فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خدایا گناهانی را که مرا را از امام حسین علیه السلام محروم می کند، ببخش..
▪︎ شهید کاوه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید_کاوه
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۲
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 تغییر هویت و محو ارزشها
سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش،
وزیر دفاع در مورد کشتن آن کودک افزود: این مسأله ای است که احتیاج به بررسی دارد. در واقع سروان الروای با این کار خود راه درست را رفته است. او به فکر آینده است. مبارزه ما با ایرانیها در همین مرحله پایان نمی پذیرد، بلکه یک مبارزه تاریخی است. آنها درصدد از بین بردن رسالت محمد (ص) بودند اما موفق نشدند و امروز هم آمده اند تا رسالت حزب بعث را نابود کنند و در آینده هم در صدد ویران کردن علم و تمدن برخواهند آمد. کشتن آن کودک یک مسأله اساسی است که از یک اندیشه والا که افسر عراقی در این زمان از آن برخوردار است، سرچشمه گرفته است. از همان روز اول اشغال خرمشهر تبلیغات خودمان را شروع کردیم. افراد مأمور توجیه سیاسی اقدام به پخش عکسهای صدام در کلیه مناطق و نصب آنها در خانه ها و بر روی دیوارها کردند. همچنین شعارهایی در حمایت از تفکر ناسیونالیسم عربی بر روی دیوارها نوشتیم. هدف ما از طرح آن شعارها به بازیچه گرفتن و تحریک احساسات ناسیونالیستی خوزستانیها بود به ویژه که برخی از آنها نسبت به این مسأله علاقه داشتند. یکی از آنها می گفت حکومت آینده خوزستان در آینده به طور صددرصد عراقی خواهد بود. با همین دیدگاه بود که یک ایستگاه رادیویی تأسیس شد که هدفش اشاعه تفکرات نژادی بود و همچنین تعدادی افراد روحانی نما شروع به تبلیغ در این راستا کردند. برخی از آنها سخنرانی های طولانی می کردند و شنوندگان میپنداشتند که آنها علامه دهر هستند. این اقدامات بیانگر شیوه جدیدی برای تغییر هویت خوزستان بود. کما اینکه صدام نیز در دیدار تعدادی از شیوخ خوزستانی با او، از آنها میخواست که الگوی یک انسان عربی باشند. هنگامی که از یکی از شیوخ پرسیدم آیا چیزی فهمیدی؟ گفت: پسرم، من چیزی نفهمیدم جز اینکه آقای رییس جمهور به ما ماشین هاینو و خانه هدیه کردند.
گفتم: آیا شما مأموریتهای جدیدی دارید؟
گفت: بله فرزندم مأموریت ما این است که مردم را به گونه ای راهنمایی کنیم که طرفدار ارتش عراق و فرمانده آن بشوند.
صدام از طریق اهدای ماشین، خانه و دلار درصدد تغییر بافت اجتماعی خرمشهر بود. او با ایجاد شبکه های فاسدی که در مؤسسات حزب بعث طراحی میشد میخواست آن بافت ملی و اجتماعی خرمشهر را نابود کند.
روزی یکی از شیوخ در خرمشهر طی یک سخنرانی گفت ای مردم عراقی ها به خاطر نجات دادن ما از دست فارسها آمده اند. او افزود: ما با سلاح قلبها و وجدانمان در کنار آنها باقی خواهیم ماند. اما ناگهان این شخص در خون غلتید.
