فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
با نوای
حاجصادق آهنگران
لحظهای فرما درنگ ای امیر قافله
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۲۸
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل چهارم
برای اولین بار، کار با اسلحه ام یک را یاد میگرفتم. مربیام آقای گنج خانلو بود که همان سالها شهید شد. نفری پنج تا گلوله بهمان داد. چثهام کوچک بود و موقع تیراندازی به عقب پرت میشدم. خیلی کیف داشت.
وقتی به خانه برگشتم سر کوچه مادرم را دیدم که منتظر ایستاده و چادرش را به دندان گرفته است. ابروهایش را به هم گره زده بود و عصبانی نگاهم میکرد. منتظر شد تا برسم کنارش. جواب سلامم را خیلی سرد داد و راه افتاد طرف خانه. من هم پشت سرش. از نگاهش معلوم بود قضیه را فهمیده و گوش مالی حسابی در انتظارم است. قلبم شروع کرد به لرزیدن. در را پشت سرش بست و چادر را از کمر تا کرد و انداخت روی رخت. چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و بهم توپید: مگه تو بزرگتر نداری که سرخود پا شدی رفتی تیراندازی؟ یعنی درس و مدرسه آنقدر برات بیارزش شده که به این راحتی غیبت میکنی؟ چرا با من این جوری میکنی فتاح! مگه من باهات غریبه بودم که مسئله به این مهمی رو ازم پنهون کردی؟ من مادرتم فتاح!
نفسش را با حسرت بیرون داد.
هی دلم خوش بود که بعد پدرت یه مرد تو خونه دار.م این جوری میخوای پشت من و این بچه ها وایستی؟
جوابی نداشتم که بدهم. سرم را انداخته بودم پایین و صدایم در نمی آمد. مامان حرفهای آخرش را با بغض میگفت. دلم برایش سوخت. دوست داشتم بغلش کنم و بگویم که غلط کردم؛ اما جرأت نداشتم حتی یک قدم به طرفش بردارم.
خاطره را که برای علی تعریف کردم چشمهایم پر شد. دلم بدجور برای مادرم تنگ شده بود. برای آغوش گرم و نوازشهایش. سرم را برگرداندم و اشک از گوشه چشمانم سرخورد لای پیراهنم. علی اشکهایم را پاک کرد و خم شد از پیشانی ام بوسید.
روز بعد همان جایی که من کتک خورده بودم یکی دیگر از بچه های سلول دو را گرفته بودند زیر مشت و لگد. صابونشان به تنم خودم مالیده بود. وقتی کتک خوردن او را از پنجره میدیدم زخمهایم تازه میشد و استخوانهای پایم درد میگرفت.
جلوی پنجره شلوغ بود و سرباز چیزی نمیگفت. مثلاً می خواست ببینیم و عبرت بگیریم. با آب و تاب تعریف میکرد که طرف میخواست فرار کند و گیر افتاده. از جرأتی که به خرج داده بود خوشم آمد.
ظهر روز بعد برای بار سوم درها را باز کردند. جلوی سلول خودمان به خط
شدیم. بچه های همه قاطعها بیرون بودند. در حصار سربازها جلو رفتیم و به فاصله کمی از بچههای سلول دو نشستیم. به دستور عراقی ها، دستها را پشت گردنمان قلاب کردیم و سرمان را لای پاها گرفتیم. منتظر شدیم تا فرمان آزاد باش بدهند. بچه های سلولهای دیگر را هم نزدیک ما نشاندند. صدای ترمز ماشینی آمد. کنجکاو شدم. سرم را کمی بالا آوردم و دیدم که چند درجه دار کلاه قرمز از جیپ نظامی پیاده شده و به طرف ما می آیند. از میز و صندلی ای که کمی جلوتر از صف آماده گذاشته بودند؛ مشخص بود سخنرانی مهمی دارند و قرار است زیر آفتاب داغ بسوزیم و دم نزنیم.
