eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 دوستان گفتند: ما قصد داریم امشب با عده ای از بچه های بسیج در بیمارستان دعای توسل برگزار کنیم. قرار شد با مسؤولین بیمارستان صحبت کنند. آنها گفته بودند، گریه کردن برای چشم من ضرر دارد. همان شب، وقتی بعد از نماز از پنجره نگاه کردم دیدم بچه‌های بسیج روی تپه مقابل بیمارستان جمع شده اند و دعای توسل می‌خوانند. مدتها به همین منوال در بیمارستان بستری بودم. دستور داده شد یک چشم مصنوعی برای من تهیه کنند. به تهران رفتم. یکی از بچه های بهداری سپاه مرا به ناصر خسرو برد. در یک تیمچه، دکتری بود که دو سه هزار تا چشم مصنوعی داشت. بالاخره یکی از آن چشمها که خیلی شبیه چشم دیگرم بود بـرای مـن کـار گذاشتند. بودجه اش را برادرم تقبل کرد. 🔘 همان اولین روزها که هنوز به چشم مصنوعی عادت نکرده بودم، به زیارت حضرت معصومه(س) رفتم. بعد از زیارت، برای استراحت به مقر سپاه رفتم. همان شب در مسجد پایگاه سپاه برای پیروزی رزمندگان دعا می‌خواندند. عده زیادی از روحانیون بچه های سپاه و مردم کوچه و بازار آمده بودند. من هم رفتم که شرکت کنم. غافل از این که گریه کردن برای چشم من ضرر زیادی دارد. از قـضـا مـن کـه حسرت دوری از بچه ها را داشتم دلی از عزا در آوردم. فردا به مشهد رفتم بیست روزی در مشهد بودم که چشمم عفونت کرد. دکتر ملکی برایم توضیح داد که نباید گریه می‌کردی. به او گفتم من تعجب می کنم که از چشم کور چه جوری اشک در می آید؟ گفت: ما چربی و عضلات داخل چشم را ترمیم کرده ایم. به خاطر این که چشم مصنوعی را وقتی می‌گذاریم مقداری بتواند تکان بخورد. 🔘 بیست روزی بستری شدم. بعد یک روز به ساختمان عملیات سپاه مشهد آمدم. احمدی فرمانده عملیات بود. گفت: شما مشهد بمانید. گفتم: هر چه سریعتر می‌خواهم برگردم. گفت: قرار است به زودی به اهواز برویم. عملیاتی در پیش است. قرار است نیروها را سازماندهی کنیم و خود را برسانیم. صبر کنید تا با هم برویم. 🔘 ناچار تا روز اعزام صبر کردم. خانواده و علی الخصوص مادرم می‌گفت بمان تا حالت خوب بشود. آنها می گفتند که هنوز ماهیچه های پایت به طور کامل ترمیم نشده. پدرم می گفت: من همیشه شما را برای رفتن به میدان جنگ تشویق می‌کنم. با این حال، بهتر است صبر کنی تا اوضاع و احوالت بهتر شود. ممکن است یک وقت برای بقیه سربار شوی. من خنديدم و گفتم آقاجان میدانی که من با سختی بزرگ شده ام و در مقابل سختی مقاوم هستم. ده دوازده روز که گذشت متوجه شدم منطقه عملیاتی، دزفول است؛ منطقه دزفول و سایتهایی که به سمت فکه کشیده شده است. 🔘 آقای احمدی به اهواز رفته بود. گردانهایی را آماده اعزام می کردند و با هر هواپیما چندصد نفر را می‌فرستادند. من هم بدون این که از کسی حکم بگیرم رفتم و سوار هواپیما شدم. هیچ کس متوجه نشد سوار شده ام. به پادگان نیروی هوایی دزفول رفتیم. از آنجا ما را به پادگان دوکوهه اندیمشک بردند. آقای حمیدی نیا و علوی من را دیدند. آقای حمیدنیا گفت: حاج آقا شما حالتان خوب نبود، چرا آمدید؟ گفتم: طاقت نیاوردم. گفت: حالا که آمدی!        