سرهنگ ستاد احمد الزبیدی به عقب برگشت و گفت بروید قاتل را پیدا کنید. ولی او را نیافتیم او یک تک تیرانداز ماهر بود که موفق شد این شیخ را قبل از آنکه به بیان مسائل شرعی بپردازد به هلاکت برساند. یکی از شیوخ به شوخی به من گفت: سرهنگ سلمان ببین بهایی را که ما به خاطر قومیت عربی میپردازیم، چقدر سنگین است! به او گفتم در آینده این بها کشتار دسته جمعی خواهد بود. این شیوخ که مبلغ فرهنگ خاص قومیت عربی شده بودند، آن آمادگی لازم را نداشتند که در این راه فداکاری کنند بلکه بیشتر آنها هدفشان این بود که با گرفتن امتیازاتی به زندگانیشان سر و سامانی بدهند. ما به آنها امتیازاتی چون دلار و هدایای دیگری میدادیم اما بیش از اینها می خواستند. آنها خواستار پست و مقام بودند. ما هم بر اساس یک طرح پیشنهادی یکی از آنها را به عنوان فرمانده تیپ و چند نفر دیگر از آنها را به عنوان فرماندهان گردانهای ویژه معرفی کردیم. هدف ما این بود که به مردم خوزستان نشان دهیم که ما به خاطر آنها آمده ایم. به خاطر این آمده ایم که تعداد بیشتری از آنها در امرحکومت مشارکت داشته باشند و حکومت آنجا خودمختار باشد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۲
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 به خاکریز دوم که رسیدم دیدم نیروها پشت خاکریز آرایش نظامی گرفته اند. فکر کردم نمیخواهند رد شوند. رفتم بالای خاکریز آستینها را بالا زدم و بچه ها را یکی یکی رد کردم. یک دفعه دیدم یکی از تانکهای عراقی از آن طرف بالا آمد و شلیک کرد. گلوله اش بـه زیــر پایم خورد. دو سه متری روی هوا چرخیدم و به زمین خوردم. سرم سنگین شد. اول حس کردم سرم از بدنم جدا شده است، منتهی چــون گرم هستم متوجه نیستم. غبار عجیبی هم پیچیده بود. بیسیم چی من که اسمش جاجرم بود، صدایش بلند شد و گفت: حاجی شهید نشده بچه ها بروید جلو. حاجی یک مقداری خراش برداشته. الان بلند می شود و می آید. یک وقت دیدم آقای صادقی و مسؤول تخریب گردان کنارم ایستاده اند. من تکان خوردم و و بلند شدم. آقای کفاش به شدت
می خندید گریه هم میکرد پرسیدم: چرا این جوری هستی؟
گفت: حاج آقا نظر نژاد، شما لختی!
نگاه کردم و دیدم موج انفجار همۀ لباسهایم را کنده است، فقط یک تکه از پارچه شلوار و مقداری از پارچه شورتم باقی مانده بود. چشم و گوش چپم آسیب دیده بودند. ماهیچه دستم را ترکش برده بود. قسمتهای زیادی از بدنم ضربه کاری خورده بود، ولی چون قوی و تنومند بودم متوجه نبودم. خودم را تکان دادم تا بتوانم بهتر روی زمین بایستم. آقای کفاش پیژامه سفید و گشادی را که داشت، به من داد تا بپوشم. پاچه های آن را بالای پوتینهایم محکم بستم. کلتم را به کمر بستم و اسلحه ام را خواستم. فشنگهای اسلحه من، همه اش رسام بود. برای اعلام به فرمانده گروهانها یک رگبار هوایی شلیک کردم. صدای تکبیر بچه ها بلند شد. همه متوجه شدند که من زنده ام. بچه ها تکبیر گفتند و میرفتند.
تانکهای ارتش از همان خاکریز اول، یک قدم جلوتر نیامدند. بالاجبار ما به خط اول عراقیها برگشتیم. تا ساعت نه صبح درگیری را ادامه دادیم. رجبعلی آهنی که فرمانده یکی از گردانهای احتیاط بود، نزد من آمد. آنها به عقب خبر داده بودند که بابانظر مجروح شده و نمی تواند گردان را
هدایت کند. او به بیسیمچی من گفت: آقای نظر نژاد را عقب ببرید. علی آهنی، فرد قاطعی بود. گفتم نمی خواهم بروم. آهنی گفت: حاج آقا، خون زیادی از شما رفته اگر مانع بشوی، از بین میروی. ساعت نه شب بود که علی آهنی به جانشینی من برای فرماندهی گردان آمد. به علی آهنی گفتم من خودم به تنهایی میتوانم عقب بروم. راه افتادم. حدود یک کیلومتر از برادران فاصله نگرفته بودم که حالم به هم خورد و جلوی چشمانم تیره و تار شد. سرم گیج می رفت. در کنار جاده که جنازه دو شهید افتاده بود دراز کشیدم. یکی از ترکش ها به قفسه سینه ام خورده بود. مقداری از آن بیرون مانده بود. درد زیاد باعث شد که با دست آن را بیرون بکشم. خون از محل ترکش فواره زد. روی زخم را باند گذاشتم احساس کردم. قلبم طور دیگری شده است. ناخودآگاه آماده شهادت شدم. بین این دو شهید دراز کشیدم. اعتقاد داشتم آماده دیدن امام زمان (عج) هستم. وقتی چشمانم تار شدند یک دفعه متوجه شدم دختر بچه ام آنجا بالای سرم ایستاده. حس کردم روی خاکریز افتاده ام و میدیدم که او با چادر سفید و گلدار از سمت میدان مین به طرفم می آید. چادر را زیر بغل گرفت و فریاد میکشید: آقا جان. متوجه مادرم که پشت سر او حرکت میکرد، شدم. حالت عجیبی داشتم. تمام بدنم می لرزید. اشک از چشمانم جاری شده بود. اشک ریزان می گفتم دخترم صبر کن اینجا خمپاره است. جلو نیا... در همین اثنا، کسی نزدیک شد و دستم را گرفت. چشمانم را باز کردم و آقای اخوان را بالای سرم دیدم. احوالم را پرسید و زیر بغلم را گرفت در راه آمبولانس که برای انتقال من به عقب می آمد، رسید.