سربازی که کنارمان ایستاده بود؛ با دیدن من عصبانی شد و سرم داد زد. اگر نزدیکش بودم حتمی یک باتوم میخوردم. سریع نگاهم را دزدیدم و به حالت اول برگشتم. چند ثانیه بعد یکی به عربی داد زد و صدای کوبیدن پا آمد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از جهانی مقدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
واسه این عشق می شه جنگید
واسه این راه میشه خون داد
🔸غلامرضا صنعتگر
برای رهبر معظم انقلاب
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 اعدام بعد از فرار.. ۲ «احمد چلداوی» ┄═❁๑❁═┄ 🔻ب
🍂
🔻 اعدام بعد از فرار.. ۳
«احمد چلداوی»
┄═❁๑❁═┄
🔻 بدنم از شدت سرما و شکنجه خشک شده بود!
صبح، نگهبان صبحانه آورد اما من بلند نشدم و غذا نخوردم. بعد از مدتی نگهبان برگشت. هر چه صدا کرد محل ندادم. نگران شد، رفت و کمی بعد با یک پرستار آمد. پرستار نبضم را گرفت با نگهبان پچ پچی کرد و به سرعت رفت و با خودش یک سرم آورد. تلاش میکرد رگم را بگیرد اما بدنم از شدت سرما و شکنجه خشک شده بود و رگ نداشت. بالاخره دستم را سوراخ سوراخ کرد تا توانست رگم را بگیرد. سرم را وصل کرد و رفت. با آن سرم قدری سرحال آمدم. نگهبان آمد و من را به ردهه (بهداری) برد.
🔻خواب شاهانه!
وقتی وارد ردهه شدم بلافاصله روی تخت دراز کشیدم و یک پتو روی خودم انداختم. بعد از چندین روز تحمل سرما آنهم بدون هیچ زیرانداز و رواندازی حالا روی تختی با روانداز و زیراندازی نرم میخوابیدم. باور کردنی نبود. مثل شاهزادگان خوابیدم. آن قدر از خواب لذت بردم که تا ساعاتی اصلاً اسارت را فراموش کردم و احساس می کردم آزادم. درست مثل پرندگانی که از پنجره ردهه می دیدم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 درس عاشورا و کلاس روضه ها، دُردانههایی تربیت کرد که عالمانه شهادت را در آغوش گرفتند، قبل از آنکه مرگ آنها را در آغوش بگیرد.
« شهادت » ؛
أحلی مِنَ العَسَل بود برایشان
و این است کلاس درس کربلا ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۳
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 تغییر هویت و محو ارزشها
سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش،
در روزهای اول اشغال خرمشهر مردمی که در آنجا باقی مانده بودند برای دستیابی به مواد غذایی مخالفتی با اشغال از خود بروز نمی دادند، از این رو در همان روزها برای پخش مواد غذایی و دیگر فعالیتهای فرهنگی کمیته هایی تشکیل شد.
در روزهای اول اشغال خرمشهر جنایتهای زیاد واقع شد و هنگامی که موضوع را به اطلاع مسؤولان میرساندند آنها این مسائل را نادیده می گرفتند. از جمله موضوعاتی که مکرراً به اطلاع فرماندهی رسانده میشد تجاوز به ناموس مردم بود. یکی از این موارد مربوط به سروان وضاح احمد العسکری فرمانده گروهان اول تیپ ۳۳ نیروهای مخصوص میشد. او به زنی به نام صیاده نظر داشت. این زن معلم یکی از مدارس بود. افرادی که شاهد بودند می گویند: این سروان او را تا دم در خانه اش تعقیب کرد. آن زن متاهل بود اما همسرش فرار کرده بود و با انقلابیون همکاری میکرد.
هنگام شب سروان از فرصت استفاده کرد و همراه سه سرباز با ماشین به طرف خانه آن زن به راه افتادند. خانه را از هر طرف محاصره کردند. سروان از خودرو پیاده شد و به طرف خانه رفت. آن زن به او گفت: شما شخص غریبه ای هستید و من یک زن تنها هستم. چه کسی به تو این اجازه را داده است؟
سروان که کاملاً مست بود گفت چشمان تو محبوب من!