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نمایی از پیروزی رزمندگان اسلام در عملیات مرصاد به فرماندهی شهید صیاد شیرازی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 آیا جز اصحاب عاشورایی سیدالشهداء کسی را می‌شناسی که بهتر از شهدای ما خدا را عبادت کرده باشد ..! ¤ روزتان سرشار از برکت ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل پنجم موهایم را دوست داشتم و در شرایط عادی خیلی بهشان می‌رسیدم. توی منطقه که اکثر بچه ها سرشان را کچل می‌کردند؛ من حاضر نمی‌شدم حتی کمی کوتاه شان کنم. کار دمیرچه لو که تمام شد دست روی سرم کشیدم. جا به جا بریدگی داشت و انگشتهایم خونی شد. آهی از ته دل کشیدم. یکی از دلخوشی‌های جوانی ام را از دست داده بودم. علی هم دلش نمی آمد ریش‌هایش را کوتاه کند. همان حس دل بستگی را داشت که من به موهای سرم داشتم. واقعاً همین اتفاق افتاد و بعد از آزادی موهای سرم دیگر مثل قبل رشد نکرد. کار هرکس تمام می‌شد موهای سر و صورتش را تمیز می‌کرد و لباسهای تازه را می پوشید. کوهی از لباسهای خاکی و شپش گرفته جلوی در سلول جمع شد. آنها را ریختند داخل گونی‌ها و بردند بیرون. چند متر آن طرف تر توی محوطه کبریت کشیدند و همه را آتش زدند. با لباسهای کوتاه و سر و صورتی کثیف و کچل شبیه حسنی توی قصه ها شده بودیم. با این تفاوت که حسنی از حمام فرار می‌کرد و ما لحظه شماری می‌کردیم تا حمامی که ساخته اند؛ افتتاح شود. وقتی درها را بستند رفتم سراغ آقای «آزمون». آواره جنگی آبادان بود و در بوشهر زندگی می‌کرد. دیپلمه بود و عربی را مثل بلبل حرف می زد. معنی کلمه «سخلا» را از او پرسیدم. اول از جواب دادن طفره رفت و گفت: «سخلا خودشه و جد و آبادشه.» با ناراحتی پرسیدم: «یعنی آنقدر فحش زشتیه؟» خندید و گفت: «نه بابا! سخلا یعنی بز.» دلداراری ام داد. - به دل نگیراخوی! به خدا بز شرافت داره به صدتا مثل سامر، اینا چیزی بارشون نیست که. وقتی این حرف را زد سریع دور و برش را نگاه کرد. تازگی ها یکی راپورت بچه ها را به عراقی ها می‌داد. آزمون دوست نداشت عراقی ها بفهمند عربی اش خوب است. دلش نمی‌خواست مترجم شان باشد. وقتی از بچه ها می پرسیدند کی عربی اش خوب است؟ آزمون دستش را بالا نمی برد. به ما هم سپرده بود که لوش ندهیم. چند ساعت بعد درها را باز کردند تا برویم هواخوری. بچه های سلول یک و دو را هم آوردند بیرون. آنها هم کچل کرده بودند. ظاهر همه مان خنده دار شده بود. بین‌شان قیافه های آشنا زیاد بود ولی در نگاه اول نمی شد تشخیص داد دوست هستند یا غریبه. اولین بار بود که همگی باهم توی محوطه بودیم. هرکس دوستش را می‌شناخت اول بهش می‌خندید و بعد بغلش می‌کرد. کیومرث شهبازپور را آنجا دیدم. از همکلاسی هایم بود. با دیدنش آن قدر خوشحال شدم که جیغ کوتاهی کشیدم و بغلش کردم. حصارها کامل شده بود و نگرانی از این بایت نداشتند که فکر فرار به سرمان بزند. دور همه قاطع ها سیم خاردار داشت و نمی‌شد از محدوده تعیین شده دورتر رفت. وقتی اعلام کردند بعد از دست شویی