام اندامش به لرزه افتاد و گفت بیر... بیر! این گوسفندها مال شماست!
بعدها این مسأله حالت عادی به خود گرفت. هر روز فرمانده یگان یک نفر یا تعدادی از سربازان را میفرستاد تا گوسفند یا گاوی را بیاورند. این موضوع به اطلاع فرمانده نیروها تايه النعیمی رسید. او به شوخی و خنده ما را خطاب قرار داد و گفت میبینم این روزها خوب فربه و چاق شده اید. فرمانده واحد در حالی که با دست به گله احشام اشاره میکرد گفت بله سرورم به خاطر این برکتهاست. النعیمی بار دیگر خندید و گفت پس چرا عموی پیرتان را فراموش کرده اید؟ تعدادی سرباز به راه افتادند و گوسفند چاقی با خود آوردند و پس از مدتی آن را آماده خوردن کردند. النعيمي وقتی اولین لقمه را برداشت گفت: در پیشگاه امیر شهادت بدهید که این اولین لقمه از سرزمین محمره است که من بر دهان می گذارم.
فرمانده تیپ جواب داد سرورم ما قبل از این هم بهره مند شده ایم! النعیمی که همچنان مشغول خوردن بود گفت کار خوبی کردید. به زودی از جناب رییس جمهور دعوت خواهم کرد که در این سرزمین عزیز مهمان ما باشد.
تعدادی سرباز در آن طرف سفره ای که پهن شده بود، ایستاده بودند و نظاره گر فرماندهانشان بودند، بالطبع آنها هم دلشان میخواست. رسم بر این بود که ابتدا افسران میخوردند و سهم اضافی هم بر می داشتند. آنگاه نوبت به آن سربازان میرسید که به سراغ باقی مانده غذا بروند. النعیمی به سربازان محافظ اشاره کرد و به افسران گفت مواظب این احمقها باشید.
فرمانده تیپ سؤال کرد آیا موضوع جدیدی رخ داده است؟ النعيمي جواب داد نه خیر اما ملاحظه کردم که بعضی از آنها
میخواهند با چشمان پر از حرص و کینه خود سفره را از هم بدرند. آنگاه فرمانده تیپ به یکی از افسران اشاره کرد و از او خواست سربازان محافظ، نگهبانان و دژبان را از محل دور کند. منظره بسیار حقیرانه ای بود. بعضی از سربازان تظاهر به این میکردند که از افراد محافظ جناب فلانی هستند. دیگری ادعا می کرد که امر بر فلان فرمانده است. به هر حال آنها سهم خود را از پس مانده ها میخواستند. ولی سرانجام پراکنده شدند. یکی از آنها می گفت: والله مثل اینکه ما بنده و برده ایم حتی برده از ما وضعیت بهتری دارد. چون گاهی از اربابش صدقه ای دریافت میکند، اما اینها حتی این صدقات را هم بر ما حرام کرده اند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