این خانم زیبا بود، او چشمان آبی داشت. این زن به دفاع از خود برخاست و با آهنی که در دست داشت دست سروان را به شدت مضروب کرد. سروان فریاد زد: میخواهد مرا بکشد، قصد ترور مرا دارد. سروان کلت خود را کشید و سه گلوله به سر آن زن شلیک کرد. زن بیچاره جان سپرد. اما سروان وضاح العسکری به سراغ طلا و جواهرات او رفت و حریصانه یک گردنبند و چندین النگوی طلای او را به سرقت برد. سروان هنگام خروج از آن خانه به افراد محافظ گفت: من با تعدادی بومی درگیر بودم به هر حال باید به دنبال شکار بزرگ دیگری باشیم.
در اطراف خرمشهر احشام فراوانی وجود داشت. سرهنگ صبری الدوری خطاب به من گفت: امروز ما بر خرمشهر مسلط هستیم و آنچه در آن است به ما تعلق دارد. این احشام نیز از آن ماست. آنگاه با صدای بلند، سرباز امربرش را صدا زد و گفت ببین سرباز علاوی پیش آن چوپان برو و از او یک گوسفند چاق بگیر و بیاور.
سرباز کمی مکث کرد و گفت: جناب سرهنگ اگر این کار را نکرد به او چه بگویم؟ سرهنگ نگاه حقیرانه ای به او کرد و گفت اگر امتناع کرد هفت تیر را بکش و به زور از او بگیر.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 تمام بدنم غرق خون بود چشم چپم کور شده بود. گوش چپم دیگر نمی شنید. پهلو و قفسه سینه ام شکافته بود ماهیچه های دستم آش و لاش بودند. پاهایم وضع بهتری نداشتند اما به نظر خودم خوب و سالم بودم. حسین آذری نوا با دیدن من شوکه شد مرتب دور میچرخید و می گفت نظر نژاد چشمت چه شده؟
آقای بزم آرا دوید و برای من آبمیوه آورد. پزشکیاری که آنجا بود، گفت: ایشان باید تحت درمان قرار بگیرند. به او نباید آب بدهید. به آذری نوا گفتم شما به چشم من چکار داری؟ نیروها دارند تلف می شوند. جلو بروید. اگر این آقا زخمهای من را پانسمان کند، با شما می آیم. پزشکیار گفت: شما باید به عقب منتقل شوید. وضع تان خوب نیست.
🔘 بعد از پانسمان با یک آمبولانس من را به اورژانس محور اللہ اکبر بردند. در آنجا دیدم بیش از صد نفر مجروح بستری هستند. همه منتظر آمبولانس و هلی کوپتر بودند از آمبولانس پیاده ام کردند. دکتر که در آنجا بود گفت شما خونریزی مغزی دارید. تکان نخورید.
من هم با بدن لخت و یک پای در جامه دراز کشیدم. یک بنده خدایی آمد و روی شکم من شماره سیزده نوشت! میدانستم که شماره ها برای جنازه است. پرسیدم چکار میکنی؟آن بنده خدا ترسیده بود و فریاد زد آقای دکتر، آقای دکتر، این هنوز
زنده است. دکتر گفت مگر قرار است مرده باشد؟ این شماره را پاک کن این که قرار نیست بمیرد. اول ضربان قلب را کنترل کن، همین طور تندتند شماره نگذار.
🔘 بالاخره هلی کوپتر آمد و ما را از اورژانس محور به اهواز بردند. آنجا، در محل هتل قیام، بیمارستان درست کرده بودند. دو نفر از خانمهای امدادگر برای بردن برانکارد من آمدند. هر کاری کردند، نتوانستند آن را بلند کنند. عاقبت خودم بلند شدم، راه افتادم و آنها با برانکارد خالی پشت سر من میدویدند و میگفتند برادر شما نباید تکان بخوری. گفتم شما که نمیتوانید من را ببرید کس دیگری هم نیست که به شما کمک کند. این جا هم شلوغ است. شما فقط بگویید من باید کجا بروم؟ گفتند از پله ها پایین بروید!
برای عکس برداری پایین رفتم. دکتری که عکس می گرفت، گفت: شما دیگر حق تکان خوردن ندارید.