جلوی حمام صف ببندیم. چنان خوشحال شدیم و ذوق کردیم که انگار دنیا را بهمان دادند. در یک چشم به هم زدن صف‌های طولانی تشکیل شد. چند روز پیش برای هر قاطع یک آبگرمکن برقی آوردند. از همان روز انتظار یک حمام تمیز با دوشهای آب گرم داشتیم، اما دیدیم نه بابا! از این خبرها نیست. نفری دو حلب پنج کیلویی آب ولرم بود و یک عالمه چرک و کثافت. با آن سرو روی خونی فقط پنج دقیقه به هرکس فرصت می دادند. اگر طول می‌کشید، در را می بستند به مشت و لگد و با زور می انداختند بیرون. اوضاعی شده بود. نفرات بعدی قبل از وارد شدن زیر پیراهنشان را در می آوردند تا وقت تلف نشود. وقتی نوبت من شد. فی الفور لباسم را درآوردم و از میخ روی دیوار آویزان کردم. به عادت همیشگی دست بردم تا موهایم را بشویم. ته مانده تیز موهایم را که لمس کردم؛ حالم گرفته شد. یادم رفته بوده کچل شده ام. با آب یکی از قوطی‌ها سر و روی خونی‌ام را شستم و بعدی را ریختم تا عرق و موهای چسبیده به تنم پاک شوند. همان یک ذره آب چنان حالم را جا آورد که احساس می‌کردم خیلی سبک شده ام. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خاطره "۴۸ کمپوت" رزق امروزمان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 🔻 ماجراهای روزه داری در اردوگاه ۱۲ «ابوالفضل کشوادی »         ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 نگهبانا مشکوک شدند! زمانی که سیم ها رو نصب کردم به دلیل فشار پائینی که برق عراق داشت (۱۱۰ ولت بود) تمام لامپ های اردوگاه کم نور می شد مخصوصاً پروژکتورها. تکرار که شد به این قضیه مشکوک شدند و یا مخبرین آمار داده بودند. زمانی که چراغ‌ها کم نور می‌شد نگهبانا برای سرکشی می اومدند از پشت پنجره سرکشی می کردند که نکنه کسی فرار کنه. ما هم نگهبان داشتیم و اطلاع می‌دادند و من سیم ها رو جدا می‌کردم. 🔻نگهبان فهمید! سرکشی نگهبانان نامحسوس شده بود. یک شب که من کارم رو انجام می دادم و دیگه داشت تمام می‌شد، منتظر این بودم که یکی بیاد و بلندم کنه، من هم سیم‌ها رو قطع کنم، که ناگهان سید عادل سر رسید و بمن گفت: چیکار می‌کنی!؟ منم خودمو زدم به نشنیدن و سیم‌ها رو کشیدم و شروع به جمع کردن آنها کردم. با فحش و بد و بیراه گفت! اونیکه دستت هست رو بده بمن! من اومدم جلو پنجره و از پائین که نقطه کورش بود المنت رو که سیم دورش پیچیده بود پرت کردم یک طرف و بچه ها همکاری کردن و قایمش کردند و منم دستهای خالی‌مو آوردم بالا گفتم: سیدی! چیزی نیست! گفت: اونیکه دستت بود! خلاصه از من انکار از اون اصرار, تا اینکه متوجه سطل شد که بزرگ بود و کاریش نمی شد کرد. گفت: اون چیه؟ گفتم: سیدی! چایی از صبح گذاشتیم زیر پتو و الان می خوایم سحری بخوریم.      آزاده اردوگاه تکریت ۱۲        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 یک نکته👇 خواندن خاطرات و گفته‌های جبهه دشمن، گذشته از جریانات پر فراز و نشیبی مثل، حوادث و پیش روی‌ها و عقب نشینی ها، پرداختن به روابط درون یگانیِ سربازان و فرماندهان،... تا ادبیات فرماندهان با رده های بالاتر،... تا.... برخورد با اسرا،.... تا انتقال عقده‌ها با مردم خود...