راننده گفت: برای بردن نظرنژاد آمده ام.
اخوان گفت: به شما در خط نیاز بیشتری دارند. آتش دشمن سنگین است. من حاجی را میبرم.
باقی راه را به کمک او تا پشت خاکریز خودمان آمدم. حسن باقری، حسین آذری نوا و حاج آقا بزم آرا آنجا بودند. سرگرد ارتشی با عده زیادی از نیروهای خود آنجا بود تعداد زیادی تانک، نفربر و سایر ماشین آلات و ادوات ارتش پشت خاکریز خودمان مستقر بودند! پرسیدم چرا اینها اینجا ایستاده اند؟ اگر خط دشمن را می خواهید نگه دارید، چرا جلو نمی روید؟
حسن باقری گفت: هرچه ما گفتیم، آنها نپذیرفتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دل میبَرد ز اهل زمین
اشک های تـو ...
¤ روزتان پر از مرام و معرفت
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
با نوای
حاجصادق آهنگران
لحظهای فرما درنگ ای امیر قافله
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۲۸
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل چهارم
برای اولین بار، کار با اسلحه ام یک را یاد میگرفتم. مربیام آقای گنج خانلو بود که همان سالها شهید شد. نفری پنج تا گلوله بهمان داد. چثهام کوچک بود و موقع تیراندازی به عقب پرت میشدم. خیلی کیف داشت.
وقتی به خانه برگشتم سر کوچه مادرم را دیدم که منتظر ایستاده و چادرش را به دندان گرفته است. ابروهایش را به هم گره زده بود و عصبانی نگاهم میکرد. منتظر شد تا برسم کنارش. جواب سلامم را خیلی سرد داد و راه افتاد طرف خانه. من هم پشت سرش. از نگاهش معلوم بود قضیه را فهمیده و گوش مالی حسابی در انتظارم است. قلبم شروع کرد به لرزیدن. در را پشت سرش بست و چادر را از کمر تا کرد و انداخت روی رخت. چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و بهم توپید: مگه تو بزرگتر نداری که سرخود پا شدی رفتی تیراندازی؟ یعنی درس و مدرسه آنقدر برات بیارزش شده که به این راحتی غیبت میکنی؟ چرا با من این جوری میکنی فتاح! مگه من باهات غریبه بودم که مسئله به این مهمی رو ازم پنهون کردی؟ من مادرتم فتاح!
نفسش را با حسرت بیرون داد.
هی دلم خوش بود که بعد پدرت یه مرد تو خونه دار.م این جوری میخوای پشت من و این بچه ها وایستی؟
جوابی نداشتم که بدهم. سرم را انداخته بودم پایین و صدایم در نمی آمد. مامان حرفهای آخرش را با بغض میگفت. دلم برایش سوخت. دوست داشتم بغلش کنم و بگویم که غلط کردم؛ اما جرأت نداشتم حتی یک قدم به طرفش بردارم.
