eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بر خاک بیفتم که تو آزاد بمانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۶۷ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرقت خودروها از خرمشهر سرهنگ دوم منیر مروان العبیدی در یکی از روزهای گرم تابستان یکی از افسران ارشد به نام سرهنگ ستاد رمزی السامری که فرماندهی تیپ تکاور سپاه سوم را به عهده داشت، یکی از سربازان را فرستاد تا چند دستگاه کولرگازی برای او بیاورد. ایرانیها از این دستگاهها فقط در مناطق جنوب که گرمای تابستان در آنجا بیشتر از مناطق دیگر ایران است، استفاده می‌کنند. سرهنگ ستاد رمزی از گروهبان صبری رحیم الجبوری سؤال کرد: آیا می توانی از آن خانه ها برای ما کولر بیاوری؟ گروهبان صبری در جواب گفت چشم جناب سرهنگ، اما یکی از دژبانی های لشکر سوم ممانعت می کند. سرهنگ در جواب گفت نگران نباش من با آنها تماس می‌گیرم. فرمانده تیپ فوراً با افراد دژبان تماس گرفت. آنها به او گفتند: جناب سرهنگ جناب فرمانده چنین دستور صادر کرده است. فرمانده تیپ به آنها گفت: ما در اینجا به آن وسایل احتیاج داریم. سپس فرمانده تیپ با النعیمی تماس گرفت. سرهنگ ستاد سامر التکریتی در جواب به او گفت دوست عزیز توجه بفرمایید که ما ارتشی با ارزشهای اسلامی هستیم و به خاطر گسترش ارزشهای اسلامی و بعثی به اینجا آمده ایم. بنابراین صحیح نیست که با این اقدامات به ساحت جناب رییس جمهور اسائه ادب شود، تمام کسانی که در محمره خرمشهر مرتکب سرقت شدند دستگیر و مجازات شده اند. فرمانده تیپ در جواب گفت جناب سرهنگ من برای دفتر کارم در اینجا نیاز به آن وسیله دارم و هرگز قصد این را ندارم که بخواهم آنها را به بغداد بفرستم. سرهنگ سامر پاسخ داد دوست من تفاوتی نمی کند. این کالاها در حال حاضر نزد ما امانت است و ما منتظر اوامر فرماندهی هستیم تا آنها را به عنوان غنایم جنگی میان برادران فرمانده تقسیم کنیم. فرمانده تیپ با خشم و ناراحتی افزود: جناب سرهنگ شما دم از ارزشهای متعالی می‌زنید اما من همین الان که با شما با این تلفن صحبت می‌کنم صدای کولر و تلویزیون مسروقه در دفترتان را می شنوم. این دو گانگی و نفاق برای چیست؟ مردم را از کارهایی نهی می کنید که خودتان انجام میدهید. خجالت نمی‌کشید، تا کی می‌خواهید مردم و خودتان را فریب دهید؟ این سرهنگ همچنان به سخنان عتاب آلود خود ادامه می داد و طرف دیگر نیز می شنید. در این هنگام یکی از افسران ارشد وارد دفتر سرهنگ سامر شد، این شخص از جانب عدی مأموریت داشت تا بعد از آنکه سرقت کالاها با مشکلاتی مواجه شده بود به آن سر و سامان بدهد. نامبرده گوشی تلفن را از سرهنگ سامر گرفت و به کلمات سرزنش آلود طرف مقابل گوش سپرد. فرمانده تیپ می‌گفت عدی تمام محمره [خرمشهر] را به بغداد انتقال داده است. حرامتان باشد که از ما یک دستگاه کولر را منع می‌کنید اما خانه های شخصی شما مملو از این کالاهاست، حتی خانه جناب وزیر دفاع در الکراده نیز از این وسایل بی نصیب نمانده است، من نمیدانم فردا شما در محکمه عدل الهی چه جوابی دارید که بدهید؟! فرمانده تیپ گوشی تلفن را گذاشت. در سمت دیگر و در خط میان افسر مهمان به نام سرهنگ ستاد عمر سلمان الخطاب و سرهنگ سامر سخنان زیر رد و بدل شد. - سرهنگ عمر چرا این حیوان با تو این گونه سخن می‌گفت؟ - سرهنگ سامر! جناب سرهنگ این روزها افرادی امثال او فراوان شده اند. گمان می‌کنند این کارها به نفعشان تمام میشود. - سرهنگ عمر چه می خواست؟ - سرهنگ سامر کولر می‌خواست. سرهنگ عمر نیست و نابود شود، ما باید اوامر فرماندهی را نصب العین قرار بدهیم. ایشان موضوع سرقت را منع کرده اند و افراد بلند پایه باید برای خود احترام قائل باشند. سرهنگ سامر پاسخ داد جناب سرهنگ من این مسأله را با او در میان گذاشتم اما او می گوید که آقای عدی خودش محمره را غارت می کند. سرهنگ عمر گفت نه لعنت بر پدر و مادر او ببین مردم را اگر به آنها میدان داده شود چه می‌کنند. بر اشراف و بزرگان عراق تعدی می کنند. الله اکبر! جناب عدی خودروها را به مصر هدیه می‌کند و به فقرا آرد و شکر می‌دهند. اما اینجا او را متهم به سرقت می کنند! لحظه ای سکوت کرد و افزود واقعیت این است که من از دفتر جناب عدی اعزام شده ام و مأموریت دارم موضوع جمع آوری خودروها و کالاها و نظارت بر این کار را پیگیری کنم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 بچه ها همه آماده بودند. ابوالفضل رفیعی برای فردا برنامه ریزی می‌کرد. او تعیین می‌کرد که هنگام عملیات چه کسانی باید جلو بروند. دیدم برای همه نقش در نظر گرفته الا برای من! کسی عادت نداشت که در قرارگاه بماند. همه عشق و علاقه جنگیدن داشتند. برای رسیدن به شهادت رقابت بود. حالا این چه رمزی بود نمی‌دانم. لشکر دستور داد ابوالفضل رفیعی در قرارگاه بماند. به ناچار من، هادی سعادتی و عامل را برای جلو بردن گردانها فرستادند. من هم دلم حسابی خنک شد. هنوز عملیات آغاز نشده بود ابوالفضل رفیعی به وسیله تلفن صحرایی با مرتضی قربانی صحبت می‌کرد. او می گفت: من که زن نیستم چادر سر کنم و در قرارگاه بمانم. مرتضی قربانی می‌گفت من که این جا مانده ام، زنم؟ من هم دوست‌ندارم اینجا باشم. من هم میخواهم الان آنجا بیایم. رفیعی می‌گفت خب پاشو بیا چرا نمی آیی؟ 🔘 مرتضی قربانی می‌گفت خب اینجا باید قرارگاه لشکر را کنترل کنم. هر کاری کرد نتوانست ابوالفضل را قانع بکند. برنامه ریختند که ما بمانيم. وقتی متوجه شدم گفتم این امکان ندارد. من که فرمانده تیپ نیستم. نفر سوم تیپ هستم. جنجالی بود. ابوالفضل رفیعی را قانع کردیم که در قرارگاه بماند. عاقبت او به گریه افتاد. در آن آخرین لحظه گفت: شما سه نفر هستید و من یک نفر. من زورم به شما نمی‌رسد. بعد دستش را بلند کرد به سمت آسمان و گفت خدایا تو شاهد باش که بالاجبار من را نگه می‌دارند، من حاضر نیستم بچه های بسیج جلو باشند و به شهادت برسند و ابوالفضل رفیعی توی سنگر سرپوشیده محفوظ بماند. 🔘 قرار شد اول صبح برویم و منطقه را ببینیم. بعد هم گردانها را گفتم هادی سعادتی و سیدحسین موسوی - مسؤول اطلاعات- با یک موتور بروند. عامل و آصف مجیدی هم با یک موتور دیگر حرکت کنند و من و ملک نژاد و و دودمان با همان جیپ حرکت کنیم. على موحدی با ابوالفضل رفیعی در قرارگاه ماندند. ساعت یک ربع به ده شب عملیات با رمز یا فاطمه زهرا (س) آغاز شد. در مرحله اول لشکرها خط دفاعی دشمن را شکستند. قرار بود ما در مرحله دوم عمل کنیم. لشکرهای ۲۷ و ۳۱ جلوتر از تیپ ۲۱ عمل می‌کردند. چون ما با ارتش ادغام بودیم هر تیپ‌مان دارای پانزده گردان بود. آنچه از بیسیم شنیده می‌شد خبر از پیشروی نیروها داشت. 