پرسیدم: چرا؟
گفت: اگر تکان بخوری میمیری. ما خودمان شما را میبریم. :گفتم اینها که نمیتوانند من را ببرند.
دکتر گفت: می گویم کسی بیاید.
🔘 دو نفر آمدند و گفتند آقای دکتر مشکل است که بتوانیم ایشان رابالا ببریم. خیلی سنگین است. عاقبت من را چهار نفری به طبقه دومکشاندند. روی تخت دراز کشیدم. یکی از آنها گفت تکان نخور تا هواپیما آماده رفتن بشود. شما را به شهر دیگری میفرستیم.
آقای گرجی مسؤول دفتر ستاد خراسان و سه نفر از برادران پشتیبانی ستاد به عیادت من آمدند. وقتی عباس نعلبندان را با لباس پزشکی دیدم تعجب کردم. پرسیدم تو که دکتر نیستی. چرا اینجا می گردی؟ گفت: خودم را به عنوان دکتر جا زده ام تا بتوانم کار بچه های ستاد را
راه بیندازم. بعد هم گفت: حاجی طوری ردیف کرده ام که شما را به فرودگاه ببرند. ساعت شش عصر با یک هواپیمای شرکت نفت ما را به شیراز بردند. در بیمارستان شماره سه ارتش برانکارد را روی نیمکتی گذاشته بودند. کسی به من توجه ای نداشت.
🔘 خانم جوانی با پوشش و مقنعه سفید بالای سرم آمد. وقتی به من نگاه کرد، سریع دوید و رفت و با یک پزشک برگشت. به محض این که دکتر وضعیتم را دید، گفت: ببریدش به اتاق عمل.
زمانی که به هوش آمدم صبح شده بود. هر دو چشمم و هر دو دستم را بسته بودند. فریاد زدم پرستاری آمد و گفت: سروصدا نکن. شما حق حرف زدن ندارید.
پرسیدم چرا چشمانم را بسته اید؟
گفت: به خاطر این که چشم شما را عمل کرده اند. اگر دستهای شما را نمی بستیم خودت را از تخت می انداختی، آرام بگیر و حرف نزن.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
"غرب ایران"
🔸 با نوای
مجتبی رمضانی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یک دسته گل محمدی
تقدیم نگاه امروز شما
¤ روزتان پر از شکوفههای ایمان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۲۹
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل چهارم
مترجم بلند گفت: به احترام فرمانده پادگان سرهارو بالا بگیرید. سرم را بالا آوردم. عراقیهای سیاه سوخته و سبیل دار، روبروی مان صف کشیده و بروبر نگاهمان میکردند. نگاهشان عصبانی و پر از نفرت بود. سرهنگ جلوتر از بقیه عینک آفتابی به چشم داشت و دستهایش را از پشت قلاب کرده بود. بقیه افسرها کنارش صاف ایستاده بودند. سربازها هم با چوبی در دست دور اسرا حلقه زده بودند. پشت میز نشست و دست هایش را جلو آورد. دست چپش خمیر شده و انگشتهایش به هم چسبیده بود. از زیر عینکش زخمی کهنه و جوش خورده تا روی گونه اش کشیده شده بود. بلندگو را برداشت و به عربی چیزهایی بلغور کرد. سیم بلندگوی دستی زیر میز جمع شده و باندش را گوشه میز وصل کرده بودند. سربازی که کنارش ایستاده بود، جمله به جمله حرف هایش را ترجمه میکرد.
- سرهنگ میگویند میدانم که در این دو هفته به شما سخت گذشته. ولی از این به بعد کم کم بهتان امکانات میدهیم. ما مثل فرماندهان شما دروغگو نیستیم. به وعده های مان عمل میکنیم. توی این اردوگاه نظم باید حرف اول را بزند. برای هر سلول یک ارشد و یک مترجم معرفی کنید. همه حرفها و نیازهایتان را باید به ارشد سلول بگویید.
سرهنگ روی صندلی اش جابه جا شد، کمی مکث کرد و ادامه داد: شما جزو اسرای صلیب سرخ نیستید. پس بیشتر از بقیه باید حواستان را جمع کنید.