و.. همه و همه، تفاوت های بسیار آشکار فرهنگی و اجتماعی‌ئی را بیان می کند که مجموعا در مقایسه با جبهه خودی، می تواند مفاهیم عمیقی را بیان کند. آنجا که ابتدا فرمانده عراقی باید، از کباب سیر می‌شد بعد سربازان ، تا سرداران ایرانی که اولویت را به نیرو می‌دادند و بعد خود.. آنجا که رفتار با اسرای دشمن را در جبهه اسلام، طبق آموزه‌های دینی در سطح یک فرد خودی می دیدند و در جبهه مقابل تا شکنجه و کشتن اسیر هم دریغ نمی کردند.. •••• خب، بد نیست، ادامه این مصداق ها رو از پیامهای کوتاه شما بخونیم تا مشارکتی شکل بگیره و کانال یکطرفه نشه... 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۷ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 تغییر هویت و محو ارزشها سرهنگ دوم ستاد سلمان صفر درویش، حسين فرج البهادلی می‌افزاید: به آنها گفتم چنین عملیاتی در چارچوب جنگهای نامنظم (چریکی) قرار می‌گیرد. ما شما را برای این نوع عملیات آموزش داده ایم. باید آن خانه هایی را که از آنجا به سوی ما تیراندازی می‌کنند، بر سر صاحبانشان خراب کنیم. یکی از سربازان از سرهنگ حسین فرج پرسید: جناب سرهنگ این کار حرام نیست؟ یک بار دیگر سکوت همه جا را فرا گرفت و آن سرباز گیج و مبهوت شد و دوباره سؤال کرد جناب سرهنگ آیا موضوع ممنوعی را به زبان آوردم؟ فرمانده سرش را بالا آورد و گفت: نه خیر تو حرف خلافی نگفتی اما حرفی زدی که خوشایند جناب فرمانده کل نیروهای مسلح نیست. تو سخنانی به زبان آوردی که معنای آن مخالفت با پیروزیهای در قادسیه است. تو به ارزشهای قادسیه ایمان نداری. اعتقادی به حقوق غصب شده مان در تنب بزرگ، ابوموسی و تنب کوچک و محمره خرمشهر نداری. بنابراین فرزندم تو دشمنی هستی که در میان ما به سر می‌بری. به عبارت دیگر تو میکروبی هستی که از درون، صفوف ما را می خورد. بنابراین باید تو را از بین برد. غیر از این است؟ لرزه به اندام سرباز افتاده بود. او در مقابل دیگران هاج و واج ایستاده بود. بعضی می گفتند او خودش را نجس کرده بود و در حالی که جوی از ترس و اندوه و شک و تردید بر سر سربازان سایه افکنده بود و همه از وقوع فتنه وحشت داشتند. پنج نفر از سربازان به طرفش رفته و سرباز وظیفه عبدالله محمد الشمری را دوره کردند و او را به خودروی فرمانده گردان بردند. خودرو به سمت استخبارات لشکر به راه افتاد و پشت سر خود ستونی از گرد و خاک بر جای گذاشت. هدف از انجام این کار‌ خاموش کردن هرگونه صدای مخالفی با هر رنگ و بویی بود. بعد از آن فرمانده به سخنان خود خطاب به سربازان ادامه داد و گفت: واقعاً من از وجود چنین عناصری در میان خودمان تعجب می‌کنم. این‌ها انسانهای رذلی هستند که از نان و آب عراق ارتزاق می‌کنند اما از پشت بر فرزندان مخلص این سرزمین خنجر می‌زنند. خوب گوش کنید! ای سربازان غیرتمند و ای افسران شجاع! چنین عناصری هر چند بخواهند خود را در میان صفوف ما پنهان کنند، خداوند آنان را در مقابل دیگران رسوا می کند. برادران عزیز! آیا خوب ملاحظه کردید؟ این انسان بینوا را دیدید؟ آیا سخنان او را شنیدید؟ او می‌خواست فتنه برپا کند. او با این حرفها می‌خواست ما صدها سال به عقب بازگردیم و حقوقمان غصب شده باقی بماند و نسل های آینده هزینه آن را بپردازند. به هر حال آن طور که افسر اطلاعات به من خبر داد او را در تیزاب حل خواهند کرد. او گفت: با دستگاه استخبارات جنوب تماس گرفته ام. آنان گفتند او را در گودالی می‌اندازیم و رویش تیزاب می‌ریزیم تا اثری از او در خاک عراق باقی نماند. سپس سرهنگ شروع به تشریح شیوه عمل در خرمشهر کرد و گفت: اگر می خواهیم محمره را حفظ کنیم باید با دشمنان و این خانواده های سرسخت از هرگونه اقدامی فروگذار نکنیم و چنان رفتار کنیم که برای دیگران درس عبرت باشد. این یک نمونه از حوادث بود که درباره آن سخن گفتم. البته جنایت های بی شماری از این نوع وجود دارد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چه بموقع این ویدئو بدستمون رسید و چه مطابقتی داره با متن بالا ..🙄 🔞 در جنگ اوکراین یک گروه ۳ نفره باهم در حال حرکت هستند که یکی از اون ها ناخواسته پا روی مین میذاره. واکنش هم رزم هاش رو ببینید و با صحنه های جنگ ما مقایسه کنید رزمندگان ما هنوز آهنگران گوش میدن و بیاد رفقای شهیدشون گریه می‌کنن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل پنجم 🔘 اواخر ١٣٦٠ و دم دمه‌های عید بود که عراقی ها تک ناموفقی را از پایین ارتفاعات میشداغ به سمت شوش روی مواضع ما انجام دادند. فکر کنم هدف آنها پیشگیری از تک ما بود. آقای حمیدنیا و دیگران می گفتند شما با این گردانها به سمت ارتفاعات میشداغ حرکت کنید. جهت حرکت ما از بین تپه های میشداغ و ارتفاعات شوش بود. یک فلش هم از شوش به سمت سایت گذاشته بودند. فلش دیگر، به سمت موسیان بود. این کل محورهای عملیاتی بود. برای عملیات فتح المبين، فقط ٤٨ گردان نیرو از خراسان آمده بود. پنج گردان به تیپ ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) قم مأمور شدند تعدادی از گردانها از جمله، گردان حاج باقر قالیباف به تیپ ١٤ امام حسین(ع) مأمور شدند. تعدادی به تیپ ۲۷ حضرت رسول(ص) رفتند و تعداد دیگری به تیپ عاشورا مأمور شدند. 🔘 در تاریخ دوم فروردین ١٣٦١ دستور حمله صادر شد. ما در داخل ارتفاعات، شیاری را برای کار انتخاب کردیم. بچه های خراسان با گردانهای مستقل به صورت محوری عمل می‌کردند. اولین گردانی که قرار شد از پشت به دشمن بزند، گردان ابوالفضل رفیعی بود. گردان دوم گردان برونسی بود که حرکت کرد و از شیار دوم رفت. گردان سوم، گردان امینی بود. گردان چهارم گردان خرسند بود. گردان پنجم، گردان حیدرنیا بود. گردان ششم، گردان صمدی بود. تعداد نفرات هر گردان متفاوت بود. گردان حاج باقر قالیباف چهار گروهان و چهارصد نفر نیرو داشت. با تجربه ای که در یکی دو عملیات بـه دسـت آورده بودیم گردانها را سبک کرده بودیم. گردانها را ۲۸۰ نفری کردیم تا فرمانده گردان بتواند به راحتی کار کند. هر گروهانی بیشتر از هشتاد نفر نبود. برای هر گروهان ده نفر را برای تخلیه مجروحین و شهدا گذاشته بودیم. 