خاطره را که برای علی تعریف کردم چشمهایم پر شد. دلم بدجور برای مادرم تنگ شده بود. برای آغوش گرم و نوازشهایش. سرم را برگرداندم و اشک از گوشه چشمانم سرخورد لای پیراهنم. علی اشکهایم را پاک کرد و خم شد از پیشانی ام بوسید.
روز بعد همان جایی که من کتک خورده بودم یکی دیگر از بچه های سلول دو را گرفته بودند زیر مشت و لگد. صابونشان به تنم خودم مالیده بود. وقتی کتک خوردن او را از پنجره میدیدم زخمهایم تازه میشد و استخوانهای پایم درد میگرفت.
جلوی پنجره شلوغ بود و سرباز چیزی نمیگفت. مثلاً می خواست ببینیم و عبرت بگیریم. با آب و تاب تعریف میکرد که طرف میخواست فرار کند و گیر افتاده. از جرأتی که به خرج داده بود خوشم آمد.
ظهر روز بعد برای بار سوم درها را باز کردند. جلوی سلول خودمان به خط
شدیم. بچه های همه قاطعها بیرون بودند. در حصار سربازها جلو رفتیم و به فاصله کمی از بچههای سلول دو نشستیم. به دستور عراقی ها، دستها را پشت گردنمان قلاب کردیم و سرمان را لای پاها گرفتیم. منتظر شدیم تا فرمان آزاد باش بدهند. بچه های سلولهای دیگر را هم نزدیک ما نشاندند. صدای ترمز ماشینی آمد. کنجکاو شدم. سرم را کمی بالا آوردم و دیدم که چند درجه دار کلاه قرمز از جیپ نظامی پیاده شده و به طرف ما می آیند. از میز و صندلی ای که کمی جلوتر از صف آماده گذاشته بودند؛ مشخص بود سخنرانی مهمی دارند و قرار است زیر آفتاب داغ بسوزیم و دم نزنیم.
سربازی که کنارمان ایستاده بود؛ با دیدن من عصبانی شد و سرم داد زد. اگر نزدیکش بودم حتمی یک باتوم میخوردم. سریع نگاهم را دزدیدم و به حالت اول برگشتم. چند ثانیه بعد یکی به عربی داد زد و صدای کوبیدن پا آمد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از جهانی مقدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
واسه این عشق می شه جنگید
واسه این راه میشه خون داد
🔸غلامرضا صنعتگر
برای رهبر معظم انقلاب
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 اعدام بعد از فرار.. ۲ «احمد چلداوی» ┄═❁๑❁═┄ 🔻ب
🍂
🔻 اعدام بعد از فرار.. ۳
«احمد چلداوی»
┄═❁๑❁═┄
🔻 بدنم از شدت سرما و شکنجه خشک شده بود!
صبح، نگهبان صبحانه آورد اما من بلند نشدم و غذا نخوردم. بعد از مدتی نگهبان برگشت. هر چه صدا کرد محل ندادم. نگران شد، رفت و کمی بعد با یک پرستار آمد. پرستار نبضم را گرفت با نگهبان پچ پچی کرد و به سرعت رفت و با خودش یک سرم آورد. تلاش میکرد رگم را بگیرد اما بدنم از شدت سرما و شکنجه خشک شده بود و رگ نداشت. بالاخره دستم را سوراخ سوراخ کرد تا توانست رگم را بگیرد. سرم را وصل کرد و رفت. با آن سرم قدری سرحال آمدم. نگهبان آمد و من را به ردهه (بهداری) برد.
🔻خواب شاهانه!
وقتی وارد ردهه شدم بلافاصله روی تخت دراز کشیدم و یک پتو روی خودم انداختم. بعد از چندین روز تحمل سرما آنهم بدون هیچ زیرانداز و رواندازی حالا روی تختی با روانداز و زیراندازی نرم میخوابیدم. باور کردنی نبود. مثل شاهزادگان خوابیدم. آن قدر از خواب لذت بردم که تا ساعاتی اصلاً اسارت را فراموش کردم و احساس می کردم آزادم. درست مثل پرندگانی که از پنجره ردهه می دیدم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 درس عاشورا و کلاس روضه ها، دُردانههایی تربیت کرد که عالمانه شهادت را در آغوش گرفتند، قبل از آنکه مرگ آنها را در آغوش بگیرد.