🔘 اول‌صبح نماز را خواندیم و حرکت کردیم. ما چون پشت سر لشکر ۲۷ عمل می‌کردیم از پیچ انگیزه بالا آمدیم. دیدم چراغی فرمانده لشکر ۲۷ داخل یک کانال ایستاده و مرتب با نیروهایش صحبت می‌کند. همدیگر را می‌شناختیم. ایشان گفت اگر میتوانی یک گروهان به ما کمک کنید. نیروهای ما دور دست هستند و نمی‌رسند. ارتفاع ۱۱۲ باید به دست ما بیفتد. من برگشتم و یک گروهان از گردان مصطفی قوی آوردم. کنار کانال گروهان را به چراغی واگذار کردم. بعد خودمان حرکت کردیم به سمت خط دومی که نیروها بودند. نرسیده به کانال دوم متوجه شدم که از سمت ارتفاعات ۱۱۲ یکی پیام پی ام پی به سمت جیپ ما شلیک می کند. اول فکر کردم که با کالیبرش زد. بعد دیدم نه، این شیئِ قرمزی که می آید خیلی کند حرکت می‌کند. فهمیدم موشک مالیوتکا است. چون موشک مالیوتکا حدود پانزده ثانیه طول می کشد تا به مقصد برسد. با تمام قدرت، طوری پیچیدم که ماشین را چپ کنم. حساب کردم که اگر جیپ را چپ کنم ما به بیرون پرت می‌شویم و موشک هم به جیب نمی خورد. جیپ روی جاده شنی تک چرخ زد و حدود پنج ثانیه روی چرخهای یک طرف حرکت کرد چپ هم نشد. موشک از سر جیپ رد شد و دیفرانسیل ماشین را گرفت. جیب به سمت آسمان پرت شد و من معلق زنان روی زمین افتادم. 🔘 اول که خوردم زمین زود بلند شدم و ایستادم. یک نگاهی کردم دیدم که تکه های بدن آقای دودمان روی زمین افتاد! آقای قرص زر هم رانش کنده شد و یک طرف افتاد. باقی بدن او طرف دیگر افتاده بود. ملک نژاد کنار من افتاده بود و مرتب یا حسین یا حسین(ع) می گفت. خیلی آرام پا کشیدم که بالای سر ملک نژاد بروم اما به زمین افتادم. می‌خواستم بلند شوم دیدم پاهایم تکان نمی خورند. دستم را زیر پا انداختم اما دیدم به طرفی افتاد! متوجه شدم که پاهایم طوری شده اند. ستون فقراتم به شدت درد می‌کرد به قدری که نفسم به سختی بالا می آمد. دستم را روی قلبم گذاشتم و ماساژ دادم. تنفسم کمی بهتر شد. خودم را چرخاندم خواستم پاهایم را جمع کنم، دیدم جمع نمی شود و دیگر هیچ اراده ای روی آنها ندارم. خواستم دستم را به آقای ملک نژاد برسانم، به محض این که دستهای من به دست ایشان رسید، او لبیک را گفته بود .. همین موقع دو تا از بچه های جهاد سازندگی تبریز با یک برانکارد رسیدند. گفتم اول آقای ملک نژاد را بردارید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید
          ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