🔘 حدود ساعت نه و نیم شب بود که رمز عملیات اعلام شد. گردان آقای امینی قرار بود داخل شیار اول برود. گردان آقای دایی هم قرار بــود شیار دوم را کنترل کند. چهار گردان دیگر هم قرار حمله به دشمن را داشتند. متأسفانه آن دو گردانی که قرار بود پشت سر بچه ها حرکت کنند، راه را گم کردند و به شیار دیگری رفته بودند. آقای رفیعی آمد روی خط بیسیم و گفت که ما کاملاً دور خوردیم. او گفت: فکر می‌کنم یک جای خط هنوز باز باشد، خودت را هرچه سریع تر برسان. 🔘 از یک بسیجی که موتور داشت وسیله اش را درخواست کردم. هرچه گفتم موتورش را نداد. خودش پشت موتور نشست و گفت: من با شما می آیم. گفتم: جایی که ما می‌رویم برگشت در آن وجود ندارد. گفت: اگر شما برنگشتید من هم برنمی گردم. اگر هم برگشتم، موتور را لازم دارم. گفتم: این دو شیار بسته شده. جایی را آدرس داد و گفت: از آنجا می شود رفت. محکم بنشینید زمین نخورید. من او را گرفتم. بیسیمچی هم مرا گرفت. حرکت کردیم. یک ساعت توی پیچ و خم شیارها ما را چرخ و تاب داد و عاقبت کنار گردان ابوالفضل رفیعی رساند. ما را پیاده کرد و گفت: من بر می گردم :گفتم برو این دو گردان را پیدا کن. گفت: اگر توانستم پیدا می‌کنم اگر نتوانستم میروم دنبال کار خودم. به ابوالفضل رفیعی گفتم چکار کنم؟ گفت نمیدانم. برو ببین که برونسی چکار کرد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
3279378.mp3
5.45M
🍂 نواهای ماندگار 🔹با نوای حاج صادق آهنگران راهیان نور فضا از عطر تو غوغاست می‌دانم که اینجایی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 پسرم ؛ به ارباب‌مان سلام برسان بگو به آقا ؛ پدرم گفت: حالا معنی روضه‌ٔ علی‌اکبر را فهمیدم ... ¤ روزتان متبرک به یاد شهدای کربلا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۳ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل پنجم بعد از حمام وقتی به سلول برگشتیم دوباره خارش بدنم شروع شد. چرکهای تنم آب خورده و بلند شده بودند. همین که دست می‌کشیدم. لای ناخن هایم پر می‌شد از ماده ای سیاه و بدبو. از فردای آن روز دو وعده غذا دادند. یک وعده نزدیک ظهر و یک وعده نزدیک غروب. وعده اول برنج بود با بامیه یا بادمجان خرد شده، وعده دوم غذایی آبکی بود شبیه آبگوشت. عراقی‌ها به آن شوربا می‌گفتند. یک تکه نان هم کنارش می‌دادند تا تیلیت کنیم. بدون مواد شوینده بدنمان تمیز نمی‌شد. دونه‌ای قرمز می‌زد و می‌خارید. بیماری «گال» گرفته بودیم که عراقی‌ها به آن «جرب» می‌گفتند. وقتی توی محوطه جلوی آفتاب مستقیم قرار می‌گرفتیم؛ تنمان داغ می‌شد و بیشتر می‌خارید. (برای بعدها که این بیماری در کل اردوگاه شایع شد؛ توی قوطی حلبی‌ها، وازلین می دادند. وقتی آن را به تن مان می مالیدیم، خارش مان کم تر می شد.) همان روزها بود که گوشه سلول اندازه یک متر مربع، اتاقکی با بلوک درست کردند، شبیه حمام. یک شیر هم از بیرون کشیدند که آب خیلی کمی از آن می‌آمد. از آن اتاقک، هم برای حمام استفاده می‌کردیم و هم دست شویی. به جای کاسه دست شویی یک سطل بزرگ گذاشته بودند برای استفاده شب . صبح بچه ها به نوبت می‌بردند و محتویاتش را خالی می‌کردند. آب باریکه ای که از شیر می آمد؛ خیلی کم بود. یک ساعت طول می‌کشید تا سطل آب پر شود. ولی به آن وضعیت راضی بودیم. حداقل می.