eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.4هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل پنجم 🔘 ما با تیپ ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) الحاق کردیم. نیروها از هر طرف آمدند و در قسمتی بالاتر از سایت.ها جمع شدند. هوا که روشن شد، بگیر بگیر دشمن شروع شد. چهار پنج نفر عراقی، خودشان پیش سعادتی آمدند و پرسیدند: ما از کدام طرف برویم به ایران برسیم! بین آنها، افسر هم بود. بقیه درجه دار و از جمله کادر ارتش بعث بودند. آنها فکر کرده بودند. جنگ تمام شده. حتـی یـک افســــر عـراقـی می گفت: ارتش عراق در حالی که دیگر جنگ تمام شده، شکست خورد. روز بعد به شوش آمدم. آقای ملکی و حمیدنیا آنجا بودند. با آنها صحبت کردم. علی وزیری و آقای عرب را هم دیدم. در آنجا اتاقی گرفته بودند. ساختمان دو طبقه ای بود آن را فرش کرده بودند. چای هم گذاشته بودند. 🔘 چهار پنج نفر از بچه های تهران آمدند. چون دیدند جای راحتی است، به نحوی سعی داشتند ساختمان را تصاحب کنند. بر سر این مسأله دعوا شد. یکی از آنها یک رگبار هوایی هم شلیک کرد. آقای ملکی آمد و پرسید که چه شده است. قضیه را که گفتم یکی از آنها گفت: ما می‌خواستیم این اتاقها را بگیریم. قرار شد دو اتاق از ساختمان در اختیار آنها باشد. دو تا اتاق دیگر‌هم مال ما شد. یک شب آنجا بودم. فردا به منطقه برگشتم. قرار شد تعدادی از گردانها را ترخیص کنیم. آقای علوی بـه مـن گفت: حمیدنیا گفته گردانهایی را که به کار نگرفته ایم، دیگر لازم نیست فعال کنیم. 🔘 با خود فکر می‌کردم که اگر عملیات فتح المبین را ادامه می‌دادیم می توانستیم منطقه العماره عراق را بگیریم، چرا که ارتش عراق در ارتفاعات حمرین نیرو نداشت. در صورتی که ما نیروی زیادی داشتیم اما نرفتیم. مطلب دیگری که برای من خیلی جالب بود، نحوه پخش گزارشهای رادیو بود. خبرنگار از منطقه نبرد اعلام می‌کرد که من الان منطقه عملياتی فتح المبین هستم و برای شما مردم قهرمان گزارش می‌کنم. پیام مردم نیز به رزمندگان متقابلاً از طریق رادیو پخش می‌شد. این یک شور و هیجان عجیبی داشت. بعد از این که آقای محسن رضایی دستور داد تعداد گردانهای منطقه را کم کنیم، با تشکیل یک خط پدافندی منطقه را تحویل نیروهای ارتش دادیم. 🔘 نیروهای خراسان را از منطقه بیرون کشیدیم و با آنها تسویه حساب کردیم. به اهواز آمدیم. در محل گلف و قرارگاه کربلا نزد حسن باقری رفتم. او برای اولین بار به واحد موتوری نامه نوشت تا یک دستگاه تویوتا استیشن به من بدهند! اول استیشنی که آوردند شیشه اش شکسته بود. باقری ناراحت شد و گفت حاج نظر نژاد مدرک بهشت دارد. دوباره رفتند و یک دستگاه استیشن تقریباً نو آوردند. آن زمان وجود استیشن در منطقه خیلی مهم بود. حکم غنیمت را داشت. یک نفر بسیجی بی‌کله به نام علی را به عنوان راننده ام تعیین کردم. به محل قرارگاه شوش رفتم. حاج باقر قالیباف و فاضل الحسینی بودند. حاج باقر قالیباف خیلی ناراحت بود. پرسیدم چرا ناراحتی؟ گفت: گردان ما در اختیار تیپ ١٤ امام حسین (ع) است. ستاد پشتیبانی آنجا در مورد غذا و لباس بین ما و بچه های اصفهان فرق قائل می‌شود. گفتم: برویم نزد حاج حسین خرازی او مشکل را حل می‌کند. 