با شنیدن این حرف قلبم هری ریخت. یعنی کسی از وجود ما خبر نداشت؟ پچ پچهای بین بچه ها افتاد. سربازها به طرفمان هجوم آوردند و تهدید کردند که ساکت باشیم. با خودم گفتم خدا به دادمان برسد. با این وضع معلوم نیست تا کی اسیر دست این از خدا بی خبرها باشیم. سرهنگ دست مجروحش را روی میز کوبید و بلندگو را نزدیک تر گرفت و
حرف قبلی را دوباره تکرار کرد. صدایش شبیه جیغ کشداری شده بود. ولی ما مثل فرمانده هان شما دروغگو نیستیم. بهتان امکانات میدهیم تا راحت باشید.
یک ساعتی صحبت کرد. از بقیه حرفهایش چیزی حالیم نشد. داشتم به سرنوشت نامعلومی فکر میکردم که برایمان رقم خورده بود. وقتی به سلول برگشتیم از بین بچه ها یکی را داوطلبانه به عنوان ارشد انتخاب کردند. اسمش فرامرز بود. قرار شد که او رابط بین ما و عراقیها باشد. زبان عربی بلد نبود و یکی از بچه ها را مترجم خودش انتخاب کرد.
بچه ها را به گروه های ده نفری تقسیم کرد تا موقع تقسیم آب و غذا هماهنگ
باشیم. من با مددی، سید علی دمیرچه لو، مجید اعلایی، رضا قاسم خانی، محمود هاشمی، ابوالفضل وهابی، احمد و دو نفر دیگر همگروه شدم. گروه صمیمی و خوبی داشتیم. مددی و علی دمیرچه لو متاهل بودند و سن شان بیشتر از ما بود. سه نفر از بچههای قهرمان و ورزشکار در گروه ما جمع شده بودند. رضا قاسم خانی از بچه های تهران بود و قبل از اسارت نام و نشانی در فوتبال ایران برای خودش پیدا کرده بود. برای بانک ملی بازی می کرده. بچه ها میگفتند عکسش را در روزنامه ها دیده اند. مجید اعلایی اهل آمل بود و مقام دو قهرمانی جوانان را داشت. محمود هاشمی هم تکواندوکار بود و تن ورزیده ای داشت. میگفت دلش لک زده برای تمرین تکواندو. در آن وضعیت که حالی برای راه رفتن و حرکت اضافی نداشتیم، او گاهی بلند میشد و چند حرکت نمایشی از خودش نشان میداد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما به فطرت خویش باز گشتهایم
و در آن حسین بن علی(ع) را یافته ایم
شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ #محرم
#آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۴
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 تغییر هویت و محو ارزشها
سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش،
سرباز امربر رفت، تمام آرزویش این بود که چوپان با تقاضای او موافقت کند. خودش را بر روی یک گوسفند بزرگ انداخت، گوسفند از دست او فرار کرد. سرباز به دنبال گوسفند دوید اما پایش به یک سنگ بزرگ گیر کرد و به زمین افتاد و گفت: الله اکبر از دست این فرماندهان. خدا ما را از دست شما نجات دهد.
چوپان متوجه او شد و گفت پسر عمو چه میخواهی؟
این جمله با خود نکته جالبی به همراه داشت. سرباز فریاد زد: چه گفتی؟
چوپان جواب داد گفتم پسر عمو چه میخواهی؟! گفت یک گوسفند برای جناب فرمانده میخواهم. رنگ چهره چوپان تغییر کرد و گفت قیمت گوسفندها گران است و این گوسفندها مال من نیست. سرباز پرسید: پس مال کیست؟ گفت مال یکی از تجار بزرگ است. این تاجر کجاست؟
- با افراد دیگر، فرار کرده است.
سرباز خندید و گفت بگذار فرار کند. مهم این است که دیگر ما مالک این گوسفندان هستیم. در ابتدا چوپان امتناع میکرد اما سرباز برای او توضیح داد که چه مجازاتی در انتظار اوست. چوپان از ترس، تمام اندامش به لرزه افتاد و گفت بیر... بیر! این گوسفندها مال شماست!