توانستیم صورتمان را بشوییم و وضو بگیریم. خیلی بهتر از ماه گذشته بود که آبی برای خوردن پیدا نمی‌کردیم. یک روز فرامرز را صدا کردند. با معاون و دستیارش رفت و دست پر برگشت. به هر کدام‌مان یک لیوان، قاشق و حوله شخصی داده بودند. به همراه چند پودر رختشویی و نخ و سوزن با خودکار و کاغذ برای ارشد. به هرگروه یک ماشین ریش تراشی هم دادند و گفتند: «عراقیها تهدید کردن سر و صورت تون همیشه باید تیغ کشیده و بدون مو باشد. حداقل هفته ای یکبار باید موهاتونو تیغ بکشید وگرنه هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید! همان موقع ها بود که ساعت هواخوری را بیشتر کردند. دو ساعت صبح می رفتیم بیرون و دو ساعت بعد از ظهر. آب شیر داخل هم بیش تر شده بود. طوری که هر روز یک گروه می‌توانست حمام کند. باید مسئول گروه، سطل را پر از آب می‌کرد و به نوبت بچه هایش را می‌فرستاد داخل. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دین‌دار آن‌است که در کشاکش بلا دین‌دار بماند. و گرنه، در هنگام راحت و فراغت و سلم، چه بسیارند اهل دین. شهید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برای تنفیذ رئیس‌جمهور جدید باید رئیس‌جمهور سابق باشه…😭 سلام سید ابراهیم روزی که صمیمانه آمدی روزی که مخلصانه خدمت کردی و ... روزی که مظلومانه سوختی😭 امروز دولت مبارک پایان یافت اما،... مکتب مدیریتی سید شهیدان اهل خدمت در مسیر بی‌پایان عصر ظهور آغاز شد... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۵۸ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرهنگ دوم راضی حسین اللامی یکی از افسران نیروهای مخصوص تیپ ۳۳ کسی که به اصطلاح از افتخار نفوذ در خاک خرمشهر برخوردار است می‌گوید: پس از آزادسازی [ اشغال ] خرمشهر فرمانده تیپ با من تماس گرفت و از من خواست هر چه سریع تر به قرارگاه تیپ بروم. حقیقت این است که ترسیده بودم. حتی هنگامی که راننده خواست با روشن کردن ضبط صوت خودرو نوار خواننده معروف «سعدی البیانی» بگذارد و به من آرامش بدهد به او گفتم ضبط صوت را خاموش کن. گفت: چرا جناب سرهنگ آیا اتفاقی افتاده است؟ محمره آزاد شده است آیا مسأله ای وجود دارد؟! به او گفتم نه خیر، اما من نگرانم و می‌ترسم سربازی گزارشی نوشته باشد و درباره کالاهایی که از محمره به سرقت برده ام مطالبی را به اطلاع جناب فرمانده رسانده باشد! این راننده که با من رابطه خویشاوندی داشت خندید و گفت: جناب سرهنگ هیچ افسر عراقی پیدا نمی‌شود که وارد محمره شده باشد و از آن دست خالی بیرون رفته باشد. با اینکه او یک راننده بیش نبود و فرهنگ و سواد پایینی داشت اما من تحت تأثیر حرفها و کلماتش قرار گرفتم. به او گفتم تو را به خدا ملاحظه کن ابو صابر، ما کاری کرده ایم که صدها سال عراق را