« شهادت » ؛
أحلی مِنَ العَسَل بود برایشان
و این است کلاس درس کربلا ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۳
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 تغییر هویت و محو ارزشها
سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش،
در روزهای اول اشغال خرمشهر مردمی که در آنجا باقی مانده بودند برای دستیابی به مواد غذایی مخالفتی با اشغال از خود بروز نمی دادند، از این رو در همان روزها برای پخش مواد غذایی و دیگر فعالیتهای فرهنگی کمیته هایی تشکیل شد.
در روزهای اول اشغال خرمشهر جنایتهای زیاد واقع شد و هنگامی که موضوع را به اطلاع مسؤولان میرساندند آنها این مسائل را نادیده می گرفتند. از جمله موضوعاتی که مکرراً به اطلاع فرماندهی رسانده میشد تجاوز به ناموس مردم بود. یکی از این موارد مربوط به سروان وضاح احمد العسکری فرمانده گروهان اول تیپ ۳۳ نیروهای مخصوص میشد. او به زنی به نام صیاده نظر داشت. این زن معلم یکی از مدارس بود. افرادی که شاهد بودند می گویند: این سروان او را تا دم در خانه اش تعقیب کرد. آن زن متاهل بود اما همسرش فرار کرده بود و با انقلابیون همکاری میکرد.
هنگام شب سروان از فرصت استفاده کرد و همراه سه سرباز با ماشین به طرف خانه آن زن به راه افتادند. خانه را از هر طرف محاصره کردند. سروان از خودرو پیاده شد و به طرف خانه رفت. آن زن به او گفت: شما شخص غریبه ای هستید و من یک زن تنها هستم. چه کسی به تو این اجازه را داده است؟
سروان که کاملاً مست بود گفت چشمان تو محبوب من!
این خانم زیبا بود، او چشمان آبی داشت. این زن به دفاع از خود برخاست و با آهنی که در دست داشت دست سروان را به شدت مضروب کرد. سروان فریاد زد: میخواهد مرا بکشد، قصد ترور مرا دارد. سروان کلت خود را کشید و سه گلوله به سر آن زن شلیک کرد. زن بیچاره جان سپرد. اما سروان وضاح العسکری به سراغ طلا و جواهرات او رفت و حریصانه یک گردنبند و چندین النگوی طلای او را به سرقت برد. سروان هنگام خروج از آن خانه به افراد محافظ گفت: من با تعدادی بومی درگیر بودم به هر حال باید به دنبال شکار بزرگ دیگری باشیم.
در اطراف خرمشهر احشام فراوانی وجود داشت. سرهنگ صبری الدوری خطاب به من گفت: امروز ما بر خرمشهر مسلط هستیم و آنچه در آن است به ما تعلق دارد. این احشام نیز از آن ماست. آنگاه با صدای بلند، سرباز امربرش را صدا زد و گفت ببین سرباز علاوی پیش آن چوپان برو و از او یک گوسفند چاق بگیر و بیاور.
سرباز کمی مکث کرد و گفت: جناب سرهنگ اگر این کار را نکرد به او چه بگویم؟ سرهنگ نگاه حقیرانه ای به او کرد و گفت اگر امتناع کرد هفت تیر را بکش و به زور از او بگیر.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 تمام بدنم غرق خون بود چشم چپم کور شده بود. گوش چپم دیگر نمی شنید. پهلو و قفسه سینه ام شکافته بود ماهیچه های دستم آش و لاش بودند. پاهایم وضع بهتری نداشتند اما به نظر خودم خوب و سالم بودم. حسین آذری نوا با دیدن من شوکه شد مرتب دور میچرخید و می گفت نظر نژاد چشمت چه شده؟
آقای بزم آرا دوید و برای من آبمیوه آورد. پزشکیاری که آنجا بود، گفت: ایشان باید تحت درمان قرار بگیرند. به او نباید آب بدهید. به آذری نوا گفتم شما به چشم من چکار داری؟ نیروها دارند تلف می شوند. جلو بروید. اگر این آقا زخمهای من را پانسمان کند، با شما می آیم. پزشکیار گفت: شما باید به عقب منتقل شوید. وضع تان خوب نیست.