🔘 ساعت دو بعدازظهر به اندیشمک رسیدیم. من جلوى ماشين نشسته بودم و صندلی پشت سرم خالی بود. حاج باقر قالیباف و آقـای فاضل الحسینی در قسمت عقب ماشین نشستند. گفتم: بچه ها، شما چیزی خورده اید؟ حاج باقر گفت: اگر راستش را بخواهی دو روز است که هیچی نخورده ایم. به علی گفتم علی جان، برو رستوران تا چیزی بخوریم. نرسیده به راه آهن رستورانی بود. علی رفت و بدون این که ما چیزی بگوییم، گفت: ده پانزده سیخ شیشلیک بدون برنج بردار و بیاور. ما چهار نفر بودیم. صاحب مغازه گفت که شما ده پانزده سیخ را می خواهید چکار کنید؟ سه چهار سیخ حاج باقر خورد، سه چهار سیخ هم فاضل الحسینی. بعد به سمت پادگان دوکوهه، مقر تیپ امام حسین(ع) حرکت کردیم. 🔘 آقای خرازی در مقر تیپ نبود. جوانی به عنوان جانشین او آنجا بود. حاج باقر شروع به صحبت کرد. ایشان گفت که این قدر تبعیض نبوده است. بحث این دو نفر تا حدودی به نتیجه رسید. نوبت من بود....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
محمد باقر قالیباف در دوران دفاع مقدس
🍂 ✍ در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: « همراهم در قبر یک شاخه گل سرخ⚘و یک عکسِ امام بگذارید که شاخه گل را می‌خواهم به آقا و مولای خود حسین (علیه‌السلام) بدهم..» ¤ روزتان منور از نور حسین علیه السلام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سنگِ قبری خاطرات کوتاه ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در دوران دفاع مقدس گاهی ناچار بودیم از کامیون‌های شخصی مردم هم استفاده کنیم. بعضی از راننده کامیون‌ها خود داوطلبانه می‌آمدند. بعضی را هم با وعده دادن یک جفت لاستیک یا خدمات دیگر راضی می‌کردیم. کامیونی را با همین وعده‌ها به اردوگاه لشکر بردیم. وقتی رسیدیم به راننده گفتم: _ می‌خوایم تعدادی سنگِ قبری را بار کامیون کنیم و سمت خرمشهر ببریم. سویچ را از راننده گرفتیم و ماشین را پای زاغه مهمات بردیم. مهمات لازم را بار زدیم و برگشتیم. سویچ را به راننده دادیم و بعداز صرف ناهار سمت خرمشهر راهی شدیم. نرسیده به خرمشهر تابلوی قرارگاه لشکر را به راننده نشان دادم و گفتم: - از این سمت برو. - مگه قرار نبود بریم خرمشهر؟ ما که هنوز به خرمشهر نرسیدیم. - آره. ولی اول باید قرارگاه بریم. راننده مسیر حرکت را به سمت قرارگاه تغییر داد. دو سه کیلومتری که گذشتیم، گلوله‌های خمپاره دشمن اطراف کامیون فرود آمد. راننده ماشین را نگه داشت و با عصبانیت و ترس گفت: - یا قمر بنی هاشم. اینجا کجاست پسرجون منو آوردی؟ نکنه منو آوردی خط مقدم؟ - نه بابا. هنوز کلی مونده تا به خط مقدم برسیم. اما دشمن روی اینجا دید داره. یه مقدار که بگذریم از دیدش خارج میشیم. - اگه اینجا خط مقدم نیست پس خط مقدم دیگه چه قیامتیه؟ - بهتره زودتر حرکت کنی. چون اگه خمپاره‌ای به ماشین بخوره هم ماشین و هم خودمون پودر می‌شیم میرم هوا. - مگه نگفتی سنگِ قبری بار زدین؟ پس چه جوری پودر می‌شیم میریم هوا؟ - سنگِ قبری هست، اما مین سنگ قبری. - مین سنگ قبری دیگه چه صیغه‌ایه بچه جون؟ - یه نوع مین ضد تانکه. چون چهار گوشه و اندازه سنگ قبر بچه است، ما بهش می‌گیم مینِ سنگِ قبری. الان ماشینت پر شده از همین مینا. بهتره تا پودر نشدیم حرکت کنی. والا چیزی ازمون باقی نمی‌مونه که بخوان حتی یه سنگ قبری برامون درست کنن. - یعنی تو یه الف بچه منو گول زدی و سر کار گذاشتی؟ - نه آقا گول کدومه. من فقط مینش رو نگفتم. والا سنگ قبرش رو که گفتم. - سنگ قبر سنگ قبر. ببین منو تو چه مخمصه‌ای قرار دادی بچه! وقتی راننده از اوضاع باخبر شد سریع دنده چاق کرد و پا روی گاز گذاشت تا از دید دشمن خارج شدیم و به قرارگاه رسیدیم. بار ماشین را در سنگر مهمات خالی کردیم. راننده دو سه روزی در قرارگاه ماند. با خلق و خوی و حال و هوای بچه‌های تخریب که آشنا شد، ماندگار شد و چند ماهی در کنار بچه‌ها ماند. ✍حسن تقی‌زاده بهبهانی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید           ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 رهایی قدس آرزوی رزمندگان شهید مرتضی آوینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۵ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل پنجم ابراهیم روزنامه را گرفت و همین که چشمش به تیتر بزرگ یکی از صفحات افتاد سرش را بلند کرد و با ناباوری گفت: بچه‌ها ببینید اینجا چی نوشته. جمله عربی را خواند و ترجمه کرد: «وقف اطلاق النار... ! آتش بس اعلام شده.» کسانی که عقب تر بودند با شنیدن کلمه آتش بس، گوشهای شان تیز شد و جلوتر آمدند. - چی؟! آتش بس؟ غیر ممکنه ! من گفتم: همشو بخون ببینیم دقیقاً چی نوشته. ابراهیم بقیه مقاله را خواند و گفت آره درسته! ایناهاش اینجا. از ایران انتقاد کرده و گفته سرمایه های مارو هدر داد. ما می‌خواستیم با اسرائیل جنگ کنیم نه یک کشور اسلامی. تازه اینجا نوشته که آتش بس یک ماه پیش بوده. جمله آخر را کشدار گفت و سرش را تکان داد. بقیه مقاله در صفحه های بعد بود. اگرچه عراق علیه ایران صحبت کرده و همه چیز را به نفع خودش نوشته بود ولی در همان نیم صفحه، برای ما خبر سرنوشت سازی داشت که یک ماه از وجود آن بی خبر بودیم. ابوالفضل وهابی خنده تلخی کرد و گفت: «پس این جور که معلومه خیلی اتفاقات مهمی افتاده که ما ازش بی خبریم.» احمد ادامه حرف او را گرفت: این جا عالم بی خبریه داداش! ما کلا از همه چی بی خبریم.» یکی دیگر از بچه ها گفت: «من که باور نمی‌کنم این روزنامه ها درست نوشته باشن.» ابراهیم قسمتی از مقاله را نشانش داد و گفت: «باور کنیم یا نکنیم بالاخره یک اتفاقاتی افتاده‌است. این جا نوشته که صدام مجبور به قبول آتش بس شده.» هرکس چیزی می‌گفت و هنوز باورمان نمی‌شد که جنگ یک ماه پیش تمام شده. تا آن روز فکر می‌کردم که بالاخره یک روز ایران پیروز می شود و با تصرف شهر تکریت ما آزاد می‌شویم. از طرفی فکر می‌کردم چه اتفاقی باعث شده تا امام چنین تصمیمی بگیرد؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 لبخند زدی بهار با آن آمد یک باغ پر از نرگس و ریحان آمد ای دست بلند آسمان در دستت من نام تو را خواندم و باران