بعدها این مسأله حالت عادی به خود گرفت. هر روز فرمانده یگان یک نفر یا تعدادی از سربازان را میفرستاد تا گوسفند یا گاوی را بیاورند. این موضوع به اطلاع فرمانده نیروها تايه النعیمی رسید. او به شوخی و خنده ما را خطاب قرار داد و گفت میبینم این روزها خوب فربه و چاق شده اید. فرمانده واحد در حالی که با دست به گله احشام اشاره میکرد گفت بله سرورم به خاطر این برکتهاست. النعیمی بار دیگر خندید و گفت پس چرا عموی پیرتان را فراموش کرده اید؟ تعدادی سرباز به راه افتادند و گوسفند چاقی با خود آوردند و پس از مدتی آن را آماده خوردن کردند. النعيمي وقتی اولین لقمه را برداشت گفت: در پیشگاه امیر شهادت بدهید که این اولین لقمه از سرزمین محمره است که من بر دهان می گذارم.
فرمانده تیپ جواب داد سرورم ما قبل از این هم بهره مند شده ایم! النعیمی که همچنان مشغول خوردن بود گفت کار خوبی کردید. به زودی از جناب رییس جمهور دعوت خواهم کرد که در این سرزمین عزیز مهمان ما باشد.
تعدادی سرباز در آن طرف سفره ای که پهن شده بود، ایستاده بودند و نظاره گر فرماندهانشان بودند، بالطبع آنها هم دلشان میخواست. رسم بر این بود که ابتدا افسران میخوردند و سهم اضافی هم بر می داشتند. آنگاه نوبت به آن سربازان میرسید که به سراغ باقی مانده غذا بروند. النعیمی به سربازان محافظ اشاره کرد و به افسران گفت مواظب این احمقها باشید.
فرمانده تیپ سؤال کرد آیا موضوع جدیدی رخ داده است؟ النعيمي جواب داد نه خیر اما ملاحظه کردم که بعضی از آنها
میخواهند با چشمان پر از حرص و کینه خود سفره را از هم بدرند. آنگاه فرمانده تیپ به یکی از افسران اشاره کرد و از او خواست سربازان محافظ، نگهبانان و دژبان را از محل دور کند. منظره بسیار حقیرانه ای بود. بعضی از سربازان تظاهر به این میکردند که از افراد محافظ جناب فلانی هستند. دیگری ادعا می کرد که امر بر فلان فرمانده است. به هر حال آنها سهم خود را از پس مانده ها میخواستند. ولی سرانجام پراکنده شدند. یکی از آنها می گفت: والله مثل اینکه ما بنده و برده ایم حتی برده از ما وضعیت بهتری دارد. چون گاهی از اربابش صدقه ای دریافت میکند، اما اینها حتی این صدقات را هم بر ما حرام کرده اند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 ساعت ده صبح بود که دکتر بالای سرم آمد. آدم سالخورده ای بود. کمی هم ته ریش داشت. گفت: خدا را شکر که
خطر رفع شد. خونریزی مغزی خود به خود رفع شده است. چشمتان را عمل کردیم تا بعد ببینیم چه میشود. در صورتی که من فکر میکردم، چون چشم چپم بیرون آمده بود، محتویات آن را تخلیه کرده باشند.
فردا بعد از ظهر دوباره چشمانم را عمل کردند. خیلی تلاش کردند تا بتوانند چشم ها را ترمیم بکنند. روز بعد به هوش آمدم. همان خانم که اول آمده بود، بالای سرم ایستاده بود. او برای من از منزل خودش سوپ آورده بود! پرسیدم: خانم، شما چکاره هستید؟ گفت شوهرم ستوان یکم ارتش و خلبان هلی کوپتر است. او هـم در این جاست.