🔘 بعد از پانسمان با یک آمبولانس من را به اورژانس محور اللہ اکبر بردند. در آنجا دیدم بیش از صد نفر مجروح بستری هستند. همه منتظر آمبولانس و هلی کوپتر بودند از آمبولانس پیاده ام کردند. دکتر که در آنجا بود گفت شما خونریزی مغزی دارید. تکان نخورید.
من هم با بدن لخت و یک پای در جامه دراز کشیدم. یک بنده خدایی آمد و روی شکم من شماره سیزده نوشت! میدانستم که شماره ها برای جنازه است. پرسیدم چکار میکنی؟آن بنده خدا ترسیده بود و فریاد زد آقای دکتر، آقای دکتر، این هنوز
زنده است. دکتر گفت مگر قرار است مرده باشد؟ این شماره را پاک کن این که قرار نیست بمیرد. اول ضربان قلب را کنترل کن، همین طور تندتند شماره نگذار.
🔘 بالاخره هلی کوپتر آمد و ما را از اورژانس محور به اهواز بردند. آنجا، در محل هتل قیام، بیمارستان درست کرده بودند. دو نفر از خانمهای امدادگر برای بردن برانکارد من آمدند. هر کاری کردند، نتوانستند آن را بلند کنند. عاقبت خودم بلند شدم، راه افتادم و آنها با برانکارد خالی پشت سر من میدویدند و میگفتند برادر شما نباید تکان بخوری. گفتم شما که نمیتوانید من را ببرید کس دیگری هم نیست که به شما کمک کند. این جا هم شلوغ است. شما فقط بگویید من باید کجا بروم؟ گفتند از پله ها پایین بروید!
برای عکس برداری پایین رفتم. دکتری که عکس می گرفت، گفت: شما دیگر حق تکان خوردن ندارید.
پرسیدم: چرا؟
گفت: اگر تکان بخوری میمیری. ما خودمان شما را میبریم. :گفتم اینها که نمیتوانند من را ببرند.
دکتر گفت: می گویم کسی بیاید.
🔘 دو نفر آمدند و گفتند آقای دکتر مشکل است که بتوانیم ایشان رابالا ببریم. خیلی سنگین است. عاقبت من را چهار نفری به طبقه دومکشاندند. روی تخت دراز کشیدم. یکی از آنها گفت تکان نخور تا هواپیما آماده رفتن بشود. شما را به شهر دیگری میفرستیم.
آقای گرجی مسؤول دفتر ستاد خراسان و سه نفر از برادران پشتیبانی ستاد به عیادت من آمدند. وقتی عباس نعلبندان را با لباس پزشکی دیدم تعجب کردم. پرسیدم تو که دکتر نیستی. چرا اینجا می گردی؟ گفت: خودم را به عنوان دکتر جا زده ام تا بتوانم کار بچه های ستاد را
راه بیندازم. بعد هم گفت: حاجی طوری ردیف کرده ام که شما را به فرودگاه ببرند. ساعت شش عصر با یک هواپیمای شرکت نفت ما را به شیراز بردند. در بیمارستان شماره سه ارتش برانکارد را روی نیمکتی گذاشته بودند. کسی به من توجه ای نداشت.
🔘 خانم جوانی با پوشش و مقنعه سفید بالای سرم آمد. وقتی به من نگاه کرد، سریع دوید و رفت و با یک پزشک برگشت. به محض این که دکتر وضعیتم را دید، گفت: ببریدش به اتاق عمل.
زمانی که به هوش آمدم صبح شده بود. هر دو چشمم و هر دو دستم را بسته بودند. فریاد زدم پرستاری آمد و گفت: سروصدا نکن. شما حق حرف زدن ندارید.
