eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.7هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه‌ی ناگفته‌ی انسانهای نام آشنای غریب را 💥 مجله دفاع مقدس 💥 ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم(شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۱۲ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 در مسیر حرکت [و فرار] به سمت جنوب خرمشهر بودیم که ناگهان خود را در یک میدان مین یافتم. سربازان همراهم با سعی و تلاش، مین‌ها را خنثی کردند و ما را از آن ورطه رهانیدند. من هم لباس هایم را درآوردم، درجاتم را کندم و خود را به آب زدم. با شنا از اروندرود عبور کردم و به قرارگاه لشکر ۱۱ رسیدم. این قرارگاه قبلاً سقوط کرده و اینک تیپ ۶۰۵ در آن مستقر بود. 🔸 نبرد شدید در طاهری خرمشهر شاهد سنگین ترین نبردها بود و در مناطق موازی با این شهر نیز درگیریهای شدیدی جریان داشت. پل طاهری از محل‌هایی بود که از ابتدای عملیات، به منطقه درگیری مبدل شده بود. در ساعت چهار صبح روز ۱۹۸۲/۱/۱۷ به سوی پل طاهری آمدیم. پس از گذشت ۴ روز از درگیریهای آزادی خرمشهر توسط رزمندگان ایرانی ما توانسته بودیم یک نیرو از واحدهای باقی مانده مهیا کنیم. این واحد، عبارت بود از یک گردان به اضافه، یک گروهان که فاقد اسلحه پشتیبانی بود و ابزار مهندسی نیز همراه نداشت. این گردان برای شکستن محاصره سازماندهی شده بود. در نزدیکی پل طاهری، جنگ سختی در گرفته بود. ایــن نبــرد بـه حدی شدید بود که با جنگهای بزرگ تاریخ برابری می کرد. تیپ‌های ،۴ ۴۳، ۳۵ و گردانهایی از واحدهای تانک در دام رزمندگان ایرانی افتاده بودند و پس از مدت کوتاهی، تمامی نفرات این تیپ‌ها و واحدها به هلاکت رسیدند. سرهنگ ستاد طلعت الدوری می گفت: «من به چشم خود شاهد جانفشانی نیروهای مسلمان ایرانی بودم که با شجاعت به مواضع ما یورش می آوردند و با آغوش باز به استقبال شهادت می رفتند.» شاید این صحنه های شهادت طلبی رزمندگان ایرانی را تا کسی با چشم نبیند، نتواند باور کند؛ ولی ما خودمان شاهد بودیم و دیدیم که حرکت متهورانه آنان چگونه ترس و دلهره در دل سربازانمان می‌کاشت. ما نیز در این نبردها شرکت کردیم و برای عقب راندن رزمندگان ایرانی از خرمشهر وارد عمل شدیم که ناگهان واحدهای زرهی و تانکهای ایرانی تمام خطوط ارتباطی و پل ها را قطع کردند و راه‌های عقب نشینی ما را بستند. با سرهنگ ستاد فاروق فرمانده لشکر ۱۳ تماس گرفتم و به او گفتم: «ایرانیان راههای پشت سر ما را بسته اند و از پشت قصد هجوم دارند.» او جواب داد: از فرماندهی کل به من اطلاع داده اند که به زودی نیروهای کمکی به شما ملحق خواهند شد. وضعیت ما در منطقه پل طاهری و خرمشهر بسیار اسفبار بود. سروان احمد هاشم فرمانده یکی از گروهانها به من گفت: «قربان نیروهای ایرانی در حال حرکت به سوی ما هستند.» در این لحظات بود که متوجه نقشه دقیق ایرانیان برای محاصره و پاک سازی منطقه شدم. دستور دادم که توپخانه با آتش پرحجم منطقه را به آتش بکشد. بلافاصله آتش توپخانه روی محورهای اعلام شده فروریخت. منطقه یکپارچه در آتش می سوخت و اجساد نیروهای ما در منطقه پل طاهری پراکنده شده بود. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 درمان غرور مسئولین با نسخه شهید ابراهیم همت        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۸۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 کارهای اطلاعاتی از طریق واحد اطلاعات پیگیری می شد. نیروهای غواص با تمام وجود آموزشهای نهایی را می‌گذراندند. آنها برای این که بتوانند ٤٨ ساعت را در آب بمانند، تمرین می کردند. پودرهای گرم کننده ای که آقای قاآنی برای جلوگیری از کلیه درد غواصان تهیه کرده بود نظیر نداشت. از گردو و عسل خالص که بیش از حد گرم بود برای غواصان استفاده می‌کردیم. صبحانه آنها سوب مرغ و ناهارشان برنج و گوشت بود. شام هم نظم خاصی داشت. با همه اینها الان اگر به این بچه های غواص مراجعه کنید، پنجاه درصدشان از درد کلیه زجر می‌کشند 🔘 آقای قاآنی اداره قرارگاه را به عهده من گذاشته بود. تا زمانی که گردانها را نیاورده بودیم و خودمان در قرارگاه استقرار داشتیم، آن را لو ندادیم و هیچ دکلی هم برپا نکردیم. دهم دی١٣٦٤ به من گفتند که تحت کنترل قرارگاه قدس هستیم. آقای عزیز جعفری مسؤولیت قرارگاه قدس را داشت. آقای شوشتری به عنوان جانشین ایشان و آقای آزادی هم مسؤول عملیات آنها بود. ساعت ده صبح بود که اطلاع دادند آنها قرار است نزد ما بیایند. 🔘 وقتی به محل دژبانی قرارگاه رسیده بودند دژبان به آنها اجازه عبور از روی پل را نداده بود. دژبانی به من اطلاع داد که اینها می‌خواهند با ماشین بیایند و ما طبق دستور شما گفته ایم باید پیاده بشوند. آقای آزادی پافشاری کرده بود. حتی به مقام بالاتر آقای جعفری اشاره کرده بود اما دژبانی توجیه بود که به دلیل مسائل امنیتی به هیچ وجــه کـسـی حـق تردد با ماشین را در روز ندارد. در نهایت آنها ناچار شده بودند کـه این راه را پیاده طی کنند. یک موقع دیدم عرق ریزان آمدند. آقای جعفری گفت: حالا دیگر ما را راه نمی دهی؟! به استقبال آنها رفتم و عذرخواهی کردم. گفتم که سیستم کار ما این است. وقتی هم کارتهای ورود و خروج را به آنها نشان دادم، از دقت در مراتب امنیتی خوشحال شدند. گفتم اینجا اگر کوچک ترین بی احتیاطی بشود قطعاً دچار اشکال خواهیم شد. فاصله ما با دشمن خیلی کم است. دشمن دید کاملی روی جاده ما دارد. جعفری از خط بازدید کرد. گزارش کار نیروهای ارتشی را که بی احتیاطی کرده بودند دادم، گفتم که آنها در این مدت چهل شهید و مجروح داده اند در حالی که در این مدت تعداد شهدا و مجروحین ما به پنج نفر هم نمی رسید. 🔘 به قاآنی دستور داده شده بود که لشکر امام رضا(ع) را با لشکر حمزه (ع) هماهنگ کند اولین جلسه مشترک با لشکر ۲۱ حمزه در سر پل نو قرارگاه فرماندهی ارتش برگزار شد. ابتدا سرهنگ ناصری ستاد فرمانده عملیات، رئیس جانشین خودش و فرمانده تیپ‌هایش را معرفی کرد. نوبت به آقای قاآنی رسید. ایشان، بنده و آقای مصباحی را به عنوان مسؤول عمليات و رئیس اطلاعات لشکر معرفی کرد. 🔘 فرمانده تیپ به فرمانده گردان خط که یک سرهنگ دوم بود، گفت: به ایشان بگویید که برادران سپاه با شما چه رفتاری داشته اند. گفت: ما چندین بار خدمت حاج آقا نظر نژاد رفتیم ولی ایشان اجازه نداد ما از جاده استفاده کنیم. تعدادی از مجروحین ما در اثر این بی توجه ای شهید شده اند. آقای مصباح نیم خیز شد که چیزی بگوید گفتم بگذار حرف هایش را بزند. او گفت که می خواسته سیم تلفن وصل کند تا با من تماس داشته باشد اما باز من نپذیرفته بودم و گفته بودم اینجا قرارگاه تاکتیکی لشکر ماست. شما باید از طریق قرارگاه لشکر خودتان تماس داشته باشید و باید خط گردان را به گردان وصل کنید. سرهنگ ناصری رو کرد به آقای قاآنی و گفت ببین بچه های ما در چه مظلومیتی هستند. 