آمد شهید حاج حسین خرازی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۰ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 انهدام یک کارخانه بزرگ آجر سروان سعد مصاول الكريم پل‌ها و ساختمانهای دولتی زیادی در خرمشهر توسط نیروهای ما منهدم شدند. هدف از انهدام این ساختمانها ایجاد یک دیواره دفاعی در این شهر بود. چهره این شهر زیبا به همین خاطر خیلی دگرگون شده بود. به سروان نمازی گفتم: آیا نیروهای ما تمام این مؤسسات را ویران می‌کنند؟ با خنده گفت بله همچنان ویران می‌کنیم تا محمره به یک شهر عراقی تبدیل شود. این تأسیسات رنگ و بوی ایرانی دارند. گفتم: پس باید شعارهای فارسی را نیز محو کرد. گفت بله به جای آنها شعارهایی به زبان عربی در ستایش از جناب رئیس جمهور رهبر و موفقیت هایش خواهیم نوشت. در این هنگام از تیپ هشتم به گروهان مهندسی ما تلگرافی زده شد که در آن خواسته شده بود که فوراً نسبت به انهدام کارخانه آجریزی که در کنار جاده اهواز - خرمشهر واقع شده بود، اقدام کند. علت این بود که دستگاههای اطلاعاتی ما گزارش کرده بودند که تعدادی از عناصر ایرانی، پاسداران امام خمینی از طریق این کارخانه به خرمشهر رخنه می کنند. به عبارت دیگر این کارخانه امکان مخفی شدن آنها را از دید نیروهای ما فراهم می آورد. در ساعت نه صبح به محل کارخانه رسیدیم. کارخانه بسیار بزرگی بود و مقادیر زیادی آجر در گوشه و کنار آن پراکنده بود. به سروان غازی گفتم: خودروها آجرها را از اینجا منتقل می کنند. آیا اثر مهم دیگری از خرمشهر باقی می ماند؟ با خنده گفت: خرمشهر و هر آنچه در اوست به عراقی‌ها و رهبر آنها تعلق دارد. خودروهای ما آجرهای این کارخانه را به یگانها منتقل کردند. یکی از رانندگان از من پرسید: جناب سروان اینجا چه کار دارید؟ به او گفتم: برای تخریب کارخانه آمده ایم. گفت: برای چه؟ بعضی از افسران به برکت وجود این کارخانه در بصره خانه هایی برای خود ساخته اند! گفتم: خوب توجه کن سرباز، اما در اینجا طبق اوامر صادره عمل می‌کنیم. راننده دنبال کار خود رفت و من هم به همراه افراد مهندسی مشغول آماده کردن مواد منفجره شدم که خیلی زود آماده شد. یکی از نگهبانان این کارخانه که از افراد عادی بود در آنجا حضور داشت. سروان غازی به او گفت: حاج ابراهیم بیرون می آیی یا در داخل می مانی؟ حاج ابراهیم پرسید: می‌خواهید چه کار کنید؟ سروان غازی گفت: میخواهیم این کارخانه را منفجر کنیم. به محض اینکه این عبارت را شنید با دو دست بر سر خود زد و گفت: ای مردم، ای مسلمانان من یک نفر نگهبانم اینجا به من سپرده شده، صاحب آن از طرفداران شماست، او از آمدن شما و ارتش عراق به اینجا استقبال کرده است. چرا با او این گونه رفتار می‌کنید. پاداش خوبی کردن به شما این است؟ ادامه داد خواهش می‌کنم به حرفهای من توجه کنید. صاحب آن برای اینجا مبلغ بسیار زیادی هزینه کرده است. این کارخانه آجر تمام منطقه را تأمین می کند. افسران و سربازان هیچ اعتنایی به سخنان حاج ابراهیم نکردند و همچنان مشغول آماده کردن مواد منفجره بودند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