پرسیدم چرا چشمانم را بسته اید؟
گفت: به خاطر این که چشم شما را عمل کرده اند. اگر دستهای شما را نمی بستیم خودت را از تخت می انداختی، آرام بگیر و حرف نزن.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
"غرب ایران"
🔸 با نوای
مجتبی رمضانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یک دسته گل محمدی
تقدیم نگاه امروز شما
¤ روزتان پر از شکوفههای ایمان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۲۹
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل چهارم
مترجم بلند گفت: به احترام فرمانده پادگان سرهارو بالا بگیرید. سرم را بالا آوردم. عراقیهای سیاه سوخته و سبیل دار، روبروی مان صف کشیده و بروبر نگاهمان میکردند. نگاهشان عصبانی و پر از نفرت بود. سرهنگ جلوتر از بقیه عینک آفتابی به چشم داشت و دستهایش را از پشت قلاب کرده بود. بقیه افسرها کنارش صاف ایستاده بودند. سربازها هم با چوبی در دست دور اسرا حلقه زده بودند. پشت میز نشست و دست هایش را جلو آورد. دست چپش خمیر شده و انگشتهایش به هم چسبیده بود. از زیر عینکش زخمی کهنه و جوش خورده تا روی گونه اش کشیده شده بود. بلندگو را برداشت و به عربی چیزهایی بلغور کرد. سیم بلندگوی دستی زیر میز جمع شده و باندش را گوشه میز وصل کرده بودند. سربازی که کنارش ایستاده بود، جمله به جمله حرف هایش را ترجمه میکرد.
- سرهنگ میگویند میدانم که در این دو هفته به شما سخت گذشته. ولی از این به بعد کم کم بهتان امکانات میدهیم. ما مثل فرماندهان شما دروغگو نیستیم. به وعده های مان عمل میکنیم. توی این اردوگاه نظم باید حرف اول را بزند. برای هر سلول یک ارشد و یک مترجم معرفی کنید. همه حرفها و نیازهایتان را باید به ارشد سلول بگویید.
سرهنگ روی صندلی اش جابه جا شد، کمی مکث کرد و ادامه داد: شما جزو اسرای صلیب سرخ نیستید. پس بیشتر از بقیه باید حواستان را جمع کنید.
با شنیدن این حرف قلبم هری ریخت. یعنی کسی از وجود ما خبر نداشت؟ پچ پچهای بین بچه ها افتاد. سربازها به طرفمان هجوم آوردند و تهدید کردند که ساکت باشیم. با خودم گفتم خدا به دادمان برسد. با این وضع معلوم نیست تا کی اسیر دست این از خدا بی خبرها باشیم. سرهنگ دست مجروحش را روی میز کوبید و بلندگو را نزدیک تر گرفت و
حرف قبلی را دوباره تکرار کرد. صدایش شبیه جیغ کشداری شده بود. ولی ما مثل فرمانده هان شما دروغگو نیستیم. بهتان امکانات میدهیم تا راحت باشید.
یک ساعتی صحبت کرد. از بقیه حرفهایش چیزی حالیم نشد. داشتم به سرنوشت نامعلومی فکر میکردم که برایمان رقم خورده بود. وقتی به سلول برگشتیم از بین بچه ها یکی را داوطلبانه به عنوان ارشد انتخاب کردند. اسمش فرامرز بود. قرار شد که او رابط بین ما و عراقیها باشد. زبان عربی بلد نبود و یکی از بچه ها را مترجم خودش انتخاب کرد.
بچه ها را به گروه های ده نفری تقسیم کرد تا موقع تقسیم آب و غذا هماهنگ
باشیم. من با مددی، سید علی دمیرچه لو، مجید اعلایی، رضا قاسم خانی، محمود هاشمی، ابوالفضل وهابی، احمد و دو نفر دیگر همگروه شدم. گروه صمیمی و خوبی داشتیم. مددی و علی دمیرچه لو متاهل بودند و سن شان بیشتر از ما بود. سه نفر از بچههای قهرمان و ورزشکار در گروه ما جمع شده بودند. رضا قاسم خانی از بچه های تهران بود و قبل از اسارت نام و نشانی در فوتبال ایران برای خودش پیدا کرده بود. برای بانک ملی بازی می کرده. بچه ها میگفتند عکسش را در روزنامه ها دیده اند. مجید اعلایی اهل آمل بود و مقام دو قهرمانی جوانان را داشت. محمود هاشمی هم تکواندوکار بود و تن ورزیده ای داشت. میگفت دلش لک زده برای تمرین تکواندو. در آن وضعیت که حالی برای راه رفتن و حرکت اضافی نداشتیم، او گاهی بلند میشد و چند حرکت نمایشی از خودش نشان میداد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما به فطرت خویش باز گشتهایم
و در آن حسین بن علی(ع) را یافته ایم
شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #محرم
#آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۴
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 تغییر هویت و محو ارزشها
سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش،
سرباز امربر رفت، تمام آرزویش این بود که چوپان با تقاضای او موافقت کند. خودش را بر روی یک گوسفند بزرگ انداخت، گوسفند از دست او فرار کرد. سرباز به دنبال گوسفند دوید اما پایش به یک سنگ بزرگ گیر کرد و به زمین افتاد و گفت: الله اکبر از دست این فرماندهان. خدا ما را از دست شما نجات دهد.