🔘 دیدم آقایی با لباس نظامی و درجه ستوان یکمی در کنارم ایستاده. گفت آقای نظر نژاد! حالتان خوب است؟
تعجب کردم و پرسیدم شما مرا از کجا میشناسید؟ گفت: زمانی که در جبهه با فرمانده لشکر ۹۲ زرهی خوزستان بحث می کردید، به عنوان نماینده هوانیروز آنجا بودم. در آن جلسه، اسم شما را یاد گرفتم. اینجا هم که شما را دیدم به همسرم گفتم شما یکی از مسؤولین رده بالای سپاه هستید. شما در بیهوشی بوده اید. مقداری از این سوپ بخورید. دکترها گفته اند معده شما به هم چسبیده است.
به سختی مقداری از آن سوپ به من خوراندند. بعد از صحبت های او، به همسرش گفتم شوهرتان امروز من را دیده است.
🔘 شما دیشب بالای سر من آمدید، چطور مرا شناختید؟ گفت: دیشب که شما را آوردند مرتب یک آیه از سوره ناس را تکرار که می کردید من تعجب کردم. شب هم ماندم صبح به منزل رفتم، سوپ را درست کردم و به شوهرم گفتم که چنین شخصی در بیمارستان است. از مشخصات شما، حدس زد که خودتان باشید. مشتاقانه به اینجا آمد و حدس او درست بود. از آنها خواستم تا به منزل ما خبر بدهند. رفتند و با پیرمردی شصت ساله آمدند. پیرمرد کنارم نشست و صحبت هایم را یادداشت کرد. پرسید: تلفن دارید؟ گفتم خودمان نداریم. نجاری نزدیک منزل ما تلفن دارد.
بعد هم شماره را به او دادم. ایشان تماس گرفته بود. آقای رضا نصیری - صاحب نجاری - به منزلمان رفته بود. او به همسر و برادرم خبر داده بود. در آن زمان پدرم هنوز زنده بود.
🔘 برادر بزرگم که کامیون داشت. با مادرم راه افتاده بودند. پسر عمه ام که روحانی است، همراه آنها آمده بود. در بین راه کامیون خراب میشود. به قم میروند و آن را برای تعمیر میگذراند، از آنجا با اتوبوس راهی شیراز شده بودند. اول صبح روز چهارم بود که سومین عمل را روی چشمم انجام دادند. روی قسمت پارگی قفسه سینه و ماهیچه پا عملهایی انجام داده بودند. آنها میخواستند از عضلات باسن به قسمتهای ضایع شده، پیوند بزنند. عاقبت به این نتیجه رسیدند که من آدم خوش گوشتی هستم. در واقع بدنم میتوانست برای ترمیم وارد عمل شود.
🔘 زخم را بخیه زدند و بسته بودند.
صبح روز چهارم بود که صدای نوحه خوانی مادرم به گوشم رسید. میخواند و میگفت جان مادر کجایی؟
به پرستار گفتم این صدای مادر من است که می آید. صدایش را شناختم. بگذارید داخل بیاید. مادر ، همسر ، پدر ، برادر، عمو پسرعمه و مادر همسرم، همه با هم بودند ! مادرم آمد و من به خاطر این که خودم را شاداب و سالم نشان بدهم، از تخت پایین آمدم و سرپا ایستادم. پدرم به مادرم گفت شما چرا این قدر زاری کردی؟ بیا ببین فرزندت از من هم سالم تر است. مریض که نمیتواند بایستد و راه برود. مادرم گفت: من پسرم را میشناسم به خاطر این که من ناراحت نشوم از تخت پایین آمده و الا قادر به ایستادن نیست. آمد و دوری در اطراف من زد تا مطمئن شود روی پاهای خودم ایستاده ام یا نه. گفتم پاهایم سالم است و فقط مقداری زخمی شده و باندپیچی کرده اند. یک مقداری هم چشمم آسیب دیده است. برادرم گفت که شما را باید به مشهد منتقل کنیم تا در آنجا درمان شوید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 امام فرمود:
خونهای جوانان ما
بر مسلسلها غلبه كرد ..!
..و همانطور که خون علی اکبرهای حسین (ع)
بر شمشیرها پیروز شد.