14.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شلمچه سرزمین عشق و ایثار قطعه‌ای دیدنی از راهیان نور در منطقه شلمچه ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 سلام بر حسین (ع) و سلام بر فرزندانِ عاشورا در هر زمان و مکان ... شهید عاشورایی"حاج احمد کریمی" فرمانده‌ گردان حضرت‌ معصومه (س) لشکر۱۷ علی‌بن‌ابیطالب(ع) با شال عزا در جمع عزاداران حسینی در جبهه ¤ صبحتان متبرک به ذکر حسین علیه السلام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حزب الله اهل اطاعت است و ولایت و قدر نعمت می‌شناسد و از مرگ نمی‌هراسد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۴۳ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل هفتم ابوالفضل چثه‌ای نحیف و بسیار لاغر داشت. یک پوست و استخوان بود و حتی می‌شد مهره‌هایش را شمرد. دوستانش او را حمام می‌بردند و زخم هایش را می بستند تا زودتر خوب شود. در حالت عادی یک وعده بیشتر غذا نمی خورد. آن هم یک قرص کوچک نان. حالا که زخمی و کبود شده بود؛ آن یک وعده را هم بی‌خیال شده بود و کلاً چیزی از گلویش پایین نمی رفت. من مانده بودم این بشر چه طور زنده مانده. هرچه التماس می‌کردیم، بابا ابوالفضل جان یکم غذا بخور تا جون بگیری، حرف‌مان را گوش نمی‌کرد و اگر زیاد پیله می‌کردیم دری وری بارمان می‌کرد. همین اداهایش باعث شده بود که مضحکه دست عراقی ها شود. سربازها سر به سرش می‌گذاشتند و می‌خندیدند. او هم قاطی می‌کرد و همه را با هم فحش می‌داد. گاهی توی دهنش سنگ ریزه می‌گذاشتند و مجبورش می کردند حرف بزند. او حرف می‌زد و سربازها می خندیدند. همان روزها یکی دوبار آخوند مزدوری آوردند توی اردوگاه تا به قول خودشان ما را ارشاد کند. همه قاطع ها را جمع کرده بودند زیر نور آفتاب و خودشان نشسته بودند توی سایه. آخوند با دستور فرمانده اردوگاه بدون گفتن «بسم ا...» حرف هایش را شروع کرد و یکی در میان فارسی و عربی حرف زد. چیزی از سر و ته حرف هایش حالی مان نشد. حوصله خود فرمانده سر رفت و وسط حرف‌های او دستش را بالا برد و گفت: «کافی...کافی!» آخوند مزدور هم چشم گفت و ساکت شد. کارشان واقعاً خنده دار بود. در واقع حرف زدن آخوند اصلاً دست خودش نبود. بعد از او یکی دیگر را آوردند که مثل بلبل فارسی حرف می‌زد. اول چندتایی احکام گفت؛ این که چه طور وضو بگیریم یا نماز بخوانیم و... همه زیر لب غر می‌زدند: «بابا برو پی کارت یکی می‌خواد این چیزارو به خودت یاد بده.» وقتی دید بچه ها او را دست می اندازند حرف هایش را نصفه گذاشت رفت سراغ سیاست. می‌گفت: تقصیر ایران بود که جنگ رو شروع کرد. اگه ایران می‌خواست کشورهای اسلامی می‌تونستن علیه اسرائیل متحد بشن. معلوم بود که با چه هدفی برای تبلیغات آمده اند. بچه ها آن قدر تیکه پراندند و حرفهایش را نصفه گذاشتند که دیگر کسی را برای تبلیغ های تو خالی نیاوردند. به جای آنها آقا کمال برایمان حرف می‌زد و یک معلم اخلاق به تمام معنا بود. ارادت بچه ها به او تا حدی بود که عراقی ها هم متوجه شده بودند.‌حتی وقتی می‌خواستند به جای فرامرز ارشد دیگری برای سلول انتخاب کنند. از بچه ها‌ پرسیدند: دوست دارید آقا کمال ارشدتون باشه ؟؟ همه بدون استنثناء خوشحال شدند و موافقت کردند. اما عراقی ها اصلاً با این قضیه موافق نبودند. فقط میخواستند میزان محبوبیت آقا کمال را بین بچه ها بسنجند. خودشان یک مظفر نامی را انتخاب کردند که اهل تهران بود و کم و بیش عربی هم می‌دانست. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