🔘 قاآنی گفت: آقای نظر نژاد، شما توضیحی ندارید؟ گفتم: اجازه می‌فرمایید؟ سرهنگ ناصری گفت: بفرمایید. گفتم: جناب سرهنگ شما وقتی بخواهید نیرویتان را که در خط در معرض دید دشمن است تعویض کنید، روز این کار را می‌کنید یا شب که سر و صدایی نباشد و کسی متوجه نشود؟ سرهنگ ناصری گفت: این کار را در شب انجام می‌دهیم. گفتم: پس چرا این آقایان در روز انجام دادند؟ سرهنگ ناصری خطاب به مسؤول حفاظت لشکر گفت: سرگرد چرا این کار را کردید؟ من گفته بودم که شب این کار را انجام بدهید. گفتم: اگر گردانی در جایی آفند یا پدافند کند که روزی دو درصد زخمی و شهید داشته باشد بی عرضه ترین گردان خواهد بود. چرا از جناب سرگرد سؤال نمی‌کنید که چرا در مدت ده روز، چهل مجروح و شهید داده اند؟ 🔘 سرهنگ ناصری گفت: سرگرد، حاج آقا چه می گویند؟ سرگرد مانده بود که چه بگوید. قاآنی واسطه شد که قدری تعدیل کند. گفتم آقای قاآنی ایشان به من اهانت کرده، دروغ می‌گوید. با این شخص باید برخورد شود. من به ایشان گفته ام که مجروحین‌تان را به اورژانس ما بیاورید تا ما آنها را تخلیه کنیم، اما حق آوردن آمبولانس را ندارید.
چرا باید نیروهای شما بی سنگر و سرگردان باشند که هر دم زخمی بشوند؟! آخر چند زخمی را در روز پذیرا باشیم. از فرمانده گروهانشان سؤال کنید که فرمانده گردانش کجاست؟ هنوز ما ایشان را ندیده ایم. این آقا آخرین باری که آمد، توی سنگر ما بود. همان اولین و آخرین بار بود که به شهرک المهدی (عج) آمد. ایشان نمی داند نیروها در خط چگونه چیده شده اند. 🔘 سرهنگ ناصری به مسؤول حفاظت اطلاعاتش گفت: پاشو برو از نیروها سؤال کن که فرمانده گردان به خط رفته است یا نه؟ گفت: برای اولین بار است که می‌بینم برادران سپاه چنین حفاظت اطلاعات جانانه ای دارند. شما را تحسین می‌کنم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 واسم نگاهت نفسه نفس بدون تو بسه 🔸 با نوای حاج محمود کریمی شب جمعه و.... حرم آقا و.... دل‌های بی قرار....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سنگر می‌سازم برای مردانی کـه از تیرها استقبال می‌کنند و از مرگ نمی‌ترسند ..! و خود در سنگر عفاف در جبهه‌ای دیگر ▪︎ روزتان آکنده از نگاه شهیدان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۰) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 لحظات سختی بود ؛ و شاید سخت ترین لحظات زندگیمان باید از شهر و دیارمان دل می‌کندیم و آن را مثل بره ای مظلوم به کام گرگ می‌سپردیم. هر سه عصبانی بودیم. می‌دانستم که قادر به مقاومت نیستیم. ناچار سکوت کرده بودم و پرخاشگریهای آن دو را نگاه می کردم. محمدیان به گریه افتاده بود و با التماس می گفت: خیلی زحمت کشیدیم تا خونه ها رو پس گرفتیم. اگه برگردیم می‌آن شهر رو می‌گیرن! اما دیگر جای گریه و التماس نبود. حقیقتی بود که می‌بایست با آن روبه رو می‌شدیم و می پذیرفتیم ؛ اگر چه برخلاف میلمان بود. با این حال محمدیان برگشت. هنوز پنجاه متر از ما فاصله نگرفته بود که ناگهان صدای انفجار خمپاره ای با ناله و فریاد محمدیان در هم آمیخت. با عجله به طرف محل انفجار دویدیم و در میان دود و گرد و غبار، محمدیان را دیدیم که زخمی و خون آلود روی خاک افتاده و لباسهایش براثر موج انفجار تکه تکه شده بود. حمود بر سرخود کوبید و به گریه افتاد: - دیدی گفتم برنگرد ؟... چرا برگشتی؟! و محمدیان التماس می‌کرد - بهروز تورو بخدا تیر خلاص به من بزن! بغض گلویم را گرفت. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و با حالتی عصبی فریاد کشیدم - ما گلوله هامونو برای دشمن آوردیم. انگار کسی قلبم را در سینه می‌فشرد. وقتی می‌خواستیم او را بلند کنیم تمام گوشت‌های بدنش آویزان شد. تمام استخوانهایش خرد شده بود و از گوش و سرش خون می‌ریخت. خمپاره درست در کنار گوشش منفجر شده بود. تنها عضو سالمی که داشت زبان اش بود که مدام با آن التماس می‌کرد. - حمود تو بزن... ترو خدا بزن! دشمن هر لحظه نزدیکتر می‌شد و ما باید او را نجات می‌دادیم. آن هم در شرایطی که با هر قدم عقب نشینی ما، عراقی‌ها بیست قدم جلو می آمدند. حلبی بزرگی را که در اثر ترکش و موج انفجار سوراخ شده بود، آنقدر باز و بسته کردم تا به دونیم شد. سپس تن مجروح و متلاشی محمدیان را روی آن گذاشتیم و شروع به دویدن کردیم. او مدام روی حلبی غلت می خورد و بالا و پایین می‌شد. نمی‌توانستیم آهسته برویم. فاصله عراقی‌ها با ما خیلی کم شده بود و مجبور بودیم از روی جویها بپریم و از لابه لای بته ها و نیزارهای کنار نهرها طوری بدویم که دشمن ما را نبیند. خون زیادی از محمدیان رفته بود و هر لحظه سنگین تر می‌شد و کشیدنش به مراتب مشکل تر. عرق از سر و رویمان سرازیر بود. نفس زنان می‌دویدیم. واپسین لحظات غروب بود که با زحمت بسیار خودمان را به استادیوم رساندیم و سپس به خیابان بهارستان و روبه روی خط «مکروی». آریای سفیدی را که به سرعت می‌رفت متوقف کردیم. "شنوف" راننده ماشین بود. - جلوتر نرو! عراقی‌ها دارن نزدیک میشن... - چه خبره؟! - هیچی! آخرین زخمی مارو ببر. محمدیان را داخل ماشین گذاشتیم و نفس راحتی کشیدیم. حالا دیگر دشمن به تلافی روز گذشته نیروهایش را وارد شهر کرده بود. بعد از درگیری یازدهم مهر به مسجد جامع رفتیم. بچه ها آنجا بودند. من به دنبال مسئولی می‌گشتم تا وضعیت را برایش شرح دهم و از او تقاضای کمک کنم. بچه ها پیشنهاد کردند که نزد «حاج آقا شریف» بروم. ابتدا فکر کردم که باید تیمسار و یا سرهنگی باشد. اما تصورم غلط بود. وقتی او را پیدا کردم که در گوشه مسجد ایستاده بود و عده ای دورش را احاطه کرده بودند. او یک روحانی بود. با سر و وضعی به هم ریخته و پیراهن و کفش‌هایی آغشته به گل و خاک. - حاج آقا شریف شما هستید ؟! - بله امری دارید؟ حاج آقا شهر داره سقوط می کند. - چطور؟ - تا الان فقط پنج نفر جلوی دشمن ایستاده بودند. یه فکری بکنید. نیروهای دشمن اومدن توی شهر گزارش بدید. - بروید دعا کنید و از خدا کمک بخواهید... احساس کردم که نمی‌خواهد حرفهایی را که قبلاً زده بود، دوباره تکرار کند. از نگاهش تأسف و حسرت می‌بارید. پس از کمی مکث، با لحن دلسوزانه ای گفت: - هر جا بگید با شما می آم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
1.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 ما از ماهیت مرگ نمی‌ترسیم ما از این می‌ترسیم که شهادت قسمت‌مون نشه..        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