چوپان متوجه او شد و گفت پسر عمو چه میخواهی؟
این جمله با خود نکته جالبی به همراه داشت. سرباز فریاد زد: چه گفتی؟
چوپان جواب داد گفتم پسر عمو چه میخواهی؟! گفت یک گوسفند برای جناب فرمانده میخواهم. رنگ چهره چوپان تغییر کرد و گفت قیمت گوسفندها گران است و این گوسفندها مال من نیست. سرباز پرسید: پس مال کیست؟ گفت مال یکی از تجار بزرگ است. این تاجر کجاست؟
- با افراد دیگر، فرار کرده است.
سرباز خندید و گفت بگذار فرار کند. مهم این است که دیگر ما مالک این گوسفندان هستیم. در ابتدا چوپان امتناع میکرد اما سرباز برای او توضیح داد که چه مجازاتی در انتظار اوست. چوپان از ترس، تمام اندامش به لرزه افتاد و گفت بیر... بیر! این گوسفندها مال شماست!
بعدها این مسأله حالت عادی به خود گرفت. هر روز فرمانده یگان یک نفر یا تعدادی از سربازان را میفرستاد تا گوسفند یا گاوی را بیاورند. این موضوع به اطلاع فرمانده نیروها تايه النعیمی رسید. او به شوخی و خنده ما را خطاب قرار داد و گفت میبینم این روزها خوب فربه و چاق شده اید. فرمانده واحد در حالی که با دست به گله احشام اشاره میکرد گفت بله سرورم به خاطر این برکتهاست. النعیمی بار دیگر خندید و گفت پس چرا عموی پیرتان را فراموش کرده اید؟ تعدادی سرباز به راه افتادند و گوسفند چاقی با خود آوردند و پس از مدتی آن را آماده خوردن کردند. النعيمي وقتی اولین لقمه را برداشت گفت: در پیشگاه امیر شهادت بدهید که این اولین لقمه از سرزمین محمره است که من بر دهان می گذارم.
فرمانده تیپ جواب داد سرورم ما قبل از این هم بهره مند شده ایم! النعیمی که همچنان مشغول خوردن بود گفت کار خوبی کردید. به زودی از جناب رییس جمهور دعوت خواهم کرد که در این سرزمین عزیز مهمان ما باشد.
تعدادی سرباز در آن طرف سفره ای که پهن شده بود، ایستاده بودند و نظاره گر فرماندهانشان بودند، بالطبع آنها هم دلشان میخواست. رسم بر این بود که ابتدا افسران میخوردند و سهم اضافی هم بر می داشتند. آنگاه نوبت به آن سربازان میرسید که به سراغ باقی مانده غذا بروند. النعیمی به سربازان محافظ اشاره کرد و به افسران گفت مواظب این احمقها باشید.
فرمانده تیپ سؤال کرد آیا موضوع جدیدی رخ داده است؟ النعيمي جواب داد نه خیر اما ملاحظه کردم که بعضی از آنها
میخواهند با چشمان پر از حرص و کینه خود سفره را از هم بدرند. آنگاه فرمانده تیپ به یکی از افسران اشاره کرد و از او خواست سربازان محافظ، نگهبانان و دژبان را از محل دور کند. منظره بسیار حقیرانه ای بود. بعضی از سربازان تظاهر به این میکردند که از افراد محافظ جناب فلانی هستند. دیگری ادعا می کرد که امر بر فلان فرمانده است. به هر حال آنها سهم خود را از پس مانده ها میخواستند. ولی سرانجام پراکنده شدند. یکی از آنها می گفت: والله مثل اینکه ما بنده و برده ایم حتی برده از ما وضعیت بهتری دارد. چون گاهی از اربابش صدقه ای دریافت میکند، اما اینها حتی این صدقات را هم بر ما حرام کرده اند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