¤ صبحتان منور به یاد مهدی آل محمد (ص)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۰
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل پنجم
ده پانزده روزی به همان منوال گذشت. برنامه روزانه شان همان یک وعده غذا و یک ساعت هواخوری بود. در این مدت دور کل پادگان را حصار کشیدند. سیم خادارهای چند لایه حلقوی که سه متری عرضش بود و دومتر ارتفاع داشت. دور تک تک ساختمانها هم سیم خاردار رشته ای کشیدند تا از هم جدا شوند.
در کل، به چهار «قاطع» تقسیم کردند که هر قاطع سه تا «قاع» یا سلول داشت. من در قاطع یک قاع سه بودم. برای هر قاطع - که ٤٥٠ نفر میشدیم؛ کنار دست شویی ها ساختمانی با سیمان بلوکه کرده بودند، شبیه حمام. فرماندهی و بهداری و آشپزخانه همه قاطعها به فاصله کمی از هم در انتهای محوطه بودند. تعداد برجکها هم ده تایی اضافه شده بود. با پروژکتورهای بسیار قوی و نورانی نورشان در سه جهت می تابید و شبها محوطه را مثل روز روشن میکرد.
تعداد شپشهایی که بین موها و تنمان جولان میدادند، روز به روز بیشتر میشد. پوستمان قرمز میشد و به شدت میخارید. بیشتر روز با خودمان درگیر بودیم. پشت همدیگر را میخاریدیم و شپشهای سرمان را تمیز میکردیم. جای خارشها، زخم میشد و می سوخت.
یک بار پودر سفیدی آوردند برای از بین بردن شپشها. پودر کم بود. برای اینکه به همه برسد؛ آن را توی سطل آب ریختند و چند قطره ای روی لباس هایمان پاشیدند اما افاقه نکرد. پیراهن و شلوارمان پلاسیده شده و بوی گند میداد. گاهی از بوی عرق خودم حالم به هم میخورد.
خوابیدن روی زمین سیمانی و نمدار باعث شده بود استخوان هایم درد بگیرد. شب ها هم چیزی نداشتیم زیر سرمان بگذاریم. یکی دونفر از بچه ها پاره آجری گیر آورده بودند و موقع خوابیدن زیر سرشان میگذاشتند. تحمل آن شرایط واقعاً برای مان سخت بود. جان به لب شده بودیم. کم کم صدای اعتراض بچه ها بلند شد.
در آهنی سلول قیرویژی کرد و باز شد. دو گونی بزرگ جلوی در بود. با دیدن آنها تعجب کردیم فرامرز تندی از جایش بلند شد و جلوتر رفت. در مقابل توضیحات افسر عراقی، سری تکان داد و به تقلید از سربازها گفت: «نعم سیدی!»
گونیها را تحویل گرفت و کشان کشان آوردشان داخل. سه نفر از نوچه هایش فرز پریدند و کمکش کردند. عراقیها که رفتند، رو به ما کرد و گفت: برادرهای عزیز یک خبر خوب براتون دارم.
زیر پیراهن چرک و پاره اش را با نوک انگشتانش گرفت و گفت: الحمدا...
میخوایم از دست این لباسهای پاره پوره راحت بشیم.
موقع گفتن این حرف لبهایش مثل آدامس کش آمد و دندانهای زردش نمایان شد. یکی از وسط جمعیت بلند شد و گفت: «برای سلامتی رزمنده ها و عافیت خودمون صلوات!».
صلوات بلندی فرستادیم و زیر پیراهنهای پلاسیده را از تن مان در آوردیم. در آن هوای گرم کمتر کسی پیراهن نظامی تنش بود.
گونیها را باز کردند و نفری یک دست لباس بهمان دادند. آن هم چه لباسی! یک زیرپوش و یک شورت بلند شبیه شلوارک. جز همان دوتا، چیز دیگری توی گونی ها نبود.
خنده مان گرفته بود. یک جورهایی از هم خجالت میکشیدیم که آن شورت ها را بپوشیم چاره ای نبود. شلوارهای توی تنمان جای سالم نداشتند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عاشورا هنوز نگذشته است
و کاروان کربلا هنوز در راه است
و اگر تو را هوس کرب و بلاست
بسم الله
شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#آوینی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