تحت تأثیر قرار داده است، اما امروز به خاطر یک قطعه طلا می خواهند ما را محاکمه کنند. راننده گفت: من این طور فکر نمی‌کنم جناب سرهنگ، خودت و مرا نگران نکن. از آن کارها کسی خبر نداشته است. چرا خودت را نگران می‌کنی؟! ناگهان به خود آمدم و دیدم به قرارگاه تیپ رسیده ام. سربازان ادای احترام کردند و یکی از آنان گفت جناب سرهنگ جناب فرمانده منتظر شماست! همچنان از ترس می‌لرزیدم و ذهنم را اوهام قطعه های طلا به خود مشغول کرده بود. فرمانده تیپ به من سلام کرد و گفت: آفرین به قهرمانان. در جواب گفتم: آفرین بر شما جناب فرمانده، قهرمانی و ارزشهای آن تابع شخصیت شماست! فرمانده تیپ افزود ابومحمد میدانی چرا با تو تماس گرفتم؟ گفتم: نه خیر سرورم شاید مأموریت جدیدی در پیش باشد، ما در خدمت فرماندهی هستیم. فرمانده تیپ لبخندی زد و در حالی که بر شانه ام می‌زد گفت: درست است. مأموریت جدیدی در پیش است. در اینجا بود که آرام گرفتم و مطمئن شدم که مسأله طلا در میان نیست و موضوع مربوط به یک مأموریت جدید است. فرمانده تیپ گفت: گوش کن سرهنگ راضی! شما باید چهار نفر از اهالی محمره را در نقطه ای دور اعدام و مخفیانه دفن کنید. جواب دادم اطاعت می‌شود. ان شاء الله رضایت شما را به دست خواهیم آورد، این کار برای من خیلی آسان است زیرا خدمت به کشور است. آنها کجا هستند؟ فرمانده تیپ گفت: به سروان علی مراجعه کن. گفتم: بله سرورم سپس افزود: آن اشرار را تحویل بگیر. پس از صرف چای و قهوه و ویسکی در دفتر فرمانده تیپ آن چهار نفر را تحویل گرفتم و سوار خودروی خودم کردم. ابو صابر، راننده شخصی ام به من نگاه می‌کرد در حالی که در نگاهش سؤالی نهفته بود. به او گفتم نگران نباشد، مسأله مربوط به اعدام این چهار نفر است. یک کامیون با حدود ۴۰ نفر سرباز از نیروهای ویژه پشت سر ما حرکت می کردند و مواظب خودروی ما و آن چهار نفر بودند. خطاب به آن چهار نفر گفتم: می‌دانید دارید کجا می روید؟ پیرمردی به نام عبدالله جواب داد: پسرم به آنجا که خداوند برای ما مقدر کرده است. حقیقتاً با این كلمات روح مرا نابود کرد. علاقه ام نسبت به آنها بیشتر شد. گفتم چرا چنین حکمی علیه شما صادر شده است؟ یکی از آنها گفت: ما نپذیرفتیم که مزدور فرمانده تیپ باشیم. گفتم: اگر تنها همین مسأله باشد، شما مستحق اعدام نیستید. خودرو «آواز» در بیابان با سرعت به سمت جلو می رفت و پشت سر خود گرد و خاک به راه انداخته بود و در عقب نیز خودرو ایفا در حرکت بود. به آنها گفتم اگر شما را نجات بدهم حاضرید چه مقدار پول بدهید؟ گفتند: چقدر می‌خواهید؟ گفتم: برای هر نفر ۴ میلیون دینار عراقی گفتند: مبلغ بالایی است و امکان فراهم آوردن آن وجود ندارد. گفتم آیا شما فکر می‌کنید راه دیگری وجود دارد؟ گفتند: چند کیلو طلا به شما می‌دهیم. با خنده گفتم: قبول! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 راز کار گره خورده من یک گره وا کن من پیش خدا وجه ندارم تو دعا کن حاج حسین! دعامون کن عاقبتمون مثل شما به‌خیر بشه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